خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت ششم

کودکی در عراق / مادرانه‌هایی که در قلب حک شد

زندگی کردن به‌عنوان یک عضو تمام‌وقت در یک سازمان، تفاوت بسیاری با کار کردن به‌عنوان یک کارمند در جامعه دارد. وقتی بزرگ‌تر شدم، پدرم برایم تعریف کرد که یک روز، فرمانده مادرم به پدرم زنگ زده و گفته بود که مادرم با او دعوا کرده و به همین دلیل تصمیم گرفته شده که آن آخر هفته من به خانه فرستاده نشوم، به‌عنوان نوعی تنبیه برای مادرم. پدرم از خشم به جوش آمد و در همان تماس تلفنی حسابی او را سرزنش کرد. اوضاع به قدری از طرف پدرم تهدیدآمیز شد که در نهایت مجبور شدند من را در آن آخر هفته به خانه بفرستند. این نوع کنترل و سلطه چیزی بود که بعدها، وقتی به‌عنوان یک نوجوان برای بار دوم به عراق رفتم، خودم تجربه‌اش کردم.

وقتی کودک بودم، هیچ‌گاه از شرایط سیاسی عراق چیزی به ما گفته نمی‌شد. البته می‌دانستیم که رئیس‌جمهور عراق صدام حسین است و در خیابان‌ها و میدان‌های بغداد، وقتی گاهی همراه با والدینمان به شهر می‌رفتیم، نقاشی‌ها و مجسمه‌های بزرگ او را می‌دیدیم. از این نظر، در میان اعضای مجاهدین آزادی نسبی وجود داشت که بتوانند با ماشین به بغداد بروند. وضعیت امنیتی اصلاً مانند دوران پس از جنگ کویت وخیم نبود و حتی گاهی به دو پارک تفریحی بزرگ بغداد هم می‌رفتیم؛ یکی به نام پارک ال‌عب با مسجد بزرگی که در وسط آن دو نیم شده بود، و دیگری جزیره گردشگری یا «جزیره‌السياحية».

در پایگاه‌هایمان، کارگران زیادی برای ما کار می‌کردند. اکثر آن‌ها مردانی تیره‌پوست از سودان بودند. آن‌ها به کشاورزی، ساخت‌وساز، آشپزی، و حفر سنگر و پناهگاه مشغول بودند. به یاد دارم که برای اولین بار سنگرها را در منطقه مسکونی‌مان در «بدیع» دیدم. این سنگرها مانند قبرهای بزرگ در نزدیکی محل سکونتمان بودند، ولی نمی‌فهمیدم برای چه استفاده می‌شدند. بااین‌حال، برای بازی کردن جالب بودند. خاکی که از حفاری‌ها باقی می‌ماند، اطراف گودال ریخته می‌شد و به شکل تپه‌هایی گرد در می‌آمد. یک بار به یاد دارم که باران خاک‌ها را خیس کرده بود و گل درست شده بود. من و مادرم گل‌ها را به شکل گلوله‌هایی درآورده و به سمت هم پرتاب می‌کردیم. این بازی بسیار مفرح بود و هنوز خنده‌های بلند مادرم را با روسری گل‌آلودش به یاد دارم.

وقتی در مدرسه شبانه‌روزی در اشرف درس می‌خواندیم، یادم هست که کارگران سودانی پروژه بزرگ‌تری را برای ساخت سنگرهایی محکم‌تر در نزدیکی مدرسه شروع کردند. این سنگرها با کیسه‌های شن ساخته شده بودند و شبیه خانه‌های کوچکی بودند که ۱۵ تا ۲۰ نفر را در خود جای می‌دادند. هرگز نپرسیدم این سنگرها چه کاربردی دارند، اما به‌زودی فهمیدم که جنگ کویت در حال آغاز شدن است.

شبی تاریک و ساکت بود. من و هم‌سن‌وسال‌هایم در خوابگاه مشغول کارهای روزمره‌مان بودیم که ناگهان صدای گوش‌خراش آژیر حمله هوایی همه‌جا را پر کرد. صدایی که انگار دیوارها را می‌لرزاند. بچه‌ها یکی پس از دیگری از اتاق‌ها بیرون دویدند و به سمت خروجی ساختمان بزرگ رفتند. من که چیزی نمی‌فهمیدم، با حیرت و ترس به دنبالشان دویدم. پاهایم برهنه بود و شن‌های داغ زیر پاهایم حس می‌شد. ما را به سمت پناهگاه‌هایی هدایت کردند که از کیسه‌های شن ساخته شده بود. وقتی وارد شدیم، معلم مان یک چراغ نفتی روشن کرد و ما را دور آن جمع کرد.

هوا سنگین و خفقان‌آور بود، صدای نفس‌های بریده‌ بچه‌ها و گریه‌های آرام برخی از آن‌ها فضا را پر کرده بود. نمی‌دانستم چرا آنجا هستیم، اما چیزی در دل من می‌گفت این یک موقعیت خطرناک است. همان شب فهمیدم که جنگی آغاز شده است؛ جنگی که ما هیچ دخالتی در آن نداشتیم، اما ناگهان همه‌چیزمان را درگیر کرده بود.

آن شب، آغاز روزهای طولانی زندگی در پناهگاه بود. مدتی گذشت و ما به انبارهای زیرزمینی منتقل شدیم؛ جایی که قبلاً محل نگهداری مهمات جنگی بود. این انبارها در دل زمین ساخته شده بودند. تنها چیزی که از بیرون دیده می‌شد، دری آهنی بود که به یک راهروی بتنی با شیبی ملایم ختم می‌شد. راهرو به چند اتاق بزرگ و سرد منتهی می‌شد. حالا این اتاق‌ها به خانه ما تبدیل شده بودند.
ما، حدود هزار کودک، باید در این فضای تنگ و تاریک روزگار می‌گذراندیم. در هر اتاق ۳۰ تا ۵۰ کودک جمع می‌شدند. جایی برای نشستن یا خوابیدن نبود، مگر روی زمین. برق نداشتیم، اما مجاهدین توانستند ژنراتورهایی نصب کنند تا گاهی برق داشته باشیم و بتوانیم کارتون تماشا کنیم. اما نبود امکانات اولیه مثل توالت و حمام، همه‌چیز را سخت‌تر می‌کرد.

آب کمیاب بود. برای استفاده از توالت، مجاهدین ما را شبانه با کامیون به ساختمان های کمپ اشرف می‌بردند. وقت محدودی داشتیم و باید سریع کارمان را انجام می‌دادیم. حتی اجازه نداشتیم آب بنوشیم. اما من یک بار برخلاف حرف معلممان، سرم را زیر شیر آب گرفتم و تا می‌توانستم آب نوشیدم. آن لحظه نمی‌دانستم چه زمانی دوباره به آب دسترسی پیدا خواهم کرد. شاید همان لحظه چیزی درونم تغییر کرد. از آن زمان به بعد، حتی در بزرگسالی، همیشه آب و خوراکی اضافی با خودم دارم، انگار هنوز می‌ترسم که دوباره بی‌پناه بمانم.

مدتی گذشت و اوضاع کمی آرام‌تر شد. دیگر بمباران‌ها به شدت قبل نبود، اما ترس همچنان در دل‌هایمان زنده بود. یک روز، شایعه‌ای میان بچه‌ها پیچید: قرار است ما را به خارج از کشور بفرستند. حقیقت داشت. قرار بود همه کودکان زیر ۱۵ سال از عراق خارج شوند. بزرگ‌ترها، آن‌هایی که ۱۵ سال و بالاتر بودند، باید می‌ماندند؛ نه برای اینکه انتخابی کرده باشند، بلکه چون قرار بود به اجبار به ارتش مجاهدین بپیوندند.

خاطراتم از این دوره پر از تصویرهای پراکنده و محو است. اما بعضی لحظه‌ها، با وضوحی شگفت‌آور در ذهنم حک شده‌اند. مثل شبی که با مادرم در محل کارش بودم. او در دفتر روزنامه مجاهدین کار می‌کرد. یادم می‌آید که یک دستگاه فکس در آنجا بود. مادرم داشت سندی را که روی آن کاریکاتوری از خمینی کشیده شده بود، فکس می‌کرد. درست قبل از اینکه کاغذ به طور کامل وارد دستگاه شود، گوشه آن را گرفتم و پاره کردم. مادرم با تعجب پرسید چرا این کار را کردم. جواب دادم: “می‌خواستم نشان بدهم که من اینجا بودم. این کاغذ باید بداند که ردپایی از من همراهش است.”

اما لحظه‌ای که هرگز فراموش نمی‌کنم، شبی بود که با مادرم در خوابگاه زنان خوابیده بودم. نیمه‌شب صدای آژیر بلند شد. قبل از اینکه حتی بفهمم چه اتفاقی افتاده، مادرم مرا محکم در آغوش گرفت و شروع به دویدن کرد. او در تاریکی شب، سریع و بی‌وقفه می‌دوید. من سرم را به سینه‌اش تکیه داده بودم و صدای نفس‌های بریده‌اش را می‌شنیدم. آن لحظه، آسمان پر از ستاره بود و من فقط حس امنیت داشتم. حس می‌کردم مادرم حاضر است جانش را برای من بدهد.

وقتی به پناهگاه رسیدیم، دیگر چیزی یادم نمی‌آید. اما آن لحظه، آن احساس محبت و امنیت، برای همیشه در قلبم حک شد.

 

خروج از نسخه موبایل