نماد سایت انجمن نجات

خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت پنجاه و سوم

امیر یغمایی

امیر یغمایی

دی‌ماه ۲۰۰۲ بود. ماه‌های داغ تابستان عراق جای خود را به سرمای خشک و سوزناک زمستان بیابانی داده بود. پیش از آمدنم به عراق، هیچ‌گاه تصور نمی‌کردم اینجا این‌قدر سرد بشود. وقتی نام عراق می‌آمد، فقط گرمای طاقت‌فرسایش به ذهن می‌رسید. اما زمستانش نیز همان‌قدر بی‌رحم و استخوان‌سوز بود. هوا بندرت به زیر صفر می‌رسید، اما در دشت‌های بی‌پایان بیابان، انگار بیست درجه زیر صفر را تجربه می‌کردی. لباس گرم و کاپشن زمستانی هم فایده نداشت، سرما از پوست می‌گذشت و تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد.
در همین هوا کار در پایگاه‌های مرزی ادامه داشت. لحن آمریکا نسبت به عراق تندتر شده بود. آن‌ها عراق را به داشتن سلاح‌های کشتار جمعی و شیمیایی متهم می‌کردند، چیزی که عراق آن را قویاً تکذیب می‌کرد. ولی به‌نظر می‌رسید آمریکا بعد از حمله به افغانستان در پی ۱۱ سپتامبر، عطش حمله به عراق را هم دارد. اخبار را از طریق ماهواره‌ سازمان می‌دیدیم. در جلسات درون‌سازمانی، هنوز تحلیل سیاسی مجاهدین این بود که جنگی در نخواهد گرفت—گرچه من و خیلی‌های دیگر امیدوار بودیم برعکسش اتفاق بیفتد.
یک روز خبر رسید که باید وسایل‌مان را جمع کنیم و دوباره برای یک جلسه‌ی رهبری به قرارگاه اشرف برویم. این جلسات برایم زیاد آزاردهنده نبودند—البته به جز نشست‌های ایدئولوژیکی طولانی و فرساینده‌ “طعمه” در باقرزاده. اما جلسات سیاسی نوعی استراحت از کارهای روزمره بودند. می‌نشستی در یک سالن بزرگ و ساعت‌ها تحلیل‌های سیاسی گوش می‌دادی که حتی مشتاق‌ترین افراد را هم به خواب می‌برد.

من دیگر آن‌قدر از مسعود رجوی بیزار شده بودم که هر وقت وارد سالن می‌شد و بقیه فریاد “درود بر رجوی” سر می‌دادند، در دلم می‌گفتم: این بار دیگر چه دروغی می‌خواهی به خورد ما بدهی؟

این بار هم امیدوار بودم از همان جلسات سیاسی باشد. در اشرف، ما را به سالنی به‌نام “چهل‌ستون” بردند، سالنی کوچک با ستون‌هایی مشخص، مشابه یکی از سالن‌های باقرزاده. چون فضا کوچک‌تر بود، همه‌ اعضا نمی‌توانستند شرکت کنند و قرار بود بقیه نسخه‌ی ضبط ‌شده را ببینند.

اتمام حجت یا ارعاب

ناگهان مسعود رجوی وارد شد، با پیراهن سفید، چیزی که کم‌سابقه بود چون همیشه لباس سبز زیتونی نظامی به تن داشت. نام جلسه را گذاشت “اتمام حجت”. او شروع کرد به تشریح وضعیت حساس سیاسی آن زمان و تهدید جدی آمریکا علیه عراق. سپس گفت در این شرایط، مجاهدین باید تمرکزشان را حفظ کنند و دیگر نباید با مسئله‌ جداشدن یا “بریدگی” افراد درگیر شوند. بنابراین، هر عضو باید قراردادی جدید امضا کند که در آن تعهد دهد طی دو سال آینده حق درخواست جدایی ندارد.
من شوکه شدم. سال‌ها بود که می‌خواستم بروم اما نتوانسته بودم—هربار به دلایل مختلف مجبور شده بودم قراردادهای مختلف را امضا کنم. اما این‌بار، قضیه سنگین‌تر از همیشه بود. قرار بود دو سال زبان ببندی، حتی یک تردید هم ابراز نکنی. با خودم گفتم: من امضا نمی‌کنم! هر کاری می‌خواهند بکنند! ببرندم جلسه‌ افشاگری، دو سال قرنطینه کنند، به زندان ابوغریب بفرستند یا تحویلم بدهند به رژیم! مهم نیست! من دیگر طاقت ندارم.

به فرمانده‌ام، محمد تهرانچی، گفتم که می‌خواهم بروم. از همان لحظه، مهر “خائن” بر پیشانی‌ام نشست. اجازه نداشتم با کسی صحبت کنم. در نانوایی با یک نگهبان کار می‌کردم و همزمان، مسئولان ارشد درباره‌ سرنوشتم تصمیم می‌گرفتند. از قبل روحیه‌ام خراب بود و این وضعیت خیلی تفاوتی در حال و روزم ایجاد نکرد. یک روز مرا پیش فرمانده‌ زن پایگاه بردند. با لحن تهدیدآمیز پرسید: “واقعاً نمی‌خوای امضا کنی؟ می‌خوای بری” گفتم: “بله”. شروع کرد به ناسزا گفتن: “خائن پست! پرتت می‌کنیم تو دامن رژیم! جایت در زباله‌دان تاریخه!” بی‌هیچ واکنشی اتاق را ترک کردم. تصمیمم را گرفته بودم.

تطمیع از طریق محمد رجوی

روز بعد، بعد از ناهار، یکی از فرماندهان ارشد به نام قدرت حیدری آمد سراغم در سالن غذاخوری و گفت باید با او بیایم. پرسیدم کجا؟ گفت برای دیدن محمد رجوی به بیمارستان اشرف می‌رویم؛ عمل کوچکی روی کمرش انجام شده بود. دلیلش را عفونت حاصل از موهای در حال رشد گفت! برایم عجیب بود، ولی چیزی نگفتم. وقتی رسیدیم، مرا به اتاقی بزرگ برد. اتاق مثل یک سالن نشیمن شیک بود با فرش ایرانی، میوه و شکلات، مبلمان چرمی، و در وسط، محمد رجوی با پیژامه‌ی آبی ابریشمی. هیچ شباهتی به بیمارستان نداشت.

پرسیدم: “اینجا چه خبر است؟” گفت: “بشین تا برات توضیح بدم.” نشستم، او گفت: “شنیدم تصمیم گرفتی بری. به عواقبش فکر کردی؟ می‌فرستنت ایران.” گفتم: “می‌دونم، ولی برام مهم نیست. فقط می‌خوام از این‌جا برم.” او گفت: “می‌دونی ممکنه مجبور بشی با رژیم همکاری کنی؟ مادرت یکی از اعضای ارشد ماست. پدرت هم در شورای ملی مقاومت. ممکنه مجبور بشی زندانی‌های سیاسی رو اعدام کنی…” پاسخ دادم: “من همکاری نمی‌کنم. من فقط می‌خوام برگردم سوئد.” ادامه داد: “مجبورت می‌کنن. ممکنه بکشنت.” با خونسردی گفتم: “حاضرم پیامدهاشو بپذیرم. من انتخابی ندارم.” با تعجب گفت: “خیلی لجبازی. به زندگی پس از مرگ فکر کردی؟ ممکنه بری جهنم.” گفتم: “بهش اعتقاد ندارم.” فریاد زد: “داری می‌فهمی چی می‌گم؟ ممکنه مجبور بشی تیر خلاص بزنی!” من هم با صدایی محکم فریاد زدم: “اون‌ها دارن منو می‌فرستن، نه من! هر اتفاقی بیفته، مسئولیتش با مجاهدینه!” در سکوت مکث کرد. سپس گفت: “باشه. شنیدم نمی‌خوای برگردی. اما پیشنهادی داریم؛ از طرف همسر رهبر، مریم رجوی. ما به تو خونه‌ای در بغداد می‌دیم، با آزادی محدود. می‌تونی زن بگیری. فقط حق نداری کشور رو ترک کنی. تو که دنبال زن و زندگی معمولی هستی، نه؟”
خندیدم و گفتم: “محمد، فکر نمی‌کردم تو هم بخوای آزادی‌خواهی رو به غریزه جنسی تقلیل بدی، مثل بقیه‌ی مسئولین. من می‌خوام آزاد باشم، برم قدم بزنم بدون این‌که یک سیم‌خاردار یا برج نگهبانی جلوم باشه. دوست داشته باشم. آواز بخونم. لباس دلخواهمو بپوشم. دنیا رو ببینم. نمیرم و حسرت دیده‌نشده‌ها رو بکشم. نه فقط زن گرفتن.”

جوابی نداشت. فقط نگاهش را پایین انداخت. چند دقیقه بعد قدرت حیدری آمد و مرا برگرداند به پایگاه.

فشار روانی از طریق مادر

همان شب، باز هم قدرت آمد سراغم، وسط پخش فیلم در سالن غذاخوری گفت بلند شو باید برویم جایی .این‌بار هم چیزی نپرسیدم. سوار شدیم و به مرکز فرماندهی اشرف رفتیم. وارد ساختمانی شدیم و از راهرویی طولانی گذشتیم. در اتاقی بزرگ، با یک میز کنفرانس بیضی‌شکل، بلندپایه‌ترین فرماندهان مجاهدین نشسته بودند: احمد واقف، محمود عطایی، فرشته یگانه، محمد رجوی… و مادرم!
مادرم گریه می‌کرد. با بغض گفت: “من نمی‌خوام باهاش برم!”
گیج پرسیدم: “کجا؟ چی شده؟”
نسرین (مهوش سپهری) گفت: “زمانی که تو عضو شدی، مادرت تضمین داد که تو هرگز از ما جدا نمی‌شی. حالا باید همراهت بشه، بره قرنطینه‌ی دو ساله و بعد با تو به ایران فرستاده بشه. بعد، خودش باید راهی برای بازگشت پیدا کنه—اگر گیر بیفته، باید عملیات انتحاری (خودکشی)کنه.”
فریاد زدم: “شما حق ندارید مادرم رو قربانی تصمیم من بکنید! من مسئول انتخاب خودمم. بیست سالمه!”
فرشته یگانه پوشه‌ای را باز کرد و نشانم داد. امضای مادرم، و تمام سوگندهایی که من در طول سال‌ها مجبور شده بودم امضا کنم. من اعتراض کردم که همه‌ی این‌ها اجباری بوده. گفتم: “اگه قراره مادرم همراه من بره، من اصلاً نمی‌رم!” نسرین با سردی گفت: “اگه می‌خوای بمونی، باید از انتخابت دفاع کنی. ما هنوز قانع نشدیم.”
من شکسته بودم. توان دیدن اشک مادرم را نداشتم. نکند واقعاً راست می‌گویند؟ نکند او را با من بفرستند و آنچه در تهدیدشان گفتند عملی شود؟ گفتم: “قبول دارم اشتباه کردم. از سازمان فاصله گرفته بودم، اما حالا می‌خواهم بمانم.”
اما قانع نشدند. صدای اعتراض از اطراف بلند شد. خشم و ناسزا، تحقیر و توهین باریدن گرفت. تصمیم گرفتم پیش‌دستی کنم. گفتم که با برخی دوستان رابطه‌ی ممنوعه داشتم، درباره‌ زندگی بیرون از سازمان، زنان، خوشی‌ها و ارزش‌های ضدانقلابی حرف زده بودیم. گفتم که این‌ افکار باعث دوری‌ام از سازمان شد، اما حالا پشیمانم.
ولی همین هم خشمشان را بیشتر کرد. اتاق به انفجار رسید. فریاد می‌کشیدند، به من ناسزا می‌گفتند، تف می‌انداختند. “عن جوجک”، “سگ”، “بی‌ارزش”، “کثافت”، “سوسک”… حتی توهین‌هایی می‌شنیدم که تا آن روز نمی‌دانستم وجود دارند. در میان‌شان محمد رجوی هم گاه‌گاهی توهینی به من می‌کرد. آن‌جا بود که عصبانی شدم. گفتم: «همین امروز خودت با من صحبت کردی و پیشنهاد دادی در بغداد تحت نظارت زندگی کنم!”
نسرین فریاد کشید: “محاله! اگه هم گفته، خودسرانه گفته. تو فقط می‌خوای حیثیت محمد رو ببری!” محمد را از جلسه بیرون بردند. در دل گفتم: “خودسر؟ در سازمانی که حتی بدون اجازه حق نفس کشیدن هم نداری؟!”
حالا فهمیدم. آن پیشنهاد فقط یک ترفند بود. حالا که ردش کرده بودم، روش‌شان را عوض کرده بودند. و این‌بار، مادرم را به عنوان ابزار فشار وارد بازی کرده بودند.

تا وقتی خونت برا مجاهدین ریخته نشده باید بمانی

ساعت‌ها گذشت. از هشت شب تا پنج صبح در یک اتاق پر از فریاد و توهین مانده بودم، مادرم گریه می‌کرد ، افراد فحش می‌دادند، اما از همه چیز عجیبتر چند وقت یک بار آنتراکت می‌دادند و افراد با هم خوش وبش می‌کردند و می‌خندیدند. من داشتم تعادل روانی خودم را از دست میدادم. چی باید بگویم که قانع بشوند؟
در پایان، نسرین گفت: “حالا می‌ریم برای یک استراحت ۲-۳ ساعته. کمی بخواب و فکراتو بکن برمی‌گردی و دفاعیه‌ درستت رو ارائه می‌دی.”
قدرت مرا به پایگاه برد. نتوانستم بخوابم. سه ساعت بعد، دوباره برگشتم. نسرین پرسید: “فکر کردی؟ حالا چی می‌خوای بگی؟” گفتم: “دیگه چیزی ندارم بگم. همه‌چیز رو گفتم.” و دوباره فریادها آغاز شد.
“تو فکر می‌کنی ما وقت‌مون رو تلف می‌کنیم برای یه سوسک پست مثل تو؟! خائن!” و یک ساعت دیگر هم گذشت. در نهایت، نسرین برگشت و گفت: “کافیه! قرارداد جدید رو بذارید جلویش. امضا کنه و برگرده به پایگاهش!” خودکار را گرفتم. دستم می‌لرزید. پای قرارداد جدید بی‌ارزشی که چیزی جز تحقیر نبود را امضا کردم.

بیرون از ساختمان مادرم منتظرم بود. خودش را به من رساند. اشک می‌ریخت و مرا در آغوش گرفت. گفت: “قول بده دیگه هیچ‌وقت نگی می‌خوای جدا شی. تا وقتی خونت برای مجاهدین ریخته نشده، باید بمونی.”
خیره ماندم. خونم برای مجاهدین؟ کدام مادری آرزو دارد فرزندش برای سازمانی کشته شود؟ جوابش در ذهنم روشن بود: مادران در مجاهدین. او را آرام کردم و برگشتم به پایگاه. اما فردای آن روز دوباره مرا فراخواندند، این‌بار به ناهاری رسمی با نسرین.
وارد سالن شدیم؛ با غذایی خوشمزه و برخوردی محترمانه از زنان سازمان. نسرین گفت: “دیشب خیلی اذیتت کردیم. می‌خواستم امروز با این ناهار ازت دلجویی کنم.” در دل گفتم: فکر می‌کنی با یک بشقاب مرغ با شویدپلو، می‌توانی آن شب لعنتی را پاک کنی؟ چیزی نگفتم. خوردم. در سکوتی پر از تحقیر. به آسایشگاه برگشتم.

آن‌جا یکی از نوجوانان هم دسته خود را دیدم. گفت: “امیر، می‌خوای رازی رو بهت بگم که باعث شده موهام تو این خراب‌شده سفید نشه؟” گفتم: “حتماً!” گفت: «دفتر خاطرات دارم. به آلمانی. در دستشویی می‌نویسم. بهش می‌گم: سلام دفتر عزیزم، امروز حالم بده، از فرمانده‌م متنفرم… تو هم امتحان کن. حالت بهتر می‌شه.” فکر کردم: چرا که نه؟
رفتم، یکی از دفترچه‌های کلفت را برداشتم و همان روز، در دستشویی شروع کردم به نوشتن به زبان سوئدی. این آغاز سفری طولانی با دفترچه‌ای شد که همه‌ی تلخی‌ها، شک‌ها، خشم‌ها، نفرت‌ها و رؤیاهای سرکوب‌شده‌ام را شنید—بدون قضاوت، بدون مجازات. آن دفتر شد وفادارترین دوستم. و من، از آن روز، نه فقط یک جداشده‌ سرخورده، که یک شاهدِ زنده شدم—با قلمی که قرار بود روزی همه‌چیز را فاش کند.

پی نوشت:

خاطره‌ای که اینجا در چند بخش نوشتم، یکی از دردناک‌ترین و عمیق‌ترین زخم‌های زندگی من بود. شبی که در قرارگاه اشرف، فقط به‌خاطر این‌که خواستم از سازمان جدا شوم، من را شبانه‌روز زیر شدیدترین فشار روانی، تهدید، فحاشی، و تحقیر قرار دادند. بدتر از همه این‌که مادرم، که خودش از اعضای قدیمی بود، را هم در مقابل من تحت شکنجه‌ روحی قرار دادند تا از من اعتراف بگیرند. دیدن اشک‌ها و زجر کشیدن مادرم جلوی چشمم، یکی از دردناک‌ترین لحظه‌های عمرم بود.
من به این باور رسیده‌ام که سازمان مجاهدین خلق، هیچ اعتقادی به خدا و دین ندارد. اگر داشت، هیچ‌وقت این رفتارهای ضدانسانی را انجام نمی‌داد. آن‌ها فقط از دین و اعتقادات برای پوشاندن چهره‌ی واقعی‌شان استفاده می‌کنند. پشت نقاب مبارزه و وفاداری، یکی از وحشی‌ترین، سرکوب‌گرترین و بی‌رحم‌ترین تشکیلاتی پنهان شده که من در تمام عمرم دیده‌ام. هیچ عاطفه‌ای ندارند. برای حفظ قدرت و کنترل، هر کاری از دست‌شان برمی‌آید.
و این‌ها فقط بخش کوچکی از آن چیزی‌ست که من—کسی که از کودکی در دل سازمان بزرگ شدم—تجربه کردم. خدا می‌داند با کسانی که تازه‌وارد بودند، یا هیچ رابطه‌ای با سازمان نداشتند، چه کردند. کسانی که فقط به امید نجات یا مبارزه به این تشکیلات قدم گذاشتند و با بدترین رفتارهای ممکن مواجه شدند.
لعنت خدا—همان خدایی که آن‌ها فقط ادعای پرستشش را دارند—بر رهبر این سازمان و تمام این ساختار فاسد و دروغین.

خروج از نسخه موبایل