خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت اول

در 24 اسفند ماه سال 1364 در حالی که چهارده ساله بودم، برای ادامه ی تحصیل به آلمان رفتم، آن زمان برادر، عمو و بعضی از اعضای خانواده ام ان جا اقامت داشتند. در یکی از دبیرستان های مونیخ آلمان ثبت نام کرده و مشغول تحصیل شدم، هر روز احساس می کردم که زبان آلمانی را بهتر آموخته و با محیط مدرسه بیش تر هماهنگ می شوم، آن روزها تقریباً به بیش تر چیزهایی که یک نوجوان می خواهد رسیده بودم و روزهای خیلی خوبی را می گذراندم. با توجه به این که در ایران در رشته ی ورزشی کشتی فعالیت داشتم، در یکی از باشگاه های کشتی – نزدیک خانه مان – ثبت نام کرده و هفته ای سه روز برای تمرین کشتی می رفتم. چندین ماه همین گونه گذشت تا این که یک بار به همراه یکی از آشنایان برای خوردن غذا به سالن غذاخوری دانشجویان در شهر مونیخ رفتیم، آن جا اعضای مجاهدین میز کتاب داشتند و نشریه می فروختند، و من چون بعضی از اعضای خانواده ام عضو مجاهدین بودند با اسمشان آشنا بودم، قبلاً هم در یکی از جلساتشان به همراه چند نفر از نزدیکانم و برادرم خسرو که هوادار سازمان بود شرکت کرده بودم. در مجموع رفتار و اخلاق بچه های سازمان و وابستگی عاطفی و تأثیر پذیری من از خسرو باعث شده بود که از سازمان خوشم بیاید، تا این که برادرم به عراق رفت.

شب و روز او در نظرم بود و اصلاً نمی توانستم بدون او از زندگی لذت ببرم. احساس غربت و تنهایی می کردم، همه ی این ها باعث شد تا با بچه های سازمان بیش تر رابطه داشته باشم، از طرفی چون سن من از همه کم تر بود بیش تر مورد توجه قرار می گرفتم که این تا حدود زیادی خلاء عاطفی مرا پر می کرد. تا اواخر سال 66 که به من گفتند اگر بخواهی برای دیدن خسرو بروی، می توانی. آن موقع من هنوز پاسپورت پناهندگی نداشتم و هنوز درخواست پناهندگی ام به نتیجه نرسیده بود، گفتم خارج شدنم از آلمان به منزله ی انصراف از پناهندگی است و اگر خارج شدم دیگر نمی توانم به آلمان برگردم. او در جواب گفت: تو اگر بخواهی که بروی، حل این مسأله برای سازمان هیچ کاری ندارد، من هم که خیلی دلم می خواست به دیدن خسرو بروم و علاوه بر آن به خاطر سن کم به سادگی مسائل را برای خودم تجزیه و تحلیل می کردم که به نتیجه ای که می خواهم برسم، بنابراین سریع قبول کردم. همان وقت یک برگ مقابل من گذاشت که پرکنم، فرم پیوستن به ارتش مجاهدین بود، برایم توضیح داد که جزء روال اداری کارهاست و باید پرشود، من هم پر کردم، بعد از آن به اداره ی پناهندگی رفتیم و خواست که از پناهندگی انصراف بدهم ؛ من چون هنوز به سن قانونی نرسیده و 16 ساله بودم، اجازه ی انصراف و خروج از کشور را نداشتم و برادرم هم که سرپرستی مرا به عهده داشت، در منطقه بود. اما او توانست مسئول مربوط را راضی کند تا انصراف مرا پذیرفته و پاسپورت ایرانی ام را تحویل بدهند. خوشحال و خندان از این که می خواهم برای دیدن خواهر و برادرم بروم به طرف شهر نورنبرگ که پایگاه مان بود حرکت کردیم. وقتی رسیدیم به عمویم که در مونیخ بود تلفن کردم، او از این که من بدون اجازه و اطلاع او این کار ر ا کرده ام به شدت عصبانی شد، اول سعی کردم دوستانه و مهربانانه با او صحبت کنم اما او قانع نمی شد، سرانجام من هم عصبانی شده و گفتم می خواهم بروم و کسی نمی تواند جلوی مرا بگیرد. او هم تهدید کرد که اگر بروم به پلیس زنگ می زند و آدرس پایگاه مان را می دهد، من خیلی ترسیدم، اما مسئول کل آلمان – زهرا رجبی (فائزه) – گفت: او هر کاری می خواهد بکند،با این حرفش دلگرم شده و ترسم کم شد.

قرار شد ما برای آخرین توجهیات به کلن برویم ؛وقتی رسیدیم همه چیز به هم ریخته بود؛ عمویم به پلیس زنگ زده و همه چیز را گفته بود. پلیس هم شبانه وارد پایگاه شده بود به خاطر نبودن من همه افراد پایگاه را که 35 تا 40 نفر بودند بازداشت کرده و گفته بود که وقتی مرا تحویل دهند ان ها را آزاد خواهند کرد. به من گفتند که فوری به نورنبرگ برگردم، شبانه حرکت کرده و نزدیک 5 صبح رسیدیم. وقتی با مسئول پایگاه تماس گرفتم خواستند که به اداره ی پلیس رفته و خودم را معرفی کنم، این کار را کردم. آن جا مرا به یک شبه سلول برده و بازداشت کردند، نزدیک به سه روز آن جا بودم و در نهایت به وسیله ی عمو و پسر عموهایم آزاد شدم. من از این کار عمویم خیلی عصبانی بودم و تصمیم جدی برای رفتن گرفتم. وقتی با سازمان تماس گرفتم، قرار شد همکاری با سازمان را با کارهای مالی – اجتماعی شروع کنم. درس، دوستان و همه چیز را فراموش کرده بودم و ناخواسته به مسیری وارد شدم که انگار فقط راه پیش داشت و هیچ گونه تغییر مسیری امکان پذیر نبود.

بعد از مدتی یکی از برادرهایم برای دیدن خانواده – از منطقه به آلمان آمد و من پس از اصرارهای زیاد او را راضی کردم که مرا با خودش ببرد تا خواهر و برادر دیگرم را ببینم،او مخالف بود اما بالاخره راضی شد و مرا به منطقه برد. وقتی به عراق رفتم هیچ آگاهی ای از این که چه پیش خواهد آمد نداشتم، بعد از دو روز که در قرارگاه اشرف بودم، گفتند نشست مسعود است و من خوشحال از این که مسعود را می بینم در نشست شرکت کردم، در آن نشست مسعود از عملیات بزرگی برای آزاد کردن ایران حرف می زد، همه خوشحال بودند و هورا می کشیدند من هم در آن همه شلوغی ناگزیر با آن ها همراهی می کردم.

هنوز یک هفته نشده بود که حرکت برای آزادسازی ایران با نام عملیات فروغ جاودان شروع شد.

من هیچ آموزش جنگی ندیده بودم، فکر می کردم مرا یا به خاطر سن کم نمی برند یا هم در قسمت های پشتیبانی قرار می دهند، اما متوجه شدم که اسم مرا در یک دسته ی زرهی سازماندهی کرده اند،با وجود تعجب بسیار و ابهامی که راجع به این موضوع داشتم،اما چون داخل رودخانه بودم مجبور شدم موافق جریان آب حرکت کنم.

در تمام مسیر اتفاقاتی که ممکن بود پیش بیاید را در ذهنم می آوردم اما من حتی بلد نبودم از اسلحه استفاده کنم. بالاخره بعد از چند روز حرکت کردن ساعت 6 صبح به گردنه ی حسن آباد رسیدیم (فکر می کنم سه شنبه بود) وضعیت روحی مناسبی نداشتم،واقعاً نگران بودم اما سعی کردم به خودم مسلط باشم تا حداقل آدم ترسویی جلوه نکنم. ساعت 8 صبح بود که از طرف نیروهای ایرانی زیر آتش خمپاره قرار گرفتیم، من واقعاً می ترسیدم. هر صدای سوت خمپاره ای که می آمد فکر می کردم الان می میرم،مدتی طول کشید تا باورم شد من هدف هر خمپاره ای که شلیک می شود نیستم، ذهنم پر از سئوالات مختلف بود اما در آن شلوغی کسی نبود که بخواهد جواب سئوالم را بدهد. فقط دنباله رو بقیه بودم. و هر کاری می کردند من هم کم و بیش می کردم. گفتند باید برویم تنگه را آزاد کنیم و من حتی نمی دانستم تنگه چیست و کجاست؟ 10 یا 15 نفری بودیم که سوار ماشین شدیم تا به سمت تنگه حرکت کنیم. مرتب صدای تیر و خمپاره می آمد، یکی از خمپاره ها در فاصله ی 15 – 20 متری خودروی ما زمین خورد و ماشین را به شدت تکان داد، راننده ی خودرو ترمز کرد و همه پایین پریدیم و در شیارهای اطراف جاده سنگر گرفتیم. صدای گریه و زاری توجه مرا به خود جلب کرد وقتی دقت کردم دیدم یکی از نفرات که با هم از آلمان آمده بودیم نشسته و گریه می کند، می گفت: من می ترسم،می خواهم برگردم، او خیلی از من بزرگ تر بود. آن روز به خودم امیدوار شدم که من حداقل توانستم فقط تظاهر کنم اما امروز می فهمم که بیش تر از من فهمید و به همین خاطر نشسته بود و گریه می کرد! هرگز هم نفهمیدم که با او چه کار کردند. در همین وقت فرمانده مان فریاد زد که سوار ماشین شوید به عقب بر می گردیم. من از شنیدن کلمه ی " عقب" خوشحال شدم،سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم، کمی جلوتر خودرو متوقف شد و دوباره پیاده شدیم. چند نفر از فرماندهان با هم صحبت می کردند و نقشه می کشیدند، بعد از 20 دقیقه گفتند که برای پاک کردن سمت راست منطقه ی عملیات از دشمن آن جا را تسخیر کنیم و این مأموریت به ما واگذار شد، من خیلی مضطرب و نگران بودم. هر چه جلوتر می رفتیم احساس می کردم تعداد نفرات مان کم تر می شود،از فرمانده ام که کنارم بود پرسیدم. محمد، بقیه کجا هستند و او هم که در حال تیراندازی بود می گفت: حرف نزن! کاری به بقیه نداشته باش! من هم مأمور این بودم که فقط خشاب های او را جمع کنم و او هم فقط تیراندازی می کرد. چندین بار صدای رد شدن گلوله را بالای سرم احساس کردم، اما آن قدر فضا شلوغ و آشفته بود که امکان لحظه ای فکر کردن به این چیزها را نداشتم. پشت یک تخته سنگ و چند تا درختچه ی گز پنهان شده بودیم ؛ من داشتم یکی از بچه ها که در حالت درازکش با بی سیم صحبت می کرد را نگاه می کردم، یک باره دیدم سرش تکان تندی خورد و پایین افتاد. وقتی به طرفش رفتم دیدم که گلوله کاملاً سرش را متلاشی کرده است. خیلی شوکه شده بودم. مدام فکر می کردم ممکن بود یکی از آن گلوله هایی که بالای سر من رد می شد مرا دچار چنین سرنوشتی می کرد. انگار تازه فهمیده بودم که ماجرا خیلی جدی است. انگار یک دفعه تصمیم گرفتم از دنیای بچگی و گیجی خارج شوم. سعی کردم خودم را کاملاً از هر چه درگیری و شلوغی هست کنار بکشم. البته به این راحتی نمی شد از درگیری دور شد. همه خواسته یا ناخواسته گرفتار می شدند. در همین فکرها بودم که از پشت سرم صدای شلیک گلوله شنیدم و چند ثانیه بعد سوزش و درد شدیدی را در پاهایم احساس کردم. نمی توانستم پای چپم را حرکت بدهم و وقتی دستم قرمز شد فهمیدم که زخمی شده ام. از همه طرف صدای شلیک گلوله و نارنجک می آمد، به هر شکلی بود خودم را زیر سایه ی یک درختچه کشاندم تا کم تر دیده شوم. بعد از گذشت دقایقی صدای شلیک ها کم تر شد،احساس دردم کم تر بود و می توانستم پایم را کمی تکان بدهم، تصمیم گرفتم جابه جا شوم،اما تشنگی و بی آبی داشت عذاب آور می شد، لنگان لنگان به سمت جایی که به خودم شلیک شده بود، رفتم به این امید که شاید یکی از بچه ها را پیدا کنم. چند متری که جلو رفتم صدای صحبت کردن بچه ها را شنیدم، کمی دقت کردم مطمئن شدم که از بچه های خودمان هستند. اول ایستادم و خودم را معرفی کردم تا اشتباهی مرا نکشند. حالا دیگر خیالم راحت شده بود که حداقل تنها نیستم. حوالی غروب که شد،جمال (فرمانده ی گروه) ما را که حدود 10 نفر بودیم سازماندهی کرده و به هر کسی مسئولیتی برای نگهبانی شب داد. قبل از این که هوا کاملاً تاریک شود متوجه شدیم که چند نفر به ما نزدیک می شوند، وقتی جلوتر آمدند دیدیم که 2 تا از خواهران یکی از یگان ها هستند که آن ها هم در یکی از درگیری ها گم شده بودند و دنبال بچه های خودی می گردند. شدت گرما و تشنگی در حدی بود که زبانم را از دهان بیرون می آوردم تا کمی باد یا هوا به آن بخورد و خنک شود. در خواب و بیداری بودم که صدای شلیک و داد و فریاد بیدارم کرد. درگیری دوباره شروع شد و صدای مهیب و رعب آوری داشت. ولی خیلی طول نکشید،بعد از آرام شدن وضع متوجه شدیم که همان دو خواهری که به ما پیوسته بودند کشته شده اند، خیلی ناراحت شدم. آن ها خیلی خیلی جوان بودند! چند دقیقه ای که گذشت متوجه شدم که دست راستم کمی می سوزد، بعد که چک کردم دیدم کنار انگشت کوچکم ترکش خورده، البته شدتش زیاد نبود. به هر حال آن شب هم گذشت و صبح شد. مدام چهره ی آن دو خواهر و جسد بی جانشان جلوی چشمم بود، همان طور امان که گلوله سرش را متلاشی کرده بود. این سئوال ها پیوسته در ذهنم بود که آخرش چه می شود؟ تا کی باید این جا باشیم؟

جمال خیلی تلاش کرد تا بالاخره توانست با یک فرمانده ی بالاتر تماس برقرار کند، قرار شد هوا که تاریک شد ما پایین برویم و یک گروه تازه نفس جای ما قرار بگیرند. حرکت کردیم اما من درست نمی توانستم راه بروم و هر چه بیش تر راه می رفتم، پایم بیش تر خونریزی می کرد، با کمک یکی از بچه ها به راه رفتن ادامه دادم، حوالی ساعت 4 که ما پایین تنگه بودیم یک گروه دیگر که بیش تر از خانم ها بودند را دیدم که به سمت بالا می رفتند تا جای ما را بگیرند. خیلی سعی کردم که جلوی تشنگی ام را بگیرم و از آن ها آب نگیرم، چون خودشان نیاز داشتند، اما بالاخره از کی از آن ها کمی آب گرفته و خوردم و بعد از تشکر خداحافظی کردم. به جایی رسیدیم که به آن جا می گفتند پل. آن جا پر از مجروح بود. این قدر شدت جراحت ها زیاد بود که من خجالت می کشیدم بگویم زخمی شده ام. بوی خون، صدای ناله و درد و… به هم پیچیده بود و فضا را پر کرده بود. نیم ساعتی آن جا بودیم که قرار شد به عقب برگردیم. سوار یک ماشین شدیم و رفتیم گردنه ی حسن آباد، آن جا برای پانسمان پاهایم به قسمت امداد مراجعه کردم و تا عصر هم وقت کشی کردم. مرتب آن جا را بمباران می کردند و صدای گلوله و تیر و تفنگ فروکش نمی کرد، هوا گرگ و میش بود که من با 20 مجروح دیگر سوار ماشین شدیم. بوی خون و درد پاهای خودم خیلی اذیتم می کرد،هر چه نشستم حرکت نکرد به سختی خودم را به در رساندم و پیاده شدم. یکی از فرماندهان گفت: چرا پیاده شدی؟ گفتم: بوی خون زیاد است،نمی توانم آن جا بمانم، مرا به خودروی دیگری هدایت کرد که به نسبت خلوت تر بود. بالاخره حرکت کردیم. قرار بود تا اسلام آباد عقب نشینی کنیم. در بین راه از خستگی خوابم برد. اما دوباره با صدای انفجار و تیر و مسلسل و.. از خواب پریدم،در کمین افتاده بودیم،هیچ کس حتی جرأت سربلند کردن نداشت. اما متأسفانه خودرو ما بر اثر اصابت گلوله متوقف شد. همگی پایین پریدیم. و در شیارهای اطراف جاده پناه رفتیم. یک ماشین زامیاد آبی رنگ که باربند و چادر هم داشت نزدیک ما شد. و گفت سریع سوار شوید. یک کمی که جلو رفتیم متوجه شدم که زیر پایمان چیزهای نرمی هستند، با صدای بلند از راننده پرسیدم این زیر چیه؟ گفت تعدادی شهید شده اند روی آن ها برزنت کشیده ایم، راحت باشید، روی جسد نشسته بودم.! دیگر هیچ احساسی نداشتم، انگار که به ته خط رسیده باشم.. اما بوی خون، جسد و گلوله داشت برایم عادی می شد.

صبح اول وقت به اسلام آباد رسیدیم، متوجه شدم که یک ماشین می خواهد به سمت مرز و عراق برود، من هم بی درنگ سوار شدم. دیگر نه سازماندهی بود و نه فرمانده ای. هر کس برای خودش بود. نگران خواهر و برادرم بودم. می خواستم ببینم کجا هستند. سلام و سلامت هستند یا…؟ ما را به یک بیمارستان عراقی بردند و پانسمان ها را عوض کردند و بعد از آن به مقر اصلی رفتیم. تعداد مجروحین واقعاً زیاد بود، باورم نمی شد که یک دیدار ساده ی خانواده این همه درد سر داشته باشد! تا رسیدیم دنبال خواهر و برادرم گشتم، گفتند خوشبختانه هر دو سالم هستند و برگشته اند. خیلی خوشحال شدم. به مقر خودمان رفتم،وقتی وارد آسایشگاه شدم دیدم خالی و خلوت است. فقط 5 یا 6 نفر بودند. از بقیه پرسیدم، گفتند تا حالا فقط همین تعداد برگشته اند.

خروج از نسخه موبایل