هفت سال تجربه، برای سالها زندگی – قسمت هفدهم

خروج از تیف و متوقف شدن در سیطره عراقی ها...

در قسمت شانزدهم نوشتم که من در بد مخمصه ای گیر کرده بودم، نه راه پیش داشتم و نه راه پس. از طریق تلفن با بچه های مستقر در اربیل در تماس مستمر بودیم و آخرین خبرها و وضعیت بچه ها را رصد می کردیم تا تصمیم مناسب را بگیریم و با کمترین هزینه راه درست را انتخاب کنیم، من …

و اما ادامه :
من با یکی از بچه ها به نام رحیم خداقلی هماهنگ شدیم و به آمریکایی ها درخواست خروج دادیم، ما از قبل از طریق تلفن از کمپ و توسط یکی از بچه های عرب زبان اهل اهواز، با فامیل هایش در عراق، هماهنگ کردیم تا یک خودروی دربستی، در جاده منتظر ما باشد تا بدون هیچ مشکلی سوار شده و ما را به اربیل و محل استقرار سایر بچه ها ببرد، این هماهنگی در فضای آنروز عراق که عراقی ها از آمریکایی ها می ترسیدند، کار ساده ای نبود و آن دوست عرب زبان ما زحمت این کار را کشیده و تمام هماهنگی ها را از قبل انجام داده بود. هر قسمت کار ما یک عملیات بود، چرا که نه عربی بلد بودیم و نه از فضای جامعه عراق خبری داشتیم، مسعود رجوی طی سالیان که ما در عراق بودیم، برای جلوگیری از فرارها، اجازه نداده بود، حتی در حد چند جمله عربی یاد بگیریم، تمام آشنایان و دوستان، بعدها از ما می پرسیدند که چرا شما با وجود اینکه سالیان در کشور عراق زندگی کردید، حتی در حد می نیمم زبان عربی را بلد نیستید؟ این هم از عجایب فرقه رجوی بود که ما را از همه جا ایزوله کرده بود و ما را سالها در فضای بسته و سیاه تشکیلات محصور نگه داشته بود.

بعد از هماهنگی های زیاد با آمریکاییها، بالاخره اجازه خروج از کمپ برای ما دو نفر صادر شد، ما نزدیک به 4 سال در کمپ زندانی بودیم و مثل درون تشکیلات رجوی از همه جا بی خبر بودیم، خلاصه من و رحیم از کمپ خارج شدیم و آمریکایی ها ما را از کمپ مرخص کردند، 4 سال زمان کمی نیست که در یک محیط بسته در اسارت باشی! این انتخاب (خروج از تیف) سخت بود و هر اتفاقی ممکن بود برایمان بیافتد، عده ای را بعد از خروج عراقی ها دستگیر کرده و به زندان ابوغریب انتقال داده بودند.

اسم آن دوست اهوازی امروز یادم نیست و امیدوارم که هر کجا باشد سلامت و موفق بوده باشد، اما به ما کمک بسیار مهمی کرد. بعد از پیاده شدن از ماشین آمریکایی ها در لب جاده ، نیم ساعتی پیاده مسیر را طی کردیم، تلفن هم نداشتیم تا به کسی زنگ بزنیم و همه چیز در ابهام و بی خبری بود. خوشبختانه خودرویی که منتظرش بودیم را با نشانه هایش، پیدا کردیم و خودرو سر رسید، فوری سوار شدیم و او ما را شناخت، خودرو به سمت شهر اربیل در شمال عراق حرکت کرد، فکرش را بکنید بعد از نزدیک به 7 سال ما اولین بار بود که در عراق و در جامعه آزاد، سوار بر یک خودرو شده و در جاده مشغول حرکت باشیم، من به پشت سر برگشتم و نگاهی از دور به پادگان اشرف و کمپ آمریکایی ها انداختم ، 7 سال از بهترین دوران جوانی ام در آن بیابان ها هدر شده بود، بلاهای بسیار زیادی بر سرم آمده بود، اکنون نیز بی پناه و بی یاور، در جاده ای حرکت میکردم که هیچ اطمینانی به هیچ چیز نداشتم، بیهوده عمر من گذشته بود و کسی پاسخگو نبود، رهبری نالایق و بی صلاحیت (مسعود رجوی و مریم) سالها زمام امور ما را ، همه چیز ما را در دست گرفته بودند و اکنون همه چیز را ول کرده بودند و در سوراخ موش برای حفظ جان خود، پنهان شده بودند.

داستان و سرگذشت تک تک ما، می تواند درس عبرتی برای همگان باشد که همیشه باید انتخاب های زندگی خود را بدون مشورت و آگاهی انجام ندهند، ما سالها در تاریکی مطلق فرقه ای حرکت کرده بودیم و این پایان غمبار ما بود که بی هیچ تضمینی در کشوری جنگ زده و مصیبت دیده، رها شده بودیم و معلوم نبود چه سرنوشتی منتظر ماست !هفت سال از بهترین روزهای زندگی ام را از من گرفته بودند، نگاه من از دور به اشرف و تیف، حالم را بقدری خراب کرده بود که از خود بی خود شده بودم، حال آنروز من قابل وصف و بیان نیست .

خلاصه بعد از مدتی حرکت در این ماشین و تماشای مناظر بیرون، که برایم خیلی جالب بود، به یک ایست بازرسی در مدخل شهر اربیل رسیدیم، این ایست بازرسی که در عربی به آن سیطره می گویند، خیلی شلوغ و پر از پلیس و مامور بود، ما را متوقف کردند و اجازه ورود ندادند، دوباره یک مشکل جدید پیش آمد، خطر دستگیری و انتقال به زندان مخوف ابوغریب از احتمالات اولیه بود. دوباره ضربان قلبم را می شنیدم، باز هم خطر، باز هم ماجرا، باز هم یک مشکل جدید. دیگر طاقت این یکی را نداشتم، نه زبان بلد بودیم، نه می فهمیدیم که چه می گویند، در یک لحظه به دوست گفتم، این ها ما را دستگیر خواهند کرد، بیا از ماشین پیاده شده و فرار کنیم و دوباره به همان تیف برگردیم، لااقل آنجا یک امنیت نسبی داشتیم، بدلیل سالیان القائات رجوی، از همه چیز در بیرون اشرف می ترسیدیم، فقط از خدا کمک می خواستم، خدایا این یک بار را هم کمکم کن . . .

ادامه دارد . . .

محمد جواد اسدی

خروج از نسخه موبایل