خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت بیست و ششم

شروع آموزش‌های نظامی جدی‌تر— واقعیت کودک سربازی

امیر یغمایی در قسمت قبل خاطرات خود به قسمتی از خاطرات خود در مرکز 19 پرداخت.

پس از مدتی، آموزش‌های نظامی به‌طور جدی آغاز شد. ما به میدان تیر برده شدیم تا با کلاشنیکف AK-47 شلیک کنیم. میدان تیر در یک منطقه ایزوله در کمپ اشرف قرار داشت و با خاکریزهای بزرگ احاطه شده بود.

در اولین تمرین تیراندازی، بسیار مضطرب بودم. فکر اینکه باید اسلحه را کنار صورتم بگیرم و شلیک کنم، برایم دلهره‌آور بود. فرمانده میدان تیر، سعید نقاش، که یکی از مجاهدین قدیمی و باتجربه بود، به ما دستور داد که سیبل‌های کاغذی را در فاصله ۵۰ متری نصب کنیم، سپس روی زمین دراز بکشیم، اسلحه را مسلح کنیم و آماده شلیک باشیم.

وقتی ماشه را چکاندم، صدای بلند انفجار در گوشم پیچید، اسلحه به‌شدت عقب زد و قنداق آن محکم به شانه‌ام کوبید. من کاملاً تعادلم را از دست دادم و به‌سختی توانستم اسلحه را کنترل کنم. از همان شلیک اول، یک صدای سوت دائمی در گوشم افتاد که تا مدت‌ها از بین نرفت.

در همین هنگام، یکی از تازه‌واردانی که از کانادا آمده بود به اسم حمیدرضا نجمی هنگام تغییر هدف شلیک، ناگهان ایستاد، یک دور کامل چرخید و سپس دراز کشید. در همین لحظه، سعید با صدای بلند فریاد زد:

“آتش‌بس!!!”

او با سرعت خود را به آن فرد رساند، با عصبانیت پایش را روی لوله تفنگ او گذاشت و فریاد زد:

“فکر کردی توی فیلم رامبو هستی؟! می‌دونی اگه موقع چرخیدن، ماشه رو می‌کشیدی، چند نفر رو می‌کشتی؟!!”

آن فرد بلافاصله خلع سلاح شد و دیگر اجازه تمرین تیراندازی نداشت. این اتفاق به ما نشان داد که چقدر رعایت قوانین ایمنی در میدان جنگ مهم است و اگر کسی آن‌ها را رعایت نکند، عواقب سنگینی در انتظارش خواهد بود.

یک هفته بعد، دوباره برای تمرین تیراندازی به میدان تیر رفتم، اما این‌بار، من در تیم پشتیبانی بودم و به تازه‌واردان کمک می‌کردم. آن روز، تیراندازی برای همه خیلی روان‌تر پیش رفت و کسی اشتباه خطرناکی مرتکب نشد.

وقتی شلیک‌های اصلی تمام شد، مقدار زیادی مهمات اضافی باقی مانده بود. یکی از فرماندهان به من پیشنهاد داد که اگر بخواهم، می‌توانم کمی بیشتر تیراندازی کنم. من با اشتیاق قبول کردم.

تا آن زمان، ما فقط با حالت نیمه‌اتوماتیک شلیک کرده بودیم؛ به این معنا که بعد از هر شلیک، سلاح به‌طور خودکار گلوله بعدی را آماده می‌کرد، اما ما باید دوباره ماشه را فشار می‌دادیم. اما این‌بار، تصمیم گرفتم که تمام خشاب ۳۰ گلوله‌ای را در حالت تمام‌اتوماتیک خالی کنم.

وقتی ماشه را نگه داشتم، ناگهان اسلحه شروع به شلیک پشت‌سر‌هم کرد و صدای بلند “را-تا-تا-تا-تا!!!” در فضا پیچید. پوکه‌های داغ یکی پس از دیگری از اسلحه بیرون می‌پریدند و روی زمین می‌افتادند.

اما ناگهان مشکلی پیش آمد که انتظارش را نداشتم. ضربات شدید قنداق سلاح باعث شد که تقریباً تعادلم را از دست بدهم. من که جثه‌ای لاغر و کوچک داشتم، به سختی می‌توانستم سلاح را کنترل کنم. هر شلیک، اسلحه را به عقب پرتاب می‌کرد و مرا نیز همراهش می‌کشید. اما نمی‌خواستم ماشه را رها کنم.

یکی از فرماندهان، صمد، متوجه شد که دارم به عقب پرت می‌شوم، به‌سرعت جلو آمد و دستش را روی پشتم گذاشت تا نیفتم، اما من همچنان در حال شلیک بودم. این صحنه برای اطرافیان کمی خنده‌دار شده بود، اما در نهایت، توانستم تمام ۳۰ گلوله را شلیک کنم.

بعد از این تجربه، هم احساس قدرت داشتم و هم بیشتر از قبل به قدرت اسلحه احترام می‌گذاشتم. حالا دیگر فهمیده بودم که کلاش فقط یک سلاح در فیلم‌های اکشن نیست، بلکه یک ابزار مرگبار واقعی است که اگر کنترل نشود، می‌تواند خطرناک باشد.

پس از تمرین‌های اولیه تیراندازی، دوره‌های آموزشی سخت‌تری برای ما آغاز شد. از این به بعد، نه‌تنها باید با سلاح‌های سنگین‌تر و روش‌های جنگی پیچیده‌تر آشنا می‌شدیم، بلکه نظم نظامی و رعایت مقررات سختگیرانه نیز بخش مهمی از زندگی روزمره ما شده بود.

یکی از اولین تغییراتی که حس کردیم، سختگیری بیشتر در برنامه روزانه بود. دیگر خبری از خوابیدن بعد از شیپور بیدارباش یا شب‌بیداری‌های طولانی در خوابگاه نبود. فرماندهان به‌شدت بر رعایت ساعت خواب و بیداری نظارت می‌کردند و هرگونه تأخیر یا بی‌نظمی، تنبیه شدید به همراه داشت.

از این به بعد، روز ما با شیپور بیدارباش در ساعت ۵ صبح آغاز می‌شد. باید در عرض چند دقیقه لباس می‌پوشیدیم، تخت‌های خود را مرتب می‌کردیم و به صف‌های صبحگاهی می‌رفتیم. برنامه صبحگاهی شامل دویدن، تمرین‌های فیزیکی و آموزش‌های نظامی بود.

 

خروج از نسخه موبایل