ماجراهای درخواست ملاقات در کمپ اشرف – قسمت هفتم

در قسمت قبل گفتم که بحث و جدل ها بالا گرفت و ناگهان سر و کله یکی از فرماندهان ظاهرا ارشد که سخت عصبانی بود پیدا شد و رفتار طلبکارانه ای با ما نموده و گفت از سر آنها چه میخواهید و زمانی که ما دچار مصائب زیاد شده شماها در کدام جهنمی بودید و چرا اعتراضی در حمایت ازما نکردید …

***

جلوی درب اشرف با جواب رد دربانان به خانواده های متقاضی ملاقات خلوت تر شده بود که از محوطه ی کمپ، شخصی به سراغ من آمد و پرسید که آیا تو فلانی نیستی که جواب مثبت دادم. او مرا بسوی یک وانت دو کابینه کاملا نو ژاپنی که در حدود 100 متری درب متوقف شده بود، هدایت کرد و در کنار آن ایستادیم.

گفت که هم آسایشگاهی برادرم و دوست نزدیک اوست و از اینکه او دیروز نتوانست تو را ملاقات کند، دچار ناراحتی شد و براثر فشار عصبی درد معده گرفت و برای تسکین این درد قرص های معده مصرف کرد و خواب و قرار نداشت و منهم برای همدردی با او بیخوابی کشیدم.

من در جواب او گفتم که بعنوان دوست او کمک میکردی که با من ملاقات کند و دچار این بیخوابی نمیشدی که گفت که اوهم مانند من یک فرمانده است و دستور دادن و حتی خواهش کردن از او برایم ممکن نیست و من اخلاقا و هم طبق پرنسیب های سازمانی نمیتوانم که با تصمیم شخصی؟! او دایر بر حاضر نشدن به این گونه ملاقات که با مدیریت انجمن نجات باشد، مخالفت کنم.

اسمش را پرسیدم که گفت کاظم است و من بلافاصله بیآد آوردم که او همان شخصی است که ازبعد از خارج شدن سید مرتضی از ایران (سال 1363) با فامیلهای من درتهران تماس تلفنی میگرفته و قصد جذب آنها به سازمان را داشته است. بنابراین گفتم که بلی با نام تو و تماس های تلفنی ات با فامیلهای دور و نزدیک من در تهران آشنائی دارم ومیدانم که خود را اهل زنجان معرفی میکردی.
با این توضیح که درآن موقع من در سراب زندگی میکردم و این شهر هنوز فاقد تلفن اتوماتیک بود و تماس تلفنی با خانواده ما در سراب ممکن نبود و پرواضح است که سازمان میدانست که تماس تلفنی با من هیچ سودی برایش ندارد و حتی ممکن است که کنجکاوی ام را برانگیخته و زودتر از اینها از تماس های تلفنی با فامیل هایم در تهران مطلع شده و کار جذب نیروی اینها را خرابتر بکنم. من اصلا تا سال 1370 تلفنی درخانه نداشتم وط بیعی بود تماس تلفنی با من ممکن نبود وخانواده ی پدری ام هم هنوز تلفن نداشتند.

کاظم یا همان حسین ابریشمچی معروف که وظیفه ی تسخیر جماران در عملیات فروغ جاویدان را به عهده داشت و در جریان خمپاره اندازی به کمپ لیبرتی کشته شد، حرف قابل توجهی در رد و یا تکذیب حرف های من نزد. درهر صورت بحث به مسائل سیاسی کشید و در اثنای تعریف و توصیفاتی که او از سازمان خود و قدرت مردمی اش زد، به او گفتم که اقلا من از استان های آذربایجانی نشین اطلاعات جامعی دارم و میدانم که دیگر به گروه های سیاسی اقبالی ندارند و کسانی که فعالیت هایی دارند کارشان را به مسائل فرهنگی آذربایجان محدود کرده و نوع فعالیت شان را مدنی وخشونت گریز نامیده و از این بابت که سازمان مجاهدین را هم ضد آذربایجانی و هم خشونت طلب میدانند، حساسیت منفی زیادی برعلیه شما دارند واین امر باتوجه به وزنه سنگین آذربایجانی ها درحیات سیاسی ایران کار شما را خرابتر میکند. کاظم درمقابل این حرف های من به فکر فرو میرفت و قیافه اش علائم نگرانی ویاس را به خوبی نشان میداد.

او گفت که مجاهدین در زندان های ایران به شدت شکنجه میشوند و جواب من این بود که من در سالهای اخیر از این موضوع اطلاع ندارم ولی این را میدانم که اگر مجاهدی دستگیر شده در زندان باشد، تعداد آنها از این جهت که حضورشان درایران محسوس نیست، بسیار محدود باید باشد.

بعد از این صحبت ها، به او گفتم که من جزو خانواده هایی هستم که تاکنون یک سطری را هم برعلیه سازمان شما ننوشته ام وحتی با خانواده هایی که میخواستند دربرابر دفتر شما در بغداد دست به تظاهرات بزنند ، بطور جدی ایستاده و مانع آنها شدم.با این وضع انتظار داشتم که استقبال گرمی از من شده و برادر و برادر زاده هایم را بیآورند که نکردند و نیآوردند و بنابراین اگر همین حالا ملاقاتی انجام نگیرد، من به محض رسیدن به ایران تمام این ماجرا را رسانه ای خواهم کرد و اگر از برادرم بپرسید، خواهید دانست که بعنوان یک زندانی سیاسی سابق، دراین مورد اهل فن هستم و شما از این افشاگری های من ضربه خواهید خورد. آقا کاظم دستپاچه شد و لحظاتی بعد گفت که فعلا از انجام این کار صرفنظر کن و بجای آن دفعه دیگر مراجعه کن که اگر ملاقاتی انجام نشد، آنگاه افشاگری کن.

به او گفتم که بعلت ناامنی عراق وبیماری قلبی موجود من وهمینطور هزینه های مربوط به آمدن مجدد من به عراق ، قادر به انجام این کار نیستم. که گفت پس چند روزی در بغداد بمان و بگذار که سایرین به ایران برگردند و سپس به تنهایی مراجعه کن و با اقامت در هتل ایران (واقع درکمپ اشرف)، هرچند روزی را که خواستی مهمان ما و برادرت باش. با این حرف آقا کاظم متوجه شدم که ملاقات امروز هم منتفی است.

هوا اندک اندک رو به تاریکی میگذاشت که بهمراه چند نفری که هنوز در مقابل درب اشرف با کلنجار رفتن با نگهبانان سعی بی نتیجه ای در برقراری ملاقات داشتند، سوار یک اتومبیل ون شده و با احساس درد و رنج فراوان راهی هتل محل استقرارم در بغداد شدم. از فرط حواس پرتی، نام و نشان این هتل را یاد نگرفته بودم که در این میان یک فرد مسن مازندرانی که از اعضای خانواده ها بود، به یاری ام شتافت وبه راننده حالی کرد که محل استقرار آذربایجانی ها را میشناسد و بدین ترتیب این مشکل من که در کنار سایر مشکلاتم خیلی راحتتر بود، حل شد.

ادامه دارد

رضا اکبری نسب

خروج از نسخه موبایل