نماد سایت انجمن نجات

خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت پنجاهم

حنیف امامی و امیر یغمایی

حنیف امامی و امیر یغمایی

وقتی به کمپ علوی برگشتیم، دیگر آن بهشت سابق نبود. تپه‌ها دیگر آن جلوه زیبا را نداشتند و دره‌ها دیگر سرسبز و باطراوت نبودند. همه بچه‌های مجاهدین(نوجوانان) باید وسایل‌شان را جمع می‌کردند و میان دیگر بخش‌های کمپ علوی، در کنار سایر اعضای مجاهدین، مجدداً سازماندهی می‌شدند. دوران خوش تابستان به پایان رسیده بود، هرچند تا وقتی بود، لذت‌بخش بود.

من به “پایگاه ۳” منتقل شدم؛ یکی از سه پایگاه اصلی کمپ علوی. فرمانده واحد من “محمد تهرانچی” بود؛ مردی با موهای سفید، چشمانی روشن و شخصیتی غیرقابل تحمل و افراطی. از همان ابتدا از او متنفر شدم. گویی که این کافی نبود، فرمانده دسته من “احمد شاعری” بود؛ فردی به شدت مغزشویی‌شده و ناآگاه، که دنیایی غیر از مجاهدین برایش وجود نداشت. خوشبختانه، یکی از بچه‌های مجاهدین به نام “م-ب” هم در واحد من بود. او اگرچه به ظاهر مطابق با قواعد مجاهدین عمل می‌کرد و در جلسات شرکت می‌نمود، اما ذاتاً فردی آزاداندیش و لیبرال بود. او نیز، مثل من، در نوجوانی از آلمان به عراق آمده بود.

من با سبک زندگی جدید و قوانین سختگیرانه مشکل داشتم. اغلب با مسئولانم درگیر می‌شدم و از اجرای دستورات سر باز می‌زدم. در این دوران، پروژه‌ آموزشی جدیدی آغاز شد و یک مدرسه در علوی تأسیس گردید که تقریباً همه در کلاس‌های تخصصی جدید شرکت می‌کردند.

در مدت کوتاهی که در بخش کودکان مجاهدین در علوی بودم، دوره‌ آموزشی توپچی خودروی زرهی “کاسکاول” را گذراندم. با “حنیف امامی” که او هم از سوئد آمده بود، در یک گروه بودیم و هر هفته با هم سرویس و نگهداری کاسکاول‌مان را انجام می‌دادیم. ما بسیار صمیمی شده بودیم و گاهی که خسته بودیم، در خودروی زرهی قفل می‌کردیم و به جای چک‌لیست سرویس، روی صندلی‌ها می‌خوابیدیم؛ او در صندلی راننده و من در برجک.

بعد از آن، وارد دوره آموزش رانندگی کاسکاول و سپس مکانیکی کاسکاول شدم. اما این پایان کار نبود؛ باید آموزش توپچی تانک روسی “تی-۵۵” را هم می‌دیدم. سرانجام، این همان جایگاهی بود که در آن مستقر شدم.

روزهای تکراری و خسته‌کننده‌ای بود: بیدار شدن زودهنگام، صبحانه، دستور روز، نظافت، آموزش، ورزش، جلسات شبانه‌ی انتقادی، و سپس خواب. بین این‌ها، مراسم مختلف مجاهدین، نگهبانی در برجک‌ها، کار در آشپزخانه و تعمیر تانک‌ها انجام می‌دادیم.
بعد از پایان آموزش توپچی تی-۵۵، برای تمرین تیراندازی به یک پایگاه نظامی عراقی رفتیم. همانند سفر قبلی به بغداد، افکارم درباره‌ی فرار و آزادی شروع به چرخیدن کرد. دیدن مردم عادی، خودروها و آزادی‌های نسبی در خارج از کمپ، حسرتی جانکاه بر دلم می‌گذاشت.

در پایگاه عراقی، ابتدا در تانک‌های فلزی ساختگی با گلوله‌های ۷.۶۲ میلی‌متری تمرین کردیم و بعد به میدان تیر واقعی با گلوله‌های ۱۰۰ میلی‌متری رفتیم. در آنجا سربازان عراقی با لباس‌های کهنه و کلاه‌های نظامی، بی‌خیال و آزاد بودند. برایم باورکردنی نبود که روزی به حال یک سرباز فقیر عراقی غبطه بخورم، ولی حقیقتاً دلم می‌خواست جای یکی از آن‌ها باشم.

فرماندهی محمد تهرانچی داشت مرا از پا درمی‌آورد. بارها به فرار از مجاهدین و بازگشت به فرانسه فکر کردم، اما جلسات “طعمه” همه‌ راه‌های خروج را بسته بود. در این بین، تنها امیدم به یکی از فرماندهان ارشد به نام “جلال تقی‌زاده” بود؛ مردی اهل شمال ایران با موهای قهوه‌ای روشن و چشمان سبز.

شبی بعد از جلسه شبانه به اتاق کار او رفتم تا با او درد دل بکنم. با نگاهی پر از همدردی گفت: “امیر، متأسفم، اما من نمی‌توانم کمکت کنم. طبق مقررات طعمه، اگر قصد خروج داری باید در یک جلسه‌ علنی اعتراف کنی، دو سال در انزوا بمانی، پنج سال زندان عراق را تحمل کنی، و در نهایت به ایران دیپورت شوی.”

او ادامه داد: “اما دو راه دیگر وجود دارد، یا می‌توانی هنگام نگهبانی خودکشی کنی، یا سعی کنی فرار کنی؛ اما اگر دستگیر شوی، طبق دستور رهبر، کشته خواهی شد. طعمه شدن (راه به خارج بردن) مرز سرخ است” این حقیقت تلخ، آخرین ذره‌ی امیدم را خاموش کرد.
رابطه‌ من با فرماندهانم هر روز بدتر می‌شد. یک روز صبح، تهرانچی به خاطر واکس نزدن پوتین‌هایم و کهنگی کمربندم جلوی همه در بخط شدن صبح دعوایم کرد. وقتی من را به مقر فرستاد، احمد شاعری به دنبالم آمد، کمربندم را از من گرفت و آن را پاره کرد و خواست دعوا کند. من هم او را به دیوار کوبیدم، او‌ صورتش را جلو‌ اورد و گفت: “بزن دیگه!” اما در آخر رهایش کردم و از اتاق بیرون رفتم.

شب‌هایی که برای نگهبانی به کیوسک های‌نگهبانی در اطراف علوی می‌رفتیم، تنها می‌شدم و افکار خودکشی به سراغم می‌آمد. یک شب در دل تاریکی، با کلاشم ور می‌رفتم و به فکر فرو رفتم. لوله را زیر چانه ام گرفتم تا ببینم چه حسی داره. گام به گام پیش برم…ناگهان چراغ‌های یک ماشین در جاده ای دوردست جلب توجهم را کرد. به آدم‌هایی فکر کردم که در آن ماشین بودند و به یاد محبت‌های دو هوادار مجاهدین در سوئد افتادم؛ کسانی که بی‌قید و شرط دوستم داشتند. همانجا تصمیم گرفتم: باید زنده بمانم، فقط برای یک بار دیگر تجربه‌ی عشق و محبت.

روابطم با فرماندهان همچنان پرتنش بود. حتی روزی مجبور شدیم فاضلاب کمپ را با دست خالی تمیز کنیم و احمد شاعری گفت: ” حتی کثافت مجاهدین هم پاک است!”

ماه‌ها گذشت و در سن ۱۸ سالگی روزی جلوی آینه دیدم چروک‌های عمیقی بر پیشانی‌ام نشسته. احتمالا بدلیل آفتاب سوزان و نبود کرم ضد آفتاب. همزمان اخبار جنگ احتمالی آمریکا علیه عراق داغ شده بود. در کمپ علوی، همه‌ ما امیدوار بودیم که جنگی دربگیرد و این بن‌بست وحشتناک را بشکند.

در همین زمان، چهار نفر تازه از ایران به کمپ آمدند: “سیاوش”، “ابراهیم تهرانی”، “عماد”، و یک نفر دیگر. از میان آن‌ها، با ابراهیم دوستی عمیقی یافتم. مردی با موهای روشن و چشمان مهربان که سال‌ها در تهران کار و زندگی کرده بود و تصادفاً توسط مجاهدین از ترکیه به عراق کشانده شده بود. او اصلاً قصد نداشت مجاهد شود؛ خانواده، همسر باردار و آینده‌ای در ایران داشت. مثل من، او نیز زندانی شده بود.

با وجود ممنوعیت‌ها، ارتباطم با ابراهیم بهتر شد. او نیز مثل من تشنه‌ دنیای بیرون از دیوارهای کمپ بود. روزی، در یک جلسه‌ی عمومی برای چک ضد نفوذی، وقتی مجبورش کردند داستان زندگی‌اش را بازگو کند، راست گفت در سپاه خدمت سرباز وظیفه انجام داده و بعنوان متخصص کامپیوتر زندگی خوبی داشته. این صداقت برای مجاهدین غیرقابل تحمل بود.

تمام سالن به یکباره به ابراهیم حمله‌ور شد. هر کس از یک طرف چیزی می‌پرسید؛ یکی فریاد می‌زد: “مگر تو شکنجه ندیدی؟!” دیگری با عصبانیت می‌پرسید: “مگر اعدام‌ها را در ملاعام ندیدی؟!” جمعیت مثل موجی خروشان دور او را گرفته بود، فشار کلمات، اتهام‌ها، تحقیرها، مثل پتکی بر سرش فرود می‌آمد. فضای سالن سنگین شده بود. نفس کشیدن سخت شده بود. ابراهیم، که تا آن لحظه سعی کرده بود آرام بماند، ناگهان با صدایی خشک و بغض‌آلود فریاد زد: “نه! ندیدم! می‌خواهید دروغ بگویم؟! ندیدم! من زندگی خوبی داشتم! ولم کنید!” فریاد او سالن را در سکوت فرو برد. چند لحظه‌ای همه چیز متوقف شد؛ حتی نفس‌ها. نگاه‌ها بهت‌زده به او دوخته شده بود. در آن لحظه، او تنها ایستاده بود؛ در برابر انبوهی از اتهام‌ها و قضاوت‌ها.

من از گوشه‌ سالن، با قلبی فشرده، به او نگاه می‌کردم. او تنها نبود. من هم با او بودم. در دل. در روح. از آن روز به بعد، او را تحت نظر گرفتند.

با این حال، ما دوستی‌مان را حفظ کردیم. در روز تولدش، چند بسته پودر نوشیدنی به او هدیه دادم و گردنبند طلایی مادرم را که از مسعود رجوی هدیه گرفته بود- که زمانی نماد عشق بود – به او بخشیدم. او گفت که این گردنبند را برای پسر نوزادش، “شاهین”، خواهد فرستاد. وقتی مادرم آمد و خواست گردنبند را پس بگیرد، فهمیدم که عشق او به من، مشروط به وفاداری به مجاهدین است. در دل گفتم: نه، من دیگر برده‌ی عشقی شرطی نخواهم بود.

ابراهیم، دوست تازه‌ی من، هنوز نمی‌دانست وارد چه جهنمی شده است. و من، با امیدی کمرنگ اما واقعی، تصمیم گرفته بودم تا آخرین ذره توان بجنگم و زنده بمانم.

پی نوشت:
لازم دیدم نکته‌ای را روشن‌تر بیان کنم. در آخرین یادداشتم، خیلی سریع به جلسه‌ای اشاره کردم که اسمش را “جلسه ضدنفوذی” گذاشته بودم؛ همان جایی که به ابراهیم حمله کردند و گذشته‌اش را زیر سؤال بردند. اما حالا که فکر می‌کنم، باید دقیق‌تر توضیح بدهم، چون خیلی‌ها که این نوشته‌ها را می‌خوانند، آشنایی چندانی با فضای تشکیلات مجاهدین ندارند.

در طول سالیان، سازمان از نفوذ مأموران رژیم ایران ضربه‌های سنگینی خورد. همین مسئله باعث شده بود مجاهدین روز به روز بیشتر در دام شک و بی‌اعتمادی فرو بروند. ساختاری که زمانی قرار بود آزادی را به ارمغان بیاورد، به تدریج به نهادی تبدیل شد که همه چیز را از دریچه سوءظن می‌دید. برای مقابله با نفوذ، روش‌های مختلفی داشتند. در اوایل، بچه‌های قدیمی‌تر یا افرادی که گذشته‌شان شفاف نبود را به اتاق‌های بازجویی می‌بردند. طبق شنیده‌های تلخی که به گوش من هم رسیده بود ـ هرچند خودم به چشم ندیدم ـ در آنجا افراد را تحت شکنجه قرار می‌دادند تا اعتراف بگیرند. تلخ‌تر از همه اینکه یکی از پدران بچه‌های خود ما هم در همین بازجویی‌ها جان باخت. {اشاره به قربانعلی ترابی پدر محمدرضا ترابی}

بعدتر، در سال‌هایی که فشار عملیات نظامی بالا رفته بود، روشی دیگر در پیش گرفتند. بچه‌های تازه‌وارد را در بخش “ورودی” نگه می‌داشتند، مخصوصاً کسانی که از ایران آمده بودند. این افراد باید وارد مأموریت‌های خطرناکی می‌شدند؛ خمپاره‌زنی، عملیات داخل خاک ایران… تا وفاداری‌شان به سازمان ثابت شود. منطق سازمان این بود که اگر کسی نفوذی رژیم باشد، نمی‌تواند در خاک ایران عملیات موفق نظامی انجام دهد. بعضی‌ها حتی تا یکی دو سال در این وضعیت نگه داشته می‌شدند، تا بارها به عملیات فرستاده شوند و بعد اجازه ورود به بدنه اصلی ارتش را پیدا کنند.

اما در سال‌های نزدیک به حمله آمریکا به عراق، به دلیل فشار زمان و تغییر شرایط، روش‌ها تغییر کرد. دیگر وقت آن نبود که کسی ماه‌ها یا سال‌ها در ورودی نگه داشته شود. بچه‌های جدید را مستقیماً وارد قرارگاه‌ها می‌کردند. شب‌ها، بعد از شام، در سالن غذاخوری که بیش از صد نفر جمعیت داشت، جلسه‌ای برگزار می‌شد. افراد تازه‌وارد می‌بایست جلوی جمع می‌ایستادند و از زندگی‌شان می‌گفتند: خانواده‌شان، دوران کودکی، خدمت سربازی، شغل، تحصیلات، ارتباطات اجتماعی… هیچ چیزی نباید مبهم می‌ماند.
بعد از تمام شدن صحبت‌ها، همه‌ی حاضران حق داشتند هر سوالی بپرسند. سوالات خصوصی، سوالات حساس، بدون محدودیت. این جلسات گاهی ساعت‌ها طول می‌کشید. کوچک‌ترین لغزش یا تناقض در پاسخ‌ها می‌توانست زنگ خطر را به صدا درآورد. این، آزمونی بی‌رحمانه بود؛ آزمونی که گاه به قیمت حیثیت و آینده فرد تمام می‌شد.

در یکی از همین شب‌ها بود که ابراهیم را آوردند. جوانی که چهره‌اش بیشتر به یک ورزشکار آرام می‌خورد تا یک مبارز جنگی. ابراهیم متفاوت بود. برعکس خیلی از تازه‌واردها، نه فراری سیاسی بود، نه داوطلب ایدئولوژیک. در ایران، زندگی آرام و موفقی داشت. متخصص کامپیوتر بود، مربی رزمی فول‌کنتاکت، و مهم‌تر از همه، عاشق زندگی خودش بود. در ترکیه در مسیر مهاجرت به اروپا بود که در دام مجاهدین افتاد و به قرارگاه آورده شد.

وقتی ابراهیم شروع به صحبت کرد، سالن ناگهان ساکت شد. با صداقت تمام گفت که زندگی‌اش در ایران بد نبوده. گفت که در سپاه خدمت سربازی انجام داده، و اینکه اصلاً دلیل نمی‌شود هر کس در سپاه بوده باشد، مزدور رژیم باشد. گفت که در ایران، بسته به طبقه اجتماعی، موقعیت‌های متفاوتی وجود دارد؛ بعضی‌ها زندگی خوبی دارند، بعضی‌ها ندارند. گفت که خودش زندگی بدی نداشته، چیزی از سرکوب ندیده بود، و این واقعیتی بود که نمی‌توانست نادیده بگیرد.

حرف‌هایش مثل پتک بر سر جمعیت فرود آمد. بچه‌هایی که سال‌ها در فضای تبلیغاتی سازمان رشد کرده بودند، نمی‌توانستند بپذیرند که کسی بدون رنج و بدبختی در ایران زندگی کرده باشد. سوالات شروع شد. تند، بی‌رحمانه، با سوءظن. ابراهیم هر بار با قاطعیت پاسخ می‌داد، اما هرچه بیشتر می‌گفت، خشم بیشتری برانگیخته می‌شد.

گاهی ابراهیم عصبانی می‌شد. داد می‌زد: “من دارم راستش را می‌گویم! اگر می‌خواهید دروغ بشنوید، بگویم که هر روز جلوی چشمم دار می‌زدند؟! خب ندیدم! واقعیت این بود که ندیدم!” این صداقت عجیبش، هرچند به قیمت سنگینی برایش تمام می‌شد، اما در دل من جای خودش را باز کرد.

آن شب، در آن سالن شلوغ و پر از سوءظن، من برای اولین بار بعد از مدت‌ها صداقت را لمس کردم. حرف‌های ابراهیم چیزی نبود که به مذاق سازمان خوش بیاید، اما برای من حکم روزنه‌ای به سوی حقیقت را داشت. همین صداقت، پیوندی عمیق میان من و ابراهیم ساخت؛ رفاقتی که در آن فضای بسته، خط قرمز به حساب می‌آمد. ما، در میان تمام آن ممنوعیت‌ها، رفیق شدیم. رفاقتی که بهایش را پرداختیم.

آن شب، در آن سالن شلوغ و پر از سوءظن، برای اولین بار پس از مدت‌های طولانی چیزی را دیدم که سال‌ها جایش در زندگی‌مان خالی بود. به جای آن حرف‌های خشک و کلیشه‌ای تشکیلاتی، به جای جملات از بر شده‌ای که فقط برای جلب اعتماد فرماندهان گفته می‌شد، یک نفر ایستاده بود که با ارزش‌های طبیعی و سالم یک جامعه عادی حرف می‌زد. حرف‌هایش رنگ زندگی داشت، بوی صداقت می‌داد، نه بوی شعار.

ابراهیم بدون ترس، بی‌واهمه از قضاوت جمع، بدون این‌که خودش را سانسور کند، از زندگی‌اش می‌گفت. از چیزهایی که واقعی بودند، نه چیزهایی که باید می‌گفت تا تأیید شود. هیچ هراسی از خشم فرماندهان یا فشار جمع نداشت.

راستش، آن لحظه انگار بعد از سال‌ها، نسیمی تازه در آن هوای خفه و سنگین دمیده شد. نسیمی که یادم آورد هنوز هم می‌شود آدم ماند؛ حتی در دل جایی که همه چیز به رنگ ترس و اجبار درآمده بود. همان لحظه بود که حس کردم ابراهیم با همه‌ی سادگی‌اش، کاری کرد که هزار شعار و دستور نتوانسته بودند بکنند: او راست گفت و آزاد ماند؛ حتی اگر بهایش را باید می‌پرداخت.

امیر یغمایی

خروج از نسخه موبایل