بعد از یکی از نشستهای طولانی و فرسایشی با رهبری، در طول آن دوره چهارماهه “طعمه” در باقرزاده، به ما اجازه ورزش آزاد داده شد. خیلیها از فرصت استفاده کردند و رفتند سراغ فوتبال در زمینهای وسیع باقرزاده. من هم کنار یکی از زمینها ایستاده بودم و داشتم بازی را تماشا میکردم.
ناگهان دیدم برادر کمال، یکی از فرماندهان ارشد در پایگاه چهار، با شتاب زیاد به سمت زمین فوتبال میدود. لباس فرم سبز رسمیاش را پوشیده بود و چند برگ کاغذ A4 در دست داشت. مردی درشتهیکل و سنگینوزن بود، و از همان لحظه فهمیدم خبری مهم در راه است.
کمال مستقیم وارد زمین شد، دستش را بالا گرفت و از همه خواست دورش جمع شوند. بازی متوقف شد، و همه کنجکاوانه به سمت او رفتند. او بهشدت هیجانزده و نفسنفسزنان بود و باید نفسش را جمع میکرد تا بتواند از روی کاغذ بخواند.
با شور و حرارتی خاص، کاغذها را بالا گرفت و گفت:
-“یکی از برجهای دوقلوی مرکز تجارت جهانی در نیویورک با یک هواپیمای مسافربری هدف قرار گرفته و بهطور کامل فرو ریخته!”
جمعی که با لباس ورزشی دور او ایستاده بودند، شروع کردند به دست زدن، سوت کشیدن و ابراز شادی. بعد، کمال ادامه داد و سایر جزئیاتی را که تا آن لحظه از طریق رسانهها منتشر شده بود، برایمان خواند. افراد بالا و پایین میپریدند و از خوشحالی فریاد میزدند. کمال گفت که بالاخره دنیا از امپریالیسم بزرگ و ظلم و استثمارش انتقام گرفته است.
من وسط جمع ایستاده بودم، ذهنم کرخت و خسته از تمام آن نشستهای رهبری و شکنجههای روانی مجاهدین در دو ماه گذشته. نمیتوانستم خوشحال باشم. چون نه نسبت به آمریکا، نه غرب، نه حتی چیزی به نام امپریالیسم، هیچگاه حس تنفر نداشتم. من که در غرب بزرگ شده بودم، در سوئد و فرانسه، فرهنگ آمریکایی را دوست داشتم.
ولی همزمان، درک میکردم که چرا مجاهدین خوشحال بودند. مجاهدین خلق در بنیان خود یک سازمان مارکسیستی-اسلامی بود با ریشههایی عمیق در سوسیالیسم و ضدیت با امپریالیسم. در بسیاری از سرودهایشان هم شعارهایی مثل “نبرد با آمریکا” و “امپریالیسم استثمارگر” شنیده میشد. از طرفی، مسعود رجوی پیشتر گفته بود که پس از سرنگونی رژیم در ایران، باید با صدام و عراق متحد شویم و تمرکز را روی مبارزه با امپریالیسم آمریکا بگذاریم.
بازی هنوز از سر گرفته نشده بود که برادر کمال دوباره با همان حالت دویدن از سمت ساختمان اداری برگشت، باز هم با یک دسته کاغذ در دست. مردم را دوباره دور خودش جمع کرد و با صدای بلند فریاد زد:
ـ “برج دوم مرکز تجارت جهانی هم با یک هواپیمای دیگر هدف قرار گرفته!”
بار دیگر، صدای شادی و هلهله زمین فوتبال را پر کرد. کمال ادامه داد:
ـ “ساعت ۰۹:۰۳، پرواز شماره ۱۷۵ یونایتد ایرلاینز به برج جنوبی برخورد کرد…”
تمام تمرینها متوقف شد. دستور رسید که برای برگزاری جشن آماده شویم. قرار شد مراسم در سالن “چهلستون” برگزار شود. فضا سراسر شور و شعف بود. لباسهای رسمی سبز رنگمان را پوشیدیم، سالن برای مهمانی آماده شد، و میزها با انواع شیرینیها و کیکها تزئین شدند.
هر پایگاه، جشن خودش را داشت. سالن چهلستون فقط برای چند صد نفر جا داشت، و پایگاه ما مجوز حضور در آن را گرفته بود. وقتی وارد سالن شدم، حس عجیبی داشتم — حسی فراواقعی. موسیقی شاد پخش میشد، عدهای رقص کردی گروهی را شروع کرده بودند. تلویزیونهایی در قسمتهای مختلف سالن نصب شده بود که مدام صحنه برخورد هواپیماها با برجها و انفجار ابرمانند آتش و دود را پخش میکردند.
هر بار که صحنه تکرار میشد، مردم از جا برمیخاستند، دست میزدند، سوت میکشیدند، و از خوشحالی جیغ میزدند. بعضی هم با سینیهای شیرینی به سمت کسانی که پشت میز نشسته بودند میرفتند.
من حتی در جشنهایی که مجاهدین بهخاطر عملیاتهای موفقشان در داخل ایران برگزار میکردند، چنین شور و هیجانی ندیده بودم. تا آن لحظه، فکر میکردم دشمن اصلی فقط رژیم ایران است. ولی حالا این نوع شادی از نوعی دیگر بود — از جنسی کاملاً متفاوت. مثل پیروزیای عظیم که من نمیتوانستم آن را درک کنم. شاید هنوز درنیافته بودم که میزان نفرت مجاهدین از آمریکا و ایدئولوژیاش تا کجا ریشه دوانده است.
جشن تا آخر روز و شب ادامه داشت. افراد روی صحنه موسیقی اجرا میکردند، میخواندند، میرقصیدند. اما من زیاد نماندم. شب، بعد از شام در همان سالن، برگشتم به خوابگاه تا کمی بخوابم. با اینحال، صدای ضربههای ساز و آواز، تا نیمههای شب در گوشم بود.
مسعود رجوی در ستایش حمله یازده سپتامبر
فردای آن روز، نشست رهبری با مسعود رجوی برگزار شد. ابتدا اعضای قدیمیتر به دیدار رهبر رفتند. چون ما، بچههای مجاهدین، در آن جلسه نبودیم، نمیدانستیم رجوی دربارهی حملهی ۱۱ سپتامبر چه گفته. اما یکی از فرماندههای ارشد بعداً به یکی از ما گفته بود:
ـ “وقتی فیلم حمله به برجهای دوقلو پخش شد، مریم رجوی فریاد شادی سر داد، ولی مسعود فقط ساکت نشسته بود و نگاه میکرد.”
مدتی بعد، نشست مشترک مسعود رجوی و مریم با همهی ما برگزار شد. رجوی شروع به تحلیل سیاسی کرد و گفت:
ـ “حملهی ۱۱ سپتامبر، رویدادی مثبت است که در آینده به نفع مجاهدین تمام خواهد شد.”
در همین حین، یکی از بچههای مجاهدین به نام علیرضا پشت میکروفون رفت و سخنان رهبر را تأیید کرد. در میانه صحبتها، رجوی ناگهان محمد، یکی دیگر از بچههای مجاهدین را صدا زد و از او خواست نظرش را بگوید. ظاهراً، روز قبل، محمد با علیرضا بحث کرده و گفته بود این حملات به ضرر عراق و مجاهدین تمام خواهد شد. علیرضا هم طبق معمول گزارش را داده بود و حالا رسیده بود به دست رهبر.
رجوی با عصبانیت رو کرد به محمد و گفت:
ـ “فکر کردی ما اجازه میدیم کسی (آمریکا) نگاه چپ به صاحبخانهمون (صدام) کنه؟”
چند هفته بعد، مسعود جلسهی دیگری دربارهی ۱۱ سپتامبر برگزار کرد و گفت:
ـ “حملهی ۱۱ سپتامبر، هدیهای است به تمام اعضای مجاهدین که این مبارزه طاقتفرسا و فرسایشی را طی کردهاند. از حالا تمرکز از عراق به سمت ایران جلب خواهد شد.”
من اما نمیفهمیدم منظورش چیست. چطور ممکن بود این حمله باعث شود تمرکز جهانی از عراق به ایران تغییر کند؟ ایران که نقشی در این حمله نداشت. گروهی به نام القاعده مسئولیت آن را بر عهده گرفته بود و رهبرشان هم اهل عربستان سعودی بود.
ولی این نوع ابهام در حرفهای رجوی چیز جدیدی نبود. معمولاً صحبتهایش در ابتدا گنگ و پر رمز و راز بود، طوری که ما اعضای عادی باید در جلسات فرعی بنشینیم و تکتک جملاتش را تجزیه و تحلیل کنیم تا بالاخره “معنای ارزشمندش” را بفهمیم.
بعدتر گفت:
ـ “اگر یک اسلام بنیادگرا بتواند چنین کاری کند، تصور کنید اسلام انقلابی ما و انقلاب ایدئولوژیک مریم رجوی چه دستاوردی میتواند داشته باشد!”
هرچند، همزمان اظهار کرد که مجاهدین همیشه هدفشان دوری از تلفات غیرنظامی بوده، در حالی که آن گروه آشکارا غیرنظامیان را هدف قرار داده بود. تا مدتها بعد از حمله، سازمان مجاهدین هیچ موضع مشخصی دربارهی ۱۱ سپتامبر نگرفت…

