خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت سیزدهم

آرزوی قدم زدن در خیابان های بغداد در سال های 71 و 72 یگان ها و واحدهایی تشکیل شدند که مسئولیت حفاظت از ترددات مجاهدین را به عهده داشتند. به دلیل این که شرایط امنیت در عراق خیلی خراب بود و چندین خودرو مجاهدین در اثر عملیات هایی که هدف قرار گرفته بودند از بین رفته بودند و چندین نفر هم کشته شده بودند. ترکیب این واحدها را در دستگاه خودشان نفرات جسور، ورزیده و مسلط به کار با سلاح انتخاب می کردند. از همان زمان من هم یکی از نفرات حفاظت ترددات بودم. از وقتی که گفته می شد برای مأموریت اسکورت قرار است چند روز بروی این قدر خوشحال می شدم که نهایت نداشت. علتش هم این بود که چند روز از آن فضای خشک و بیروح تشکیلاتی حاکم بر مناسبات مجاهدین خارج می شدیم و آن فشار روحی را هر چند برای چند روز از روی خودمان برداشته می دیدیم. واقعاً قدم زدن در خیابان یکی از آرزوهای افراد موجود در سازمان است. از بس در محیط قرارگاه و پادگان نگه داشته شده اند اصلاً جزء رؤیاهایشان شده که آزادانه در خیابان شهر برای خودش قدم بزند و کسی کاری به کارش نداشته باشد.
یکی از بچه ها به نام فرشاد اخوان که بعدها نفربر BMP او روی مین رفت و خود او هم دراثر جراحت و خون ریزی از بین رفت، من می گفت: آرزو دارم یک روز در خیابان های بغداد قدم بزنم و پشت ویترین مغازه ها را نگاه کنم. از ان جا که من یکی از فرماندهان اکیپ اسکورت در بعضی از مأموریت ها بودم، بچه هایی که بیشتر با هم دوست بودیم پیش من می آمدند و می گفتند تو رو خدا اگه اسکورت رفتی ما را هم ببر. دیگه از این دنیای یک نواخت خسته شدیم من هم هر سری تعدادی شان را به عنوان نفرات اسکورت می بردم. چون ما فرمانده بودیم خودمان ترکیب راننده و نفر آتش کل اکیپ را مشخص میکردیم. من هم ترکیب را از دوستان خودم می گذاشتم که هم آن ها یک هوایی تازه کنند و هم خودم راحت تر باشم و خیالم راحت باشد، وقتی برگشتیم کسی گزارش ما را نمی دهد و زیرآبمان را نمی زند. در اکثر مأموریت ها هم از پولی که فقط دست فرمانده اکیپ ها می دادند برای بچه ها چیزهایی می خریدم و یواشکی به آن ها می دادم و بعد الکی حساب سازی می کردم که خرج پول بنزین شد یا قیمت مثلاً فلان وسیله ای که گفته بودید بخرم، بالاتر بود.
یکی از رانندگان خودرو خودم که محمد دادجو بود و او هم از قرارگاه مجاهدین فرارکرد و الان در کمپ امریکایی هاست از من خواست که یک پاکت سیگار ASPEN برایش بخرم. چون می گفت از بس سیگار summer که مجاهدین می دهند کشیده ام خسته شده ام و من هم برایش خریدم. بعد فراموش کردم که قیمت یک پاکت سیگار را سرشکن کنم روی وسایل دیگر، چون خرید هر جنسی از بیرون برای ما ممنوع بود وقتی برگشتیم داشتم گزارش مالی می دادم که یک دفعه حواسم نبود گفتم سیگار بچه ها تمام شده بود و یک پاکت سیگار خریدم که مسئول مالی مربوطه که الان یادم نیست اسمش چی بود ولی از زنان آن ها بود کلی با من دعوا کرد که به جهنم که سیگار تمام کردند. نکشند. یعنی چی؟ چرا سیگار خریدی. این از ول دادگی تو است که هر چی آن ها می خواهند برایشان می خری؟ اگه نمیشه به تو هم اعتماد کرد بگو تا دیگه پول دست ندهیم و.. گفتم " خواهر": من هر چی نخریدم یک پاکت سیگار خریدم یعنی این نفر به اندازه ی یک پاکت سیگار ارزش نداره؟ گفت پول مفت به دست نیامده. می خواست سیگارش را قبل از رفتن به اندازه کافی ببرد. در صورتی که همین نفرات یعنی زن های مجاهد وقتی خودشان برای خرید به بغداد می رفتند و در مواردی من به عنوان حفاظت شان بودم به چشم می دیدم این قدر برای خودشان انواع بیسکوییت های کرم دار خارجی و انواع شکلات های گران قیمت و انواع نسکافه های گران قیمت و… می خریدند و معلوم نبود که گزارش مالی آن را اصلاً به کی می دهند.

خروج از نسخه موبایل