فرار از زندان اشرف و تولدی دیگر – قسمت سوم

من نیز به کار آموزش رانندگی مشغول شدم. این کار برایم بسیار خوب بود چون دیگر کسی نمی توانست برای انجام کارم مانع تراشی کند و از طرف دیگر به راحتی می توانستم به بیرون از قرارگاه تردد کنم و در ضمن در خیابانهای اشرف می توانستم با دوستانم صحبت کنم یعنی محفل بزنم و کسی مانع کارمان نبود.

فضای درونی مناسبات دیگر مانند گذشته نبود. مسئولین دیگر نمی توانستند به افراد زور بگویند و حتی به حدی اعصاب نفرات خراب بود که در درون تشکیلات شاهد برخوردهای فیزیکی بودیم و حتی در نشست های درونی نفرات به زنان مسئول جواب می دادند و حرفهایشان را قبول نمی کردند. همه چیز به هم ریخته بود.

رجوی با فریبکاری تصمیم گرفت که برای جلوگیری از تناقضات افراد که دیگر در عراق آینده ای ندارند فکری بکند در همین راستا ابتدا به فاکتهایی که بیشتر ساخته خودشان بود از حمایت سربازان و افسران آمریکایی دم می زدند که آنان از ما حمایت می کنند. یا در نشست های سیاسی در عصر روز جمعه مسئول مربوطه تعدادی از این گونه فاکت ها را بیان می کرد و بعد از وضعیت ایران گزارش می داد و در نهایت جمع بندی می کرد که دیگر کار حکومت تمام است و باید منتظر زلزله سرنگونی در ایران باشیم و …
برای ما روشن بود که همه این حرفها برای سرکار گذاشتن افراد است و حتی از چرت زدن و خوابیدن افراد در نشست های سیاسی می توانستیم دریابیم که این گونه نشست ها چقدر اهمیت دارد!

هادی شبانی در نشستی در اشرف

قبل از پرداختن به موضوع فرار باید به نکته دیگری هم اشاره کنم. مسئولین در تمام نشست ها سعی می کردند، تیف -محلی که نیروهای جدا شده در آنجا نگهداری می شدند- را بسیار وحشتناک توصیف کنند تا کسی جرات نکند از مناسبات جدا شود. دروغهایی مبنی بر اینکه بخاطر یک بسته سیگار دعوا شده و فردی کشته شده گرفته تا افراد به پاهایشان زنجیر بسته شده است! طوری فضا سازی می کردند که ترس در وجود افراد باشد تا مبادا کسی تصمیمی بگیرد. در یک کلام فضای تیف را بسیار مخوف و خطرناک جلوه می دادند و وانمود می کردند که شرایط در کمپ مجاهدین خیلی بهتر است.

در یکی از روزهای اول تیرماه سال 83 با بچه ها در میدان منشور دور هم جمع شده و محفل زده بودیم. یکی از بچه ها خبری از تیف به ما داد و گفت فضای آنجا بسیار خوب است. خواهرش به تیف رفته بود و گاها برای ملاقات با خواهرش به آنجا می رفت و این خبر خوبی برای ما بود که متوجه شویم سازمان چگونه سعی می کند با فریبکاری و حقه بازی جلوی ریزش نیرو را بگیرد .در نهایت ما که تعدادمان هفت نفر بود تصمیم گرفتیم از مناسبات جدا شده و زندگی جدیدی را آغاز کنیم.

در ابتدا این تصمیم برایم بسیار سخت بود چون در ذهنم مسائل مختلفی می گذشت. اگر جدا بشوم چگونه به زندگی ادامه بدهم؟ آیا خانواده ام مرا قبول می کند؟ بعد از این همه سال، جدا شدن به منزله خیانت نیست؟ بقیه دوستانم در موردم چه فکر می کنند؟ و هزاران سئوال دیگر! ولی چیزی که پایم را سفت می کرد این مسئله بود که دیگر ماندن در مناسباتی که روی فریبکاری و حقه بازی سوار است فایده ای ندارد. تلف کردن عمر است و به همین خاطر تصمیم گرفتم که به هر قیمتی شده از مناسبات فرقه ای جدا شوم.

روز ششم تیر 83 به همه ابلاغ شد که در سالن اجتماعات نشست عمومی است و همه افراد باید در آن شرکت کنند. مسئول نشست مژگان پارسایی مسئول وقت سازمان بود. مساله در مورد موقعیت پناهندگی یا همان استاتو بود و اینکه از این تاریخ ما جزء کنوانسیون چهارم ژنو می باشیم و آنرا یک پیروزی بزرگ برای سازمان معرفی نمود .البته مژگان پارسایی از زنان پاچه خوار رجوی ها ساعتی در مورد خلع سلاح و اعلام پیروزی و اینکه ما پیروز شدیم و اکنون موقعیت سازمان بسیار خوب است و شاهکار رجوی است به روده درازی پرداخت تا فضای یاس و نا امیدی را از بین ببرد .در این میان تعدادی هم پاچه خوار و کاسه لیس حضور داشتند و به تعریف و تمجید از رجوی ها پرداختند. اما در مورد استاتو و اینکه چه تاثیری در وضعیت سازمان و نیروها دارد کسی پاسخگو نبود. این نشست بیشتر به این شبیه بود که جلوی ریزش نیروها گرفته شود و با وعده های دروغین و اعلام پیروزی افراد را سر کار بگذارند .
این بحث ها به حدی خسته کننده بود که تعداد زیادی در بیرون از سالن حضور داشتند و حاضر نبودند به دروغ های مسئولین گوش کنند. اتفاق جالبی که در این نشست افتاد این بود که مهدی براعی (احمد واقف) خودش را نخود آش کرد و در مورد وضعیت جداشدگان در تیف به روده درازی پرداخت. او می گفت تعدادی از آنان خواهان بازگشت به درون مناسبات هستند. در این میان هم تعدادی بودند که به تائید حرفهای مهدی براعی مفتخور پرداختند.

در همان نشست با دوستانم تصمیم گرفتیم هرچه زودتر مناسبات را ترک کنیم چون ماندن در مناسبات دیگر جایز نبود و قرار فرار را روز بعد ساعت دو گذاشتیم تا با خودرو خودمان را به مقر نیروهای آمریکایی معرفی کنیم.

من صبح روز ششم متوجه حضور بهزاد علیشاهی در ستاد شدم و علت را سئوال کردم. وی عنوان داشت که اکنون بهترین وقت برای فرار است. من کلاس آموزش بازیگری داشتم و به شاگردانم گفتم که چند لحظه دیگر خواهم آمد. من بهزاد را سوار خودرو کردم و چون بیرون رفتن من مانعی نداشت به راحتی از محل پست نگهبانی ستاد خارج شدم و به سمت سالن اجتماعات حرکت کردم. بعد از عبور از کنار سالن اجتماعات در خیابان 600 یکی از دوستان یعنی حمید هادی بیگی با خودرو خود آماده بود و بهزاد را سوار کرد و من برای اینکه کار به خوبی پیش برود دنبال آنها حرکت کردم و بعد از چند صد متر محمد کرمی و محمد رزاقی سوار شدند و همه با همان خودرو به سمت مقر نیروهای آمریکایی حرکت کردند نفر بعدی که قرار بود سوار شود حامد صرافپور بود که قرارمان اتوبان 100 بود. وی مسئول آبیاری درختان خیابان 100 بود. او هم سوار خودرو شده و به سمت مقر نیروهای آمریکایی حرکت کردند و من نیز در کنار خیابان مسقفات نگاه می کردم که ببینم چکار می کنند. وقتی وارد مقر شدند من به مقر خودمان برگشتم تا قرار ساعت دو با یونس سلیمانی را انجام بدهم.

در این مدت دلشوره بسیاری داشتم که خدا کند کسی متوجه غیبت بهزاد نشود و از طرف دیگر فکر می کردم که الان خبر فرار این پنج نفر به فرقه برسد و برای ما مشکل بوجود بیاید.

ادامه دارد

هادی شبانی

خروج از نسخه موبایل