نماد سایت انجمن نجات

روایت یک جوان ۱۹ ساله از نحوه افتادنش در دام فریب گروه رجوی – پایان

حمید دهدار حسنی

حمید دهدار حسنی

در قسمت قبل، حمید دهدار حسنی، از جوانان ایرانی زیادی می گوید که در زندان ابوغریب ملاقات کرده بود. او سپس داستان یکی از این جوانان را از زبان خود او بازگو می کند. او توضیح می دهد که جوان مورد نظر به نام رضا چگونه در دام یکی از عوامل آدم ربای رجوی به نام امید می افتد. امید در ابتدا بدون معرفی خود به رضا وعده کار با حقوق مکفی در لندن را می دهد و او را به محل اقامت خود منتقل می کند.

رضا در مورد مکانی که امید وی را درآنجا نگاه داشته بود گفت؛ عجب جایی بود مثل مهمان سرا همه امکاناتی داشت. نمی دانم از کجا و چگونه هزینه های آن تامین می شد. حدود 8 الی 10 نفر دیگرهم آنجا دیدم که من به توصیه امید با آنها ارتباطی نمی گرفتم.

به هر حال دو روز بعد در حال استراحت بودم که امید آمد و گفت آماده شو که همین امروز باید حرکت کنی. من با تعجب سئوال کردم چقدر سریع! پس بزار بروم به دوستانم سری بزنم که وی قبول نکرد و گفت اصلا فرصت نداریم تا یک ساعت دیگر باید مرز باشی!
سئوال کردم کدام مرز؟ مگر قرارنیست مرا به لندن بفرستی؟
امید خندید و گفت آخه مگر رفتن به لندن به همین سادگی است باید مراحلی را طی کنی.

از وی توضیح خواستم که گفت تو اول باید برای سه ماه بروی عراق نزد مجاهدین تا کیس سیاسی به تو تعلق بگیره بعد آنها ظرف سه ماه کارت پناهندگی برایت تهیه می کنند و خودشان تو را به انگلیس می فرستند. فقط باید هرچه آنها گفتند گوش کنی و بیش ازاین سئوال نکنی!

من واقعا گیج شده بودم. نمی دانم چرا به حرفش اعتماد کردم و دیگر سئوالی نکردم. به هرحال حوالی ظهر بود که به مرز کردستان رسیدیم .همراه من سه نفر دیگر هم بودند امید ما را تحویل چند نفر کرد عراقی داد. با تعجب سئوال کردم مگر خودت نمیایی؟ وی گفت من با کاروان بعدی حرکت می کنم! هرچند هیچوقت او به عراق نیآمد.

به هر حال بعد از دو روز به ورودی یکی از شهرهای عراق که اسمش یادم نیست رسیدیم. درآنجا سه نفر ایرانی با کت و شلوار منتظر ما بودند و ما را از نفرات کرد عراقی تحویل گرفته و بعد از احوالپرسی با هم به مسیر ادامه دادیم. غروب بود که گفتند به بغداد رسیدیم. شب را در آنجا سپری کردیم و فردا صبح زود گفتند باید بروید کمپ اشرف!

باور کن من اسمش را هم نشنیده بودم. سئوال کردم کمپ اشرف کجاست؟ جواب دادند بعدا برایتان توضیح می دهیم. وقتی وارد کمپ اشرف شدیم دیدم تعدادی با لباس نظامی و اسلحه بدست ایستاده اند. با ما احوالپرسی کردند و بعد به مکانی که در انتهای کمپ بود بردند. سرت را درد نیآورم چند روز اول در اختیار خودمان بودیم و استراحت کردیم.

یک روز یکی از زنان مسئول با چند مرد دیگر آمدند و گفتند به کمپ مجاهدین خوش آمدید و برنامه های ما را اعلام کرده و گفتند از امروز کلاس های ایدئولوژیک برای شما گذاشته میشه و بعد وارد آموزش های نظامی می شوید!
من به آنها گفتم آنطور که امید به من گفته بود قرار شد که بعد از سه ماه مرا به انگلیس بفرستید، آن زن مسئول خندید و گفت اولا ما کسی به اسم امید نمی شناسیم، ثانیا هر کس این حرف را زده غلط کرده.
شما برای پیوستن به صفوف مجاهدین آمدید تا علیه رژیم مبارزه کنید همین !

وی ادامه داد بعد از گذراندن مراحل آموزشی در یگان های رزمی سازماندهی می شوید. احساس کردم به من رکب زدند وسرفحش به امید کشیدم. چند روز صبر کردم تا ببینم چه می شود اما دیدم انگارخبری ازرفتن به انگلیس نیست و آموزش های نظامی در دستور کار ما گذاشتند تا اینکه صبرم به سر آمد و رفتم به مسئولین گفتم به من قول کار در جای دیگر داده بودند اما حالا می بینم دروغ بوده پس لطفا مرا به همان ترکیه بفرستید تا بدنبال زندگی خودم بروم.

تا چند روز آنها اصلا جوابم را ندادند اما وقتی من اصرار کردم همان مسئول زن با من صحبت کرد و برایم از مبارزه و از این حرف ها زد. وقتی دید کوتاه نمی آیم برایم نشست جمعی گذاشتند و حسابی مرا زیرفحش و ناسزا گرفتند و گفتند اگر بخواهی به لجبازی ادامه بدهی چون غیر قانونی وارد عراق شده ای تو را تحویل استخبارات عراق می دهیم که قطعا تو را به زندان ابوغریب می فرستند که در آنجا باید 8 سال زندانی شوی!

حدود 6 ماه صبر کردم شاید فرجی حاصل بشه و خودشان مرا به ترکیه برگردانند اما روز به روز اوضاع بدتر می شد و فشارهای روحی را بر من بیشتر کردند تا جایی که یک روز کاسه صبرم به سر آمد و رفتم به مسئولم گفتم من دیگر نمی خواهم بمانم پیش شما حالا هرکاری می خواهید بکنید.

این بود که بعد از کلی اذیت و آزار مرا به این زندان فرستادند. به نظر من تنها وعده راست مجاهدین همین بود که گفتند تو را به زندان ابوغریب می فرستیم وگرنه سرتاپای آنها جزدروغ و فریبکاری چیز دیگری نیست.

رضا کمی بغض کرد و گفت ای کاش به حرف دوستانم در ترکیه گوش می دادم که گفتند برگردیم ایران. اما حالا اگر با این شرایطی که دارم به ایران برگردم نمی دانم چه اتفاقی برایم می افتد نگران این هستم که در ایران هم بخاطر اینکه رفتم نزد مجاهدین زندانی شوم. مگر حرف های مرا باور می کنند که من برای کار و کسب پول بیشتر جهت کمک به خانواده ام رفتم ترکیه اما مجاهدین مرا با فریبکاری به عراق آوردند. من اصلا اسم مجاهدین را هم نشنیده بودم.

شنیدن صحبت های رضا که معلوم بود هنوز از زخم خیانت رجوی برتنش رنج می برد خیلی ناراحت کنند بود به همین دلیل سعی کردم حال وهوای اورا عوض کنم و به آینده امیدوارش کنم. به همین خاطر صحبت هایش را قطع کردم و به وی گفتم خدا بزرگه قطعا از اینجا همه با هم آزاد می شویم و نگران اینکه در ایران چه اتفاقی می افتد نباش تو که سابقه همکاری با مجاهدین نداری پس می دانند که تو را فریب دادند و بنابراین کاری با تو ندارند.

بله قصه جوانانی که در کشورهای همسایه ایران و یا حتی از داخل ایران فریب وعده های دروغین عوامل رجوی خورده وبه عراق برده شدند قصه طولانی است .رجوی جنایتکار بویی از انسانیت نبرده اوبرای تحقق اهداف پلیدش زندگی خیلی از جوانان را با فریب دادن آنها تباه و امید و آرزوهای آنها را از بین برد امثال رضا که در دام فریب رجوی گرفتار شده بودند کم نبودند متاسفانه برخی از آنها در تشکیلات بدلیل ترس از عواقب جدایی مجبور به ماندن شدند و تعدادی هم براثر فشارهای فوق تصور مسئولین تشکیلات خودکشی کردند و البته افرادی هم بودند که رفتن به زندان ابوغریب و تحمل سختی آن را برماندن در تشکیلات نفرت انگیز رجوی ترجیح داند.

حمید دهدار حسنی

خروج از نسخه موبایل