از ترکیه تا مقر مجاهدین خلق در عراق

من طاها حسینی هستم . جدا شده از سازمان مجاهدین خلق
در ترکیه بودم که در دام عوامل مجاهدین خلق گرفتار شدم. بهتر بگویم فریب وعده های دروغین شان را خوردم. به این ترتیب تا به خودم آمدم در قرارگاه سازمان در عراق بودم.

آنجا بود که فهمیدم راه برگشتی ندارم. فهمیدم هیچ کس راه برگشتی ندارد. در سازمان مجاهدین جدا شدن از سازمان مرز سرخ است.

به محض ورود به پادگان اشرف، با ضوابط سختی مواجه شدم که تحملشان برایمان دشوار بود. من اهل جنگ نبودم. آن هم جنگ بر علیه وطنم. بر علیه هم میهنانم. روزها و ماه ها می گذشت و من به لحاظ روحی صفر بودم. راه فراری نبود که بتوانم خودم را از پادگان اشرف خلاص کنم .

طاها حسینی

چند خط گزارش نوشتم و به مسئولم دادم .در گزارش نوشتم که دیگر خسته شده ام. درخواست کردم مرا به ترکیه بازگردانند. وقتی گزارشم را به مسئولم دادم با خودم گفتم با درخواستم موافقت می کنند و مرا به ترکیه می فرستند. خبر نداشتم چه چیزی در انتظار من است. حدود دو روزی گذشت تا این که مسئولم مرا صدا کرد و گفت امشب ساعت 9 اتاق خواهر سودابه باش باهات کار دارد.
با خودم گفتم از شر پادگان اشرف خلاص شدم . سر ساعت رفتم اتاق سودابه درب اتاق را باز کردم . سودابه پشت میز نشسته بود. تعدادی دیگر از فرماندهان مقر نیز در اتاقش نشسته بودند. سلام کردم .سودابه گفت بنشین در ادامه گفت این گزارشی که نوشتی بوی دشمن می دهد. گفتی می خواهی بروی ترکیه؟! فکر کردی اینجا خانه خاله هست که هر کسی دلش بخواهد وارد مناسبات ما شود و هر موقع دلش بخواهد بتواند مناسبات ما را ترک کند؟! این جا از این خبرها نیست باید تا آخرش با ما باشی.
صحبتهای سودابه که تمام شد نفراتی که در اتاقش جمع کرده بود و از قبل توجیه شده بودند شروع کردند به داد و بیداد. یکی می گفت این مشکوک است. دیگری می گفت نفوذی است و آن یکی می گفت می خواهی بروی به دشمنان ما گزارش دهی در پادگان اشرف چه خبر است.

از بس که چرت و پرت می گفتند سر درد گرفته بودم. من هم به سودابه گفتم مرا از ترکیه به اینجا آوردید خسته شدم می خواهم بروم زندگی خودم را بکنم . مگراین جُرم است؟! مجدداً داد و بیدادها شروع شد. فحش ها به سمت من سرازیر می شدند.

یک دفعه سودابه همه را ساکت کرد و گفت باشه درخواست تو را می پذیرم. تو را به ترکیه اعزام می کنم ولی قبل از آن تو را تحویل دولت عراق می دهیم. 8 سال در زندانهای عراق عمرت را سپری می کنی و بعد از 8 سال وقتی عراق تو را آزاد کرد هر کجا دلت خواست برو . من هم در جواب گفتم چرا دولت عراق مگر مرا از دولت عراق تحویل گرفتید. سودابه گفت قانون ما همین است تصمیم بگیر با تو چکار کنیم. من هم گفتم پاسپورت و مدارک مرا بدهید من خودم فکری به حال خودم می کنم در ادامه سودابه گفت تو نه پاسپورتی داری و نه مدرکی تو الان هویتی نداری تو را تحویل دولت عراق می دهیم و به دولت عراق می گوییم این فرد را نزدیکی پادگان اشرف دستگیر کرده ایم. از طرف ایران برای جاسوسی آمده بود. می دانی که حکمت اعدام است .

تمام راه ها را جلوی من بسته بودند. سودابه به من گفت وضعیت تشکیلاتی اسفناکی داری. باید مدتی در بنگال (کانکس) و دور از جمع باشی تا شاید وضعیتت بهتر شود.

مرا نزدیک به 20 روز در بنگال زندانی کردند. 20 روزی که 20 سال بر من گذشت. نه غذای درستی به من می دادند و نه وضعیت بهداشت درستی داشتم. یک سری را گذاشته بودند شب و نیمه شب به کانکس سنگ پرتاب می کردند. با این کارشان می خواستند مرا شکنجه کنند در کانکس داشتم روانی می شدم به نفری که بعضی وقتها برای من غذا می آورد گفتم با خواهر سودابه کار دارم بعد از چند روز مجدداً مرا نزد سودابه بردند سودابه به من گفت تنها راه نجاتت امضای تعهدنامه است. تعهد نامه تنظیم می کنیم و تو باید تعهد نامه را امضا کنی و تعهد بدهی فکر جدا شدن به ذهنت نزند و هر چه ما می گوییم باید انجام دهی در غیر این صورت بدتر از اینها بر سرت می آوریم. فکر فرار به سرت نزند. پرنده که بال دارد هم نتوانسته از پادگان اشرف فرار کند چه برسد به تو. پس مواظب خودت باش این بار به تو رحم کردیم تو را تحویل دولت عراق ندادیم . دفعه بعد مطمئن باش تو را تحویل دولت عراق می دهیم و اعدام در انتظارت است. من هم از سر اجبار تعهد نامه را امضا کردم و مرا به مقر دیگری منتقل کردند. بعد از سرنگونی صدام روزنه ای برای من باز شد و خودم را از پادگان مخوف اشرف نجات دادم .

خدا را شکر می کنم که اکنون در وطنم هستم و در کنار خانواده ام زندگی می کنم.

طاها حسینی – جدا شده از سازمان مجاهدین خلق

خروج از نسخه موبایل