در قسمت قبل امیر یغمایی از خلع سلاح شدن مجاهدین چنین گفت: سر میز شام، روی صفحهی تلویزیون، چهره رهبر سازمان ظاهر شد. گفت: “تصمیم سختی گرفتم. بین سلاح و نیرو، نیرو را انتخاب کردم.” یعنی ما دیگر نیروی مسلح نبودیم.
ماههای بعدی را در پایگاه علوی گذراندیم. آنجا تمام وسایلی را که هنوز ارزشی داشتند جمعآوری کردیم، خودروها را تعمیر کردیم و خودمان را آماده کردیم تا طبق توافق مجاهدین با نیروهای آمریکایی، پایگاه را ترک کرده و به کمپ اشرف، مقر اصلیمان، بازگردیم. آمریکاییها میخواستند همهی نیروهای مجاهدین را در یک محل متمرکز کنند تا بعد درباره سرنوشتمان تصمیم بگیرند. شایعاتی بینمان میچرخید که وزارت خارجه آمریکا خواهان خلعسلاح کامل ما بود، ولی فرماندهی نظامی آمریکا، یا همان وزارت دفاع ظاهراً مایل بود که سلاحهایمان را حفظ کنیم تا شاید در آینده، همانطور که از کردها برای سرنگونی صدام استفاده کرده بودند، از ما برای عملیاتهایی علیه رژیم ایران بهره ببرند.
فضای پایگاه علوی سنگین بود. بسیاری از فرماندهان بلندپایه آشکارا نگرانیشان را دربارهی آیندهی سازمان ابراز میکردند. یکی از فرماندهان گفت: “فقط زمان میخواد تا آمریکاییها لباسهای فرم رو هم ازمون بگیرن.”
پایگاه، پس از بمبارانها، به دست مردم محلی غارت شده بود و بیشتر وسایل شخصیمان از بین رفته بود. اما وقتی عراقیها فهمیدند که ما به پایگاه برگشتهایم، بسیاری از وسایل را پس آوردند و حتی عذرخواهی کردند و میگفتنند “سیدی ما فکر کردیم شما برای همیشه به ایران رفتید!” این رفتارشان برخلاف انتظار همه بود. همین موضوع در من، باور به وجود همدلی و انسانیت را تقویت کرد؛ من هم توانستم بخشی از وسایل شخصیام را که در چمدانهایم نگه داشته بودم، پس بگیرم.
پادگان اشرف و فضای پرابهام
در خرداد ۱۳۸۲، پس از جمعآوری هرآنچه که ارزش نگهداشتن داشت، به سمت کمپ اشرف حرکت کردیم؛ جایی که پایگاه اصلی ما بود، جایی که دوران کودکیام آنجا آغاز شده بود و سالها پیش در چهاردهسالگی به آن بازگشته بودم. اما اینبار، من یک مرد جوان نوزدهساله بودم. انسانی که جنگ، بقا و چهره واقعی سازمان را دیده بود.
پایگاههای مرزی، بمباران شده و نابود شده بودند. اما اشرف بهدلیل وسعت زیادش، از نابودی کامل جان سالم به در برده بود. برخی ساختمانها آسیب دیده بودند، اما بیشتر سازهها سالم مانده بودند. ما را در یکی از مراکز نظامی قدیمی مستقر کردند که بخشی از آن بمباران شده بود. برق نداشتیم، و خوابگاههای بزرگ روزها از شدت گرما قابل استفاده نبودند. شبها، با کیسهخواب و پشهبند، روی کف زمین بسکتبال و والیبال میخوابیدیم.
کار بازسازی سریع شروع شد و بهزودی یک ژنراتور دریافت کردیم که برق کل مرکز را تأمین میکرد. همچنان در یگان ابراهیم رضوانی بودم، ولی فرمانده گروهمان تغییر کرد: به جای نادر رشیدی، که به نظرم بسیار سختگیر و خشک بود، فردی به نام علیرضا میرباقری آمد. همان نگهبانی که در پایگاه باقرزاده اجازه داده بود نزدیک دیوار تمرین کنم. او تازه از پایگاه ۷ به پایگاه ۱۱ منتقل شده بود. حضورش برایم دلگرمکننده بود. این آشنایی بعدها به دوستی عمیق و بلندمدتی تبدیل شد.
اما فضای اشرف پر از ابهام بود. بسیاری از اعضا، بهویژه نوجوانان مجاهدین، میپرسیدند که چرا اجازه دادیم سلاحهایمان را تحویل دهیم؟ سازمان هیچوقت از واژهی “خلعسلاح” استفاده نکرد. آنها میگفتند ما فقط “بهطور موقت سلاحها را تحویل دادهایم”. برای تقویت این تصویر، آمریکاییها اجازه دادند چند بار به پایگاه تازه تاسیس شده “ذاکری” برویم که همان پایگاه عظیم فیلق چهار ارتش عراق بود که حال تانکهایمان آنجا نگهداری میشد تا روی آنها سرویس انجام دهیم. ولی ناگهان همه چیز متوقف شد.
واضح ترین نشانه خلع سلاح
تا اینکه یک صبح، پس از صبحانه، در زمین بسکتبال صف کشیدیم تا برنامه روزانه را بشنویم. فرمانده اعلام کرد که باید برای آخرین بار به پایگاه ذاکری برویم، برای “خداحافظی با تانکها”. این واضحترین نشانهی خلعسلاح بود، حتی اگر سازمان نامش را نمیبرد…
وقتی رسیدیم، تانکها در فرم U شکل پارک شده بودند. تانک ما در مرکز این شکل ایستاده بود، ولی این بار اجازه نداشتیم وارد آن شویم. یک سرهنگ بلندپایه آمریکایی با دو محافظ مسلح جلو آمدند. همگی عینک آفتابی سیاه به چشم داشتند. ما روبهروی تانکها ایستادیم، در حالت احترام نظامی، و از بلندگو یکی از سرودهای سازمان پخش شد؛ ترانهای که پدرم سروده بود.
در حالی که این سرود را با جدیت میخواندیم، حضور سه نظامی آمریکایی مقابلمان صحنهای متناقض و غریب ایجاد کرده بود؛ چرا که در ایدئولوژی مجاهدین، آمریکا نماد “امپریالیسم خونخوار” بود و حالا، ما برای آنها میخواندیم!
پسرم را بگیر ولی تانکهایمان را نگیر!
بعد از پایان سرود، ناگهان تمام حاضران به سمت تانکهایشان دویدند، آنها را بغل کردند و بهطرز هیستریک گریه کردند. من همانجا ایستاده بودم و با ناباوری صحنه را تماشا میکردم. عجیبتر آن بود که حتی نوجوانان سازمان هم، که تصور میکردم دیدگاه مشابهی با من دارند، همان واکنش را نشان دادند. یکی از فرماندهان، شنی فلزی تانک را بغل کرده و مثل کودکی زار میزد.
درکشان میکردم. بعضی از اعضای قدیمی، بیش از یک دهه با این تانکها زندگی کرده بودند، تعمیرشان کرده بودند و آنها را همچون امیدی برای سرنگونی رژیم میدیدند. برای نسل جوانتر، شاید این یک واکنش جمعی و احساسی بود. “کاظم”، یکی از همتیمیهای من، حتی پلاک تانکمان را باز کرد و مثل گردنبند دور گردنش انداخت.
پس از مدتی، سرهنگ آمریکایی از یک طرف U شروع کرد و از هر گروه پرسید که چه احساسی نسبت به خداحافظی با تانکها دارند. یکی از نوجوانان مجاهد، که از آمریکا آمده بود، نقش مترجم را داشت. صدای گریه و اعتراض بلند شد. من اما همچنان بیاحساس، فقط تماشا میکردم. گویی تمام احساساتم مرده بودند.
یکی از نوجوانان، حنیف -د، فریاد میزد: “منو زنده زنده پوست بکنین! دندونهامو بشکنین! ولی تانکم رو ازم نگیرین!” و عجیبتر از همه، فرماندهای زن به نام لیلا – که از پاریس مرا به عراق فرستاده بود – جلو آمد، یکی از نوجوانان را کشانکشان به سمت سرهنگ انداخت و فریاد زد: “بفرما! پسرم رو بگیر، ولی تانکهامون رو نگیر! ما بهشون نیاز داریم برای آزادی!” پسر، امین، بین جمع مجاهدین و امریکاییها قرار گرفت، با حیرت به مادرش و آمریکاییها نگاه میکرد و نمیدانست کدام طرف باید برود. صحنه های عجیبی بود، ماورای این دنیا، آنطور که آن را میشناسیم.
در دل این صحنهها، نگاهی به یکی از افسران آمریکایی انداختم. بیحرکت ایستاده بود، ولی اشکی زیر عینکش سرازیر شد؛ اشکی که بهسرعت پاکش کرد. نشان میداد که تحت تأثیر قرار گرفته. انسان بود. نه فقط یک سرباز.
اما من؟ من هیچ احساسی نداشتم. مثل کسی که فیلمی در سینما تماشا میکند، با دقت و کنجکاوی فقط نگاه میکردم. این سالیان من فقط به آزادی از این زندان عراق فکر میکردم. از دست دادن پاره آهنی مثل تانک های ساخت دوره جنگ جهانی دوم که در سر فصلهای مختلف درد و رنج با آنها سر کار داشتم، هیچ اهمیتی برایم نداشت!
چند روز بعد، همهی ما فرمی را امضا کردیم که ژنرال جفری میلر تهیه کرده بود. در آن، تعهد دادیم که تمام سلاحها را تحویل دادهایم و از مبارزهی مسلحانه فاصله گرفتهایم. اما چند هفته بعد، در نشستی، فرماندهان گفتند که شک دارند همه سلاحها تحویل داده شده باشد. پس هرکس باید به وسایل شخصیاش مراجعه میکرد و اگر چیزی نگه داشته بود – آگاهانه یا ناآگاهانه – تحویل میداد.
و بله، انبوهی سلاح پیدا شد: دو کامیون پر از اسلحه کمری، آرپیجی، نارنجک و مهمات. این روند چند بار تکرار شد تا بالاخره مطمئن شدند که همه سلاحها تحویل شده است.
امیر وفا یغمایی

