خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت بیست و هفتم

نوجوان و ترور لاجوردی – خستگی مفرط برای کودک سربازان

امیر یغمایی در قسمت قبل خاطرات خود از اولین تمرین تیراندازی می گوید. فکر اینکه باید اسلحه را کنار صورتم بگیرم و شلیک کنم، برایم دلهره‌آور بود. فرمانده میدان تیر، سعید نقاش، که یکی از مجاهدین قدیمی و باتجربه بود، به ما دستور داد که سیبل‌های کاغذی را در فاصله ۵۰ متری نصب کنیم، سپس روی زمین دراز بکشیم، اسلحه را مسلح کنیم و آماده شلیک باشیم.

کمی پس از آنکه به مرکز ۱۹ رسیدیم و شروع به استقرار کردیم، مجاهدین گروهی از نیروهای ویژه آموزش‌دیده خود را اعزام کردند. در میان آن‌ها یکی از جوانانی بود که به ‌تازگی از ایران آمده بود تا در یک عملیات ویژه در تهران شرکت کند. او در تاریخ ۲۳ اوت ۱۹۹۸، اسدالله لاجوردی، رئیس زندان اوین تهران را ترور کرد.

پیش از این، درباره لاجوردی شنیده بودم. خبر ترور او را حوالی ظهر دریافت کردیم. این خبر به‌صورت یک پیام رسمی از طرف رهبر مجاهدین، مسعود رجوی به ارتش آزادی‌بخش ملی ایران ارسال شد و در سالن غذاخوری، در حالی که همه به صف ایستاده بودیم، برای ما خوانده شد. پس از خواندن پیام توسط فرمانده ارشد پایگاه، صدای کف زدن، سوت زدن، رقص و جشن بلند می‌شد. این یک اتفاق بزرگ بود و باید جشن گرفته می‌شد.

چند نفر از پسرها در جلوی صحنه‌ای که در انتهای سالن غذاخوری قرار داشت، دست‌های یکدیگر را گرفتند و به‌همراه موسیقی کردی شروع به رقص کردی کردند. همچنین، پیرزنی در آشپزخانه مسئولیت ذخایر غذایی را بر عهده داشت که او را “مادر” صدا می‌زدیم. پسر او از محافظان شخصی مسعود بود. روزی که خبر ترور لاجوردی منتشر شد، مادر بسیار خوشحال بود؛ مدام به انبار غذا رفت و آمد می‌کرد و بستنی، شیرینی و تخمه آفتابگردان می‌آورد.ترور یکی از شناخته‌شده‌ترین شخصیت‌های ایران احتمالاً منجر به یک حمله تلافی‌جویانه از سوی ایران می‌شد. به همین دلیل، تمام کمپ اشرف در حالت آماده‌باش قرار گرفت. این یعنی باید شب‌ها بیدار می‌ماندیم، زیرا احتمال داشت ایران از موشک‌های دوربرد یا حملات هوایی شبانه استفاده کند.

‌آموزش‌های نظامی، به شب منتقل شد و روزها تنها ۶ ساعت اجازه استراحت داشتیم. از ساعت ۸ صبح تا ۲ بعدازظهر می‌خوابیدیم و سپس بیدار شده، ناهار می‌خوردیم و تمام شب را بیدار می‌ماندیم. این برای من که ۱۴ سال داشتم یک کابوس بود، به‌ویژه که پیش از آن هم به‌خاطر کمبود خواب در شرایط سختی بودم. در حالت عادی، ساعت ۱۱ شب می‌خوابیدیم و ساعت ۵:۳۰ صبح با صدای شیپور بیدار می‌شدیم، اما حالا مجبور بودم برخلاف ریتم طبیعی بدنم بیدار بمانم.

چند روز بعد، متوجه شدیم که فردی که لاجوردی را در بازار شلوغ تهران ترور کرده بود، دستگیر و در زیر شکنجه کشته شده است. او جوانی ۲۰ ساله به نام علی‌اکبر اکبری، یک کرد ایرانی از شهر ایلام بود که تنها چند سال قبل به مجاهدین پیوسته بود. پس از طی یک روند سخت گزینشی، که شامل پرسش از همکاران نزدیکش درباره انگیزه، اراده و استواری ایدئولوژیکی او بود، رهبری مجاهدین او را برای این مأموریت انتخاب کرده بود تا لاجوردی را در شلوغ‌ترین نقطه تهران، بازار مرکزی، هدف قرار دهد.

طبق گزارش مجاهدین، علی‌اکبر موفق شده بود از حلقه محافظان عبور کند، لاجوردی را به قتل برساند و سپس از بازار فرار کند. اما نیروهای رژیم بازار را محاصره کرده و او را در یک بن‌بست به دام انداختند. در آن لحظه، وقتی دریافت که راهی برای فرار ندارد، قرص سیانوری که با خود داشت، بلعید. اما مأموران او را به بیمارستان بردند و با تزریق پادزهر نجات دادند. سپس، پس از ساعت‌ها شکنجه و تلاش ناموفق برای گرفتن اطلاعات، او را تحت شکنجه به قتل رساندند.

مجاهدین تصویر او را در شماره بعدی نشریه “مجاهد” منتشر کردند و عکس او را در کنار تصویر بنیان‌گذار سازمان روی جلد چاپ کردند. این جایگاه، به‌عنوان نمادی از افتخار، برای کسی در نظر گرفته شده بود که به گفته مجاهدین، “قصاب اوین” را کشته بود.

اما در کمپ اشرف، من در هر لحظه با خواب‌آلودگی درگیر بودم، به‌خصوص هنگام انجام کارهای گروهی که در سالن غذاخوری شب‌ها به ما محول می‌شد. گاهی تنها کاری که باید انجام می‌دادیم، پاک کردن کیسه‌های بزرگ برنج بود؛ برنج را روی سینی می‌ریختیم، پوست و سنگ‌های ریز را جدا می‌کردیم و سپس آن را به یک کیسه دیگر منتقل می‌کردیم.

هر شب، فرمانده ارشد که با نام مستعار “افشین” شناخته می‌شد، روی صحنه می‌آمد و آخرین اخبار مربوط به عملیات تروریستی مجاهدین در ایران را برای ما می‌خواند. من بارها هنگام انجام وظایف محول‌شده به خواب می‌رفتم و گاهی چنان خسته می‌شدم که مخفیانه از سالن غذاخوری بیرون می‌رفتم، به کتابخانه می‌رفتم و روی صندلی یا پشت قفسه‌های کتاب می‌خوابیدم تا کسی مرا پیدا نکند. اما همیشه شناسایی می‌شدم، چراکه فرمانده من افراد را می‌فرستاد تا مرا پیدا کنند و با زور به محل کار برگردانند..

حدود دو هفته در این وضعیت آماده‌باش شبانه ماندیم، اما خوشبختانه هیچ حمله‌ای از سوی ایران انجام نشد و پس از آن، به برنامه روزانه عادی خود بازگشتیم.

 

خروج از نسخه موبایل