اشرف علیه زنان

مصاحبه جام پلاس با مسئول تشکل مادران انجمن نجات؛ قربانیان فراموش شده

بهمن ۱۴۰۱ بود که وقتی در جشنواره فجر به تماشای فیلمی با عنوان سرهنگ ثریا نشستم، قطره‌های اشک من هم مثل اکثر مخاطبان این قصه پرغصه پشت پلک‌هایم نماند و جاری شد و تحت‌تأثیر درماندگی خانواده‌هایی قرار گرفتم که پشت پادگان اشرف برای دیدار فرزندانشان می‌زدند؛ اما انگار کار مسخ‌شدگان سازمان تروریستی مجاهدین خلق کر و کور شده بودند که این شوق و تمنا را نمی‌دیدند و با سنگ‌باران، پاسخگوی مادرانی بودند که از عالم‌وآدم بریده و برای پاسخ‌دادن به ندای دلشان سر به بیابان گذاشته‌اند تا شاید چاره‌ای برای درد دلتنگی‌شان بیابند.

اما این اتفاق نمی‌افتد و ما که فقط تماشاگر پلان‌هایی از این روایت واقعی هستیم با ذهنی پر از هیاهو، افکار منفی و نفرت از اعضای سازمان مجاهدین خلق، سالن را ترک می‌کنیم؛ اما واقعیت این است که مصیبت این مادران که جسم و ذهن فرزندانشان توسط مجاهدین ه یغما رفته است و سهمشان تنها یک قاب عکس از فرزند اسیرشان است، پایانی ندارد و بدتر از همه این‌که برای شکایت از این ظلم آشکار راه به جایی ندارند؛ زیرا نهادهای پاسخگوی بین‌المللی نیز همدست این جانیان بی‌وطن هستند.

اخبار مرتبط با برگزاری دادگاه مجاهدین خلق در تهران بعد از یک‌عمر جنایت و هم‌زمانی حکم حبس ابد حمید نوری با این رویداد مهم، دوباره روایت‌های مستند و گزارش‌های خبری مرتبط با خیانت‌ها و خرابکاری‌های سازمان تروریستی مجاهدین خلق را بر سر زبان‌ها انداخت و ما را بر آن داشت تا برنامه این هفته جام پلاس را به مادر چشم‌انتظاری اختصاص دهیم که با کفش‌های آهنی در جست‌وجوی فرزند ربوده‌شده‌اش به کمپ اشرف رفت و ابعاد جدیدی از جنایت‌های گروه منفور رجوی را برای ما بازنمایی کرد.

صحبت‌های طرح شده در این گفت‌وگو برایمان مسجل کرد که سران سازمان تروریستی مجاهدین خلق منفورتر و وحشی‌تر از صهیونیست‌ها هستند چرا که به هم‌وطن و هم‌مسلک خودشان هم رحم نمی‌کنند و مثل سنگ قبر سرد و بی‌روح هستند و در تاریکی زندگی می‌کنند و دست آخر از این کمپ به آن اردوگاه تبعید می‌شوند.

گفتگو در خصوص تلاش‌های خانواده اسرای کمپ اشرف، پیگیری جنایات مجاهدین خلق در مجامع بین‌المللی، نحوه جذب و اسارت افراد توسط سرشاخه‌های سازمان تروریستی مجاهدین، ضرورت معرفی ماهیت واقعی این سازمان تروریستی به جوانان و… ازجمله موضوعاتی بود که در این مصاحبه به آن پرداختیم.

*روایت‌هایی که ما از شما شنیدم تلخ، دردناک و بسیار عاشقانه بود. مجاهدین را می‌شناختید؟ ماجرا به چه صورت اتفاق افتاد؟ قبل از این‌که پسر شما توسط آن‌ها ربوده شود درخصوص جنایاتی که مجاهدین انجام داده بودند اطلاعی داشتید؟

من مجاهدین خلق را اصلا نمی‌شناختم. در حد کلمه منافقین در ایران شنیده بودم و در همین حد می‌شناختم. پسرم در ایران ورزشکار بود و پنج سال سابقه باشگاهی داشت. برای دریافت مدرکی باید به آلمان می‌رفت و این مسیر از راه ترکیه می‌گذشت؛ با دوستش عازم ترکیه شد و آنجا علی آنکارایی پسرم را ربود. حدود چهار سال دنبال پسرم بودم تا این‌که متوجه شدم در بین منافقین در عراق است. من از جنایت‌های این فرقه اطلاعی نداشتم. من هیچ شناختی از این فرقه منفور نداشتم. با توجه به فعالیت‌های چندین ساله باز هم احساس می‌کنم چهره منفور این فرقه را نمی‌شناسم.

*با وجود گذشت چند دهه از انقلاب تا قبل از این‌که درگیر این ماجرا شوید شناخت کافی از جریان مجاهدین نداشتید و این مسأله به نوعی بیانگر این است که شاید رسانه‌ها در تبیین جنایات مجاهدین آن‌طور که باید عمل نکرده‌اند.

دقیقا درست است. از سال ۸۸، نزدیک به ۱۵ سال است که در این‌خصوص پرس‌وجو می‌کنم تازه این فرقه را می‌شناسم. با توجه به این‌که خودم در اشرف حضور داشتم جنایت‌های فرقه را از طریق نفراتی که در اشرف اسیر بودند و جدا شدند، شنیدم. جنایت مجاهدین در حق ملت ایران، جوانان ایران و حمایت از صدام حسین در طول هشت سال جنگ تحمیلی از این موارد است و زمانی که در عراق برای دیدن پسرم تحصن کردم، متوجه شدم. زمانی که پسرم رفت اصلا اطلاع نداشتم که چنین اختاپوسی وجود دارد، نمی‌دانستم چنین راهزنی در کشور ترکیه وجود دارد و می‌تواند فرزندم را به این شکل بدزدد. عدم اطلاع من باعث شد فرزندم گرفتار شود و خودم هم چند سال درگیر این موضوع شوم.

*بیان کردید شخصی به نام علی آنکارایی فرزند شما را ربوده است.

بله. علی آنکارایی همه جوانانی که ذوق و شوق رفتن به خارج از کشور را دارند و از ایران ربوده می‌شوند را با حیله و نیرنگ به ترکیه در هتل آنکارا می‌برد. زمانی که امیراصلان با من تماس گرفت، گفتم چطور علی آنکارایی تو را به آلمان می‌برد؟ گفت یک نفر نیستیم و حدود ۲۰۰ نفر هستیم. می‌خواست ۲۰۰ جوان را به آلمان ببرد. گفت علی آنکارایی در آلمان کارخانه دارد و به ما وعده داده در کارخانه‌اش کار کرده و هزینه‌های‌مان را تامین کنیم و دوره باشگاهیم را می‌بینم و به ایران برمی‌گردم. جوانان را با این وعده‌ها فریب داد. امیراصلان این مطالب را به من گفت و من از این‌ها اطلاعی نداشتم. اگر اطلاع داشتم به فرزندم اجازه نمی‌دادم این کار را کند و به او می‌گفتم که او از اعضای فرقه و آدم‌رباست. من با علی آنکارایی صحبت کردم و گفت نگران نباشید، مبلغی را به فردی که جلوی اداره می‌آید، بدهید که هزینه قاچاق امیراصلان است.

*حتما چشم انداز روشنی هم برای شما ترسیم کردند؟

بله گفت پسرم که به آلمان برسد کار و منبع درآمد دارد. بر اساس این حرف فرزندم را فرستادم، اما خاطرجمع نشدم و دل نگران بودم، ولی امیراصلان می‌گفت با نگرانی‌های‌تان مانع پیشرفت من نشوید. باید در زندگیم ریسک کنم و این مسیر را بروم. امیراصلان علاقه زیادی به ورزش داشت و جزو بدن‌سازان ماهر بود و در مردان آهنین فعالیت می‌کرد. تمام زندگیش در ورزش خلاصه شده بود. گفت نگران من نباشید! من هم گفتم وقتی رسیدید به من زنگ بزنید. من مبلغی که علی آنکارایی گفت را به آن فرد دادم، اما علی آنکارایی زنگ زد و گفت مبلغ کم است، ولی امیر به آلمان رسید کار می‌کند و هزینه خود را تامین می‌کند و بعد شما هم می‌توانید نزد امیر بیایید. من کمی خاطرجمع شدم. امیر دوباره زنگ زد و خداحافظی کرد و گفت امشب با کانتینر راهی آلمان هستیم. بعد من نزدیک به چهار سال امیراصلان را گم کردم. من از طریق تمام مسیرها و همه کسانی که می‌شناختم، پرس‌وجو کردم. گفتم امیراصلان را گم کردم و اطلاعی ندارم به آلمان رفت یا خیر. او به من زنگ نزده تا خبر سلامتش را بدهد و به من بگوید رسیده‌است یا خیر.

هیچ خبری از هیچ کسی نیامد. راز و نیاز کردم و به حضرت عباس (ع) متوسل شدم تا دست‌های بریده حضرت عباس (ع) دستگیر من شود و خبری از پسرم به من برسد چهار سال می‌شد که تنها پسرم را گم کرده‌ بودم و از ترس نمی‌توانستم به خانواده اطلاع بدهم که امیر را گم کرده‌ام. تا این‌که بعد از چهار سال امیراصلان با شماره تلفن آلمان با من تماس گرفت. وقتی گوشی را برداشتم و گفت مامان! حال من منقلب شد. گفتم امیراصلان تو هستی؟ گفت بله مامان! من الان آلمان هستم. شماره من افتاده‌است؟ گفتم بله. شماره‌ات افتاده، اما این چهار سال کجا بودی؟ نگفتی مادرم نگران می‌شود؟ خانواده من نگران می‌شود؟ گفت مادر ما در کمپ بودیم و نمی‌توانستیم تماس بگیریم. همه بچه‌ها در کمپ بودیم و آن‌ها نیز نتوانستند با خانواده خود تماس بگیرند. گفتم حالا یکی دو ماه، نه یکی دو سال، ولی چهار سال نتوانستید تماس بگیرید؟ من در این مدت از شما هیچ خبری نداشتم. الان وضع شما چطور است؟ گفت هیچ نگران نباشید.

من الان وضع خوبی دارم و باشگاه تاسیس کردم و حدود ۲۰۰ شاگرد و منبع درآمد خوبی دارم و صاحب ماشین و خانه شخصی هستم. حتی بادیگارد هم دارم. آن زمان خواهر کوچک‌تر امیر مشغول تحصیل بود که به من گفت می‌توانید با خواهرم به مرز عراق بیایید تا شما را به آلمان بیاورند. گفتم من چکار کنم و بعد از این چطور با شما تماس بگیرم؟ گفت این شماره من است به همین شماره زنگ بزن. آن زمان تلفن‌همراه نداشتم. معدود نفراتی آن زمان موبایل داشتند. تلفن منزل بود.

از امیر پرسیدم با این شماره می‌توانم تماس بگیرم و از خانه هم زنگ بزنم؟ گفت بله. سریعا با یک ایمیل یک نامه آمد. متاسفانه آن نامه را در این جریان گم کردم. نامه‌ای بود که نوشته‌بود من حالم خوب است و نگران من نباشد و این هم ایمیل من است و می‌توانید با این ایمیل با من در تماس باشید و این هم تلفن من است. جای نگرانی نیست و اگر کامپیوتر داشته‌باشید می‌توانید با اسکایپ تلفنی با من صحبت کنید و خانه را به شما نشان دهم. من بعد از این صحبت‌ها امیدوار شدم. یعنی احساس کردم بعد از آن همه زحمات در بین خانواده‌ام سربلند شده‌ام. چهار سال سکوت تمام بود و چهار سال نمی‌توانستم به کسی بگویم بچه من گم شده‌است. ولی بعد از چهار سال پسرم تماس گرفت، خوشحال شدم و به خانواده خودم و امیراصلان اطلاع دادم که امیر به آلمان رفته و مشغول کار و زندگی است. همه هم خوشحال شدند. من کامپیوتری تهیه کردم تا بتوانم با اصلان ارتباط داشته‌باشم.

منتظر بودم پیش‌دانشگاهی دخترم تمام شود و اگر فرصتی شد پیش اصلان برویم و برگردیم. اما شماره تلفنی که به من داد کلا اشتباه بود. هر قدر شماره را می‌گرفتم، می‌گفت در شبکه نیست. آن ایمیلی که به من داده‌بود هم اشتباه بود. من چند بار تکرار کردم و گفتم شاید من اشتباه می‌کنم. متاسفانه شماره‌ای که من یادداشت کرده‌بودم درست بود، ولی وقتی می‌گرفتم در شبکه موجود نبود، ایمیل هم همین‌طور بود. ناگفته نماند که امیراصلان متولد سال ۶۱ است، سال ۸۱ عازم ترکیه شد و من تا سال ۸۸ کلا بی‌خبر بودم تا این‌که یک نفری از خانواده‌های خیلی دور که ظاهرا گرفتار این جریان شده و از اشرف آمده‌بود، امیراصلان را می‌شناخت و به خانواده‌اش گفته‌بود امیراصلان در اشرف عراق است و من با او بودم.

چند بار خواستم با او صحبت کنم، اما متاسفانه نتوانستم او را پیدا کنم. آن زمان به تهران برگشتم و از طریق خانواده‌ای موفق شدم با انجمنی آشنا شوم که در این زمینه فعالیت داشت دفتر این نشکل غیر دولتی را در تهران پیدا کردم و جریان را به آن‌ها تعریف کردم و آن‌ها گفتند ما نمی‌دانیم نفر شما در اشرف است یا خیر. چند نفر از خانواده‌ها می‌خواهند به عراق بروند، شما هم می‌توانید به عراق بروید.

اگر در اشرف عراق بود او را برمی‌دارید و می‌آورید و اگر نبود ما بیشتر از این نمی‌توانیم کمک کنیم. من گفتم می‌روم و اگر شد بچه خود را می‌آورم و اگر نشد که هیچ! اما در این فکر ماندم که امیراصلان که آلمان بود و بین صحبت‌هایش به من گفت می‌توانید با خواهرم از مرز عراق به آلمان بیایید پس چرا به عراق آمده است. حتی من می‌خواستم پیش او بروم، اما دامادم مانع شد.

*سؤال من هم در این خصوص بود، بعد از این اتفاقاتی که افتاد، خبری از علی آنکارایی نشد؟ پیگیری نکردید؟ شکایتی از علی آنکارایی نکردید؟ از وضعیت این آدم خبر دارید، چون حلقه وصل بین مجاهدین ایشان بود؟

بله، علی آنکارایی یکی از نفرات اصلی فرقه بود که نفرات را از ایران از کارتون خواب‌های ایران، از کاریابی‌های ترکیه یا دیگر کشورها با فریب می‌دزدید و تحویل فرقه می‌داد و در قبال این کار انعامی دریافت و به این طریق زندگی می‌کرد. من نتوانستم بعد از آن علی آنکارایی را پیدا کنم. به نفرات جداشده هم گفتم که چنین فردی با این اسم به من زنگ زد، گفت درست است و همه جدا شده‌ها تایید کردند و گفتند چنین فردی است، ولی هیچ کسی این نفر را نمی‌شناسد. به هر صورت به عراق رفتم و در مرز دیدم خیلی از خانواده‌ها در مرز هستند و می‌خواهند به عراق بروند. من از آن خانواده‌ها سؤال کردم که بچه‌های شما اشرف هستند؟ گفتند بله. گفتم علی آنکارایی بچه شما را برده است؟ گفتند بله.

*شکایتی نسبت به ایشان داشتید؟

ما او را نمی‌شناختیم. الان هم نمی‌شناسیم.

*یعنی شکایت قضایی خاصی درباره او صورت نگرفته است؟

خیر هنوز هم او را نشناختیم. به خانواده‌ها می‌گفتم علی آنکارایی بچه‌ها را دزدیده است، می‌گفتند ما که نمی‌شناسیم به چه کسی شکایت کنیم؟ از چه کسی شکایت کنیم؟ وقتی حضور فیزیکی ندارد، وقتی چهره او را ندیدیم و نمی‌شناسیم، نمی‌دانیم کجاست پس نمی‌توانیم شکایتی هم ثبت کنیم.

*هیچ یک از دستگاه‌های امنیتی هم نگفتند شما شکایتی کنید؟

خیر.

*درنهایت بعد از این مدت هیچ نشانه‌ای و ردی از این آدم پیدا نکردید؟

خدمت شما عرض کنم فردی از آلبانی برای من عکسی فرستاد و گفت این عکس علی آنکارایی است، برای زمان سربازی اوست و فرقه رجوی و پلیس امنیت ترکیه خیلی از او حمایت می‌کرد و می‌دانست که او چه کسی است. مجاهدین خانه مجللی برای علی آنکارایی گرفته بود. او در ترکیه ازدواج می‌کند و صاحب فرزند می‌شود. در طول این مدت او مشغول خدمت بود و جوانان مملکت را می‌دزدیده و تحویل فرقه می‌داد. گفت این عکس علی آنکارایی است و الان هم مرده است. در ترکیه هم مرده بود و هیچ کسی خبر ندارد در کجا دفن شده است. من از علی آنکارایی تا این حد و در این اواخر اطلاعات به‌دست آوردم. یعنی در ابتدا اصلا هیچ اطلاعی از او نداشتیم.

*چرا فرزندتان می‌خواست از طریق قاچاق برود؟

آن زمان ویزا نمی‌دادند و سخت بود. تا ترکیه رفت که از آنجا قاچاقی به آلمان برود، چون به ورزش علاقه داشت و می‌خواست مدال‌آور شود خیلی اصرار داشت که این مسیر را برود تا آن مدرک را بگیرد و برگردد. در محله‌ای که زندگی می‌کردیم، همه امیر را دوست داشتند. امیر یک پسر محجوب و سربه‌زیر بود، نمی‌گویم پسری مذهبی داشتم، ولی اعتقاد شدیدی به خدا و ائمه داشت و همیشه می‌گفت در این مسیر ائمه دستگیرم خواهند شد.

*اشاره داشتید یک نفر از خانواده‌های دور با شما تماس گرفت و گفت امیراصلان در اشرف است، وی جزو بستگان شما بود؟

این فرد افشین قلی‌زاده و پسردایی زن‌داداش من است. او هم همان زمان که امیر به ترکیه می‌رود، راهی ترکیه می‌شود و آنجا به دام این فرقه می‌افتد.

*با امیراصلان با هم بودند؟

خیر. فکر می‌کنم با یکی دو سال اختلاف به دام فرقه افتادند.

*این بخش از فرمایش‌تان که اشاره کردید سال‌ها چشم‌انتظار فرزندتان بودید و در نهایت یک تماس نادرستی داشت، وجه مشترک صحبت شما و فرزند آقای نوری بود؛ این‌که روند کار مجاهدین به این شکل است که امید ایجاد کرده و بعد ناامید می‌کنند. اتفاقی که درخصوص پرونده آن‌ها نیز افتاده است. فکر می‌کنید علت این بازی روانی چیست؟ بعد از مدت‌ها بی‌خبری شرایط را مهیای تعامل می‌کنند و بعد از یک تماسی که به این طریق است، دیگر راه ارتباطی وجود ندارد.

بچه من و هزاران خانواده دیگر به عناوین مختلفی ربوده شدند. بچه من از ترکیه ربوده شد. خانواده‌هایی هستند که فرزندان آن‌ها با حیله و نیرنگ از جبهه جنگ و پشت سنگرها ربوده شدند. بچه‌هایی هستند که بعد از هشت سال تحمل شکنجه از زندان بعثی‌ها ربوده و به اشرف منتقل شدند. اصل کار فرقه رجوی در ابتدا ربودن است؛ آن‌ها افراد را با حیله و شیادی در تور می‌اندازند و وقتی به تور انداختند، بازی‌هایی را سر فرد نگون‌بخت درمی‌آورند تا منافع این گروهک تروریستی را تامین کند. صحبت از آقای نوری کردید. آقای حمید نوری به هر صورت در ایران بوده و سابقه کاری دارد، پرونده دارد و اداره و قانون هم هست که همه این‌ها نشان می‌دهد فعالیت‌های آقای نوری در ایران چه بوده و از آن‌طرف، آقای نوری را بعد از چند ماه که در انفرادی بوده، برای محاکمه می‌آورند، آن هم محاکمه یکطرفه. من چندین بار کلیپ آقای حمید نوری را دیدم که اجازه ندادند کوچک‌ترین حمایت یا دفاعی از خود داشته باشد و بیان کند، همه این روند دستوری بود تا این‌که رای‌شان را صادر کردند. پس آقای نوری تبدیل به عصایی برای فرقه رجوی شده است تا بتوانند به آن عصا تکیه دهند. مثل فرزندان ما که چندین سال است، اسیر این فرقه هستند و اگر لازم باشد، عده‌ای را می‌کشند تا از خون آن‌ها استفاده کنند. لازم باشد عده‌ای را مریض نشان می‌دهند تا از مظلومیت آن‌ها بهره‌برداری کنند و اگر هم لازم باشد، عده‌ای را مثل فرزند من برای مصاحبه اجباری می‌آورند که بگوید این خانواده ما نیست. آن‌ها را به آن‌صورت در آن زندان نگه داشته‌اند و آقای حمید نوری را به این صورت. فرقه رجوی به خاطر برخی بازی‌های سیاسی که در ذهن دارد، می‌خواهد از آقای حمید نوری استفاده کند. همه دنیا جریان آقای حمید نوری را می‌دانند، ولی این یک بازی سیاسی است.

*از توضیحی که دادید، تشکر می‌کنم، اما سؤال من ناظر بر تاکتیک امید و ناامیدی است که آن‌ها ایجاد می‌کنند. در این روند شما بارها بعد از مدت‌ها ناامیدی و بی‌خبری، امیدوار شدید که فرزند خود را می‌ینید. ارزیابی شما از این تاکتیک چیست و چه اثر روانی بر خانواده‌ها دارد که این‌چنین چشم‌انتظار هستند؟ این به نوعی شکنجه است.

من باز به اشرف برمی‌گردم. به دورانی که به سازمان ملل متوسل می‌شدیم. شکایت می‌نوشتیم که فرزند من به این دلیل در این فرقه اسیر شده و می‌خواهیم چند دقیقه بچه‌ها را ببینیم که چرا اینجا هستند، چه کار می‌کنند، فعالیت آن‌ها چیست، این چند سال در این فرقه چه کار کردند، چه تحصیلات و مقامی دارند، آیا ازدواج کردند؟ جایی کار می‌کنند؟ حقوقی به آن‌ها تعلق می‌گیرد؟ تامین مالی آن‌ها به چه صورتی است. من مادر هستم و می‌خواستم همه این‌ها را بعد از چندین سال ببینم و بدانم که پسرم در چه وضعیتی است. ازدواج کرده و فرزند، خانه و زندگی دارد، از نظر مالی تامین است یا خیر. اگر همه این‌ها را می‌دیدم واقعا طبق فکری که در مسیر ایران به اشرف می‌کردم همه درست بود، کاری به کار او نداشتم. ولی وقتی فهمیدم بچه من اجازه ندارد ازدواج کند، اجازه ندارد بچه‌دار شود، اجازه ندارد کار کند، اجازه ندارد تحصیل کند، اجازه ندارد دوستی داشته باشد، اجازه ندارد کار و زندگی مستقل داشته باشد، پس به چه دلیل در این فرقه مانده است؟

همه خانواده‌ها مثل من بودند. وقتی UN آمد ما جلوی تانک‌ها را گرفتیم و گفتیم از خانواده‌هایی که الان نزدیک به دو سال است (آن زمان دو سال می‌شد) اینجا هستند بپرسید چه چیزی می‌خواهند. جواب این سؤال را از سران فرقه بپرسید. مگر خانواده‌ها چه می‌خواستند؟ مطالبه آن‌ها فقط یک دیدار ساده با فرزندشان بود. این‌ها وعده می‌دادند که حتما این حرف را می‌زنیم، حتما سؤال می‌کنیم. وقتی برمی‌گشتند می‌گفتند ما سؤال کردیم و بچه‌ها خودشان گفتند ما نمی‌خواهیم خانواده‌ها را ببینیم. می‌گفتیم بچه‌ها پیش ما بیایند و بگویند ما نمی‌خواهیم خانواده را ببینیم.

*امید به دیدن عزیزانتان داشتید؟

بله؛ زمانی که ما اشرف بودیم اکثریت خانواده‌ها امید داشتیم فرزندان خود را ببینیم، چون نیم‌متر با هم فاصله داشتیم. یعنی منی که اینجا ایستاده بودم می‌توانستم بچه‌های اسیر داخل اشرف را ببینم. خیلی نزدیک و بدون دوربین می‌توانستم آن‌ها را ببینم و با آن‌ها صحبت و به عنوان یک مادر با آن‌ها درددل کنیم. این افکار برای‌مان امید ایجاد می‌کرد. همین دیدن آن‌ها که شاید فرزندان ما نبودند، ولی همین، برای ما امید بود. وقتی می‌دیدیم آن‌ها ما را با سنگ، آهن پاره و میلگرد می‌زنند ناامید می‌شدیم که چرا فرزندان ما با ما این‌طور برخورد می‌کنند.

*خاطره‌ای هم در این باره به طور مشخص دارید؟

پیرزنی ۸۰ ساله، پیرمردی ۸۰ ساله بود، برادری ۵۰ ساله بود و فقط برای دیدار با عزیزان خود آمده بودند. ما فقط از این ناحیه ناامید می‌شدیم که چرا این‌ها این رفتار را با ما دارند. ما فقط می‌خواهیم شما را ببینیم. در این وادی‌ها هرچند فعالیت خانواده‌ها باعث شد ۱۰۰ نفری بیرون آمدند؛ وقتی نفر بیرون می‌آمد، خانواده‌ها مثل پروانه دور این فرد می‌چرخیدند. این فرد شاید عزیز خودشان نبود، ولی دور این فرد می‌چرخیدند و می‌گفتند شما بوی عزیز ما را می‌دهید. ما فقط دنبال خبر بودیم. شما تصور کنید ۱۰۰ خانواده در آنجا بودند و آن فردی که بیرون آمده را می‌نشاندند و مثل پروانه دورش می‌چرخیدند. هر کسی عکس عزیز خود را می‌آورد و می‌پرسید این فرد را می‌شناسید، این فرد را دیده‌اید؟ کجا زندگی می‌کند و چطور زندگی می‌کند؟ خانواده‌ها فقط دنبال یک خبری از عزیز خود بودند. یعنی ماندن خانواده‌ها در اشرف، احساس دیدار با عزیز را به همراه داشت. احساس می‌کردم به همین زودی امیر خود را خواهم دید، به همین زودی امیر من می‌آید. همه خانواده‌ها همین حس و حال را داشتند. چهار سال دور اشرف چرخیدن برای چه بود؟ ما دور بچه‌های بیگناه خود می‌چرخیدیم. هر سیم خارداری که دست می‌زدم صورت خود را به سیم خاردار می‌چسباندم و احساس می‌کردم بوی امیر من را می‌دهد.

*تکثر خانواده‌ها آنجا زیاد بود، این مسئله چطور مدیریت می‌شد؟

متاسفانه از سراسر ایران عده کثیری در اشرف اسیر بودند و لازم بود تا خانواده‌ها از اشرف برمی‌گشتند و خانواده دیگری می‌آمد. زمانی که من رفتم حدود شش هزار نفر بودند. از تمام استان‌ها می‌آمدند. وقتی از اتوبوس جلوی درب اشرف پیاده می‌شدند، نمی‌دانید چه حالی پیدا می‌کردند! فکر می‌کردند همین امروز آمدند و می‌توانند بچه‌های خود را ببینند. این خانواده‌ها باید ۲۰-۱۵ روز می‌ماندند و بعد می‌رفتند تا خانواده‌های دیگری بیایند. این‌ها موقع برگشت نمی‌دانید چطور ضجه می‌زدند که من اینجا ماندم، ولی نتوانستم فرزند خود را ببینم. فاصله نیم‌متر و یک‌متر بود، ولی نتوانستم فرزند خود را ببینم! زمانی که بلندگو نصب می‌کردیم و به خانواده‌ها می‌گفتیم با عزیز خود صحبت کنید، یک پسری بود که اسم او را بیان نمی‌کنم، پسر ۱۷ روزه‌ای بود که پدرش اسیر و گرفتار می‌شود و حالا پسر بعد از ۳۵-۳۰ سال آمده بود تا از پدرش خبر بگیرد به او گفتم بیاید پشت بلندگو تا با پدرش صحبت کنید. آن‌ها با تمام امید پشت بلندگو می‌رفتند نمی‌دانید با چه عشقی صحبت می‌کردند. من از همه این‌ها فیلم دارم. بسیاری می‌خواستند پشت بلندگو صحبت کنند از من می‌پرسیدند من چه بگویم. این پسر به من می‌گفت بگویم بابا؟ عادت ندارم! یا اسم پدرم را بگویم؟ می‌گفتم شما بابا صدا کنید و بگویید پسر چه کسی هستید، بگویید پدر شما کجا اسیر و گرفتار شده است. اسم پدر خود را هم بگویید.

فکر کنید پسری بعد از ۳۵ سال که خودش صاحب خانواده شده است، نمی‌تواند بابا صدا کند و می‌گوید من عادت ندارم، من بابایی ندیدم! این‌ها درد ما خانواده‌هاست. مادر می‌آمد و فرزند او همانند فرزند من ربوده شده بود. فکر می‌کنم برای استان سمنان بودند، این مادر لال بود، ولی اشک می‌ریخت. عکس پسرش جلوی صورتش بود و اشک می‌ریخت. می‌گفت من میخواهم اسم پسرم را پشت بلندگو بگویید. من باید نقش این مادر را بازی می‌کردم و باید می‌گفتم وضع مادر شما اینطور است و نمی‌تواند شما را صدا کند، بغض در گلو دارد و دنبال شما آمده است. خیلی از مادران دیگر اینطور بودند.

*یکی از اتفاقاتی که شما را منقلب کرد؟

مادری بود که روی ویلچر آمده بود. وقتی صبح او را پشت درب اشرف بردیم، دیدم یک کیسه آجیل در پلاستیک ریخته و با خود می‌آورد. گفتم این آجیل را کجا می‌برید؟ گفت برای پسرم می‌برم! آن زمانی بود که این‌ها به ما حمله می‌کردند. تندتند به ما حمله می‌کردند و علیه خانواده‌ها جلوی درب شعار می‌دادند که مزدور هستید، برای مزدوری آمده‌اید. این مادر آمد و نشست و گفت می‌خواهم با پسرم صحبت کنم. عده‌ای پشت درب اشرف در آن سو بودند. گفت می‌خواهم با پسرم صحبت کنم. وقتی صحبت کرد گفت پسرم جلوی در است. من را جلوی در ببر تا من این آجیل را به پسرم بدهم. دخترش وی را تا جلوی درب اشرف که باز بود، آورد. این مادر آجیل را به سمت پسرش پرت کرد و گفت او پسر من است. چشم این مادر هم خوب نمی‌دید. من گفتم اگر پسرتان را دیدید، برگردیم عقب، چون خطرناک است. این‌ها حمله می‌کنند.

دیدم دخترش خود را زمین زد و گفت این برادر من است. شما احساس و عاطفه این مادر را ببینید! گفتم از کجا فهمیدید پسر شما پشت درب اشرف است؟ گفت از بوی پسرم فهمیدم پسرم نزدیک است! ببینید با چه عشقی و با چه صحنه‌هایی روبرو می‌شدیم. خدایی تحمل این برای من سخت بود. من خود دلشکسته و زخم دیده بودم، وقتی این صحنه‌ها را می‌دیدم حالی برای من نمی‌ماند. به هر صورت خیلی از خانواده‌ها تا این حد امیدوار شدند و تا نیم متری آمدند، اما باید به عقب برمی گشتند، چون به ما اجازه یک دقیقه دیدار ندادند.

*چطور راهی شدید، شرایط را نمی‌دانستید؟ مجاهدین خلق را نمی‌شناختید؟

در تهران گفتند شما می‌روید و فرزندان خود را می‌آورید. ما به عراق آمدیم و حسرت یک دقیقه دیدن بچه‌ها را داشتیم. وقتی وارد اشرف شدم اصلا اشرفی نمی‌شناختم، من فقط نجف اشرف را می‌شناختم. حتی به خانواده‌ها گفتم ما را اشتباه آورده اند و اینجا اشرف نیست. وقتی وارد پادگان شدیم، ما را به قرارگاه ارتش عراق بردند که در قسمتی مستقر بود، من حتی به آن‌ها گفتم بچه من اینجا نیست، بچه من در نجف اشرف است! فرمانده خندید و گفت مادر! اینجا اشرف است یعنی ما خانواده‌ها تا این حد از این فرقه ملعون بی‌خبر بودیم. وقتی رفتم و برگشتم فرمانده عکس‌ها را برد و برگشت گفت پسر شما اینجاست و اینجا مقر مجاهدین است. شما تصور کنید یک مادر چه حالی پیدا می‌کند. آن زمان که سال ۸۸ بود منافقی نمی‌شناختم. آن ۴ سال که آنجا ماندم از طریق جداشده‌هایی که الان در ایران و یا خارج از کشور هستند این فرقه ملعون را شناختم که چه اختاپوس هزار سری است! آن منافق را در پرونده آقای نوری دیدید که گفت کشتیم و بیشتر هم می‌کشیم. درباره بچه‌های ما هم می‌گفتند دزدیدیم، خوب کاری کردیم. ما درد بی‌درمانی داریم آقای صبحی.

*الان که شما تعریف کردید من سردرد گرفتم.‌

نمی‌دانید ما چقدر مصیبت کشیدیم، چقدر عذاب کشیدیم. این‌ها یکی دو روز، یکی دو ماه هم نیست. من سالیان سال درگیر بودم و سالیان سال پسرم را گم کردم، سالیان سال در آن جریان‌ها بودم، به ما حمله کردند، آمریکا به ما حمله کرد و ارتش عراق انصافا خیلی از ما حمایت می‌کرد، ولی بارها تهدید می‌شدیم. الان که فکر می‌کنم تعجب می‌کنم که ساعت ۳ صبح چطور به درب جنوب می‌رفتم آن هم در شرایطی که یک‌سوی آن فرقه مسلح مستقر بود و آن‌طرف روس‌ها مسلح بودند و من این وسط با چند بلندگو با آن‌ها صحبت می‌کردم. الان که به یاد می‌آورم وحشت من را می‌گیرد که چگونه این کار را می‌کردم. داستان طولانی است و من باید توضیح بدهم.

*برگردیم به لب مرز و از آنجا ادامه دهیم.

بله، طی این مدت و در این سال‌ها به زادگاه خودم برگشتم و از طریق استان اردبیل همراه با ۳ ــ ۲ خانواده دیگر از استان اردبیل راهی اشرف شدیم. آن‌ها هم هیچ اطلاعاتی در خصوص فرقه نداشتند تا این‌که به مرز رسیدیم و دیدیم ۳۰ خانواده در آنجا هستند. من با آن‌ها صحبت کردم و فهمیدم آن‌ها نیز همانند ما گرفتار شدند. از مرز خارج و سوار اتوبوس شدیم تا ما را به اشرف ببرد. یک نفر جداشده که اسم او را نمی‌گویم بین ما بود. او از جنایت‌های فرقه مجاهدین در اشرف و در حق همان نفراتی که شش کیلومتر شش کیلومتر جان‌نثار مسعود ملعون بودند گفت. این فرد ۳۰ سال در فرقه بود و آنجا را خوب می‌شناخت. مثل این است که من در حد کودک دبستانی بودم و او صحبت‌های دانشگاهی می‌کرد.

من هیچ چیزی متوجه نمی‌شدم. خیلی از خانواده‌ها همین‌طور بودند. او در اتوبوس نشست و ما در عالم خودمان بودیم. یک کیسه سوغاتی جمع کرده بودیم و در رویای خودمان فکر می‌کردیم که ۶ ــ ۵ سال است که فرزندان‌مان را ندیده‌ایم و حالا حتما آن‌ها تشکیل زندگی داده‌اند. حتی برای عروسم هم سوغاتی برده بودم و احتمال می‌دادم که نوه‌دار شده باشم و به‌همین‌دلیل برای نوه‌ام هم سوغات برده بودم. من با رویای خوبی از ایران رفتم. این فرد برای ما تعریف کرد دستور داده‌اند که زنان از شوهران خود جدا شوند و هرکسی خواب پدر و مادر ببیند به‌نوعی شکنجه می‌شود و برایش نشست «دیگ» می‌گذارند و برای هرکسی که خواب همسرش را ببیند نشست «بند ج» می‌گذارند. کسی اجازه ندارد با همسر خود در فرقه صحبت کند، همه باید طلاق اجباری بگیرند و به‌همین‌دلیل همه ما همسرمان را طلاق دادیم و از بچه‌های خود جدا شدیم. او گفت که در اشرف کسی اجازه ندارد اسم خانواده را بیاورد، چون خانواده ام‌الفساد است. کسی حق ندارد خواب همسر یا نامزد خود را ببیند، چون اگر تعریف کند دچار «بند ج» می‌شود. باید توبه کند و نشست دیگ برای او می‌گذارند.

*نشست دیگر چه بود؟

نشست دیگ نشستی است که طی آن فردی که خواب همسرش را دیده مجبور است آن را برای آن چند نفر که در آن جلسه نشسته تعریف کند. آن‌ها آن‌قدر می‌گویند که ما می‌دانیم این خواب را دیدید تا او اقرار کند که خواب زن، همسر یا نامزد خود را دیده است. سپس در نشستی که ۴۰۰۰ ــ ۳۰۰۰ نفر هستند باید به این موضوع اقرار کند که من این اشتباه را کردم که این خواب را دیدم و آنجا همه به صورت او تف و او را لعنت می‌کنند، زیرا هنوز اسیر عاطفه خانواده و همسر و فرزند است و به‌همین‌دلیل قادر نیست که خوب بجنگد. همه این موارد را این فرد به ما شرح داد.

*بند ج چه بود؟

فردی که خواب فرزند و همسر را می‌بیند باید شکنجه شود. این فرد این مطالب را بیان می‌کرد. من اصلا توجهی نمی‌کردم که او چه می‌گوید و درباره چه چیزی صحبت می‌کرد. از او بدم می‌آمد که چرا این مطالب را بیان می‌کند. من با همان رویا به همراه خانواده‌ها رفتم. دیدم به برهوت و بیابان رفتیم، هیچ شهر و ماشینی نیست. من ترسیدم و گفتم نکند اشتباه کردم به عراق آمدم، این‌ها کجا می‌روند. ماشین به سمت پادگان اشرف رفت و ارتش و سربازان ارتش خواستند ما را بگردند. ما عکس بچه‌ها را بردیم و به آن‌ها دادیم. وقتی آمدند گفتند بچه‌های شما اینجا هستند، ولی این‌ها فعلا اجازه دیدار به شما نمی‌دهند. گفتم بیخود می‌کنند. گفتم مرا ببرید، می‌خواهم بچه‌ام را ببینم. اینهمه راه آمدم و می‌خواهم بچه ام را ببینم. گفتند این‌ها اصلا اجازه نمی‌دهند شما وارد شوید. گفتم در را باز کنید ما وارد می‌شویم. من مشکلی با این‌ها ندارم. گفتند اجازه همین را هم نمی‌دهند. انگار دنیا یک کاسه آب داغ شد و روی سرم ریخت! چرا اجازه نمی‌دادند من بچه خودم را ببینم. من باید اینجا چه کار کنم. فرمانده گفت اینجا کانکس داریم و در کانکس دو، سه روزی بمانید. این نفر جداشده هم گفت من مطمئنم اجازه نمی‌دهند بچه‌های خود را ببینید. من با او حرفم شد و گفتم فال بد نزن!

*خانواده‌های دیگر هم در کانکس بودند؟

بله، وقتی ما وارد کانکس شدیم، دیدم از تبریز و کرمانشاه هم در این کانکس هستند. پرسیدم بچه‌های خود را دیدید؟ گفتند خیر، به ما گفتند فردا ملاقات است. گفتم پس به ما هم اجازه می‌دهند فردا بچه خودم را ببینم. اوایل نمی‌توانستم کلمه ملاقات را هضم کنم، مگر زندان است؟ مگر مجرم است؟ مگر اسیر است؟ ملاقات به چه معنی بود؟! در این افکار بودم، نه آبی بود و نه غذایی و نه جایی برای استراحت و استحمام. گفتم بچه ام را با خودم می‌برم. از کنار کانکس که رد شدم، دیدم دو تانک آمریکایی روبه‌روی در آمدند. سربازان پیاده شدند و من هم رفتم، گفتند کجا می‌روید؟ گفتم می‌خواهم بچه‌ام را ببینم. گفتند به‌وقتش اعلام می‌کنیم. اکثر خانواده‌ها کنار من آمدند و گفتند ما هم می‌خواهیم بچه‌مان را ببینیم. ارتش آمریکا همه را عقب راند و گفت به کانکس بروید به شما اعلام می‌کنیم. دو سه روز گذشت و دوباره ارتش عراق آمد و مستقر شد. فرمانده این‌ها گفت به شما اجازه دیدار نمی‌دهند، ولی ما از آمریکا اجازه می‌گیریم که شما را جلو ببرند.

*یعنی مجاهدین آن زمان تحت پوشش و حمایت آمریکا بودند؟

بله. تحت حمایت شدید آمریکا بودند. ما دو سه روز آنجا بودیم در شرایطی که وسایل گرمایشی نبود، خورد و خوراکی نبود، وسیله‌ای نبود که استراحت کنیم. کانکس هم برای سربازان عراقی بود. این شرایط را سه روز دیگر تحمل کردیم تا این‌که فرمانده ارتش عراق آمد و گفت با فرمانده فرقه صحبت کردند و گفتند یک هفته دیگر اجازه دیدار می‌دهند. گفتم خدایا به من صبر بده تا یک هفته دیگر اینجا بمانم و امیر خود را ببینم و از وضعیت زندگی و کار او سر در بیاورم. آمریکا به ما اجازه چند قدم جلوتر رفتن را داد. اعضای ارتش عراق به ما گفتند داد بزنید و بچه‌های‌تان را صدا کنید. جلوتر رفتیم و باز برگشتیم. هرقدر داد زدیم، صدای ما به جایی نمی‌رسید. ما کجا و در اشرف کجا! به یکی از خانواده‌های تبریزی یک بلندگوی شیپوری داده‌بودند تا وقتی اول خیابان می‌ایستند، بتوانند صحبت کنند. ما بلندگو را گرفتیم، اما فایده‌ای هم نداشت، چون خیلی کوچک بود. روزها گذشت و قدری جلوتر رفتیم. باز تانک‌های آمریکا ما را برگرداند. این کار یک ماه طول کشید تا توانستیم خود را به در اشرف برسانیم.

*این فرمایش شما ماهیت اعضای گروه تروریستیمجاهدین را آشکار می‌کند و نشان می‌دهد آن‌ها چقدر مزدور و ترسو هستند. این سو پدر و مادر و خانواده‌هایی حضور دارند که با وجود مشکلات زیاد به دنبال فرزندان‌شان آمده‌اند و آن طرف آن‌ها در پادگان مخفی شده‌اند و در نهایت تانک‌های آمریکایی به استقبال و مقابله با شما می‌آیند.

بله دقیقا به همین شکل بود، آمریکایی‌ها حامی مجاهدین بودند

*به این موضوع هم اشاره داشتید که سازمان مجاهدین اختاپوس است و این‌ها تحت حمایت آمریکا بودند. رگ و ریشه آن‌ها را تا چه حدودی شناختید؟ نسبت این سازمان تروریستی با آمریکا را چطور می‌بینید که این‌چنین تحت حمایت بودند؟ نکته‌ای در این خصوص دارید؟

همانطور که بیان کردم زمانی‌که در اشرف بودیم تانک‌های آمریکایی در درب شرقی و در درب اسد بودند و از این پادگان محافظت می‌کردند و هر حرکتی انجام می‌دادیم را به بصره اطلاع می‌دادند و از تانک‌ها می‌خواستند تا مقابله کنند. آمریکا زمانی‌که به عراق حمله کرد در ظاهر اول به اشرف حمله کرد. این را جدا شده‌ها بیان کرده‌اند. آن اوایل به ظاهر با آمریکا در جنگ بودند، ولی در اصل باهم بودند و از یک دیگر حمایت میکردند؛ یعنی آمریکایی‌ها پس از استقرار به حمایت از فرقه رجوی پرداخت. بعد از دو ماه ارتش آمریکا تصمیم گرفت که اشرف را ترک کند، ما جشن مفصلی گرفتیم که می‌توانیم فرزندان خود را ببینیم. ارتش عراق به‌تدریج به ما بلندگوی استریو داد و گفت از درب اسد می‌توانید با بچه‌های خود صحبت کنید. ما بلندگو را به آن طرف بردیم و دیدیم چند نفر از اعضای فرقه ـ که من آن‌ها را ندیده‌بودم و نمی‌شناختم ـ که پیراهن و شلوار خاکستری به تن داشتند و لاغراندام و بسیار خشن بودند، به زبان فارسی شروع به فحش دادن کردند. این‌ها را اولین‌بار از نزدیک دیدم و فارسی هم صحبت می‌کردند. گفتم شما فارس هستید؟

من هم فارس هستم و از ایران آمدم و مادر امیراصلان هستم. این خانواده‌ها کسانی هستند که فرزندان آن‌ها به عناوین مختلف به اینجا آمدند و فقط می‌خواهند بچه‌های خود را ببینند. این فرد شروع به فحاشی کرد، فحش‌های رکیک می‌داد. ارتش و پلیس عراق هم کنار من بودند و اکثرا فارسی بلد بودند. من خجالت کشیدم و گفتم تعصب شما تا این اندازه است؟ من یک مادر هستم و آمدم پسرم امیراصلان را ببینم. مجددا شروع به فحش دادن کردند.

*اما خیالتان راحت بود که آمریکا دیگر نیست؟

از یک‌سو خیال‌مان راحت بود که آمریکا رفته‌است، اما نمی‌دانستیم ارتباط مستقیم دارند و می‌توانند تانک‌های UN را به اشرف بکشند. به‌تدریج یک بلندگو را تبدیل به ده شیپوری کردیم و به خانواده‌ها گفتیم بیایند با بچه‌های خود صحبت کنند. خانواده‌ها با هزار مشکل آمدند و این بلندگوها را با زحمت آقای هاجری نصب و شروع به صحبت کردیم. باز هم نشد، ده بلندگوی دیگر اضافه کرده و شروع به صحبت با ساکنان پادگان کردیم. روز بعد دیدیم چند ماشین تانک UN به سمت اشرف می‌آید. ارتش عراق جلوتر آمد و گفت این‌ها به UN شکایت کردند که شما به‌عمد این‌ها را اذیت می‌کنید. این‌ها با تانک‌ها به داخل اشرف رفتند و بعد از نیم ساعت فرمانده ارتش آمد و گفت آمریکا دستور داده که خانواده‌ها باید از اینجا بروند. اکثر خانواده‌ها با من بودند و گفتند ما نمی‌رویم و بچه‌های‌مان را می‌خواهیم. گفت ممکن است خطر داشته‌باشد، شاید این‌ها بیرون بیایند و به شما حمله کرده و اذیتتان کنند. شما اینجا را ترک کنید. همه متحد شدیم که بمانیم. گفتم اگر آمریکا می‌خواهد مارا بکشد هیچ مشکلی نیست، ما را همینجا بکشند. ما برای دیدن بچه‌های خود آمدیم. بعد از آن گفتند مسئولیت قبول می‌کنید؟ من گفتم بله، من و بقیه خانواده‌ها اینجا می‌مانیم تا زمانی‌که بچه‌های خود را ببینیم. ما فقط آمدیم که بچه‌های‌مان را ببینیم. بلندگو گذاشتیم تا صدای ما به بچه‌ها برسد. چون بچه‌های ما نمی‌دانند اینجا چند ماه اسیر هستیم.

UN قبول کرد؟

به هر صورت UN رفت و ما مجددا شروع به فعالیت کردیم تا شب عید سال ۸۹. ارتش وعده داد که همه بچه‌ها کادو خریده‌اند و می‌خواهند برای دیدن شما بیایند. شما نمی‌دانید چقدر این‌که بچه‌ها می‌خواهند بیایند خوشحال شدیم. هر کسی در توان خود پول داد و با کمک ارتش عراق، برنج، گوشت، میوه و شیرینی خریدیم تا تحویل سال، مراسم جشن داشته‌باشیم. ارتش عراق گفت میز می‌دهیم، دور درب اسد بچینید که بچه‌ها برای ملاقات می‌آیند. یعنی آن روز برای من بهترین روز بود. هرچند به هدفم نرسیدم و امیر خود را ندیدم. ارتش عراق گاز و وسایل مورد نیاز را آورد و خانواده‌ها با هزار مصیبت غذا پختند و میوه و شیرینی را آماده کردیم. این‌ها در فیلم «سرهنگ ثریا» هست. این‌ها را جلوی درب اسد چیدیم و منتظر ماندیم تا بچه‌ها بیایند. یکباره دیدیم برق‌ها رفت. برق ارتش عراق و جایی که ما بودیم از اشرف می‌آمد. یکباره برق رفت و همان لحظه صدای قوی شنیدم. هوای عراق در اسفندماه مثل بهار است و چمن‌ها بلند بود. ناگهان دیدم حدود صد نفر چوب‌به‌دست از پشت درب اشرف آمدند و حمله کردند. من را صدا کردند که این‌ها به ما حمله کردند. گفتم چرا باید حمله کنند؟ رفتم و دیدم حدود ۳۰۰ ــ ۲۰۰ نفر با کت‌وشلوار و کراوات شعار می‌دهند. آن شب تا زمانی که غذا بپزیم بهترین زمان بود. بعد از آن تا ۵ صبح ماندند، زدند، فحاشی و تهدید کردند و این روند تا ۵ صبح ادامه داشت. بعد این‌ها به اشرف برگشتند و خانواده‌ها هم ناامیدتر از قبل شدند.

*دوباره همان تاکتیک امید و ناامیدی را پیاده کردند.

بله. ما دلخوش به این بودیم که ان‌شاءالله سال ۸۹ سال دیدار و وصال باشد و به‌همین‌خاطر ماندیم. ما شکایت خود را به ارتش و پلیس عراق اعلام کردیم، برای دولت نوری مالکی و کمیساریا، برای UN و حتی برای هیلاری کلینتون نامه نوشتیم که ما فقط می‌خواهیم فرزندان خود را ببینیم و برای جنگ نیامدیم. ما با توپ و تانک و اسلحه نیامدیم. ما با مجوز رسمی وارد کشور عراق شدیم و هدف ما فقط دیدار با بچه‌هاست. خواستیم همه کمک کنند. خانواده‌هایی آنجا بودند که ۴۰ سالی می‌شد که فرزند خود را ندیده‌بودند. ما فقط می‌خواستیم بچه‌های‌مان را ببینیم.

*چطور شد که عنوان سرهنگ گرفتید؟

این سؤال را باید از خانم عاج، نویسنده و کارگردان فیلم بپرسید. من فیلم‌ها را به ایشان دادم و خانم عاج با توجه به فعالیت‌هایی که در اشرف و ایران داشتم این عنوان را به من دادند. فعالیت خانواده‌ها دور اشرف شبانه‌روزی بود و بین خانواده‌ها وحدت خوبی شکل گرفته‌بود و یک نفر که طاقت ماندن را داشت باید این مسئولیت را قبول می‌کرد و می‌ماند. وقتی نفرات به ما حمله کردند رفتم و صحبت کردم و گفتم خانواده هستیم و برای دیدار بچه‌های‌مان آمده‌ایم و نزدیک ۸ ــ ۷ ماه است که اینجا مستقر هستیم و می‌خواهیم فرزندان‌مان را ببینیم؛ یا بچه‌ها را آزاد می‌کنید یا سیم خاردارها و این درب را بردارید؛ هرکسی می‌خواهد با خانواده خود برود یاعلی و هرکسی که نمی‌خواهد برود با شما بماند. این شرط ما خانواده‌ها بود. حتی پشت بلندگو هم گفتم که من نماینده خانواده‌ها هستم. شما هم یک نماینده انتخاب کنید که بیاید تا با هم صحبت کنیم.

بگذارید بچه‌ها بیرون بیایند. یک جایی را تعیین کنیم و شرایط را می‌سنجیم و صحبت کنیم و تصمیم می‌گیریم. وقتی این صحبت را کردم گفتم اگر اجازه ندهید بچه‌ها را ببینیم به یقین آن‌قدر می‌مانیم و مقاومت می‌کنیم تا اشرف را به تلی از خاک تبدیل کنیم. این صحبت من به گوش مسعود ملعون رسیده و او در جلسه‌ای ــ که گویا پسر من هم حضور داشته ــ گفته‌بود فرمانده این‌ها می‌گوید می‌مانیم، ولی خانواده‌ها نمی‌توانند بیشتر از ۱۵ روز اینجا دوام بیاورند، چون زمستان استخوان‌سوزی دارد. در اشرف برف نمی‌آید و هوا غالبا بارانی و فوق‌العاده سرد است. تابستان‌ها هم دمای هوا تا ۶۰ درجه می‌رسید؛ بنابراین ماندن در آن برهوت و بیابان و میان فرقه تروریستی رجوی واقعا جرات می‌خواست. آن زمان که این مسئولیت را قبول کردم هم مظلومیت مادرها و هم مظلومیت پسر خودم را می‌دیدم. وقتی چهره او را به یاد می‌آوردم نمی‌توانستم از اشرف دل بکنم، با این‌که خانه و زندگی و یک دختر دانشجو در تهران داشتم و علاوه‌بر این، یک جایی هم کار می‌کردم، اما نمی‌توانستم دل بکنم و روی خود را به طرف ایران کنم، بنابراین قبول کردم و در آنجا ماندم. مسعود رجوی نشست گذاشت و گفت این نمی‌تواند بماند، تا این‌که ماه رمضان رسید و خانواده‌ها یک ماه دعای توسل نذر کردند تا شاید نشانی از بچه‌ها به دست ما برسد. یک ماه تمام در مرداد روزه گرفتیم و شبانه‌روز پشت بلندگو درباره سرگذشت خودمان و جنایات فرقه تروریستی رجوی در خود اشرف صحبت می‌کردیم. نفراتی که خارج از کشور بودند، مطالب مرتبط با جنایات را به صورت مکتوب یا با CD برای‌مان می‌فرستادند که این سازمان تروریستی چند نفر از همین نفرات پیوسته به این فرقه را زیر شکنجه کشته و به چندین نفر دستور خودسوزی داده و چه تعدادی را عمدا در زندان‌ها زندانی کرده، به بعقوبه فرستاده و معلوم نیست که چه بلایی سر آن‌ها آمده‌است.

همه جنایت‌های این فرقه توسط همین نفرات جداشده منتشر شد، به دست ما رسید و ما آن را بیان کردیم. همچنین خیانت سازمان منافقان در هشت سال جنگ تحمیلی و کمک آن‌ها به صدام حسین را بیان کردیم که چه خیانت‌هایی را در حق ملت ایران و وطن‌شان روا داشتند و بچه‌های دو سه ماهه را از آغوش مادران جدا کردند و صدها زن را بدون این‌که کوچک‌ترین آموزش رزمی و جنگی ببینند را وادار به حضور در جبهه جنگ کردند. همه این مطالب را پشت بلندگوها افشا می‌کردیم. بعد از هفت ماه تلاش شب عید فطر آقایی به نام ایمان یگانه از فرقه فرار و با این کار بزرگ‌ترین امید را در دل ما ایجاد کرد که راه فرار وجود دارد و بچه‌های ما هم می‌توانند فرار کنند. او آمد، صحبت کرد و گفت برای چه در درب اسد نشسته‌اید؟ صدای شما آن پشت نمی‌آید، آن‌ها درب جنوب هستند. رفتن به درب جنوب هم سخت است، چون آنجا روستایی است که متعلق به فرقه رجوی است، همه مسلح هستند و پرنده هم بدون اجازه آن‌ها نمی‌تواند در آنجا پرواز کند.

*ولی شما به درب جنوب رفتید؟

بله، این فردی فراری گفت باید هرطور شده کاری کنید که به درب جنوب بروید، چون دخترها که اکثرا زن‌های رجوی و مخالف اوضاع هستند و دل‌شان می‌خواهد که به بیرون بیایند، طرف درب جنوب هستند. این مسأله، مشکل جدید ما شد. موضوع را با ارتش عراق در میان گذاشتیم و از آن فرد فرارکرده خواستیم که این مسأله را به فرمانده هم بگوید و وی بداند که ما برای رساندن صدای‌مان به اشرف، باید این کار را انجام دهیم. به هر صورت بعد از چند ماه التماس به اینطرف و آن‌طرف که بچه‌ها در آن سمت هستند، توانستیم به درب جنوب برویم و آنجا را گرفتیم.

شرایط فرار از آن درب راحتر بود؟

درست است، موفقیت ما بیشتر از اینجا شروع شد. امکان این‌که کسی بتواند از درب اسد فرار کند، کم بود؛ چون هم روشنایی و دوربین وجود داشت و علاوه‌بر این؛ موقع فرار مسیر باز و آشکار بود به هر حال درب جنوب را گرفتیم و کانکس زدیم و آن‌ها همچنان ما را زیر باران سنگ گرفتند. باور می‌کنید وقتی سر خود را بلند می‌کردیم، انگار باران سنگ می‌آمد و ما در آن وضعیت با نفرات اسیر و دخترها صحبت می‌کردیم. سنگی که به ما می‌خورد، صاف و شکسته و لبه آن‌ها تیز بود و از آن سر بنگال به داخل می‌آمد و از آن سوی بنگال بیرون می‌رفت. این را از آن جهت بیان می‌کنم که متوجه سرعت پرتاب شوید اگر یکی از آن سنگ‌ها ـ که دو تایش به من خورده‌است ـ به سرمان می‌خورد، متلاشی می‌شدیم. سنگ‌ها از کنار گوش ما رد می‌شد و صدایش را می‌شنیدیم بعد از آن شروع به پرتاب میلگرد کردند و ما تعجب می‌کردیم که میلگرد را چطوری و با چه دستگاهی بریده‌اند که نوک‌تیز شده‌است. بعدها نفری که جدا شده‌بود گفت این دستگاه و دستگاه سنگ‌شکن را آمریکا در اختیار این‌ها قرار داده‌است. شما ببینید آمریکا تا چه حد به فکر آن‌ها بود و چه امکاناتی را از ابتدای روند انتقال مجاهدین به اشرف، در اختیار این سازمان تروریستی قرار داده‌ بود.

*پس واژه سرهنگ از فیلم درآمد؟

این لقب را ارتش و پلیس عراق به من داد و بعدها نیز برخی خانواده‌ها من را با این لقب صدا می‌کردند؛ زیرا بابت کارهایی که باید انجام دهیم خیلی حرص می‌خوردم. مثلا باید در قسمت درب جنوب دکل می‌زدیم و این کارها را باید با سرعت انجام می‌دادیم؛ چون زمان برای ما ارزش داشت. علاوه بر این‌ها متوجه شده‌بودیم از سوی آمریکا حمایت می‌شوند و می‌ترسیدیم یکباره ما را اخراج کنند و نتوانیم فرزندان خود را ببینیم. به خاطر همین اگر کمی اینور و آن‌ور می‌شد خودم وارد جریان می‌شدم و به ارتش می‌گفتم کمک کنید تا این کارها به سرعت انجام شود. به خاطر همین ارتش عراق به من لقب «نقیب ثریا» را دادند. آن‌ها می‌گفتند طوری اینجا فعالیت می‌کنید که ما باید برخی مواقع عقب بنشینیم تا شما کار کنید. گفتم شما اینجا صاحب خانه هستید، ولی پسر من اینجا اسیر است. شاید بیشتر به دلیل دلسوزی‌هایی بود که به خانواده‌ها داشتم. دلم می‌خواست فعالیتم طوری باشد که خانواده‌ها بتوانند بعد از چند سال بچه‌های‌شان را ببینند.

*در نهایت بعد از تخلیه اشرف، شما وارد پادگان شدید؟

ارتش عراق می‌گفت این زمین‌ها متعلق به عشایر است و باید این را از سازمان بگیریم و تحویل عشایر دهیم و به همین منظور شش ماه به اشرف‌نشین‌ها فرصت تخلیه دادند و به ما هم گفتند این موضوع را از پشت بلندگو اعلام کنیم و هشدار بدهیم اینجا را تخلیه کنند. ما هم آن شش ماه به صورت شبانه‌روزی پشت بلندگوها داد می‌زدیم که بچه‌ها به هوش باشید ارتش می‌خواهد بیاید و زمین‌های خود را بگیرد، اما به محض این‌که شروع به صحبت می‌کردم، آن‌ها هم بلندگوهای خود را روشن می‌کردند و اجازه نمی‌دادند صدای من به گوش بچه‌ها برسد. از بس داد می‌زدم هفته‌ها بود که صدای من می‌رفت و می‌ترسیدم که اتفاقی بیفتد.

*آن‌ها چه چیزی پخش می‌کردند؟

آن‌ها هم فحش می‌دادند و می‌گفتند مزدوری! برو گم‌شو و…! شش ماه کامل حرف ما همین بود و در این باره با آن‌ها صحبت می‌کردیم. یک عده که بریده‌بودند اوایل سال به ما گفتند بعد از شنیدن صدای خانواده‌ها هزار نفر می‌خواهند بیرون بیایند. رجوی همه این‌هایی را که در آن زمان از سازمان تروریستی منافقان بریده‌بودند، نشان کرده‌بود و آن‌ها را بیرون آورد تا با ارتش مقابله کنند، چون می‌دانست اگر فرصتی به دست بیاورند، از پادگان اشرف خارج می‌شوند. صدای بلندگوی آن‌ها اجازه نمی‌داد آن‌هایی که در بنگال‌ها بودند، صدای خانواده‌ها و هشدار ورود ارتش را بشنوند تا این‌که بعد از شش ماه ارتش وارد شد و این‌هایی که قسمت درب شمال تحصن کرده‌بودند، درست روبه‌روی رجوی ملعون بودند و آنجا با دست خالی تحصن کرده‌بودند و می‌گفتند نمی‌خواهیم اشرف را تحویل دهیم تا این‌که ارتش رفت و مقر رجوی و قطعه مروارید یعنی قبرستان آن‌ها را گرفت. این فرصتی شد تا چند بلندگو را با دکل به درب شمالی ببریم و آنجا شروع به فعالیت کنیم. به این ترتیب ما دورتادور اشرف را با بلندگو محاصره کردیم و خانواده‌ها با بچه‌های خود صحبت کردند، خیلی از نفرات که در واقع از مخالفان ایدئولوژی رجوی بودند، در حمله ارتش به عمد کشته شدند تا این‌که با تصرف ورودی شمالی، دستور تخلیه اشرف و انتقال آن‌ها به لیبرتی ـ که جنب فرودگاه بغداد بود ـ صادر شد. من به ایران آمدم و زمانی که برگشتم، ارتش من را به شکنجه‌گاه آن‌ها برد و قبرستان و محلی را که اسکان داشتند، نشانم داد که به چه طریق آن‌ها در همین مکان‌ها زندانی شده‌بودند. همراه چند نفر از جداشده‌ها وارد مقر یکی از این نفرات شدیم.

وقتی کتابخانه را می‌گشتم دیدم پشت کتاب‌ها که چیده شده‌است، قوطی چایی بریده شده‌ای بود که روی آن عکس بچه بود که بغل مادرش است و آن را پشت وسایلش پنهان کرده‌بود. ببینید بچه‌ها چقدر گرفتار و اسیر بودند که قادر نبودند احساس درونی خود را بیان کنند. ما اشرف را گرفتیم و اشرف تخلیه شد. اولین اتوبوس بچه‌های خانواده‌هایی را که دائم در آنجا مستقر بودند، به لیبرتی منتقل کرد و پسر من امیراصلان هم جزو آن‌ها بود.

*او را دیدید؟

خیر. اجازه ندادند، اما آقای اکبرزاده برادرش را دید و این صحنه در فیلم موجود است. چون مغز همه نفرات را شست و شو داده بودند به ما فحش دادند و به لیبرتی رفتند و بعد از آن خانواده‌ها باز تلاش کردند و به دولت عراق فشار آوردند که این‌ها باید از عراق خارج شوند تا این‌که کشوری به نام آلبانی آن‌ها را قبول کرد. باز هم پسر من در اولین گروهی بود که به آلبانی منتقل شد.

*شما سفری به ژنو داشتید. نتیجه آن سفر چه شد؟

در طول این مدت چندین بار نامه به تمام نهادها در اشرف نامه نوشتیم که توجهی نشد و هیچ جوابی نگرفتیم؛ این هم یکی از راه‌های امید ما بود و اسفند سال ۹۱ عازم سوئیس شدیم تا به سازمان ملل برویم و با نماینده‌های حقوق بشر مستقیم صحبت کنیم. وقتی رسیدیم و می‌خواستیم وارد لابی شویم فرقه رجوی روبه‌روی ساختمان سازمان ملل از کسانی که در ایران اعدام شده بودند یا زندانی سیاسی هستند، چند تا عکس گذاشته بود تا از آن‌ها دفاع کند؛ زمانی که وارد شدیم آن‌ها ما را نمی‌شناختند. آقای آتابای جلو رفت و گفت این عکس چیست؟ گفت تو فارس هستی؟ گفت بله، من از ایران آمده‌ام تا به شما کمک کنم. در واقع می‌خواستیم با آن‌ها صحبت کنیم تا بدانیم هدف آن‌ها از اجرای این برنامه‌ها چیست که او پاسخ داد داریم از ایران، از مظلومیت، از حقوق بشری که نقض می‌شود و اعدام و زندانی می‌کنند، دفاع می‌کنیم. در حالی که داشت با آقای آتابای صحبت می‌کرد، نزد ما آمد و گفت شما چه کسی هستید؟ گفتم من با ایشان آمدم و می‌خواهم به سازمان ملل بروم و ببینم چه حمایتی از شما می‌شود. گفت ما باید به شما اجازه دهیم و باید به مسئول این کار ـ که فکر می‌کنم اسمش فاطیما بود ـ اسم نفراتی که حضور دارند را بگویم بعد او آمد و به زبان انگلیسی از ما پرسید که می‌خواهید وارد لابی شوید؟ ما هم مترجم داشتیم و گفتیم بله؛ مبلغی را برای کمک آورده‌ایم.

*چرا؟

چون اگر این را نمی‌گفتیم به ما اجازه ورود نمی‌دادند. با احترام اجازه ما را برای ورود به لابی راهنمایی کردند. گفتیم پیش چه کسی برویم؟ گفت پیش بهزاد نظیری بروید. پرسیدم ایشون کیست؟ که پاسخ داد ایشان روابط عمومی ما در سوئیس و سازمان ملل است. چند خانواده بودیم؛ یک خواهر، من و دو برادر بودیم که وارد شدیم و اینجا بود که بنرها را باز کردیم و این‌ها ما را شناختند. حالا آن‌ها کجا نشسته‌اند، درست روبه‌روی یک کافی‌شاپی میز گذاشته بودند و بهزاد نظیری هم پیش این‌ها بود. نظیری که متوجه ما شد، گفت که این‌ها خانواده‌ها هستند که آمدند. رفت و به اطلاعات آنجا گفت باید این‌ها را اخراج کنید، چون مزدورهای ایران هستند. چند نفر آمدند و به زبان انگلیسی گفتند این‌ها از شما شکایت دارند و باید اینجا را ترک کنید. گفتم ما با آن‌ها کاری نداریم و دنبال بچه‌های‌مان آمده‌ایم. گفتند بچه‌های شما کجا هستند؟ گفتیم پیش این خانم‌ها و آقایانی هستند که اینجا نشسته‌اند. گفتیم این‌ها بچه‌های ما را به اسارت گرفتند. آن آقا دیگر با ما کار نداشت و ما نشستیم، اما نظیری چندین بار ما را تهدید کرد.

*یعنی چه گفت؟

گفت شما را می‌کشیم. گفت من یک روز تو را می‌کشم. البته رو در رو نبودیم؛ من کنار دست کامپیوترهایی بودم که روی میز گذاشته بودند و اخبار روز را می‌خواندند. ما خانواده‌ها ردیف نشستیم و نظیری هم پیش من نشست. الکی خودکار را به زمین انداخت و زمانی که من خم شدم تا خودکار را بردارم، او هم خم شد و گفت یک روزی تو را می‌کشیم. بچه‌ها به او توپیدند و مترجم به ما گفت اینجا دوربین دارد و اگر شما با او برخورد کنید ممکن است شما را اخراج کنند. مجاهدین این فیلم‌ها را بازی می‌کنند تا شما را اخراج کنند. نظیر این اتفاق را در دادگاه آقای نوری دیدیم؛ خبرنگاری که از دادگاه آقای نوری فیلمبرداری می‌کند سر به سر آقای نوری می‌گذاشت تا تشنجی ایجاد کرده و از این فضا سوءاستفاده کند که خوشبختانه این‌ها جریان را می‌دانستند.

نظیری هم می‌خواست همین فیلم را بازی کند و جلوی دوربین نشان دهد که اینها، اینطور برخورد می‌کنند. او من را زیر میز تهدید کرد و من باید رودررو به او جواب می‌دادم. خوشبختانه من هیچ عکس‌العملی نشان ندادم و بقیه بچه‌ها هم همین‌طور بودند. نماینده‌هایی که آنجا بودند حتی نماینده یک کشوری به ما گفت که نفرات سازمان تروریستی مجاهدین حدودا ۳۰ سال است که اینجا هستند و در این سازمان ملل فعالیت می‌کنند و تمام راه‌های مخفی عبور و مرور این سازمان را بلد هستند و اکثر نماینده‌ها را خریده‌اند و آن‌ها در اختیار این فرقه هستند حالا شما می‌خواهید اینجا چه کار کنید؟ گفتم من فقط آمده‌ام که کمک بگیرم و بچه خود را ببینم.

*برای همین به سراغ احمد شهید رفتید؟

بله، یکی از این‌ها گفت شما باید احمد شهید را ببینید. اگر او به شما وعده دیدار بدهد حتما این اتفاق خواهد افتاد. من موقع رفتن لپ‌تاپ و هاردی که عکس و فیلم خانواده‌ها در داخل آن بود را همراه خودم برده بودم و در جلسه‌ای که به اتفاق احمد شهید و چند خانواده برگزار شد تصاویر مرتبط با خانواده‌هایی که در اشرف ضجه می‌زنند و ناله می‌کنند و آن‌ها ما را با سنگ می‌زنند و تهدید می‌کنند را به احمد شهید نشان دادم. او خیلی متاسف شد و گفت واقعا این نقض قانون حقوق بشر است و چرا باید شما را بزنند و تهدید کنند و چرا شما نباید از امکان دیدن فرزندان‌تان برخوردار باشید؟ گفتم این وضعیت خانواده‌هاست. ما چند هزار خانواده هستیم و در عرض چهارسالی که در آنجا تحصن کردیم اجازه دیدار فرزندان‌مان را ندادند و من از شما به‌عنوان یک مادر می‌خواهم که به ما کمک کنید تا بتوانیم فرزندان خود را ببینیم. او قول و وعده کمک داد. من بعدازظهر در پنل شماره ۱۵ جلسه دارم و شما هم بیایید. ما این پنل‌ها ــ که اتاقک‌هایی بود که میز صندلی و میز می‌چیدند ــ را پیدا کردیم و دیدیم که اعضای فرقه مجاهدین در این اتاق‌ها مشغول هدایت مخالفان نظام جمهوری اسلامی ایران هستند و برای آن‌ها صحبت می‌کنند. با این‌که قرارمان با احمد شهید بعدازظهر بود، اما وارد شدیم و اول خانم بهشتی ــ که برادرش الان آزاد شده است ــ شروع به دادوبیداد کرد و گفت من چهارسال اسیر شدم، اما شما اجازه ندادید که من برادر خودم را ببینم بعد از ایشان من شروع کردم و گفتم پسر من را اینطور دزدیدید و چهار سال بردید تا این‌که آن‌ها ما را شناختند و گفتند این همان ثریاست که در عراق فعالیت می‌کرد. دستور دادند و ما را از پنل بیرون انداختند. ما منتظر پنل احمد شهید بودیم. پنل برقرار شد و ما رفتیم.

نفرات فرقه روسری قرمز به‌سر داشتند. جلو نشسته بودند و ما عقب نشستیم. آن‌ها صحبت کردند و به احمد شهید شرح دادند که این‌ها که به اینجا آمده‌اند، مزدور هستند و خانواده و پدر و مادر نیستند. من بلند شدم و گفتم که امیراصلان حسن‌زاده پسر من است، شما او را از راه ترکیه دزدیدید و من عکس و شرح حال را به آقای احمد شهید نشان دادم و گفتم شما عکس‌ها و فیلم‌ها را دیدید. اما او خیلی راحت گفت من ندیدم! من در این‌خصوص با شما صحبت نکردم. من همین‌طور متعجب ماندم. گفتم من صبح به دفتر شما آمدم و شما به من وعده دادید که بعدازظهر بیایید و صحبت کنیم، ولی او گفت من اصلا شما را نمی‌شناسم و خیلی راحت ما را رد کردند.

*ظاهرا در یکی از این پنل‌ها، آقای امیرارجمند حضور داشتند و بحثی صورت گرفته بود. ماجرا چه بود؟

آقای امیرارجمند به ظاهر اعلام می‌کرد من با این گروهک هیچ کاری ندارم، اما در بین اعضای فرقه شدیدا فعال بود که بعدا متوجه شدیم برادر ایشان در این فرقه تروریستی حضور داشته و جزو فرماندهان اصلی این گروهک است. درگیری لفظی بین ایشان و آقای آتابای پیش آمد و آتابای خطاب به او گفت چرا خودتان را معرفی نمی‌کنید؟ چرا نمی‌گویید برادر شما سال‌های زیادی در خدمت فرقه است و علیه ملت ایران کار می‌کند؟ او گفت شما دروغ می‌گویید، چنین مسأله‌ای وجود ندارد و حرف‌هایی که بیان می‌کنید، واقعیت ندارد و دروغ است. هیچ زمانی نشده که به خانواده‌ها اجازه دیدار و ملاقات ندهیم و هر کسی می‌تواند بچه‌های خود را ببیند. افرادی که در آن پنل بودند، شروع به تکرار این حرف کردند و در نهایت امیر ارجمند بزرگ‌ترین شاهد آن جلسه بود تا ثابت کند که ما اجازه ملاقات دادیم و این‌ها خودشان برای دیدار بچه‌های‌شان نیامدند.

این نکته خیلی جالب است که آقای ارجمند از مجاهدین حمایت می‌کرد، ولی زمانی که به او گفته شد خودت و برادرت جزو مجاهدین هستید، شاکی شد. یعنی این فرقه به حدی منفور است که حتی وقتی کسی که برای آن‌ها کار می‌کند، راضی نیست که هزینه آن را بپردازد و قبول کند که خود و خانواده‌اش درگیر این فرقه شدند.

درست است. اما این‌ها به نوعی شاهد بی‌طرفی بودند که می‌خواستند این مسأله را در جامعه و جمع جلوه دهند که هیچ مشکلی درخصوص دیدار با ساکنان اشرف وجود ندارد. خیلی قشنگ از آن‌ها دفاع می‌کرد و می‌گفت درب اشرف باز است و هر کسی می‌تواند نفرات خود را ببیند، من شاهد هستم که هیچ مشکلی برای دیدار و ملاقات وجود ندارد. در صورتی که برادر ایشان در فرقه اسیر است، ولی کسی ایشان را نمی‌شناسد. من هم نمی‌شناختم. وقتی با آقای آتابای درگیر شد، فهمیدم که برادر او در فرقه است.

*از آن زمان به بعد پیامی از مجاهدین دریافت نکردید؟

در چه خصوصی؟

*پیامی یا هشداری که مبنی بر تهدید باشد؟

خیر. در ایران تهدید نشدم، ولی در سوئیس تهدید شدم که فیلم آن را دارم. در همان نمایشگاه عکسی که گذاشته بودند، من را شناختند و وقتی از سازمان ملل بیرون آمدیم، دنبال ما راه افتادند و تا زمانی که سوار اتوبوس شویم، پشت سر ما بودند. وقتی سوار اتوبوس شدیم ۴-۳ نفر از آن‌ها سوار شد. مترجمی که پیش ما بود به راننده اتوبوس گفت که این افراد مارا تهدید به کشتن می‌کنند، این‌ها را پیاده کنید و راننده اتوبوس هم آن‌ها را پیاده کرد و گفت حالا که در خطر هستید، شما را جلوی اداره پلیس می‌برم و همین کار را هم کرد و ما پیاده شدیم. اما آن‌ها با ماشین دیگری دنبال ما بودند و می‌خواستند من را بگیرند که خانواده‌ها فهمیدند و داد زدند که ثریا چند نفر پشت سر شما هستند که خوشبختانه پلیس خود را رساند و دو نفر از آن‌ها را دستگیر کرد و من به اداره پلیس رفتم و جریان را توضیح دادم که این افراد بچه‌های ما را دزدیده اند و می‌خواستیم از سازمان ملل کمک بگیریم که این‌ها ما را تهدید می‌کنند پلیس آن‌ها را زندانی کرد و قرار شد بعد از دو سه ماه عکس‌ها و فلم‌ها را ببریم و شکایت خود را در اداره پلیس ثابت کنیم، اما متاسفانه نتوانستیم این روند را ادامه دهیم و شکایت ما در اداره پلیس سوئیس مانده است.

*هیچ خبری از امیر اصلان ندارید؟

خیر. هیچ خبری از امیرم ندارم، ولی بچه‌ها می‌گویند امیر اینجاست و فرقه محبت بیش از حدی به او می‌کند تا از تو و فعالیت‌هایی که برای رهایی آن‌ها انجام می‌دهی زده شود حتی زمانی که من در اشرف بودم فیلم سرهنگ ثریا نشان می‌دهد که امیر را به مصاحبه اجباری آوردند تا بگوید این مادر من نیست و نامادری من است. در واقع مغزشویی‌هایی که برای پسر من یا بقیه بچه‌ها انجام شده، به حدی است که اجازه نمی‌دهد بچه‌ها به طرف ما بیایند. بچه ام را یک لحظه سال ۹۰ در درب جنوب دیدم. آن را هم بچه‌های جداشده دیده بودند که آب دستش بود و به مقر نگهبانی می‌رفت. او را همان جا دیدم.

*سال گذشته کشور درگیر حاشیه‌هایی شد و یکسری مسائل پیش آمد و به نوعی اعتراضی بود که تبدیل به اغتشاش شد. به نظرتان مجاهدین تا چه حد در تبدیل اعتراضات و این‌که مطالبه مردم را به اغتشاش تبدیل می‌کنند، نقش داشتند؟ مجاهدین که به طلاق اجباری و ازدواج سازمانی اعتقاد دارند برای موضوعاتی سینه چاک که اصلا به اقدامات و فعالیت‌های آن‌ها نمی‌آید و شعاری به نام زن، زندگی، آزادی را بیان می‌کنند شما که از نزدیک شاهد خط مشی آن‌ها بودید آیا این مسأله در خصوص خود مجاهدین و افراد فرقه صدق می‌کند؟

اگر اجازه بدهید قبل از پرداختن به این موضوع به این مسأله اشاره کنم که ما سال ۸۸ خیلی خوب پیش می‌رفتیم تا حدی که نفرات زیادی اعلام جدایی کرده بودند و می‌خواستند بیرون بیایند.

*برنامه‌ای در سال ۸۸ در ایران اتفاق افتاد را به یاد دارید؟

بله، فتنه سال ۸۸. منافقان آن زمان از آب گل آلود شاه ماهی را گرفتند و از همه افراد سازمان مجاهدین که در این اغتشاشات فعالیت داشتند عکس و فیلم گرفتند و به اشرف فرستادند و آن‌ها این تصاویر را در سیمای خود پخش و اینطور عنوان کردند که نفرات ما را ببینید ما اقداماتمان را شروع کرده ایم و خرداد امسال از مهران به تهران می‌رویم. به همین دلیل نفراتی که اعلام جدایی کرده بودند با دیدن این فیلم‌ها منصرف شدند و در اشرف ماندند و آن‌ها به هدف اصلی خودشان رسیدند. به اغتشاشات سال گذشته در ایران برمی‌گردم. فرقه رجوی در همه حال منتظر گرفتن یک آتو از ایران است. به زن، زندگی، حجاب و برنامه‌هایی که خود رجوی در اشرف داشت اشاره کنم. زمانی که زنان ایرانی را از نزدیک در اشرف دیدم، وحشت کردم.

*چرا؟

چون همه آن‌ها با ریش و سبیل بودند و روسری‌های قرمز و خاکستری بر سر داشتند. رنگ پوست آن‌ها سیاه‌سوخته بود و صدای‌شان عین مردها بود و تا زیر زانو پوتین می‌پوشیدند. من این‌ها را دیدم گفتم من از چهره شما ترسیدم. گفتم این چه وضعیتی است؟ این شعار مریم رجوی برای این‌ها بود که یک زن اجازه ندارد از کرم استفاده کند، قیافه و صدای زن باید خشن باشد و اجازه ندارد لباس نو و تازه تن کند. حتی اجازه ندارند پوتین‌های‌شان را از پای‌شان دربیاورند و همین مسائل باعث شده بود ناخن اکثر دخترها عفونت کرده بود. پیش آمده بود که از اشرف دختر فراری داشتیم که می‌گفت دخترها اجازه نداشتند با جنس مخالف صحبت کنند و به جنس مرد استفراغ خشک لقب داده بود و جنس زن را عفریته می‌نامیدند و می‌گفتند این‌ها نباید با هم صحبت کنند، چون دچار بند (ج) می‌شوند که خدمت شما شرح دادم. همین مریم قجر ـ من او را به این نام می‌خوانم، چون عقد وی با رجوی غیرشرعی و غیرقانونی است و نمی‌توان به او مریم رجوی گفت و از نظر قانونی، شرعی و عرفی هنوز زن مهدی ابریشم‌چی است ـ به زنان فرقه دستور داده است که روسری شما نباید عقب برود و باید این را حفظ کنید، ولی همین فرد برای جوانان ما دم از زن، زندگی و آزادی می‌زند و برخی از افراد هنوز از شیادی‌های این فرقه غافل هستند.

خدا را شکر که رسانه‌ها در این امور قوی عمل می‌کنند من همیشه این مثال را می‌زنم که رسانه یک جراح بسیار ماهر است و قلم برنده را روی نقطه چرکین می‌گذارد و غده چرکین را بیرون می‌آورد. رسانه باید اینطور عمل کند که خدا را شکر این اقدام بعد از فیلم سرهنگ ثریا آغاز شده است. زمان اغتشاشات می‌دیدیم که مریم رجوی زنان را تشویق می‌کرد که روسری‌ها را بردارید. شما زن هستید و باید در همه اتفاقات و مراحل حضور داشته باشید. ولی او در اشرف به زنان اجازه نمی‌دهد بیشتر از دو سه ساعت استراحت و با جنس مخالف صحبت کنند، به زنان اجازه ملاقات با خانواده و ارتباط با بچه و شوهرشان را نمی‌دهد و مسعود رجوی در یک شب خطبه طلاق هزار زن را خواند و به آن‌ها گفت حلقه‌های خود را روی میز بگذارید. آن وقت چنین کسانی که هیچ حق و حقوقی برای افراد قائل نیستند و رفتار غیرانسانی و غیرقانونی با اعضای اشرف دارند برای جوانان ما خط‌مشی تعیین می‌کنند.

*این روند در آلبانی هم تداوم دارد؟

در آلبانی هم شاهد این اقدامات هستیم. صحبت‌های خانم بتول سلطانی رئیس شورای رهبری فرقه را که فرار کرده است را شنیدید؛ وی زمانی که خانواده‌ها متحصن بودند مطالبی را درباره رقص رهایی مسعود رجوی که به هزار شین معروف است، افشا کرد که یک شبه همه زنان و دختران را صدا کرده و گفته هیچ کدام از شما به نفرات اینجا تعلق ندارید و زن من هستید و سپس عقد خودش با آن‌ها را خوانده است، به یاری خانواده‌ها آمد و ما این حرف‌ها را پشت بلندگوها پخش می‌کردیم. یکسری مسائل دیگر است که نمی‌خواهم مطرح کنم، ولی از شما و مخاطبان دعوت می‌کنم که حتماً این مطالب را بخوانند و ببینند که چه افرادی برای جوانان ما تعیین تکلیف می‌کنند. از رسانه‌های جمهوری اسلامی می‌خواهم این مسائل را روز به روز پررنگ‌تر کنند. اخیراً برای اکران فیلم به یکی از دانشگاه‌ها رفته بودم. برای جوانان درباره فیلم شرح می‌دادم خیلی از دخترها و پسرها گفتند واقعاً این شما هستید؟ این اتفاقات افتاده است؟ واقعاً چنین نفراتی هستند؟ قشر دانشجو این را به من می‌گوید! بگویم دبیرستانی بود این میزان تعجب برانگیز نبود. از قشر دانشجو بعید است که از این مسائل تا این حد بی اطلاع باشد که از من بپرسد واقعاً چنین اتفاقاتی افتاده است؟ این به دلیل کمرنگ بودن رسانه ماست.

*از وقتی که در اختیار ما قرار دادید تشکر می‌کنم. اگر نکته یا جمع‌بندی دارید در خدمت شما هستیم.

در وهله اول از شما تشکر می‌کنم من را به این برنامه دعوت کردید و فرصت دادید درددل خود و خانواده‌ها را در این مدت بیان کنم. از کارگردان فیلم سرهنگ ثریا، خانم عاج و از سازمان اوج که باعث شد صدای ما بعد از ۴۰ سال به جشنواره برسد و تمام ملت ایران و جهان ما را ببینند، تشکر می‌کنم و از این بابت خیلی خوشحالم. از خانم ژاله صامتی تشکر می‌کنم که نقش یک مادر را بسیار عالی بازی کرد مخصوصا آن صحنه‌ای که در بیابان می‌دوید و خسته شد، این اتفاقات واقعا افتاد. ایشان یک مادر و هنرمند هستند و می‌توانستند این نقش را رد کنند، اما جانانه پذیرفتند. از شما خواهش می‌کنم این برنامه را در رسانه خود ادامه دهید تا جوانان ما آگاه شوند. فیلم سرهنگ ثریا یک هشدار به خانواده‌ها، جوانان و نوجوانان است تا خدای ناکرده فریب این فرقه ملعون را نخورند.

امین صبحی – دبیر جام پلاس – جام جم آن لاین

خروج از نسخه موبایل