از خیال تا واقعیت – قسمت اول

من یک جوان ایرانی هستم،یک جوان ایرانی که همچون هم سن و سال هایش، هزار و یک آرزوی بزرگ در سینه پنهان دارد.و با یک سر پر سودا، هزار و یک آرزوی دیگر را در ذهن می پروراند.

انسان ها با آرزو زنده اند و همه آدم ها به نوعی با آرزوها، آمال ها و آرمان های خویش به آینده دل بسته اند. هر چند ممکن است به آن ها دست نیازند، اما دغدغه ی رسیدن به این آرمان ها و آرزوهاست که به آن ها حرکت و زندگی می دهد و من نیز در ابتدای اولین پله ی این آرزوها به سان هر جوان ایرانی جزو کسانی بودم که با جذبه و شتابی سریع، مایل است یک شبه این راه دراز و صد ساله را تا اوج زندگی رصد کند و خود را بر بلندای آرزوها بالا کشیده و چه بسا در شتاب دست یافتن به این ره صد ساله در گردابی وحشتناک غوطه ور شود یا غبار این طوفانی که در سر می پروراند او را در دام چاله ای هولناک گرفتار کند. من بی تاب این رؤیاهای جوانی، انرژی و توانایی که در خود حس می کردم بی آن که به دورنمای خطرناک تبعات آن چه پیش خواهد آمد، بیاندیشم چنان واله و شیدای رسیدن به رؤیاها و آرزوهایم بودم و چنان در کار فتح قله ی این آمال ها و آرزوها بودم، که ندانستم چه شد. اما وقتی چشم گشودم دیدم چه ساده اتفاق افتاد.

قصدم از روایت اتفاق و ماجرایی که بر من رفته (و از نظر شما خواهد گذشت) فقط نقل خاطره و روایت آن نیست، بلکه می خواهم دریچه ای به روز جوانانی بگشایم که همچو من هزار آرزو در سینه و سر دارند.

آن چه می خوانید بیش تر جنبه ی احساسی دارد، چرا که وقتی انسان با وقایع و حوادث خشن دنیای هزار رنگ پیرامون خود مواجه می شود می بیند که چهار سوی تنگ این دنیا مجالی به آمال او نمی دهد و زندگی آن چنان بی رحمانه است که به ناچار آدم را به میانه روی وا می دارد و در نهایت راهی نمی ماند جز این که با قوانین موجود کنار بیاید.

آدمی برای این که مراحل معیشیتی – اقتصادی اش را به شکلی تکاملی طی کند، نیازمند نگاهی عمیق،جامع،نکته سنج و حسابگرانه با رفتاری عقلانی به محیط پیرامون خویش است. خرد آدمی حکم می کند که در زندگی به دور از هیاهو و جنجال های کاذب با گام هایی محتاط این مراحل را بگذراند.

مطالبی که در این نوشتار و در صفحات بعد می خوانید نه خیال است نه ساخته ی ذهن شخصی بلکه یک ماجرای کاملاً واقعی است. ماجرای یک سفر،سفری که با آرزوهایی بزرگ شروع شد و…

نقل خاطرات این سفر و روایتی که این قلم از آن دارد چیزی جز ادای یک وظیفه نیست. وظیفه ای در قبال جوانانی مثل من که برای کسب درآمد و گرفتن ویزا از کشورهای امریکایی، اروپایی یا حتی استرالیا برای جست وجوی یک زندگی تازه راهی یکی از کشورهای همسایه می شوند و بی آن که برنامه ی دقیق و حساب شده ای برای این کار داشته باشند، در دام طراران و فریبکاران شکار می شوند.

با امید به آن که روایت خاطره ی این سفر بتواند دریچه ای فرا روی جوانان این مرز و بوم بگشاید تا هرگز در زندگی بی مهابا تصمیم نگیرند و خود را اسیر چاه شغادها نکنند.

انشاء الله

آغاز یک سفر

صبح روز بیست و دوم اردیبهشت ماه شبنم سپیده دم شاهد هوای بهاری دلکشی است. من هم بعد از مدت ها، پس اندازی که با تلاش و جان کندن به دست آورده بودم، توانستم چیزی در حدود یک هزار دلار جمع و جور کر ده و به رسم تبرک هم پنجاه هزار تومانی را در بقچه ی سفرم بپیچم. البته خانواده روحشان هم خبر نداشت من بتوانم هزار دلار پس انداز کنم چرا که اگر متوجه این مسئله می شدند،ممکن نبود بگذارند به ترکیه بروم. این پول را ذره ذره و با هزار مشقت و رنج کشیدن اندوخته بودم تا بعد از مدت ها آوارگی و در به دری و سردرگمی در تهران اتاقکی با آن اجاره کنم. ولی پیش تر از کسی که در مسیر کار و در داخل تاکسی بااو آشنا شده بودم، شنیدم او بدون سرمایه و با جیب خالی به ترکیه رفته و بعد از یک سال ماندن و کار کردن در ترکیه توانسته این پژوی شیک ARD را به همراه یک ساختمان چهل و پنج متری در شمال تهران خریداری کند و اکنون با خیالی آسوده در تهران روزگار می گذراند.

با شنیدن صحبت های او هوایی شدم، با خودم فکر می کردم مگر من چه چیزی کم تر از او دارم. من که یک حسابدار بوده و قطعاً حساب و کارم را هم بهتر از او دارم و حتی در ترکیه هم اگر کار خوبی نیابم – طبق شنیده های قبلی ام – می توانم با گذراندن یک دوره ی شش ماهه در امریکا 4000 دلار حداقل حقوق ماهانه داشته و ماهی حدود 2 تا 2500 دلار از آن را می توانم برای بهبود وضع مالی خانواده ام در ایران ارسال کنم. این افکار تمام مخیله ام را تصاحب کرده بود. چون سال قبل مادرم را از دست داده و پدرم هم تقریباً زمین گیر شده بود- اما گه گاهی همچون کارگران از کار افتاده – تبدیل به یک کارگر ناقابل میدان شده بود و از طرفی چون سرپرستی و اداره خواهر کوچکم وبال گردن خواهر بزرگم شده و درآمد من هم آن قدر نبود که بتوانم باری از گرده خانواده بردارم، بنابراین انگیزه خارج رفتن در من دوچندان شده بود.

از اوایل اردیبهشت ماه اقدام به گرفتن پاسپورت کردم. خیلی سریع کلاس های خصوصی ام را تعطیل و تمام خانواده ام را در برابر یک عمل انجام شده قرار دادم. اما قبل از رفتن و ضمن خداحافظی با اقوام و خویشان این شایعه را سر زبان انداختم که برای ادامه ی تحصیل و کار راهی ترکیه شده و از آن جا به آلمان به یک دانشگاه خواهم رفت. در حقیقت مهم ترین دلیل این شایعه دلیلی برای رفتن بود.. از یک طرف هم می خواستم خانواده بعد از رفتن من در بین فامیل و خویشان سربلند مانده و دچار هیچ شرمندگی و سر به زیری نشوند، به ویژه پدرم که بیکاری او را خیلی افسرده کرده و اوضاع او از نظر روحی تعریفی نداشت.

شال و کلاه کرده بودم و کم کم داشتم آماده رفتن می شدم. روز بیست و دوم اردیبهشت فرا رسید. تک تک مسافران وارد اتوبوس می شدند. اتوبوس بسیار شیکی بود و انگار تنها به کار سیاحت و گشت و گذار می خورد. من با آن همه رؤیا و آرزوی تحصیل و در آمد و خلاصه بازگشت پیروزمندانه و سرپرستی خواهر کوچک و پدر عملاً از کار افتاده، قدم به آن اتوبوس زیبا گذاشتم. هنوز دوساعت از ظهر نگذشته بود که میدان آزادی را پشت سر گذاشتیم و غرق در رؤیا های خودم بودم و امیدوار به آن که یکی دو سال بعد با پول نقد و سرمایه ی کافی سرافرازانه به آغوش خانواده ام که آن ها را ترک می کردم، برگردم. ان هم برای اولین بار. چون تجربه ی هیچ سفری را نداشتم.

اضطراب عجیبی تمام وجودم را احاطه کرده بود. غمی پنهان درونم را می انباشت. اما اتوبوس چند دقیقه ای بود که به راه افتاده بود، در حالی که نصف صندلی هایش پر شده بود، نگاهم ناخود آگاه به مسافران بود. عده ای برای گشت و گذار می رفتند و شاد بو دند. دو بچه نیز سومین سفر خود را به خارج تجربه می کردند. پیرمردی برای دیدن دخترش راهی ترکیه بود. زن و شوهری جوان مهیای گذراندن ماه عسل بودند و..

و من…برای چه و به چه امیدی به این سفر امده بودم. شاید کس دیگری چون من در این اتوبوس بود که او نیز خود را با هزار آرزو به سرنوشت سپرده بود. اندیشیدن به فردا و آن چه که ممکن است پیش آید و شاید و اگر و امید و آرزوهای فراوانی که تمام ذهنم را به خود مشغول کرده بود و دستیابی به همه این شایدهای شیرین و.. در طول مدتی که در اتوبوس بودم، دایم در حال نقشه کشیدن برای آینده بودم و خلاصه هدف و آینده و آن چه که ممکن است پیش بیاید، لحظه لحظه جلوی چشمم رژه می رفت و دلهره ای که مخصوص سفر است خوره ی جانم شده بود. اتوبوس کنار یک مسجد توقف کرد. ان جا نماز خواندم و دعا کردم. شب هم برای شام و نماز در یک قهوه خانه بین راه ایستادیم. من که لحظه به لحظه امیدم بیش تر می شد. بالاخره نزدیک ساعت 6:30 دقیقه بامداد روز سیزدهم می 2001 – بیست و سوم اردیبهشت هشتاد – به گمرک بازرگان رسیدیم. دلال ها و دلار فروش ها در هم می لولیدند.

بعد از بازرسی ساک ها و چمدان های مسافرین، از مرز ایران خارج شدیم و به بخش پلیس ترکیه رفتیم. ان جا هم پر از دلال های دلار بود و کسانی که رابط رشوه گرفتن پلیس ترکیه بودند. صفی طولانی در آن جا تشکیل شده بود غرفه ی اول مهری به پاسپورت من زد و راهی غرفه دوم شدم که باید پلیس مجوز می داد. آن جا هزار دلار را باید نشان می دادم. این کار را کردم و در پاسخ پلیس ترکیه که علت ورودم را به ان جا پرسیده بود، جواب دادم – برای گردش – ولی پلیس ترک پاسپورت من را مهر نکرد و کنار گذاشت.

بیش از دو ساعت معطل ماندم و پلیس ترک هم حاضر به امضا نمی شد. همچون عابری سرگردان قدم می زدم. تا این که بالاخره یکی از دلال ها علامت داد که 50 دلار بدهم. نزدیکش رفتم و 50 دلار را کف دستش گذاشتم. کم تر از 10 دقیقه پلیس ترک پاسپورت مهر و امضا شده را به من داد و به این ترتیب به راه افتادیم. آفتاب می تابید و ما تازه به منطقه بایزید رسیدیم که یک مکان تفریحی و سیاحتی بود. در بایزید یک سوپرمارکت به سبک امریکایی و یک رستوران زیبا ساخته شده بود.

پس از صرف ناهار و خواندن نماز و گشتی در سوپرمارکت و باغ کوچک اما قشنگ کنار آن، سوار اتوبوس شدیم. همه سوار شده بودند و در حالی که نم نم باران می بارید به راه افتادیم.

روز چهاردهم می بود که به آنکارا رسیدیم. ترمینال سه طبقه آنکارا چشم را خیره می کرد. آنکارا واقعاً دیدنی بود و پایتختی با هوای بسیار خوب و پاکیزه که نمونه ان را تنها در بعضی شهرستان های خودمان می توان دید و اصلاً از نظر پاکیزگی یا آلودگی با تهران قبال مقایسه نبود. یک نفس عمیق کشیدم و برای یک لحظه انگار به تمام آرزوهایم رسیده بودم. لختی درنگ کردم و بعد به طرف تاکسی ها رفتم. تاکسی ها بیش ترشان مارک رنو و اغلب دارای تاکسی متر بودند. یک تاکسی گرفتم و شروع به گشتن و جست وجوی یک هتل یا مسافرخانه ارزان قیمت نمودم تا این که در خیابانی با سینه کش های خسته کننده و شیب های مشابه خیابان های نیاوران ولی زیباتر و پاکیزه تر از آن، یک هتل ارزان به نام آتراک گرفتم که فقط شبی 10 دلار می گرفت.

جستجو

چند ساعتی بعد از گرفتن اتاق در هتل اتراک از شدت خستگی راه خوابم گرفت. چشم که از خواب گشودم و سر و صورتی که تازه کردم به گشت و گذاری کوتاه در شهر آنکارا پرداختم.

خیابان ها بسیار شیک و مرتب و هوا بوی نمناکی قبل از یک باران آرام را می داد. ساعت 4:30 بعد از ظهر ناهار خوردم و به این ترتیب روز اول من به استراحت و تماشا گذشت. روز دوم از اقامتم در آنکارا به شناسایی مراکز تجاری و پیدا کردن کار در آنکارا پرداخته و به مال تپه و مرکز شهر کی زی لای رفتم.

در اوقاتی که در هتل بودم و تلویزیون را روشن می کردم متوجه شدم تبلیغات در تلوزیون ایران به مراتب کم تر از آگهی های بازرگانی کانال های ترکیه است.

ابتدا فقط جویای کارهای مالی و حسابداری را بودم ولی من یک مشکل اساسی داشتم، آن هم ندانستن زبان ترکی بود که مرا عملاً تبدیل به یک بیسواد در ان محیط کرده بود. زبان انگلیسی ام هم کاربردی نداشت چرا که ترک های آنکارا اغلب انگلیسی نمی دانند. ابتدا فقط به شرکت ها سر می زدم، ا ما بعد درجست وجوی کار به سوپرمارکت ها نیز سر زدم.

صبح شانزدهمین روز ماه می ساک و چمدانم را بسته و به طرف استانبول به راه افتادم. هفدهم و هجدهم این ماه را هم در آن جا سپری کردم.

من خود را به تاریخ های میلادی عادت داده بو دم تا بتوانم راحت تر با دیار غربی کنار بیایم.

در تقلای پیدا کردن کار به محله ی ایرانی های استانبول رفتم. تاکسی مرا به محله ای به نام " آکسارا" برد. آکسارا منطقه ای است که آدم را به یاد تهران می اندازد. با دو بخش مرکزی و جنوبی اش که پر از تابلوهای فارسی نویس است. تابلوهایی با مضامینی چون، خورش ایرانی، چلوکباب و آبگوشت بزباش و… فضایی کاملاً ایرانی که برای لحظاتی احساس کردم در تهرانم.

ابتدا در آکسارا دنبال کار بودم. خوب هر چه باشد اغلب آن ها ایرانی بودند و آدم بین هم وطنانش احساس راحتی می کند و حداقل نمی گذارد غروب های غمبار غربت را حس کند.

به دنبال کار بودم. ابتدا توقع پیدا کردن کار پردرآمد و در شأن خودم داشتم. در کافه های ایرانی دلال ها و واسطه های کار پرسه می زدند. به خصوص اگر ته مانده ای هم در جیبتان باشد. خلاصه با تله هایی که معمولاً تعبیه می کنند آدم را در دام های خود گرفتار می کنند. اما غالب کارهایی که پیشنهاد می کردند نوعی طفیلی و چیزی در حدود شرکت در قمار، پرسه دور میزهای قمار و قماربازها به صورت گارسن و یا بازیچه هایی که فقط به در علامت دادن به طرف مقابل می خورد، بود یا واسطه گری در دلالی های غیرمجاز همچون دلالی قاچاقچیان زن و دختر و مشروبات الکلی و.. البته کارهای شرافتمندانه اما دون شأن آدمی و با حقوق بخور و نمیر غربت همچون ظرفشویی و کف شویی هتل و یا جلوی هتل ایستادن و ادا و اطوار درآوردن همچون دلقکان روی پیش خوان ها و کنار میزها برای سرگرم کردن مشتری ها و پادویی و از این قبیل هم وجود داشت. معمولاً ایرانی هایی که با هزار انگیزه به آن جا می آیند، بعد از مدتی تاب نمی آورند و به کارهایی از این نوع رو آورند و دیری نمی گذرد که تن به هر نکبتی می دهند. مردان غیرت و غرور مردانگی شان و زنان حیا و شرم و نجابت شرقی شان را پامال هزار کثافت و نکبت می کنند. ابتذال در بین این جماعت تبدیل به یک امر عادی می شود و چون انجام دادن این امور زشت در بین ایرانیان و این محله ها عمومیت پیدا می کند،خود به خود زشتی خود را هم از دست داده و در نهایت تبدیل به امور عادی و روزمره می شود. روزاول اقامتم در استانبول میان این دلال ها و واسطه ها همچون پاندول ساعتی سرگردان، در آمد و شد بودم و برای کار دلخواهم با جواب های سربالایشان روبرو شدم.

روز دوم اقامتم در استانبول به میدان " تقسیم " رفتم، صوفیه،به بندر، به عثمان پاشا و کمال، درآمد و شد این محله ها بی آن که کار ی هم پیدا کنم سامسونتم نیز به سرقت رفت. البته محتویاتش چیزهای به درد بخور و قابلی نبود. نزدیک 200 دلار پول بود و شلوار لی نویی که تازه خریده بودم و یک دیکشنری فارسی – انگلیسی و مقداری خرت و پرت بی ارزش و همین. اما در همان ابتدای جست وجوی کار تجربه ی تلخی بود.

بعد از چند روز که به بیهودگی گذشت، بدون آن که کاری پیدا کنم دست از پا درازتر استانبول را رها کرده و به طرف آنکارا راه افتادم. ماندن در استانبول پرهزینه بود و علی رغم زیبایی ظاهرش بسیار هم شلوغ بود. شهری پر از ولگرد و هرزه و بیکاره.

روز نوزدهم را در انکارا به جست وجویی عبث گذراندم.. شب در هتل آتراک خیال رفتن به امریکا در ذهنم جرقه زد. با خودم فکر کر دم که بهتر است فردا صبح به سفارت امریکا بروم، احتمال دارد ویزا به من داده شود و من بتوانم بخت و اقبالم را در آن کشور محک بزنم.

صبح روز بیستم من تصمیم را گرفته و به سفارت امریکا در خیابان پاریس آنکارا رفتم. ساعت 8:30 به محل سفارت امریکا رسیدم. سفارت تقریباً شلوغ بود و از چندین ملیت از جمله ترک و افغان و ایرانی و بعضاً اروپایی در آن جا دیده می شدند. هر کسی کاری داشت. برخی برگه ها و فرم های تقاضای اخذ ویزا در دستشان بود. عده ای برای دادن مقداری بسته آمده بودند. و پاره ای نیز دلال ها و واسطه های ویزا بودند.

روز بیستم می، روزی که من تصور می کردم دیگر طلسم بدبختی ها و بداقبالی هایم در سفارت امریکا به پایان خواهد رسید! اما این گونه نشد. وقتی نوبت به من رسید که به روبروی باجه بروم و درخواست خود را برای دریافت برگه ی تقاضای سفارت ارائه دهم، اتفاق عجیب و غیر منتظره ای برایم پیش آمد. مأمور سفارت به انگلیسی پرسید:" قصدت از گرفتن ویزای امریکا چیست؟" و من هم خیلی راحت پاسخ دادم:" برای کار، ادامه تحصیل و شاید اقامت " و مأمور با خونسردی گفت:" بنابراین، برگردید چون ویزا داده نمی شود." نقشه ی من برای رفتن به امریکا با مشکل مواجه شد. شرایط ویزای امریکا خیلی مشکل بود. حداقل موجودی برای رفتن به این کشور هم نباید کم تر از 10000 دلار می شد. فلذا من شرط مالی ویزا را هم نداشتم.

از روز بیستم به بعد هر روز صبح از اول وقت یک ساعت را با ناراحتی مقابل سفارت امریکا می رفتم تا دلالی، دلسوزی یا کسی را برای درست کردن کار یا ویزایم پیدا کنم. بعدش هم به نقاط مختلف آنکارا می رفتم به امید این که کاری بیابم. اما کاری در زمینه حسابداری که هیچ بلکه در رابطه با حداقل کاری هم که احتمال پیدا شدنش می رفت و شرط اول آن دانستن زبان ترکی یا داشتن یک فن یدی بود، نومید می شدم. حالا داشتم به این نتیجه می رسیدم که آدم حداقل وقتی قصد دارد به جایی سفر کند، به ویژه اگر می خواهد به خارج برود، باید نخست زبان آن کشور یامنطقه را بیاموزد. از طرفی پس از فراگیری زبان آن جا باید یک کار مطمئن نیز پیدا کند و بعد مهیای سفر شود تا برگشت تأسف باری نداشته باشد.

ادامه دارد…

خروج از نسخه موبایل