شما فراموش شده نيستيد

شما فراموش شده نيستيد


جواد فیروزمند
پرچم ايالتي اوهايو و يك پرچم سياه رنگ ديگر كه روي آن يك جمله بزبان انگليسي وبا رنگ سفيد نوشته شده بود در وسط محوطه كمپ نيروهاي آمريكايي در اهتزاز بودند.
تقريبا 4 ماه بود كه به كمپ نيروهاي آمريكايي واقع در شمال قرارگاه اشرف پناهنده شده بودم.دورتادور كمپ را يك ديوار حفاظتي با چند لايه سيم هاي خاردار آلومينيومي پوشانيده بود.كل كمپ نيز به 5 كمپ كوچك تقسيم شده بود كه به هر يك از آنها يك بلوك مي گفتند.
مدت ها بود كه مي خواستم بدانم روي آن پرچم سياه رنگ ، چه چيزي نوشته شده است. صبح بود كه اسم مرا براي دندانپزشكي خواندند.براي مراجعه به دندانپزشكي مي بايست از محوطه كمپ خارج شده و به محل استقرار نيروهاي آمريكايي مي رفتم.عجب شانسي آورده بودم. با يك نفر آمريكايي كه حفاظت ما بود به سمت دندانپزشكي راه افتاديم.به زير پرچم سياه رنگ كه رسيدم لحظه اي ايستادم.پرچم را نگاه كردم.بر روي سياهي پرچم در اهتزاز به زبان انگليسي نوشته شده بود شما فراموش شده نيستيد!.
خواستم يك بار ديگر از روي نوشته اين جمله را بخوانم كه اعتراض نگهبان آمريكايي متوجه ام كرد كه توقف ام نابجا بوده و بايد به سمت دندانپزشكي برويم.پس از شنيدن اخطار به سمت دندانپزشكي راه افتادم.
بعد از اتمام كار دندانپزشك چون درد داشتم مستقيما به چادرمحل استقرار رفته و مدتي را استراحت كردم.
بعد ازظهر همان روز حوصله ام سر رفته بود. به محوطه كمپ رفتم تا قدم بزنم.هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه محمد رزاقي را ديدم كه او نيز قدم ميزد.صدايش كردم.نزديكم آمد.گفت محمد به شدت توي فكري.چهره غم گرفته اش را مقداري باز كرده و گفت چكار كنم ، و از من سئوال كرد ، كار ديگه اي مي توانم انجام بدهم؟
من به سؤالش پاسخ ندادم گفتم بيا با هم قدم بزنيم.قبول كرد.چند بار كه محوطه كوچك كمپ را قدم زديم ، گفتم خب محمد يه خورده تعريف كن.گفت از چي ؟ گفتم از سخت ترين ها.اونهايي كه خيلي بهت سخت گذشته.محمد گفت داستان سال 1373 و شكنجه گاه هاي رجوي را شنيده اي ؟ گفتم مقداري.ولي نمي دونم دقيقا چه اتفاقاتي در آنجا افتاد.
محمد، مقداري مكث كرده و همينطور كه داشتيم قدم ميزديم صحبت اش را شروع كرد.
در نيمه اول ديماه سال 1373،از آنجا كه افراد معترض و افرادي كه مي خواستند از سازمان مجاهدين جدا شوند زياد شده بودند، مسعود رجوي مي خواست با اجراي يك پروژه دروني ، اين افراد را با مارك زدن و تحت عنوان مزدور و جاسوس رژيم ، سركوب و تعيين تكليف كند.
به همين دليل يك اطلاعيه توسط فرماندهان مراكز و ستادها براي كليه نيروهاي سازمان در اشرف قرائت شد.
موضوع: افرادي كه از سال 1367 به بعد وارد سازمان شده اند براي عمليات يا پشتيباني از عمليات در داخل ايران درخواست و تقاضا بدهند.
آنموقع من در سررشته داري بودم و از سررشته داري افرادي هم چون محمد صادق لقماني ،اسماعيل شهسواري ،فرهاد طهماسبي ،نصير مه آبادي ،عبدالحسين سليماني،امير بيرقي ،و خودم جزو اين افراد بوديم.
اين افراد از يكان هاي خود جدا شده و توسط حسين اصفهاني (يكي از مسئولين ستاد سررشته داري ) در شب 17 ديماه سال 1373 به دو محل جداگانه بنام هاي مجموعه اسكان و مقر پي.جي.مركز11 منتقل شدند.
همچنين از ساير مراكز و ستادها نيز افراد واجد شرايط را به اين قسمت ها منتقل كردند.
تعدادي از زندانبانان كه در شكنجه افراد زنداني نيز دست داشتند در مجموعه اسكان مستقر بودند.
اين افراد عبارت بودند از:فاضل موسوي،حسن محصل(دو تن از مسؤلين ستاد اطلاعات) ،مجيد عالميان،مختار،نريمان عزتي،سيد محمد سادات دربندي(عادل).
كليه زندانيان را در ساختمان ها و مجموعه هاي خالي اسكان جاداده بودند. همان شب كه وارد اين محل شدم ، فاضل مرا به يكي از اطاق ها برده و يك برگه برايم خواند ،بنا بدستور شعبه قضايي شما به اتهام جمع كردن اطلاعات به نفع ‌‌‌رژيم خميني بازداشت و زنداني مي شويد.
سپس همان برگه را دستم داده و گفت كه امضاء كن.من امضاءنكردم.گفت بنويس رؤيت شد.كه اين كار را هم نكردم.او زندانبانان را صدا زد و نريمان عزتي و مجيد عالميان وارد اطاق شده و دست ها و چشم هايم را بستند.و شروع كردند به كتك زدن من ، كه بايد امضاء كني.من تا آخر مقاومت كرده وبرگه را امضاء نكردم. سپس مرا با همان وضعيت داخل يكي از ماشين ها انداخته و به يكي از واحد هاي اسكان برده و داخل يك سلول انفرادي 3*3 متري انداختند و رفتند.
حدود يك ماه در آن سلول انفرادي بودم و هر روز افرادي مانند :عادل ،فهيمه ارواني ،نادر رفيعي نژاد،حسن نظام الملكي و فاضل موسوي داخل سلول آمده و كتكم ميزدند و ميگفتند مزدور و جاسوس رژيم خميني،اعتراف ميكني يا نه؟
شرايط سلول انفرادي:
-كف بتوني و بدون پوشش
-دو عدد پتو
-يك توالت فرنگي
-يك شير آب
در تاريخ 12 بهمن سال 1373، سلول و زندان مرا تعويض كردند و مرا با چشم ها و دست هاي بسته سوار يك خودرو لندكروز كرده و ابتدا به مدت نيم ساعت در خيابان هاي داخل قرارگاه اشرف چرخانده و در نهايت مرا به زنداني بنام زندان نظامي (معروف به زندان اسراي مرواريد)كه در يكي از فرعي هاي خيابان 400 بود منتقل كردند.و مانند وحشي ها دست هايم را گرفته و داخل يك اطاق 12 متري پرتاب ام كردند. سلول جديد يك اطاق 3*4 متري بود كه 23 نفر داخل آن بوديم.تعدادي از آن نفرات عبارت بودند از:سيف الله كلبيي ،مالك كلبي(برادر سيف الله كلبي كه در اثر شدت شكنجه ها بيماري قلبي گرفت و در سال 1378 يا 1379 در اشرف سكته قلبي كرده و مرد.همچنين يك فرزند پسر بنام علي كلبي دارد كه در حال حاضر نزد مجاهدين در كمپ اشرف است) ،نادر نادري،مراد خاكسار،مرتضي هودي(كه دريكي از عمليات هاي سازمان در آبادان كشته شد)قربانعلي ترابي (همانجا و در داخل سلول ما در اثر شكنجه هاي وحشيانه مجاهدين جان سپرد)حميد رضا برهون،محمد حسن،مهدي اهري،محمد حسين حاج تعالا(هادي تعالا)،فردين زماني،شهاب اختياري،حسين جهاني (كه بعد ها در تصادف با يك موتور سيكلت در خيابان 100 قرارگاه اشرف كشته شد)حبيب سيف الدين،اسماعيل ونك،مرتضي مهاجر،مهران تقوي،محمد دادجو و تعدادي ديگر كه يادم نمي آيد.
يادم مي آيد همان روز كه به زندان نظامي منتقل شده بودم ،با چشم و دست هاي بسته در داخل راهرو بودم كه از زير چشم بند ديدم كه از داخل يكي از اطاق ها محسن اميني ،حميد يوسفي،حجت بني عامري(حكمت)،دست و پاي يك نفر را گرفته و كشان كشان او را به داخل راهروي زندان آورده و انداختند روي زمين.
بشدت شكنجه شده و زير شكنجه جان سپرده بود ، شناختم اش فرهاد طهماسبي بود كه زير شكنجه جان سپرده بود.بلافاصله محسن اميني رفت و يك خودرو آيفا آمبولانس آورد و جسد را به كمك تعدادي ديگر از شكنجه گران داخل خودرو انداخته و با خود بردند.
من كه از زير چشم بند همه چيز را ديده بودم ،حميد يوسفي به من شك كرد،سراغم آمد و گفت مادر قهبه (فحش و ناسزا) چرا رو به ديوار نه ايستاده اي؟من هم جواب دادم مادر قهبه تو خودت مرا در اينجا گذاشتي و رفتي.من چه ميدانم ديوار چه سمتي است؟ حميد يوسفي با نوك پوتين نظامي اش محكم زد زير زانويم كه من بيحال روي زمين افتادم.سپس مرا از آنجا به يك اطاق ديگر برد.و همينطور كه دست هاي دستبند زده ام را از پشت بالا ميبرد با نوك پايش محكم ميزد توي شكم ام.و روي سرم داد ميكشيد و ميگفت مزدور بگو الان كجا هستي و چه چيزيي را ديده اي؟من كه از شدت دردبه زحمت صدايم در مي آمد گفتم نمي دانم و چيزي را هم نديده ام.سپس مرا ول كرد و رفت.
تقريبا 3 ساعت در آن اطاق بودم و از درد به خودم مي پيچيدم كه به يكباره ديدم حكمت آمد و گفت كه من در نشست بودم و نمي دانستم كه تو اينجا مانده اي و پس از آن نريمان و عادل را صدا زد تا مرا از آنجا منتقل كنند.ابتدا مرا براي بازرسي بدني بردند.تمام لباس هايم را لخت كرده و با ددكتور نيز چك ام كردند.و پس از اينكه لباس زنداني پوشيدم مرا به سلول شماره 5 هدايت كردند.
از آن پس يك روز در ميان و يا دو روز پشت سرهم براي بازجويي و شكنجه مي آمدند. برنامه روزانه آن دوره از زندان اين طور بود كه صبح ها براي بازجويي و اعتراف گيري مي رفتيم و عصر ها نيز براي شكنجه.
معروف ترين شيوه هاي شكنجه در زندان مجاهدين در قرارگاه اشرف :
-جوجه كباب
-از پا به سقف و محل ميله پنكه سقفي آويزان مي كردند و همراه با چرخش مانند زدن به كيسه بوكس شكنجه ميكردند.
-چشم و دست بسته و ضربه ناگهاني زدن.
-كتك زدن مفصل بصورت پاسكاري.
-فلك كردن
اسامي افراد شكنجه گر:
مجيد عالميان،عادل،حميد يوسفي،حسن رودباري،حسين اصفهانيي،فاضل موسوي،حسن محصل ،نادررفيعي نژاد،محسن اميني،محمد رضا محدث،فهيمه ارواني،سپيده ابراهيمي،محبوبه جمشيدي،معصومه ملك محمدي،رقيه عباسي،سعيده شاهرخي،حميده شاهرخي(افسانه)،مهري حاجي نژاد،گيتي گيوه چينيان،محمد شعباني(باقر)،عذرا علوي طالقاني(سوسن)،ليلا دشتي زهرا توكلي(نصرت)،فريدون سليمي و حسين فرزانه سا.
اوايل اسفند ماه اوج شكنجه ها بود ، وقتي مالك كلبي را زير شكنجه برده بودند از داخل سلول فريادها و ضجه هايش شنيده ميشد. مالك در زير شكنجه فرياد ميزد ،برادرم سيف الله اين شكنجه گرها كشتنم. بعد از مدتي دوباره فريادش بگوش ميرسيد ، سيف الله اين ها روي ساواكي ها، پاسدارها وگشتاپو رو هم سفيد كردند.
مرگ قربانعلي ترابي در زير شكنجه:
همان روز قربانعلي ترابي را ساعت 1945 زير شكنجه بردند.فريادهاي قربانعلي در زير شكنجه بگوش ميرسيد.من داخل سلول نشسته بودم و به صداي زجه هاي شكنجه شده ها گوش ميكردم.نمي دانستم نيم ساعت بعد و يا فردا و يا روزهاي بعد چه بلايي سر من خواهند آورد.همينطور كه داشتم فكر ميكردم يكهو ديدم كه شكنجه گران سازمان رجوي جسد نيمه جان قربانعلي ترابي را كشان كشان به داخل سلول آورده و انداختند و رفتند.
ساعت 2400 شب بود.از جايم بلند شده و خودم را به قربانعلي رساندم.ساير هم سلولي ها نيز آمدند تا به قربانعلي كمك كنيم.از داخل گوش هاي قربانعلي خون مي آمد.لباسهايش را كندم تا بتواند براحتي نفس بكشد.تمام بدنش كبود شده بود.مقداري آب خواست ، سيف الله يك ليوان آب به او خوراند.قربانعلي هر چند دقيقه يك بار به هوش مي آمد و چند كلمه ميگفت و دوباره از هوش ميرفت. گفت خيلي شكنجه ام كردند و در نهايت هم آنقدر به سرم زدند كه از هر دو گوشم خون بيرون زد.دوباره از هوش رفت.هر دو پايش به شدت كبود شده بود ، شروع كرديم پاهايش را به ماساژ دادن. قربانعلي مجددا به هوش آمد و گفت دارم ميرم. فايده نداره ، ديگه ولم كنيد.من كارم تمام است.ساعت030 بود كه قربانعلي روي دست هاي ما تمام كرد و جان سپرد.بدنش شروع كرد به سرد شدن.بلند شديم درب سلول را كوبيديم و رو به زندانبانان داد زديم كه قربانعلي مرد.
شكنجه گرها و زندان بانان با سلاح كلاشينكف و كلت ريختند داخل سلول و همه را زير مشت و لگد و قنداق تفنگ گرفتند.ضربات آنقدر شديد بود كه همه روي زمين سلول افتاديم.سپس مختار،مجيد عالميان ،عادل، نادر رفيعي نژاد و حسن نظام الملكي جسد قربانعلي را برداشته و با خود بردند.مجددا مختار با يك دوربين فيلم برداري برگشت ، نخ دور پتوي قربانعلي را باز كرده و به شكل طناب دار درآورده و ازلوله فلزي شيرآب كه ارتفاعش 80 سانتي متر بود آويزان كرد و از آن صحنه فيلم برداري كرد و به اين شكل مدركي را ساخت كه بعد ها به عنوان يك سند بگويند كه قربانعلي خودش را به دار آويخته است.آخر كسي مي تواند خودش را از ارتفاع 80 سانتي متري دار بزند؟
يك هفته بعد از مرگ قربانعلي ترابي بود.فكر ميكنم ده روز به عيد سال 74 مانده بود(20 اسفند سال1373 ) در سلول دراز كشيده بودم كه نيمه هاي شب به سلول ريختند و چشم ها و دستهايمان را بسته و سوار خودرو كرده و با خوشان بردند به محل ديگري.محل راشناختم.قلعه سابق محمود قائمشهر بود. آنجا ديگر بند عمومي بود و تقريبا تا آنموقع كه من آنجا بودم حدود 400 نفر را در سلولهاي 30 تا 32 نفره جا داده بودند.
شرايط سلول هاي جديد:
-كف بتوني. بدون پوشش.
-دو عدد پتو براي هر نفر.
-يك توالت فرنگي.
-يك شير آب.
-صبحانه:يك قرص نان ،نصف ليوان چاي
-نهار:عدس پلو يا قاطي پلو به ميزان 6تا 8 قاشق بدون نان و دسر
-شام:يك تكه نان،آش يا پنيرك و يا بوراني اسفناج.
-روزي 3 نخ سيگاربه افراد سيگاري (تا آنموقع به سيگاري ها سيگار نداده بودند).
در تاريخ 26 فروردين سال1374 ، فريدون سليمي داخل سلول شده و اسامي 14 نفر را خواند و گفت كه با شما كار دارند.سپس ما را از سلول بيرون برده و يك دست لباس دادند كه بپوشيم.
بعد از پوشيدن لباس هايمان چشم ها و دست هايمان را بسته و سوار اطاق عقب يك دستگاه خودرو آيفاي چادر دار كردند(در اطاق عقب آيفا 3 فرد مسلح به كلاشينكف و كلت حفاظت ما را بعهده داشتند باقر،فاضل و حسين فرزانه سا ) و به سمت خارج از اشرف راه افتاديم.چند ساعت بعد به قرارگاه پارسيان (اين قرارگاه در خارج از بغداد و در جاده ابوغريب كنار قبرستان سربازان گمنام جنگ عراق با ايران قرار داشت.اين قرارگاه با دو نام ديگر نيز شناخته ميشد ، بديع و حنيف)منتقل كردند.
در كنار سالن شورا يك انبار سوله اي بود كه ما را در آنجا پياده كرده و دست ها و چشم هايمان را بازكرده و به داخل انبار راهنمايي كردند.همه با نگاه هايمان از همديگر مي پرسيديم كه چه اتفاقي دارد مي افتد؟ و چرا ما را به ا ينجا آورده اند؟
وقتي وارد انبار شدم ديدم كه در انتهاي انبار يك ميز و دورتا دور آن صندلي قرار دارد كه زن هاي شكنجه گر در يك سمت و مردهاي شكنجه گر روبروي آنها و در پشت ميز اصلي مسعود رجوي نشسته است.ما نيز در روبروي ميز رجوي روي صندلي ها نشستيم.
مسعود رجوي از جايش بلند شد و گفت كه پرونده هاي شما را توسط 3 قاضي بررسي كرديم (منظور از3 قاضي: نادر رفيعي نژاد ،سنابرق زاهدي و فرد ديگري به نام مستعار نظام بود).شعبه قضايي طبق آئين نامه حكم صادر ميكند. سپس به هر يك ازافراد يك برگه كاغذ و يك خودكار داد و گفت بنويسيد:
سئوال اول؛آيا اتهام ات را قبول داري؟
سئوال دوم؛آيا در شكار مجاهدين دست داشتي يا نه ؟
سئوال سوم؛آيا اطلاعاتي براي رژيم خميني جمع كرده اي و آيا خرابكاري انجام داده اي؟
سئوال چهارم؛حكم خودت را انتخاب كن.اعدام يا چي؟
باورم نميشد كه خود مسعود رجوي اين سئوالات را چشم در چشم و از نفرات خودش و از ماها كه همه چيز زندگي مان را براي او و سازمانش فدا كرده بوديم بپرسد. تمام بدنم داشت ميلرزيد.
سپس همانجا از تك به تك افراد اين سئوالات را ميكرد و تو بايد روي آن كاغذ جواب مكتوب مينوشتي. اما در رابطه با سئوال چهارم بايد خودت و با دستخط خودت مينوشتي حكم من اعدام است.چرا كه شعبه قضايي طبق دستور رجوي براي همه افراد حكم اعدام را صادر كرده بود و اگر جوابي غير از اعدام مي نوشتي از همانجا تو را به همان شكنجه گاه منتقل ميكردند و مشخص نبود كه چه بلايي سرت خواهد آمد؟.
بعد از اينكه همه افراد پاسخ سئوالات را در برگه ها نوشتند ، مسعود رجوي خودش بلند شده و برگه ها را جمع كرده و روي ميز روبروي خودش قرار داد.بعد شروع به صحبت كرد.و گفت كه يكسري از افراد در اين پروسه تحت شرايط سختي قرار گرفتند و اعترافات قلابي از خودشان نوشتند كه ما نيز مي دانيم اين اعترافات درست نبوده است.دراينجا مسعود رجوي تعدادي از اين نوع اعترافات را براي ما خواند كه نوشته بودند ما براي خرابكاري و كشتن مسعود رجوي و ساير فرماندهان سازمان به عراق و قرارگاه اشرف آمده بوديم.همانجا به من و سيف الله كلبي و نادر نادري گفت كه شماها نه برگه اي را امضاءكرديد و نه اعتراف نامه اي نوشتيد.و پس از مقداري مكث گفت كه خوشمان آمد.مجاهد واقعي يعني اين.
پس از آن، يك سري كاغذ رو كرد و گفت كه اين اعترافات قربانعلي ترابي به خط خودش است.من زير برگه ها را نگاه كردم.در زير برگه ها اثري از امضاء نبود و فقط اثر انگشت بود.در صورتيكه در تمامي اعتراف نامه ها امضاء را از فرد ميگرفتند و مشخص بود كه اين برگه ها مربوط به قربانعلي ترابي نبود و اين اسناد را به نام او جعل كرده و پس از مرگش نيز اثر انگشت را با انگشتان بيجان قربانعلي روي اين كاغذ ها زده بودند.
مسعود رجوي مجددا ادامه داد كه خامنه اي حكم اعدام مرا به قربانعلي ترابي داده بود و او آمده بود تا مرا ترور كند.بعد يك دستگاه بيسيم تاكي و اكي نشان داد كه فقط مي توانستي يك فركانس 3 رقمي روي آن ببندي.مسعود رجوي گفت كه قربانعلي ترابي با اين بيسيم از داخل قرارگاه اشرف با سفارت رژيم در بغداد در تماس بوده است( در صورتيكه همه ما آموزش ارتباطات و مخابرات را گذرانده بوديم و مي دانستيم كه با اين بيسيم كه توان خروجي اش پايين است اساسا از شمال تا جنوب قرارگاه اشرف نيز نمي توان ارتباط برقرار كرد و برد ندارد) و بعد يك ساعت طلايي رنگ نشان داد گفت قربانعلي اين ساعت پر از تي.ان.تي را به من هديه كرده بود تا در دستم منفجر شود و بعد از آن هم 2 قبضه كلت برتا 16 خور نشان داد و گفت كه اين سلاح ها را هم قربانعلي از داخل ايران با خودش آورده بود و تا چند وقت پيش در داخل كمد اش جاسازي كرده بود كه بچه ها پيدايش كردند.اين يك مزدور بوده كه مي خواسته است مرا ترور كند.
مسعود رجوي 3 روز در آنجا براي ما نشست گذاشت و در آخر نشست نيز شروع كرد به دلجويي كردن از ما.
من همانجا روبروي مسعود رجوي گفتم كه ديگر در سازمان نمي مانم.چرا كه اساسا فكر نمي كردم سازمان مجاهدين اين باشد كه من در اين پروسه ديدم و فكر ميكردم كه سازمان مجاهدين چيز ديگري است.ولي در اين پروسه سازمان را خوب شناختم و ديگر نمي خواهم در سازمان بمانم.
مسعود رجوي همانجا به شدت عصباني شد و گفت از همه چيزم ميگذرم ولي از اطلاعاتم نمي گذرم. اگر لازم باشد در همينجا نفر را دراز كرده و صفرصفر ميكنيم (يعني مي كشيم )و بعد به اشرف ميفرستيم. در اشرف هم زمين بسيار زيادي داريم و هم اينكه مزار هم داريم.به هيچ بهايي نمي گذاريم كسي از اينجا اطلاعات ما را به بيرون ببرد.
دو باره عصر با ما نشست گذاشت و در آخر نشست گفت دو تا سيد الرئيس هستند كه از آمريكا و رژيم نمي ترسند؛يكي صدام و دومي هم من.
بعد از اين هم يك پيراهن ورزشي بعلاوه يك تسبيح و يك عكس از مريم رجوي با لباس بنفش كه در پاريس گرفته شده بود را به تك تك افراد هديه كرد و گفت پرونده شما بسته نيست و تا زمانيكه اطلاعات خودمان تكميل گردد و يا اينكه از طرف شما عكس اش ثابت نشود ، شما آزاد شده و به يكان هايتان و يا به محل هايي كه در نظر گرفته ايم ميفرستيم.
روز بعد من با تعداد ديگري از افراد به قرارگاه اشرف و به يكان قبلي اعزام شديم ، ولي اين زخم را هيچ وقت ،حتي الان كه از سازمان جدا شده و به كمپ آمريكايي ها پناهنده شده ام فراموش نخواهم كرد كه رجوي و سازمانش با افراد خودش چه ها كرد كه دنيا نفهميد!
محمد مقداري به فكر فرو رفت.گفتم محمد ميدونم كه به تمام اعتماد و اميدي كه داشتي خيانت شده ولي جنايت هاي رجوي بيش از تصور ماها كه تازه درونش بوديم است.و سپس پرسيدم چه كساني در اين پروسه زير شكنجه جان باختند. محمد گفت:
1.قربانعلي ترابي اهل شمال (زنش زهرا سراج بوده و يك پسر هم دارد كه الان ميليشيا بوده و در درون تشكيلات اشرف است و يكي از خواهرانش نيز به نام مريم ترابي پس از اينكه موضوع كشته شدن برادرش را فهميد رواني شد و معلوم نيست كه الان در كجااست)
2.پرويز احمدي
3.فرهاد طهماسبي اهل تهران كه از اردوگاه حله به سازمان پيوسته بود و در نشريه 380 در سال 1375 ، سازمان اعلام كرد كه اين فرد موقع رفتن به عمليات در منطقه مرزي توسط يك نفوذي كشته شده است.در صورتيكه در سال 1373 و در زير شكنجه توسط دژخيمان رجوي بقتل رسيده بود.
4.جليل بزرگمهر اهل كرمانشاه
5.الياس كرمي اهل ايلام
6.حمزه حيدري كه خلبان نيروي هوايي ايران بوده و در سال 1368 به عراق آمده بود.
و تعدادي ديگر كه هم سلولي هايم مي گفتند كه البته اسامي آنها را نمي دانم.
از محمد پرسيدم كه آيا در همان دوره زنان نيز زير شكنجه بوده و اساسا زندان زنان نيز وجود داشته است؟
محمد گفت بله، زندان زنان نيز ديوار به ديوار زندان ما بود. يك روز كه از دريچه هواكش سلول به زندان زنان نگاه ميكردم ، ديدم كه محبوبه جمشيدي (رئيس سابق ستاد ارتش آزاديبخش و مسئول فعلي حفاظت مسعود رجوي ) موي سر مريم سنجابي را گرفته و در زير مشت و لگد كشان كشان او را دارد ميبرد. همچنين فرح حاتميان ويك زن ديگر بنام اشرف را درمحوطه زندان زنان ديدم.
در حال حاضر مريم سنجابي دفتر دارفرماندهي قرارگاه دوم است و فرح حاتميان نيز در قرارگاه زنان مي باشد.
پرسيدم كه آيا نفرات وزارت اطلاعات صدام ( كه به نام مخابرات در عراق معروف بودند) را نيز در اين شكنجه گاه ها ديده بودي ؟ و آيا آنها نيز جزو شكنجه گر ها بودند ؟
محمد پاسخ داد كه من خودم نديدم كه افراد عراقي در شكنجه ما حضور داشته باشند ولي ترددات و رفت و آمد آنها را همراه با شكنجه گرها به زندان ها ديده ام.و در انتها نيز گفت كه اين پروسه از زندان و شكنجه جمعي در اواخر فروردين ماه سال 1374 جمع شد.
همينطور كه با محمد در محوطه كمپ و بين سيم هاي خاردار قدم ميزديم زنگ شام توسط نگهبانان آمريكايي بصدا درآمد.
موقع شام بود و خورشيد داشت غروب ميكرد.همانطور كه داشتيم به سمت درب خروجي كمپ براي شام ميرفتيم بي اختيار نگاهم به پرچم سياه آمريكايي ها افتاد كه در زير تيغ هاي سرخ فام اشعه خورشيد رنگ باخته بود.
ديگر از سياهي پرچم نشاني نبود. خون سرخ رنگ خورشيد تمام سياهي ها را پوشانيده بود و اين بار نوشته سفيد رنگ شما فراموش شده نيستيد در زمينه اي سرخ رنگ برق ميزد.بي اختيار گفتم پرويز ، قربانعلي… و اي آنهايي كه رجوي اعتماد تان را در شكنجه گاه هاي سازمان مجاهدين و… به قربانگاه برد! شما فراموش شده نيستيد. آري شما فراموش شده نيستيد!!!.
توضييحات:
محمد رزاقي حدود 20 سال سابقه فعاليت در سازمان مجاهدين را دارد و از يك سال پيش از سازمان مجاهدين در عراق جدا شده و به كمپ نيروهاي آمريكايي واقع در شمال قرارگاه اشرف، پناهنده شده است.تا آنجا كه حظور ذهن دارم اهل تبريز بوده و فكر ميكنم قبل از اينكه از ايران به عراق اعزام شود حدود 2 سال نيز بجرم فعاليت در سازمان مجاهدين در زندان تبريز زنداني بوده است.
خروج از نسخه موبایل