در ژانویه سال ۲۰۰۱، تمامی پایگاههای مجاهدین خلق برای شرکت در نشستی مشترک فراخوانده شدند. محل این نشست، پایگاهی در نزدیکی بغداد به نام «باقرزاده» بود؛ همان پایگاه خشک و بیروحی که پنج ماه پیش در آن جلسات ایدئولوژیکمان را با نسرین، جانشین فرمانده کل، برگزار کرده بودیم. جلساتی که تنها به فرزندان مجاهدین اختصاص داشت و در تالاری کوچک با نام «سالن۴۰ ستون» انجام میشد. این سالن نامش را از ستونهای فراوانی گرفته بود که با نظمی متقارن در آن چیده شده بودند و جمعیت حاضر معمولاً از چند صد نفر فراتر نمیرفت.
اما بهجز آن سالن کوچک، سالنی عظیم نیز در پایگاه وجود داشت؛ سالنی برای برگزاری جلسات رهبری. سالن بزرگی که حتی از سالن اجتماعات قرارگاه اشرف هم وسیعتر و مجهزتر بود؛ همان سالنی که در کودکیمان در آن شاهد سخنرانیهای مسعود و مریم بودیم. حالا دیگر سالن اشرف برای میزبانی اعضای فزایندهی ارتش آزادیبخش و نیروهای خارجکشور کافی نبود، و سالن باقرزاده جای آن را گرفته بود.
شبانه با اتوبوسها وارد باقرزاده شدیم و خود را مستقر کردیم. صبح روز بعد به سوی سالن بزرگ حرکت کردیم. در ورودی، صفی طولانی برای بازرسی شکل گرفته بود. مأموران امنیتی با دقتی وسواسگونه ما را از سر تا پا بازرسی کردند؛ با فلزیابها بدنمان را اسکن کردند، موهایمان را لمس کردند، از ما خواستند دهانمان را باز کنیم، حتی خودکارهایمان را باز کردند تا مطمئن شوند تنها حاوی جوهرند.
وقتی وارد سالن شدیم، تصویری بر صحنه خودنمایی میکرد: عکس مسعود رجوی. وقتی خود او و مریم در جلسات حضور داشتند، هیچگاه عکسی از آنها نصب نمیشد. وجود عکس تنها یک معنا داشت: مسعود در این جلسه حضور نخواهد داشت، و این بار، مریم به تنهایی سخن خواهد گفت.
مریم از گوشهی صحنه وارد شد. جلسهای بسیار عجیب و احساسی آغاز شد؛ نشستی که هیچگاه فراموش نخواهم کرد. ساعتها به طول انجامید. در بخشی از سخنانش با صدایی رسا گفت: “ما وارد دورهای بسیار حساس شدهایم. شش ماه تا انتخابات ایران باقی مانده و در این شش ماه باید بیشترین تعداد عملیات نظامی ممکن را انجام دهیم. هم در مرزها و هم در داخل شهرها.”
من در آن زمان ۱۷ ساله بودم. راستش را بخواهید، درک نمیکردم چرا این شش ماه “حساس” هستند و چرا باید به هر قیمتی عملیات نظامی را تشدید کنیم. و قسم میخورم اکثر حاضرین هم مثل من، دلیل این دستور را درک نکرده بودند. اما مریم قاطع بود. با صدایی بلند و محکم، بارها و بارها تکرار کرد: “در این دورهی حساس، نباید از شهید شدن یا مجروح شدن بترسیم! هر پایگاه، هر گروه، هر یگان، و حتی هر فرد باید برای انجام بیشترین تعداد عملیات ممکن برنامهریزی کند. این موضوع تأثیر مستقیم بر سرنگونی اجتنابناپذیر رژیم ایران خواهد داشت!”
من بیشتر گیج شدم. درک این حرفها برایم سخت بود. پس از پایان نشست، هر پایگاه نظامی جلساتی داخلی با فرماندهانش داشت تا حرفهای مریم را تکرار و تفسیر کنند. وقتی به پایگاههای عملیاتیمان برگشتیم، چندین بار ویدئوی جلسه را تماشا کردیم. طی این جلسات بود که آرامآرام فهمیدم منظور مریم از “ضرورت عملیاتهای شدید نظامی قبل از انتخابات ریاستجمهوری” چه بود. محمد خاتمی، رئیسجمهور اصلاحطلب، دوره اولش را گذرانده بود. موضع مجاهدین این بود که بین اصلاحطلبان و محافظهکاران تفاوتی نیست؛ اصلاحات تنها ترفندی برای تخلیهی نارضایتی عمومی و جلوگیری از شورش است. هدف مجاهدین این بود که با عملیاتهای سنگین پیش از انتخابات، توجه عمومی را جلب کنند و نشان دهند که آلترناتیو سومی نیز وجود دارد: مجاهدین با ریاستجمهوری مریم رجوی.
اما اینکه آیا راه رساندن این پیام، ترور فرماندهان نظامی و حمله به پایگاههای ارتش است یا نه… سؤال بزرگی باقی ماند.
رقابت در تروریسم
برنامهریزیها همانجا در باقرزاده آغاز شد، حتی پیش از آنکه پایگاه را ترک کنیم. فرماندهان زنِ هفت پایگاه مرزی، یکی پس از دیگری با ما جلسه گذاشتند. در این جلسات از ما خواستند تا خود را تمامقد وقف این دورهی حساس کنیم. تأکید میکردند که این عملیاتها برای اهداف بلندمدت ما حیاتیاند. همانجا، انگار آتش در جان همه افتاد. انرژی در فضا موج میزد. گروهها شکل گرفتند. بعضی در گروه، بعضی بهصورت فردی، شروع کردند به نوشتن طرحها، کشیدن نقشهها، و بحث و تبادلنظر.
چند روز بعد، به محض بازگشت به پایگاهها، عملیاتهای نظامی با طوفانی از شدت آغاز شد. فضای رقابت عجیبی میان قرارگاه ها شکل گرفته بود؛ هر قرارگاه میخواست بیشترین تعداد عملیات را انجام دهد. رهبری، یعنی مسعود رجوی، یک سیستم امتیازدهی خاص طراحی کرده بود. امتیازها بسته به نوع عملیات متفاوت بود. مثلاً حملات ساده با خمپارهانداز به پایگاههای مرزی ایران امتیاز کمی داشت، اما عملیاتهایی پیچیده مانند ترور فرماندهان عالیرتبه رژیم یا حملات به ساختمانهای مهم در شهرهای بزرگ، امتیازهای بالا داشتند.
همزمان با افزایش عملیاتها، آمار کشتهها و زخمیهای مجاهدین نیز بالا رفت. آدمها یکییکی میمردند؛ مثل برگ پاییزی که از درخت میریزد. گاهی فکر میکردم: “ما چند نفر دیگر را میتوانیم از دست بدهیم؟ مگر چند نفر هستیم؟” جمعیتمان در بهترین حالت به ده هزار نفر نمی میرسید؛ مرد و زن.
نشریهی ماهانهی مجاهدین به نام “مجاهد”، همیشه تصویر “شهدا”ی تازه را بر روی جلد خود میزد. مرگ اعضا، از نگاه سازمان، نه تهدید بود و نه مانعی برای ادامهی راه؛ بلکه نقطهی افتخار، افتخار برای رهبری و مشروعیتی دیگر برای کسانی که جانشان را فدای مسعود کرده بودند. این شش ماه، ترکیبی بود از هیجان، شوق، اما در عین حال اندوهی سنگین. چون هر بار که خبر شهادت فردی منتشر میشد، من یا او را میشناختم، یا قبلاً در یکی از مراسم یا جلسات او را دیده بودم.
هر بار که یکی از پایگاهها عملیاتی موفق انجام میداد، ما را در سالن غذاخوری جمع میکردند. فرمانده زن پایگاه گزارش عملیات را با صدای بلند میخواند. بعد از آن، پیام تبریک رهبری پخش میشد. پس از آن نوبت جشن بود: رقص، آواز، شیرینی و بستنی. برخی روزها چندین جشن در یک روز برگزار میشد. خوانندههای پایگاه روی صحنه میرفتند و تا نیمهشب میخواندند. فضای شور و امید و رفاقت موج میزد.
اما انتخاب نیرو برای عملیاتهای شهری، خود عملیاتی جداگانه بود. چون سازمان میخواست مطمئن باشد که این افراد، از نظر ایدئولوژیک در بالاترین سطح قرار دارند. چرا که اگر اسیر میشدند، نباید اطلاعات سری را لو میدادند. در واقع، قرار نبود به هیچوجه زنده به دست دشمن بیفتند.
به همین دلیل، هر فردی که قرار بود به چنین مأموریتی اعزام شود، موظف بود در صورت خطر اسارت، خودکشی (عملیات انتحاری) کند. به هر نفر یک کپسول سیانور داده میشد. کپسول شیشهای و داخل آن، سم کشندهی سیانور بود. فرد باید آن را زیر زبان خود نگه میداشت. در لحظه اضطرار، باید کپسول را میشکست، با زبان تکههای شیشه را به اطراف دهان میکشید تا زخم ایجاد شود و سم از طریق خون وارد بدن شود؛ در عرض چند دقیقه، مرگ قطعی بود. اما چون رژیم پادزهر سیانور را ساخته بود، هر فرد همچنین یک نارنجک نیز همراه داشت. نارنجک را باید در نهایتِ اضطرار، ضامنش را میکشید و آن را طوری زیر سینهاش قرار میداد که انفجار مستقیم قلب را هدف بگیرد.
تمام این مراحل، بخشی از آموزشهای سنگین و مستمر در آن دوره بود. آموزشهایی که کاملاً شکل کلاسیک خود را از دست داده بود. دیگر خبری از تانک و استراتژیهای نظامی رایج نبود. همهچیز تبدیل به آموزش چریکی شده بود.
یکی از آموزشها، “دشمن شناسی” نام داشت. در این دوره، همه ساختار و نیروهای رژیم از سپاه پاسداران گرفته تا ارتش و بسیج و نقش و ماموریتهایشان آموزش داده میشد. همچنین همه باید دروس ابتدایی “شناخت جامعهی ایران” را نیز میگذراندند.
چون برای عملیاتهای شهری، نیروها باید به ایران نفوذ میکردند. از مرز به صورت پیاده عبور میکردند، سپس سوار اتوبوس میشدند تا وارد شهر شوند. اما رژیم هم در آن دوره، در پاسخ به حملات مجاهدین، کنترلها را بهشدت افزایش داده بود. ماموران رژیم آموزش دیده بودند که اضطراب و نگاههای عصبی را تشخیص دهند. وارد اتوبوسها میشدند و با هر کسی که تماس چشمی برقرار میکردند، او را زیر نظر میگرفتند. کسی که مظنون میشد، باید با کیف و وسایلش پیاده میشد و مورد بازرسی و بازجویی قرار میگرفت.
در همین روند، چندین عملیات شکست خورد. بعضی از افراد مجاهدین نتوانستند استرس خود را پنهان کنند. نگاهشان مشکوک بود. و وقتی مأمور به آنها شک کرد، مجبور شدند پیاده شوند؛ برخی بازداشت شدند، برخی هم برای فرار دست به اسلحه بردند و کشته شدند.
بعد از شکست چند عملیات شهری، سازمان تصمیم گرفت که همهی نیروها، حتی آنهایی که هیچوقت داخل ایران نبودهاند، باید دورهای آموزشی دربارهی جامعهی ایران بگذرانند. این آموزشها شامل آداب و رسوم مردم، قیمت کالاها، نحوهی برخورد مردم با مأموران و رفتار طبیعی یک شهروند ایرانی بود.
این آموزش بهخصوص برای کسانی ضروری بود که سالها در خارج از ایران زندگی کرده بودند، یا مثل ما که اصلاً هیچگاه پایمان به خاک ایران نرسیده بود. تمرکز دوره روی این بود که هنگام مواجهه با بازرسی چگونه رفتار کنیم تا مظنون نشویم. مثلاً در اتوبوس، توصیه میشد کنار زنی با کودک بنشینی، و در هنگام ورود مأمور به اتوبوس، سعی کنی با کودک بازی کنی یا او را بغل بگیری تا طبیعی و “عادی” بهنظر برسی.
اگر مأمور تو را صدا زد تا از اتوبوس پیاده شوی، باید عصبانی میشدی، سر و صدا میکردی، اعتراض میکردی. چون این رفتار در ایران رایج است؛ مردم از کنترلهای بیدلیل و مشکوک خسته شدهاند و اغلب واکنش نشان میدهند. اما نکته کلیدی این بود که هرگز نباید بیچونوچرا با آنها همکاری کرد. چون اگر مأمور موفق میشد فردی را با اسلحه و مهمات پیاده کند، همهچیز تمام شده بود.
در چنین وضعیتی، باید بلافاصله اسلحه را بیرون میکشیدی و شروع میکردی به تیراندازی. عملیات برنامهریزیشده دیگر اهمیت نداشت؛ عملیات تو همانجا آغاز میشد. پس از درگیری اولیه، باید نخستین ماشین عبوری را متوقف میکردی، راننده را تهدید میکردی، ماشین را مصادره میکردی و به سمت شهر بعدی میرفتی تا با سلاحهای باقیمانده، هرگونه عملیات ممکن را انجام دهی. سازمان این اقدام را “مصادره انقلابی” مینامید. گرفتن ماشین و دارایی مردم عادی، اگر در راستای هدف انقلابی باشد، مجاز تلقی میشد.
شبها هم تمرینات عملی داشتیم. تمریناتی که گاهی بیشتر شبیه نمایش و بازی بود تا تمرین نظامی واقعی. ما نقش مسافران در یک اتوبوس را بازی میکردیم و یکی از بچهها نقش مأمور را داشت. مأمور وارد میشد و از ما میخواست پیاده شویم. ما باید شروع میکردیم به دعوا و اعتراض: “برو کنار، چی از جون ما میخوای؟ مگه زندگی ما کم سختی داره که تو هم مزاحم ما میشی؟” یکی از بچهها میگفت: “این بابامه، داریم میریم مهمونی خالهم.”
همهچیز به بازی شبیه شده بود، شوخی و خنده و شلوغکاری. اما برای کسانی که برای عملیاتهای ویژه در شهرهای بزرگ انتخاب شده بودند، فضا کاملاً متفاوت بود. آنها باید در قرنطینه میماندند. موزشهای نظامی، روانی و رفتاری بسیار پیشرفتهتری میدیدند. یکی از تمرینهای سختشان، شلیک موشک RPG در حال حرکت روی موتورسیکلت بود. تمرینی که نیاز به دقت، هماهنگی و تمرکز شدید داشت، چون باید هنگام حرکت، به سمت مخالف نشانهگیری میکردند.
این افراد اجازهی ارتباط با دیگران را نداشتند. گاهی شبها در حال تمرین فیزیکی میدیدیمشان. آنها ریش داشتند، چیزی که در سازمان ممنوع بود. تنها افراد خاصی که قرار بود در میان مردم ایران نفوذ کنند اجازهی داشتن ریش داشتند تا بتوانند در میان مردم جا بیفتند. وقتی چنین کسی را میدیدیم، میفهمیدیم که او برای عملیات شهری انتخاب شده، اما حرف زدن با آنها ممنوع بود. حتی پرسیدن نامشان یا دلیل حضورشان، خلاف مقررات بود.
نترسیدن، بخش جدایی ناپذیر از زیست کودک سربازان
در آن دوران، دورههای آموزشی مختلفی داشتیم؛ هم نظری و هم عملی. یکی از این دورهها، آموزش مین و تلههای انفجاری بود؛ دورهای اجباری برای همه. چرا که هر فردی ممکن بود در عملیاتی در مناطقی حضور داشته باشد که هنوز مینهای جنگ ایران و عراق پاکسازی نشدهاند.
پایان دوره، یک کارت با عنوان «کارت مین» به شرکتکنندگان میدادند که نشان میداد فرد صلاحیت عملیات در منطقه مینگذاری شده را دارد. ما انواع مینها را شناختیم: مین ایتالیایی VS 2.2، TS-50 و مین وحشتناک Valmara 69 که درونش هزار ساچمه فلزی کوچک داشت. اگر این مین منفجر میشد، افراد در شعاع ۵۰ متری را به تکهپاره تبدیل میکرد. من همیشه از مینها میترسیدم. مخصوصاً بعد از آنکه فهمیدم چند نفر از پایگاه ما، بهخاطر سهلانگاری در پاکسازی مینها، روی مین رفتهاند و پایشان را از زانو به پایین از دست دادهاند.
یاد گرفتیم چطور تلههای سیمی را تشخیص دهیم، چطور مینها را با چاقو و در زاویهی ۴۵ درجه، آرام و بیصدا بیرون بکشیم. روش مورد اعتماد این بود: با چاقو، زمین را میلیمتری و بهدقت شکاف میدادی، تا به سطح مین برسی بدون اینکه فشار وارد کنی. باید نواری به عرض پنجاه سانتیمتر را پاکسازی میکردی، خط به خط، با فاصلهی پنج سانتیمتر از خط قبلی.
وقتی مین پیدا میشد، باید خیلی با دقت از خاک خارج و خنثی میشد. این کار، نیاز به صبر و تمرکز وحشتناکی داشت. خوشبختانه، مینها فقط در نوار باریکی از مرز قرار داشتند؛ نوارهایی چند ده متر عرض. پس با تلاش زیاد، میشد در یک شب مسیر را پاکسازی کرد تا فردا عملیات انجام شود.
من بخش تئوری را با موفقیت گذراندم، اما در آزمون عملی که در شب برگزار میشد، عمداً مردود شدم. بارها و بارها، با علم به پاسخ، اشتباه کردم. چرا؟ چون نمیخواستم نفر جلودار گروه در میدان مین باشم.
ما در آن تمرینها، عینک دید در شب و چکمههایی مخصوص با کف ضخیم داشتیم که تا ۳۰ سانتیمتر ارتفاع داشت. مینها واقعی نبودند، اما حتی با دیدنشان در تمرین، هیچگاه گروه را هشدار ندادم. خودم یا دیگری روی مین میرفت، یا سیم تله را لمس میکردیم.
مربیمان عصبانی میشد. مرتب سرم داد میکشید: “چرا نمیتونی حتی یک مین رو تشخیص بدی؟ مگه کوری؟” من هم با بیخیالی جواب میدادم: “ببخشید، ندیدمش.” اما حقیقت را در دل نگه داشته بودم: من هرگز نمیخواستم نفری باشم که وارد میدان مین میشود.
فقط یک هفته پیش، یکی از بچههای مجاهدین در گروهی هفتنفره هنگام عملیات، اشتباهی کوچک مرتکب شد؛ با یک حرکت ندانسته، سیم تلهی یک مین Valmara 69 را لمس کرد… و همان یک حرکت کافی بود تا همهیآن هفت نفر تکهتکه شوند. بدنهایشان آنقدر از هم دریده شده بود که تشخیصدادنشان غیرممکن شده بود. آن صحنه چنان در ذهنم حک شده بود که حتی تصور قرار گرفتن در آن موقعیت، بدنم را میلرزاند. همان تصویر کافی بود تا در تمام تمرینها، با عمد، خطا کنم. حاضر بودم هر تحقیر و سرزنشی را تحمل کنم.
در همان شبهایی که تمرینها با استرس و دلهره میگذشت، گاهی از خودم میپرسیدم: من کی هستم در این میان؟ فقط ۱۷ سال دارم. هنوز آنقدر تجربه ندارم که از مرگ نترسم، و نه آنقدر سادهدل که تمام اینها را افتخار بدانم.
من در آن روزها، در دوگانگی مطلق بودم. از یک سو، رفقایی که جانشان را میدادند، و از سوی دیگر، درون من که از این بازی مرگ، چیزی جز وحشت نمیفهمید. احساس میکردم این «شکوه شهید شدن» که همه از آن دم میزدند، برای من، فقط یک نقاب بود بر چهرهی مرگی بیدلیل. البته کسی به این فکرها اهمیتی نمیداد. قطار عملیات، با شتاب پیش میرفت، و برای کسانی که میایستادند یا مردد میشدند، جایی در این قطار نبود. آموزشهای ما ادامه داشت. هر شب، برنامهای تازه، تمرینی جدید، امتحانی سختتر.
در بعضی شبها، ما را به تونلهای باریک زیرزمینی میبردند. آنجا باید از دل تاریکی مطلق عبور میکردیم، با کولههایی پر از تجهیزات، با سکوتی سنگین و سنگینی نفسهایی که در گلومان گیر کرده بود. گاهی حس میکردم در آن تاریکی، هیچکس زنده بیرون نخواهد آمد.
روزهایی بود که به خودم میگفتم: «شاید فردا نوبت من باشد.» نه از آن جهت که شهید شوم و عکسم روی جلد «مجاهد» بیفتد. نه. فقط چون ممکن بود در یکی از این تمرینها، یکی از مینها واقعی باشد. شاید اشتباهی، شاید عمدی، شاید فقط یک اشتباه سادهی انسانی، و بعد… تمام.
اما حتی با تمام این ترسها، همه ادامه میدادند. کسی حق نداشت ترس را به زبان بیاورد. حتی اگر هر شب با کابوس از خواب میپریدیم، حتی اگر صدای انفجارها، در گوشمان میماند، باید صبح با لبخند از خواب بیدار میشدیم، لباس فرممان را میپوشیدیم، و میرفتیم برای تمرین بعدی.
گاهی به رفقایم نگاه میکردم. به کسانی که شبها با صدای ناله در خواب میچرخیدند، اما صبحها با شور و انرژی، شعار میدادند و اسلحه به دوش میگرفتند. تعارضی غریب بین ظاهر و درونشان بود. یا شاید همهمان چنین بودیم و فقط وانمود میکردیم. شاید همه، نقاب به چهره داشتیم. و اینگونه، در آن شش ماه، زیر آسمان پرستارهی قرارگاه فائزه، میان خاکهای خشک و جادههای مینگذاریشده، در تمرینها و آموزشهای بیپایان، کمکم باور کردم که “نترسیدن” بخش جداییناپذیر از زیستن ماست. یا باید باورش میکردیم، یا میمردیم پیش از مرگ.
با همهی آنچه گفته شد، اما هیچ چیز مثل تمرینات مینروبی، جانم را از درون نمیخورد. در واقع، آن لحظهای که قرار بود با چاقوی کوچک مخصوص، نواری باریک از خاک را با دقت بشکافی، دستانت میلرزید، نه از سر خستگی، که از سر وحشتی مدفونشده. وحشتی که هیچکس حق نداشت به زبان بیاورد. تو باید مینها را میدیدی، باید تشخیص میدادی، اما من، با وجود دیدن، سکوت میکردم. هیچوقت هشدار نمیدادم. هیچوقت نگفتم: “اونجاست! زیر خاکه!” و بعد یا خودم، یا یکی از اعضای گروه، روی مین تمرینی میرفتیم. مینهایی بیانفجار، بیخطر، اما نشانهای از ضعف… و در من، نشانهای از مقاومت در برابر مرگ.
مربیام، مردی جدی و بیرحم، از شدت خشم سرم فریاد میکشید :”اینهمه تمرین کردی که نتونی یه مین لعنتی رو تشخیص بدی؟!” و من، با نگاهی سرد، میگفتم: “ببخشید… ندیدمش.” اما درونم چیز دیگری زمزمه میکرد: “من نمیخوام نفر اول باشم. نمیخوام پاهامو جا بذارم توی میدون مین.”
نفر اول بودن، معنایی داشت فراتر از شجاعت. نفر اول، همان کسی بود که روی آینده خودش خط میکشید. چون اگر مین واقعی بود، او قربانی نخست میشد. و من… من این نقش را نمیخواستم. این ترس، در دل همان دورانی شکل گرفت که سازمان، به طرز بیسابقهای در حال آمادهسازی نیرو برای عملیاتهای گسترده در ایران بود. تعداد عملیاتها، پیاپی بالا میرفت. هر پایگاه، به رقابت افتاده بود. سیستم امتیازدهی رجوی، به هر عملیات وزن و ارزش میداد. هر کشتهای، هر انفجاری، عددی بود در کارنامه یک پایگاه. عددی که نه تنها افتخار محسوب میشد، بلکه میتوانست جایگاه فرماندهاش را ارتقا دهد.
گاهی پایگاه ما، طی تنها یک هفته، چند عملیات انجام میداد. بعضی با موفقیت، بعضی دیگر با خون… با جسدهایی که هیچگاه بازنگشتند. هر بار، فرمانده پایگاه، در سالن غذاخوری ظاهر میشد. گزارشی با لحن حماسی میخواند: “امشب، شیرزنان و شیرمردان مجاهد، مواضع دشمن را کوبیدند!”
و بعد نوبت پیام تبریک “رهبر” میرسید؛ صدای گرم و اغراقشدهی رجوی در بلندگوها میپیچید. پس از آن، جشن و پایکوبی. بله، حتی برای مرگ. چون سازمان، مرگ را جشن میگرفت، اگر در مسیر “رهایی” بود. رقص و آواز و بستنی، بخشی جداییناپذیر از آن شش ماه بود. خوانندهها با لباسهای فرم، روی سن میرفتند. صدایشان در دل بیابان طنین میانداخت، اما در دل من، چیزی دیگر فریاد میزد: “کجای این جشن، زندگی است؟” شبی نبود که نخوابم و به تصویر رفقای تکهتکهشدهام فکر نکنم. و باز، صبح میرسید. شیپور بیدارباش، دویدن، تمرین، آموزش، حمل اسلحه، نگاههای بیاحساس و لبخندهایی که هیچگاه به چشم نمیرسیدند. و دوباره شب، و کابوس.
اما هیچکس حرفی نمیزد. در اردوگاه، سکوت، یک قانون نانوشته بود. تو باید میجنگیدی. باید در میدان مین، بدون لرزش، پیش میرفتی. باید عملیات میرفتی، بدون پرسیدن دلیل. و اگر هم روزی ترسیدی، باید لبخند بزنی. چون خنده، ماسکی بود بر تمام آنچه نمیتوانستی فریاد بزنی.
امیر به دنبال هویت خویش در هیاهوی آتش و خون
روزها میگذشتند. آموزشها، سختتر و پیچیدهتر میشدند. پایگاه، به یک کارخانهی جنگی بیوقفه تبدیل شده بود. از بام تا شام، آموزش و آمادگی. از شام تا بام، تمرینهای شبانه و شبیهسازی عملیات.
آنچه در آن روزها برجسته شد، نه فقط شدت عملیاتها بود، بلکه فلسفهی پشت آنها. چرا اینهمه عجله؟ چرا اینهمه فداکاری، آن هم پیش از انتخابات؟ در جلسات توجیهی بعد از سخنرانی مریم، کمکم هدف روشنتر شد: ما باید به دنیا و به مردم ایران نشان میدادیم که “آلترناتیو” واقعی وجود دارد. آلترناتیوی نه از جنس اصلاحطلبی، نه از جنس محافظهکاری. آلترناتیوی که با خون، با گلوله، با انفجار، نامش را فریاد میزد: “سازمان مجاهدین خلق ایران، به رهبری مسعود رجوی.”
اما سوال همچنان در ذهن من باقی مانده بود. آیا واقعاً این پیام را کسی در آنسوی مرزها خواهد شنید؟ آیا واقعاً کسی، در دل تهران، تبریز، اصفهان، با دیدن خبر یک انفجار در پادگان یا ترور یک فرمانده، میگوید: “آه، پس مجاهدین هنوز هستند؟ شاید آنها راهحل باشند.”
این شک را در دل نگه داشتم. شک، در اردوگاه ما، یک گناه ناگفته بود. در دل اردوگاه، در آن روزها، کلمهای بود که همه چیز را معنا میداد، همه چیز را توجیه میکرد، همه چیز را پنهان میکرد: “شهادت”.این کلمه، مثل بوی خاک بارانخورده در هوا پخش میشد. وقتی اسم یکی از نیروها را میشنیدی که “شهید” شده، انگار برای لحظهای همهچیز متوقف میشد. صدای همهمهها قطع، چشمها خیره، و بعد، دوباره شور، شعار، افتخار.
اما من… من به واژه “شهید” با یک احساس دوگانه نگاه میکردم. همزمان که تصویر آنهایی که رفته بودند در ذهنم مرور میشد، از خودم میپرسیدم: “آیا همهشان واقعاً میخواستند بمیرند؟ یا فقط چارهای نداشتند؟”
در یک نظامی که از تو میخواهد قبل از هر مأموریت، قرص سیانور را زیر زبانت بگذاری و نارنجک را در آغوشت بفشاری، کجاست جایی برای انتخاب؟ آیا واقعاً شهادت، انتخاب است؟ یا آخرین گزینه در میدان بیفراری؟ اما این افکار را نمیشد به زبان آورد. در چشمان فرماندهان، حتی شک، خیانت محسوب میشد. تو باید باور میکردی، حتی اگر نمیفهمیدی. باید لبخند میزدی، حتی اگر از درون میسوختی.
در یکی از شبها، بعد از یک عملیات موفق، که گویا چند پایگاه مرزی دشمن را با خمپاره زده بودند، جشن بزرگی گرفتند. مثل همیشه، سخنرانی فرمانده، پیام تبریک رجوی، بعد شیرینی، موزیک و رقص. اما آن شب، حال و هوای من چیز دیگری بود. در گوشهای نشسته بودم، صدای موسیقی در گوشم موج میزد، اما نگاهم میرفت سمت جای خالی چند نفر. کسانی که دیگر نبودند. کسانی که حالا اسمشان کنار عکسهای سیاهوسفیدشان روی دیوار بود. من آنها را میشناختم. با بعضیشان تمرین کرده بودم. با یکیشان حتی شب قبل از عملیات حرف زده بودم، وقتی گفت: “میدونی، من یه بار عاشق شدم…”
و خندید. گفت: “ولی عشق ما فقط برای انقلاب باید باشه. گفتن عشق فردی سمّه.”
و حالا، او هم نبود. صدای خندهاش، نگاه شیطنتآمیزش، همهاش شده بود یک قاب عکس، با یک روبان سیاه، زیر عنوان: “شهید قهرمان”…
در آن شب پرشور، من آرام از جمع دور شدم. رفتم گوشهی تاریک اردوگاه، جایی که صدای موسیقی ضعیفتر بود. زل زدم به آسمان. نه ستارهای بود، نه نوری. فقط سیاهی. و در دل آن تاریکی، با خودم گفتم: “من نمیترسم از مردن… من فقط از این میترسم که هیچکس ندونه چرا.”
با گذر هفتهها، عملیاتی که در ابتدا در مرزها متمرکز بود، بهتدریج به عمق شهرها کشیده شد. حالا دیگر صحبت از خمپارهزدن به پاسگاه مرزی یا تیراندازی از دور نبود؛ حالا نوبت عملیات در دل شهر، در خیابانهای شلوغ، در کوچههای تاریک، در نزدیکی قلب تپندهی رژیم بود.
افرادی برای این مأموریتها انتخاب شدند. نه با فراخوان عمومی، نه با داوطلبی، بلکه با گزینشی دقیق، مخفی و بر اساس آنچه «صلاحیت ایدئولوژیک مطلق» نامیده میشد. کسانی که سالها در سازمان بودند، کسانی که هیچ نشانهای از تردید نشان نداده بودند، کسانی که هر آزمون وفاداری را با لبخند پشت سر گذاشته بودند.
آنها ناگهان ناپدید میشدند. نه خداحافظیای، نه کلمهای، فقط سکوت. کسی حق نداشت با آنها حرف بزند. کسی حق نداشت حتی نگاهشان کند. اگر اتفاقی از کنارشان رد میشدی، باید سرت را پایین میانداختی. آنها در حال آمادهشدن برای “شهادت” بودند، و ما، نباید مزاحم این مسیر میشدیم.
گاهی در دل شب، صدای شلیک خاموش تمرینشان با باد میآمیخت و در بیابان گم میشد. گاه فکر میکردم: “آیا اینها واقعاً برمیگردند؟” و تقریباً همیشه پاسخ در دل شب بیصدا میپیچید: “نه”.
آنها نه بازمیگشتند، نه خبرشان میآمد. فقط چند روز یا چند هفته بعد، در نشریه “مجاهد”، چهرهای آشنا روی جلد میرفت. همراه با شرح مختصر عملیات، محل شهادت، و گاه تصویری تار و بیکیفیت از انفجار یا جنازهای دورافتاده که گفته میشد: “او با شجاعت جان باخت، اما مأموریتش را کامل کرد.”
هوا گرم بود. غباری ناپیدا روی پوست مینشست و نفسکشیدن را سختتر میکرد. اما چیزی که بیشتر از گرما اذیتم میکرد، سنگینی چشمهایی بود که به ما نگاه نمیکردند، اما همهچیز را میدیدند. حالا دیگر تعداد کسانی که از پایگاه جدا میشدند، بیشتر شده بود. هر روز، یکی، دو نفر، یا گاهی حتی یک گروه کوچک، بیصدا ناپدید میشدند. خبری نمیدادند، کسی هم نمیپرسید. پرسیدن، کار خطرناکی بود. نشانهای از وابستگی، دلبستگی، احساس. و احساس، در این فازِ مبارزه، دشمنی درونی بود.
من هم روزها را با سکوت میگذراندم. تمرین میکردم، سلاح تمیز میکردم، در صف غذا میایستادم، در جلسات ایدئولوژیک شرکت میکردم، سرم را پایین میانداختم و لبخند میزدم. دقیقاً همانطور که ازم خواسته بودند. اما در درونم، صدایی مدام نجوا میکرد: “کی نوبت تو میشه؟”
نه که بترسم. نه. ترس را مدتها پیش در میدان مین جا گذاشته بودم. آنچه با من مانده بود، چیزی نزدیکتر به خلأ بود. حسی از بیوزنی، بیهویتی، بیتاریخبودن. انگار تو فقط در لحظهای ایستادهای، بدون گذشته، بدون فردا. فقط حال، و فقط وظیفه. آنجا، دیگر کسی اسمی نداشت. همه “رزمنده” بودیم، یا “خواهر”، یا “برادر”. هویتها در لباسها، در تمرینها، در شبنشینیهای پرشور، دفن شده بود. من اما، هنوز دلم میخواست کسی صدایم بزند… همان اسمی را که پدر و مادرم برایم انتخاب کرده بودند. اسمی که شاید حتی آنها هم حالا فراموش کرده بودند … امیر

