از دوران کودکی تا سقوط در ورطه سازمان مجاهدین خلق – قسمت دوم

یادداشتی برای دوستم اسماعیل رجایی

در قسمت قبل روند آشناییم با مسائل سیاسی را بیان کردم و توضیح دادم که چگونه من و اسماعیل در جستجوی راهی برای برقراری ارتباط با سازمان مجاهدین خلق بودیم. در شرایطی که ارتباطی نداشتیم سعی می کردیم با اسماعیل و فریدون سه نفره با اکیپ های چند نفره به کوه های شهسوار مانند دو هزار و سه هزار برویم و به لحاظ بدنی توان جسمی خود را بالا ببریم.

چند هفته کارمان این بود تا اینکه به سازمان وصل شدیم. اسماعیل جان حتماٌ یادت هست وقتی خبر وصل شدن به سازمان از طریق تماس تلفنی را به تو گفتم چقدر خوشحال شدی. ولی این ابتدای راهی بود که نمی دانستیم در منجلابی گرفتار خواهیم شد که کندن از آن بسیار سخت و جانکاه است.

از بس درگیر وصل شدن به سازمان مجاهدین خلق و افکار آزادی خواهی بودیم دیگر یادمان رفت که در موقع جدا شدن از آنان خداحافظی کنیم. ما در آبان سال 64 به سمت زاهدان حرکت کردیم چون در تماس تلفنی به ما گفته شده بود در زاهدان به کانال وصل شده تا ما را از کشور خارج کند.

اسماعیل جان حتماٌ یادت هست وقتی حرکت کردیم افکار گوناگونی به ذهنم مان می زد و با هم درباره شان حرف می زدیم. مثلاً: اگر دستگیر شویم؟! واقعاً کارمان درست است؟ آیا به خانواده نگفتن و ترک آنان درست است؟ و هزاران سئوالی که تا خود زاهدان به ذهنمان می زد. در نهایت تصمیم گرفتیم به این راه گام بگذاریم چون برای خودمان مایه خجالت و سرشکستگی می دانستیم که عقب گرد کنیم. می گفتیم اگر برگردیم بقیه به ما چه خواهند گفت!

این در حالی بود که هرگز کسی از دوستانمان خبری از فعالیت ما نداشت و این ساخته ذهنمان بود. در نهایت به کانال سازمان وصل شده و به کشور پاکستان رفتیم.

وقتی وارد پایگاه سازمان شدیم هر چقدر سعی و تلاش کردیم که به خانواده خبر سلامتی مان را بدهیم مسئولین پایگاه قبول نمی کردند. به غیر از من و تو تعداد دیگری هم حضور داشتند ولی در نهایت با فشار ما توانستیم در حد یک تماس تلفنی و دادن سلامتی و اینکه در پاکستان هستم و برای ادامه تحصیل به انگلستان می روم پایان یافت و دیگر در درون سازمان امکان تماس تلفنی به من و تو داده نشد. این نقطه آغاز دروغی بود که سازمان به ما یاد داد بگوئیم .

روزی که قرار شد به کمیساریای پناهندگی در کراچی برویم هنوز جملاتت در ذهنم است که می گفتی بهتر است با افرادی که با دیدگاه دکتر شریعتی و سازمان آرمان مستضعفین داشتند حرف بزنیم و به آنان وصل شویم چون خودت گرایش به آنان داشتی و عنوان کردی این گونه بهتر می توانیم پناهندگی بگیریم ولی چه سود که فرصتی دیگر پیدا نشد و مسئولین پایگاه ما را به سمت عراق فرستادند تا راه بازگشت به روی ما بسته شود .

اکنون نمی خواهم به همه مسائلی که گذشت اشاره ای داشته باشم در درون سازمان سازماندهی من عوض شد و چند سال دور از هم بودیم و بعضاٌ در شام جمعی همدیگر را می دیدیم و در همان دیدارهای کوتاه باز سری به خاطرات گذشته می زدیم و به یاد بازیهای بچه گانه و خاطرات رفتن به جنگل و دریا حرف می زدیم این در حالی بود که در درون سازمان این کار محفل محسوب می شد و باید گزارش می کردیم اما تو این کار را انجام ندادی.

زمان می گذشت تا این که سازماندهی من به گونه ای شد که در ستاد اشرف با هم باشیم و یا در موقع حمله آمریکا به عراق در پایگاه علوی در کنار هم باشیم و حتی بعد از سرنگونی صدام شرایط دوباره من و تو را در کنار هم قرار داد تا این دوستی ما هم چنان ادامه داشته باشد .

در اینجا می خواهم به نکاتی که بین حرفهای مان رد و بدل می شد اشاره کنم در بیشتر مواقع وقتی شرایط برای حرف زدن فراهم بود در مورد سالهایی که در سازمان بودیم و اینکه چقدر پیر شدیم حرف می زدیم و سئوال می کردیم تا کی باید در اشرف باقی بمانیم ؟ آیا دیگر رنگ ایران را دو باره خواهیم دید یا خیر ؟ در همه این سئوالات همیشه همسو و همفکر بودیم و اعتقاد داشتیم که از رجوی هیچ سرنگونی بیرون نخواهد آمد و توانش را ندارد.

ادامه دارد

هادی شبانی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا