دیدار آقای عسگرمیرزایی، مصیبت دیده از رجویها با مسول انجمن نجات گیلان

بعد از ملاقات با آقای عسگرمیرزایی خدا شاهداست که کمی آرامش گرفتم چونکه خیلی سختم بود که خودم خبردرگذشت وقربانی شدن محمدعلی را به ایشان بدهم. پدرومادرش که سالیان بود که چشم انتظاردق مرگ شده بودند  وعمرشان را به یگانه فرزند پسرشان داده بودند تا رهایی محمدعلی اززندان وازشررجوی را دنبال کند.
آقای عسگرمیرزایی به مجرد ورود به دفترانجمن با چشمانی اشکبارگفت: " خیلی متاسفم. هم خون من بود. خلاصه رجوی موفق شد بعدازگرفتن پرویزدردهه شصت محمدعلی را نیزازمن بگیرد. تواین سالیان من خیلی سختی کشیدم. ایکاش محمدعلی شرایط من وخانواده روستایی وفقیرمان را درک میکرد واغفال نمیشد وبه عراق نمی رفت. همان دهه شصت  ودرمقطع ابتدایی من مجبوربه ترک تحصیل شدم ودریک چاپخانه مشغول به کارسخت شدم. سی ویک سال سابقه کاردارم وحتی بعدازبازنشستگی برای امرارمعاش دارم همانجا کارمیکنم. خودم تنهای تنها پدرومادرم را نگهداری کردم. نان آورآنان نیزبودم. این سختیها یک طرف ؛ فقدان حضورمحمدعلی درخانه وکاشانه مان مشکل اصلی خانواده خصوصا پدرومادرپیرم بود که برایم گاها طاقت فرسا می نمود".
آقای میرزایی که گریه امانش نمیداد توام با لعن ونفرین به رجوی شیاد ادامه داد: " وقتی پدرم فوت کرد خودم شستمش وغسلش دادم وتوگوشش زمزمه کردم توآسوده بخواب وروحت شاد باشد چونکه من پیگیرنجات محمدعلی ازچنگال رجوی خواهم بود……الان بحث چیه آقای پوراحمد؟ یعنی محمدعلی رفت ودیگرباید فراموشش کنم؟ دیگه با دفترانجمن تماس نگیرم ویا که فرصتی داشتم به ملاقاتت نیایم؟ یعنی رجوی حرام لقمه وخائن پرونده برادر نازنیم را بست وتمام شد!؟ نه من فراموشت نمی کنم بواسطه زحمتی که درحق ما خانواده ها کشیدی. درست است که برادرم هیچ وپوچ قربانی شد ولی دلم میخواهد سایرین بتوانند ازلیبرتی نجات پیدا کنند وبه دنیای آزاد بروند وشایسته است که نزد خانواده هایشان برگردند."
آقای پوراحمد چه حرفی برای گفتن داشت که بزند. فقط توانست صمیمانه به آقای میرزایی وخانواده محترم شان تسلیت بگوید واشک گوشه چشمش را پاک کند.
وقتی آقای میرزایی با چنین صحنه ای مواجه شد تلاش کرد خودش احساساتش را کنترل کند تا بتواند حرف آخرش را بزند: " من نگرانیم اینستکه رجویها که خود بانی چنین جنایاتی شدند بخواهند ازخون برادرم درراستای جاه طلبی های خود بهره برداری ناجوانمردانه بکنند لذا نامه نوشتم وخواهش دارم که دراولین فرصت درسایت نجات اطلاع رسانی شود تا موجب رسوای رجوی باشم."

متن نامه آقای عسگرمیرزایی
بنام خدا
انالله و انا الیه راجعون
ماهمه ازخداییم وسرآخرهم به سوی خدا می شتابیم. مهم اینستکه چگونه زندگی بکنیم وچه اثرمثبتی درجامعه بگذاریم.
متاسفانه یک برادرم سال 1360 اغفال شد وجانش را ناآگاهانه فدای رجوی کرد وبرادردیگرم محمدعلی را همین رجوی به عراق کشانید وحالا باخبرشدم به تحریک رجوی درعراق کشته شده است.
من برادرکوچکترخانواده بودم وبخاطراینکه خرج زندگی خود و پدرومادرم را دربیاورم ترک تحصیل کردم وسی سال است که دریک چاپخانه بکارمشغول هستم ورجوی اجازه نداد محمدعلی نیزکمک کارمن درزندگی باشد والنهایه باعث شد جانش را مفت وهیچ وپوچ بدهد.
محمدعلی سی سال بود که درعراق اشرف زندگی میکرد یا به عبارتی زندانی رجوی بود ولی نتوانست واجازه نداشت حتی یک تماس تلفنی با من ویا پدرومادرم داشته باشد!؟
رجوی خودش مخفی شد وجانش را بدربرد ودرعوض امثال برادرم را درعراق ناامن جا گذاشت تا کشته شوند.
رجوی چگونه میخواهد پاسخگوی خون این بیگناهان ولعن ونفرین خانواده ها باشد!؟
ازتمام مجامع حقوق بشری میخواهم که سایراسرای باقیمانده را به یک جای امن ببرند ورجوی را به پای میزمحاکمه بکشانند.
واقعیت اینستکه من دیگربرادرم را فراموش کرده بودم چونکه بالکل ناامید شده بودم که بتواند روزی به نزد خانواده اش برگردد.
برادرداغدار: عسگرمیرزایی

blank

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا