حکم اعدام به جرم آنکه میخواستم از اشرف فرار کنم

من سعید فیروزی هستم. جدا شده از سازمان مجاهدین خلق. قبلا در خاطراتم اشاره کردم که چگونه در دام سازمان مجاهدین خلق افتادم. اولین و تلخ ترین نکته ای که در تشکیلات مجاهدین خلق به آن پی بردم این بود که سازمان مجاهدین خلق به رهبری مسعود رجوی و مریم رجوی مدعی آزادی ست اما در باطن با هر چه آزادی ست مخالف است.

روزهای سختی را در پادگان اشرف پشت سر می گذاشتم. روزهای تکراری و کارهای تکراری. امکانات رفاهی وجود نداشت. مثل برده از من و امثال من کار می کشیدند. شبها موقع استراحت وقتی سرم را روی بالشت می گذاشتم تمام بدنم درد می کرد اما از شدت خستگی خوابم می برد. صبح زود ساعت 5 یا 5/30 صبح ما را بیدار می کردند و روز از نو. کلافه شده بودم به ذهنم زد که خودم را از زندان اشرف نجات دهم. تنها چاره ام فرار بود. بیرون از اشرف بیابانهای برهوت بود. با خودم گفتم بیابان را طی می کنم و خودم را نجات می دهم.

چند روزی نقشه فرارم را در ذهنم می کشیدم. مقداری وسیله از قبیل خوراکی و شی فلزی برای دفاع از خودم را در یک کیف جا سازی کردم و در مقری جا سازی کردم. روزانه نقشه فرارم را در ذهنم مرور می کردم و منتظر روز فرار بودم. حس عجیبی داشتم. وقتی سرکار می رفتم احساس کردم به من شک کرده اند. برخورد مسئولم با من تغییر کرده بود ولی من به روی خودم نمی آوردم.خودم را دلداری می دادم که این ها توهم است و به زودی از این منجلاب نجات پیدا می کنم. رویای شیرین آزادی مدام در سرم می چرخید و باعث می شد بر ترسم غلبه کنم. با خودم می گفتم روزهای آخر است که در پادگان اشرف هستم و باید با پادگان اشرف خداحافظی کنم .

روز موعود نزدیک بود. یکی از همان شب ها مسئولم مرا صدا زد و گفت با تو کار دارند. می آیند سراغت! در لحظه ترس تمام وجودم را گرفته بود و با خودم می گفتم احتمالا کیف مرا پیدا کرده اند. لحظه های سختی بود. بعد از یکی دو ساعت دو نفر آمدند سراغم. مرا سوار یک لندکروز کردند و به راه افتادیم. 5 دقیقه ای طول نکشید که مرا پیاده کردند و به یک سالن بردند ( بعدها فهمیدم سالن ستاد ارتش بود ). وقتی وارد سالن شدم یک سری از فرماندهان در سالن بودند از جمله مهوش سپهری ( نسرین ) هم بود. به من گفتند بنشین. احمد واقف یک کیف از زیر میز در آورد و گفت این کیف مال تو است؟ گفتم بله. گفت توی کیف نان و شیرینی و آب و شی فلزی جا سازی کردی که فرار کنی؟! برای چه می خواستی فرار کنی؟ فکر می کنی فرار از پادگان اشرف به این راحتی است؟ تمام روستاهای اطراف اشرف را ما خریده ایم. تا به حال هیچ کس نتوانسته از پادگان اشرف فرار کند. تو چقدر نفهم هستی. یک سری از فرماندهان که در محل حضور داشتند ریختند روی سرم. علاوه بر بد و بیراه مرا کتک زدند. احساس می کردم دارم از حال می روم.

در نهایت مهوش سپهری به آنها گفت کافیه و شروع کرد صحبت کردن با من. و در ادامه گفت: ما تو را از خیلی وقت پیش زیر نظر داشتیم و احتمال می دادیم می خواهی فرار کنی. هر کسی از پادگان اشرف بخواهد فرار کند خائن است و حکمش اعدام است. ما تو را تحویل دولت عراق می دهیم و می گوییم این فرد نفوذی است و ما او را دستگیر کردیم. دولت عراق با نفوذی ها شوخی ندارد و در جا اعدامت می کنند. من هم در جواب گفتم شما مرا از ترکیه به عراق آوردید. من که با پای خودم به عراق نیامدم. شما مرا فریب دادید من در ترکیه داشتم کار می کردم . این را که گفتم مجددا کتک کاری شروع شد. این بار عباس داوری به فرماندهان گفت کافیه رهاش کنید. در نهایت مهوش سپهری گفت: برای امشب کافیه او را ببرید در یک کانکس زندانی کنید فردا برای او تصمیم گیری می کنیم.

مرا بردند و در یک کانکس زندانی کردند. کوفتگی بدنم آنقدر زیاد بود که خودم را وسط کانکس انداختم. فردای آن روز آمدند سراغم و مرا مجددا به محل قبلی (سالن) بردند. همان ترکیب قبل در سالن حضور داشتند. مهوش سپهری به من گفت بنشین روی صندلی و شروع کرد به صحبت کردن. گفت ما دیشب با یک سری از مسئولین در رابطه با تو بحث می کردیم که بایستی با تو چکار کنیم. به این نتیجه رسیدیم که از تو تعهد بگیریم که دیگر فکر فرار به سرت نزند. فرار مرز سرخ ماست. خودت چه می گویی؟ تعهد می دهی یا می خواهی تو را تحویل دولت عراق بدهیم؟ من هم گفتم تعهد می دهم.

در یک برگ A4 با آرم منحوس سازمان مجاهدین چند خط خودشان تنظیم کرده بودند که من امضا کردم و در ادامه نسرین گفت: اگر باز هم فکر فرار به سرت بزند این بار تو را تحویل دولت عراق نمی دهیم. تو را در میدان تیر اعدام می کنیم و همان جا در خاک میدان تیر دفنت می کنیم. هیچ کس هم با خبر نمی شود. حرف ما را جدی بگیر. از این پس زیر ذره بین ما هستی و تو را زیر نظر داریم. الان هم بر می گردی مقر هر کسی از تو پرسید کجا بودی جوابی نمی دهی. مرا به مقر برگرداندند. خوشبختانه طولی نکشید صدام سرنگون شد و روزنه ای که دنبالش بودم باز شد و توانستم خودم را از زندان اشرف خلاص کنم .

سعید فیروزی جدا شده از سازمان منحوس رجوی

خروج از نسخه موبایل