خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت هفتم

را مورد اصابت قرار گرفته بود. سریع زمین گیر شدیم. چون تا چند ثانیه همین طور صدای رد شدن ترکش به گوش می رسید… سریع استتار کردیم و از تانک فاصله گرفتیم. در همین حین مجید سیرجانی (راننده ی فرمانده یگانمان) را دیدیم، از او پرسیدم: محمود (رضا قلی فرمانده ی یگان) کجاست؟ گفت: نمیدانم، مرا دیوانه کرده. الان هم معلوم نیست کجارفته است (محمود رضاقلی از افراد قدیمی سازمان و به معنای واقعی کلمه گیج بود، دو اسم برای او گذاشته بودیم یکی پسرک خجل و دیگری شبدر قلی. واقعاً جوک بود آدم نمی دانست ا ز دست او باید سرش را به دیوار بکوبد یا بخندد). خلاصه رفتیم یک جا دورتر از تانک ها نشستیم. دائم صدای انفجار و شیرجه هواپیما ها شنیده می شد و ادوات زرهی یکی پس از دیگری مورد اصابت وانهدام قرار می گرفت و دود غلیظی در اثر سوختن زرهی ها بلند شده و همه جا را احاطه کرده بود. هر زرهی هم که می خورد تا ساعت ها مهمات داخل آن منفجر می شد. صبح که هوا روشن شد انبوه تانک ها،کاتیوشاها، نفربرها و خودروهای سوخته و منهدم شده در هر جا دیده می شد، صحنه ی دردناکی بود. احساس ازدست دادن همه چیز. از یک طرف مسئولین سازمان که به اروپا گریختند و از طرف دیگر انهدام تجهیزات، همه چیز را تمام شده می دانستم. چون به لحاظ نظامی سرنوشت هر عملیات و مأموریتی با سازماندهی، فرماندهی و تجهیزات رقم می خورد ولی نه انسجام یگانی وجود داشت و نه سازماندهی درستی و نه حتی روحیه ای.

بعد از ظهر روز بعد یکی از فرماندهان طرح حرکت شب را توضیح داد و گفت همین که هوا تاریک شد، به سمت " امام ویس" حرکت می کنیم با تاریک شدن هوا گشت هواپیماها شروع و رفته رفته بیشتر می شد. تانک اول راه افتاد، نوبت تانک من بود، شیرجه هواپیماها روی سرمان خیلی زیاد شده بود و جرأت نمی کردیم نزدیک تانک شویم. هدف هواپیماها این بود که اجازه ندهند هیچ زرهی ای از جایش تکان بخورد و در منطقه ای که ما بودیم گشت می زدند و روی اهدافشان برای قفل کردن ستون ها و نیروها شیرجه می رفتند. واقعاً وقتی هواپیماها روی سر انسان آدم شیرجه می زند آب در دهان هرکس خشک می شود بیش از ده بار من و قاسم به تانک نزدیک شدیم ولی هر بار صدای هواپیما که می آمد فاصله می گرفتیم تا هواپیما دور شود و دوباره. ساعتی طول کشید و معطل شدیم. به رغم حملات هوایی تصمیم به حرکت گرفته شد به سمت تانک رفتیم و قاسم سریع تانک را روشن کرد و حرکت کردیم. با آخرین سرعت از پل صدرو عبور کردیم و در جاده ای که به سمت امام ویس می رفت قرارگرفتیم. یکی دو ساعت راه پیمایی کردیم و با آخرین سرعت به مقصدی نامعلوم سرنوشتی نا مشخص می رفتیم. به تقاطعی رسیدیم، خودروهای زیادی از واحد های خودمان کنار جاده ایستاده بودند. کناریکی توقف کرده، از یکی از نفرات پرسیدم: مشکل چیه؟ گفت: کردها مسیر را بسته اند. و واحد های جلو درگیر شده اند و چند نفر کشته و زخمی دادیم. این نفرات اکثراً از یگان های پشتیبانی بودند که علم و دانش نظامی نداشتند و سن و سالشان به جنگ نمی خورد…

تانک مرتضی که قبل از من از مقر واسط حرکت کرده بود را دیدم که بر می گشت. پرسیدم: جلو چه خبراست؟ گفت: کردها با لباس شخصی ایست و بازرسی زده اند، نزدیک بود با آن ها درگیر شویم قرار شد هم برویم و جاده را امن کنیم تا راه ستون به جلو باز شود. در حال گفتگو بودیم که محمد گرجی (از افراد قدیمی سازمان) سر رسید و گفت: فرمانده محور (فائزه محبت کار) پیام داده که خط عوض شده و باید همه به اشرف برگردند، با تعجب گفتم: چرا اشرف؟! مگر قرار نبود برویم مرز؟ گفت نه به هر شکلی که می توانید به اشرف برگردید.

احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد. گفتم خدایا یعنی 20 سال دیگر باید در عراق بمانیم. و دوباره همان پل صدور و این که یک بار دیگر از آن جهنمی که به یک بدبختی ازش رد شده بودم دوباره باید رد می شدم و به اشرف می رفتم. به مرتضی گفتم چکار کنیم؟ گفت هیچی با آخرین سرعت به سوی بدبختی بر می گردیم. به ناچار سوار تانک ها شدیم. منتظر ماندم تا همه خودروها و نفراتی که در آن محل بودند راهی شوند و پشت سر آنها حرکت کنم و کسی جا نماند و اسیرکردها شود. حوالی ساعت سه بامداد بود و تا روشنایی هوا چند ساعت بیشتر زمان نداشتیم حدود هفت ساعت تا قرارگاه اشرف راه بود و به روز برمی خوردیم وقتی اوایل صبح به پشت پل صدور رسیدیم، هواپیماها به طور وحشتناکی بمباران می کردند و با این حجم زرهی، کاتیوشا، خودرو و نفرات در هم پیچیده اگر یک موشک به ما اصابت می کرد تلفات و خسارات زیادی می دادیم. نه فرمانده ای بود که حرفش برش داشته باشد و ستون را فرماندهی کند. نه کسی جرأت عبور از پل را داشت. مقداری عقب کشیدیم تا روز را استراحت کنیم و شب راه بیفتیم. مدام هر کس رد می شد می گفت: فائزه پیام داده: سلاح و زرهی و یا خودرو نیاز نیست، فقط خودتان به اشرف برگردید. معلوم نبود خودش کجاست، فقط میگفت « لنگش کن ». مقداری که خورشید بالا آمد متوجه شدیم خودروهایی که از سمت سه راهی مندلی می گویند: شهر بعقوبه به دست سپاه بدر است ؛ کرد ها نیز از امام ویس به قصد گرفتن اسیر از مجاهدین عازم این محل هستند. در این شرایط در محاصره کامل قرار داشتیم چون سه راه خروج ازآ نجا: یکی بعقوبه که دست بدری ها افتاده بود دیگری امام ویس که کردها بودند و راه سوم عبور از پل صدور و رفتن در جهنمی که امریکایی ها درست کرده بودند. در همین حین جعفر پسندیده (از فرمانده یگان کاتیوشا) را دیدم که با حدود 20 نفر از افراد جدید الورود که اکثراً هم اهل سیستان و بلوچستان بودند را به همراه داشت. وی نفراتش را سوار خودرو کرد و رفت.

هواپیماها در آن موقع اطراف قرارگاه اشرف که زاغه مهمات بود را مرتب می زدند، بعضاً روی جاده ی اصلی می آمدند و بمباران می کردند یکی از هواپیماها در عرض تانک ما قرار گرفت و مطمئن شدم که هدفش ما هستیم. به قاسم گفتم سریعتر برو و در حالی که چشمم به هواپیما بود و منتظر بودم ببینم در لحظات بعد چه اتفاقی می افتد، در فاصله ی 50 – 60 متری موشکی به زمین اصابت کرد…

آب یکی از گذرهای آب زمین ها ی کشاورزی وارد جاده شده و مسیر را پوشانده بود ؛ تا خواستم داد بزنم: قاسم، مواظب باش، با 50 کیلومتر سرعت با با تانک T55

خروج از نسخه موبایل