پاسخ آقای مسعود بنی صدر به نامه آقای شمس حائری

پاسخ آقای مسعود بنی صدر به نامه آقای شمس حائری
برگرفته از سایت قلم، بیست و نهم اکتبر 2006
آقای شمس حائری،
با سلام: چند روز قبل با مشاهده يکی از وب سايتها با نامه شما خطاب به خودم بر خورد کردم و متوجه شدم که شما در گذشته سعي کرده ايد که آنرا به آدرس ايميلي من بفرستيد و بدلايلي موفق نشده ايد؟ اين ممکن است بدليل آدرس اشتباه باشد و يا دلايل ديگر تکنيکي، بهر صورت از عدم دريافت بموقع آن متاسفم.
شما در نامه تان خطاب به من و ابراهيم نکاتي را در باره فرقه و مبارزه مسلحانه بر شمرده ايد که در بسياری از نکات آن با شما همعقيده هستم و من هم معتقدم که مبارزه مسلحانه دهه های 40 و 50 بر عليه رژيم شاه و بدنبال آن عمليات مسلحانه مجاهدين بر عليه حکومت حاضر بطور جدی روند تکاملي جنبش صلح طلبانه، آزدايخواهانه و جمهوری طلبانه ما را با مشگل روبرو کرده و تحقق آنرا به تاخير انداخت. مبارزه مسلحانه بر عليه خودی (و نه بر عليه تجاوز و اشغال بيگانه و نه در دوران انقلابي که حکومت مستقيما و با تمام قوا در مقابل مردم قرار گرفته است) از هر موضعي و با هر انديشه ای که انجام گيرد حرکتي است يار ارتجاعيترين و جنايت پيشه ترين جناح حاکميت و توجيهي برای آنان جهت سرکوب حرکت آزاديخواهانه و عدالت پيشه، بحق مردم.
من هم مثل شما اميدوارم که بحثهای ما فراتر از دايره جداشدگان از مجاهدين رفته و افرادی خارج از اين طيف وارد بحثها شوند و بر غناي آن افزوده و اشتباهات ما را تصحيح نمايند. علي رغم وجود اين اميد بايد به خود انتقاد کرده و بگويم، تا حدود زيادی سايتهای جداشدگان از مجاهدين، بنوعي مشابه با سايتهای سازمان و هوادارانشان، و متاسفانه در بسياری موارد با فرهنگي کاملا مشابه آنان، منحصر به خود ايشان گشته و کمتر توجه و علاقه سايرين را بخود جلب ميکند. سايتهای جداشدگان، بطور خسته کننده ای، مشابه با يکديگر، حاوی مطالب تکراری و يک جانبه از زبانهای مختلف، و تنها و تنها بر عليه فرقه ای است، که فقط از کينه و نفرت تغذيه کرده و ادامه حياتش مشروط گشته به دشمن داشتن و دشمن ورزی. فرقه ای که عليرغم استفاده خارجي از آن برای تسلط سياسي و فرهنگي مجددش بر کشورمان، تنها برای خود و هواداران و جناح حاميش در درون حکومت(عليرغم ضديت ظاهری) وجود خارجي دارد. طبعا چنين مطالب و محتوائي نميتواند توجه و علاقه غير را بخود جلب نمايد. اين نقيصه ايست که اميدوارم ما دست در دست يکديگر، بتوانيم بمرور آنرا مرتفع نموده و راه را برای بحثهای عميقتر و حياتي تر برای مردممان، فارغ از دردها و خاطرات دردناک گذشته مشترکمان، و در عين حال در راستای تعهد اوليه مان بهنگام شروع فعاليت سياسيمان، باز نموده و توجه افرادی خارج از خودمان را به بحثهای في ما بين جلب نمائيم. در اينجا بايد اضافه کنم که ما جدا شدگان از مجاهدين دارای تعهد و تجاربي هستيم که بجای خود اگر بدور از تعصبات و فرهنگ بجا مانده از مجاهدين در ما، بکار گرفته شوند، ميتوانند برای بلوغ جنبش آزاديخواهانه و دموکرات طلبانه مردم ما بسيار مفيد باشند. همانطور که ميدانيد افرادی که دچار بيماری ای ميشوند و از آن مهلکه جان سالم بدر ميبرند دارای پادزهری ميشوند که ميتواند به افراد ديگر در مقابله با آن بيماری و احتمالا بيماریهای مشابه کمک برساند. ما نيز که از بيماری بودن در فرقه جان سالم بدر برده ايم دارنده چنين پادزهری شده ايم که اگر درست از آن استفاده کنيم، ميتوانيم خدمت بزرگي به هموطنان خود کرده و آنها را از افتادن در دام مشابه ای با شعار و يا ساختار متفاوت نجات دهيم. به اميد توجه به اين نکته توسط تمام دوستان و رسيدن به آن زمان.
علي رغم نقاط مشترک بسيار بين نظرات شما در مقاله تان با نظری که من درباره تاريخ معاصر و بحث فرقه دارم نکاتي هست که در آنها من با شما همعقيده نيستم.
بطور مثال من مطمئن نيستم که مبارزه مسلحانه دليل فرقه ای شدن مجاهدين بوده است، گر چه اذعان دارم که نقش مبارزه مسلحانه در فرقه شدن مجاهدين انکار ناپذير است و حتما همانطور که شما هم در مقاله تان به آن اشاره کرده ايد به روند اين حرکت شتاب داده است. من معتقدم که ايدئولوژی آنها که اساسا مارکسيسم به قرض گرفته شده از حزب کمونيست چين بود با ترکيبي از اعتقادات اسلامي و تشيع، مثل فلسفه امامت و يا شهادت و فدا، و با ساختار مرکزيت دموکراتيک به عاريه گرفته شده از احزاب کمونيستي، از آغاز شرط لازم برای تشکيل فرقه را برای مجاهدين فراهم آورده بود و تنها احتياج به زمان بود که فردی مثل تقي شهرام و يا رهبر فعلي مجاهدين پيدا شده و فرقه شدن سازمان را با پيدا شدن مراد و رهبر تکميل نمايد.
با اين بيان شما هم که مجاهدين از آغاز خواهان فرقه شدن نبودند هم نميتوانم کاملا موافق باشم. چرا که اين خواست عميق و باطني هر رهبر، بخصوص رهبر نظامي است که افرادی چون موم در اختيار خود داشته باشد. ساختار نظام موريانه ها و يا کندوی زنبور عسل، ساختار ايده آلي برای هر فرمانده ارتش و تشکل نظامي است. حتي امروزه نيروهای ويژه نظامي و جاسوسي بسياری از کشورهای غربي ساختاری فرقه ای دارند. جدا از آن فرهنگ ما متاسفانه تصوير بسيار زيبائي از فرقه به ما داده است که نه تنها ما نميتوانيم قبح آنرا ببينيم بلکه بعکس حسرت نداشتن آنرا ميخوريم. به اشعار مولوی و عطار و.. که خيلي هم در ميان مجاهدين طرفدار داشتند نگاه کنيد و ببينيد که هر يک چگونه در وصف از خود تهي شدن و بيگانه شدن از خود و در فرد ديگری مثل شمس حل شدن، سروده اند. بحث استغنأ و آزادی از درون، غنائت معنوی، گسستن حلقه های وابستگي، تماما درسهائي است که ميتواند فرد را آماده پذيرش بدون چون و چرای يک ساختار فرقه ای و يک مراد فوق انسان کند. علاوه بر ساختار اعتقادی، ساختار شکلي مجاهدين، مرکزيت دموکراتيک که از آغاز شکل انتخابي تشکيلات مجاهدين بود نشانگر تمايل مجاهدين به داشتن شکل و محتوی فرقه ای از آغاز است. همانطور که خود شما هم بعضي از ويژگيهای آنرا بر شمارده ايد از آغاز با بحثهائی مثل مخفي کاری، اصل بودن مرکزيت و عنصر پيشتاز، نفي شک و ترديد و سئوال تحت پوشش حرام بودن شک غير علمي و يا دانستن به اندازه نياز، تماما حکايت از فضائي ميکند که ميخواهد فرقه را بوجود آورد، و تنها محتاج رهبری است که به خود آنقدر معتقد باشد که آنرا صريحا و به آشکارا اعلام نمايد. کاری که رهبر فعلي مجاهدين در مراسم ازدواجش انجام داد. اگر ميتوانيد سخنراني وی در آن مراسم را دوباره بخوانيد و يا بياد آوريد، ميبينيد، که وی از چه موضوعاتي در رهبر خواندن خود کمک گرفت و چگونه اعتماد به نفس و يا بعبارت ديگر فرديت فوق العاده او بکمکش آمد تا تکميل ساخت مجاهدين به فرقه و رهبريت خود در اين فرقه را اعلام نمايد. ( داستان سيمرغ عطار، من آمده ام تا خود را فدا کنم، هل من ناصر ينصرني…. )
در همين جا بايد با بکار گيری لغت انحراف از جانب شما هم مخالفت کنم. چرا که همانطور که در پاسخ نامه ام به جدا شده ای از مجاهدين در عراق گفتم من معتقد نيستم که مجاهدين از راه خود منحرف شده اند. بلکه معتقدم که حرکت آنها تا به اين نقطه روندی طبيعي طي کرده و آنها اگر ميخواستند با وجود ساختار اوليه خود باقي مانده و تجزيه نشوند، چاره ای نداشتند، مگر تکميل ساختار فرقه ای خود با انتخاب مرادی تحت نام رهبر ايدئولوژيک.
من علي رغم اعتقاد به مبارزه مسلحانه در مقابل تجاوز و اشغال خاک کشور توسط خارجي با مبارزه مسلحانه در مقابل خودی (مگر در شرايط انقلاب مردم، زماني که حکومت علنا بروی توده های مردم سلاح گشوده وقصد کشتار جمعي دارد.) مخالفم و معتقدم اثرات منفي آن در جامعه بمراتب بيشتر از خيرات (فرضي) آن است. در نتيجه با شما کاملا همعقيده هستم که مبارزه مسلحانه حرکت اجتماعي ما را چه در دوران شاه و چه دوران حکومت فعلي بطور جدی دچار سکته و وقفه کرده است، اما اينکه مبارزه مسلحانه باعث فرقه ای شدن مجاهدين شد را درست نميدانم. درست است که بسياری از سازمانهای معتقد به مبارزه مسلحانه و تشکلات نظامي مجبورند و يا ميخواهند، بنوعي ساختار فرقه ای را هم بنا به همان دلايلي که شما هم بر شمرده ايد بوجود آورند، اما حرکتهای مسلحانه ای هم در تاريخ بوده اند که اصالت مردمي داشته و بکل از ساختار فرقه ای بدور بوده اند مثل انقلاب آمريکا بر عليه استعمار انگليس و يا انقلاب مشروطه خودمان که بنوعي بر عليه دخالت روسيه و حمايت آن کشور از استبداد محمد عليشاهي بود و زماني شکل گرفت که نيروهای دولتي و روسي عملا بسوی مردم در شهر و خيابانها آتش گشودند.
از آنطرف بسياری از فرقه ها از اساس با مبارزه مسلحانه مخالف هستند، مثل فرقه های درآويش خودمان که نه تعداد آنها و نه مريدانشان چيز کمي نيست که صرفنظرکردني باشد. و يا در سطح جهاني بسياری از فرقه های مذهبي مثل فرقه های بودائي و مسيحي مخالف مبارزه مسلحانه ميباشند. در واقع چه بلحاظ تعداد و چه بلحاظ تعداد مريدان اگر جمع بزنيد تعداد فرقه های غير مسلح و مخالف عمليات مسلحانه بمراتب بيش از آناني است که به سلاح و استفاده از آن اعتقاد دارند. گر چه قبول دارم که شانس اينکه يک سازمان معتقد به مبارزه مسلحانه، فرقه شود خيلي بيش از يک حزب و يا سازمان معمولي و مخالف سلاح است، اما هر فرقه ای لزوما معتقد به مبارزه مسلحانه نيست و هر گروه معتقد به مبارزه مسلحانه هم لزوما فرقه نيست.
اينکه چرا مجاهدين فرقه شدند و مثلا فدائيان نشدند را هم بنا به دلايلي که شما بر شمارده ايد نميدانم. چرا که اگر فدائيان با ديگر گروههای مارکسيستي در تماس بودند، مجاهدين هم با اقشار و افراد و گروهای هم مسلمان و هم مارکسيستي، بسا بيش از مارکسيستها در ارتباط بودند و ارتباط آنها به دليل مسلماني شان اقشار و افراد بمراتب بيشتری از مارکسيستها را در بر ميگرفت. فرض شما از اينکه مارکسيستها از سطح آگاهي بالاتری برخوردار بودند را هم چندان قبول ندارم چرا که در اينطرف طيف هم چه بلحاظ معلومات عمومي و چه بلحاظ دانش مارکسيستي و حتي اسلامي مجاهدين دستکمي از مارکسيستها نداشتند. هر چه باشد آنها برای خميني نهج البلاغه را خوانده و تفسير کردند و از بازرگان و طالقاني درس اسلامي گرفتند و تقي شهرام و مسعود رجوی را داشتند که بعضا به مارکسيستها درس مارکسيست بودن را ميدادند. و يا در اطلاعات عمومي و داشتن مدرک تحصيلي هم باز دست کمي ازمارکسيستها نداشتند و اگر به کتاب اروند ابراهيميان در مورد مجاهدين مراجعه کنيد ميبينيد که بيشتر اعضأ آنها از قشر دانش آمور و دانشجو و فارغ التحصيل دانشگاه بودند. در واقع با توجه به شکل و عملکرد فرقه بايد گفت که ميزان تحصيلات شما آخرين چيزی است که در نجات شما از بدام فرقه افتادن، به کمک شما ميآيد. قدری خود خواهي و وابستگي به عزيزانتان بسيار موثر تر از هزار کتاب برای نجات شما از به دام فرقه افتادن هستند. بحث فدا و شهادت که در فلسفه اسلامي و بطور کلي مذهبي بسيار قويتر از ايدئولوژي های غير مذهبي است در شکستن خودخواهي ها و عواطف فردی و خنثي کردن ايدئولوژی دفاعي فرد در مقابل تهاجم خارجي بسيار موثر تر ازخلأ هر نوع آگاهي آکادميک است.
فدائيان هم به نظر من به دليل زندگي جمعي، آموزشهای ايدئولوژيک و تشکيلاتي ، و ساير دلايلي که شما هم به آنها اشاره کرده بوديد بمانند مجاهدين از آغاز شرط لازم برای فرقه بودن را داشتند، اينکه چرا پروسه فرقه شدن آنها با يافتن و زنده ماندن فردی مثل استالين و يا مائو تکميل نگرديد به نظر من بيشتر دلايل تاريخي دارد و اتفاقاتي که در دهه 50 در تشکيلات آنها رخ داد، تا دلايلي که شما برشمرده بوديد. شايد در اين خصوص رنگ و لعاب اسلامي ايدئولوژی مجاهدين (بحثهای فدا، تقوا و امامت و.. ) به فرقه شدن مجاهدين سرعت لازم را داد که قبل از آغاز انشعابات ناشي از شکستهای سالهای 60 و 61 بتوانند فرقه شدن خود را تکميل کرده و از انشعاب و انهدام نجات يابند. جريان يعقوبي بعد از آن شکستها، لو رفتن تماسهای داخل و دستگير و کشته شدن بسياری از اعضأ هسته های مجاهدين در داخل و مقصر جلوه داده شدن علي زرکش در اين ميان و در نتيجه از دست رفتن جايگاه و موقعيت وی در مجاهدين، دلايلي برای رهبری مجاهدين بود که وی را وادار کرد که پروسه فرقه شدن سازمان را علي رغم ريسکي که بهمراه داشت هر چه سريعتر تکميل کند. شايد هم چرا اين در فدائيان اتفاق نيفتاد، بعبارت خيلي ساده و عاميانه داستان بدشانسي و يا خوش شانسي بود که بلحاظ زماني چنين فردی در ميان آنها در لحظه مناسب، پيدا نشد و يا اگر هم شد، تعداد آنها بيش از تعداد افراد آنچناني در مجاهدين بود و در نتيجه بتدريج هر يک مجبور شدند گروه و فرقه خود را بوجود آورند (انشعابات مکرر درون فدائيان).
اختلاف آخر خودم با شما را در تحليل شما در اصرار مجاهدين بر حضورشان در عراق ميبينم. به اعتقاد من مجاهدين تنها و تنها دو اصل دارند و بس. اصل اول بقا است و اصل دوم محقق کردن خواست رهبريشان به هر قيمت و با هر شيوه و شگرد ممکن، فارغ از هر نوع پرنسيب اخلاقي، انساني، اسلامي و يا ملي و ميهني (و منجمله دگماتيسم روی مبارزه مسلحانه) است. بنابراين بهيج عنوان مبارزه مسلحانه را نه برای آنها و نه حتي برای هوادارانشان اصل نميدانم. کما اينکه مبارزه بر عليه امپرياليسم هم که روزگاری شاه بيت بحثها و سخنرانيهايشان بود هم برايشان اصل نبود. اينکه چرا مبارزه بر عليه حکومت حاضر در کشورمان برايشان اصل است، اينستکه رهبر مجاهدين هم مثل بسياری از رهبران باصطلاح اپوزيسيون در خارج، مردم ايران را نابالغ و سفيه دانسته و خود را بنوعي قيم و تحت نام ديگری ولي فقيه ايران ميداند، و طبعا در کشور دو ولي فقيه در کنار يکديگر جا نميشوند. اگر هدف مجاهدين بر قراری حکومت مردمي، آزادی و دموکراسي بود، بسهولت ميتوانستند دريابند که حصول اين خواسته ها تنها با حرکت از بالا عملي نيست، و حرکت در پائين و آماده کردن مردم، شرط لازم، و تغيير بالا در صورت لزوم (في المثل بدليل شکست رفورم) شرط کاقي است. از آنجا که تحليل آنها از بعد از سي خرداد اين بود که مردم آماده انقلابي ديگر و واژگوني اين حکومت و ولي کردن رهبر مجاهدين نيستند، آنها به استراتژی و تاکتيک دوران شاه خود يعني مبارزه مسلحانه بازگشته و سعي کردند به شيوه های مختلف از نوع کودتا و زدن سر از بالا، حکومت را سرنگون کرده و رهبر خود را بر عرصه قدرت بنشانند. در همين جا بايد متذکر شوم که خود رهبر ايدئولوژيک همواره در تقابل با بقيه اعضأ خارج از زندان معتقد به اين بود که تضاد وی با حکومت نو پا و رهبری آن انتاگونيستي است و با سلاح و نابودی يکي به نفع ديگری قابل حل است. اما امروزه با گرفته شدن سلاحهای ايشان و عوض شدن حکومت عراق و شرايط منطقه آنها هم مثل من و شما ميدانند و ميفهمند که اين تاکتيک و استراتژی هم ديگر عملي نيست. (مگر آنکه آمريکا در تضادش با ايران بخواهد در نزديکي مرز جرياني چون کنترا ها در مقابل حکومت نيکارگوئه راه بياندازد، که اين فرض هم با مشگلاتي که فعلا آمريکا دست به گريبان آنهاست عملي نميباشد.) در نتيجه استراتژی آنها اولا خواسته اول به هر قيمت يعني حفظ خود و نيرو است و ثانيا تضعيف حکومت و ايجاد هرج و مرج و نا رضايتي در داخل با پيشبرد بحث اتمي و تحريم اقتصادی و حمله نظامي به ايران است، تا شايد فرصت ديگری بدست آمده و بتوان تاکتيک و استراتژی بهتری برای تحقق خواسته دوم پيدا نمود. اما اينکه چرا به ماندن در عراق اصرار دارند بر عکس شما من معتقد نيستم که در شرايط فعلي با محتمل نبودن شانس کنترا شدن، بدليل خواسته دوم است بلکه شديدا معتقدم که تنها و تنها به دليل خواسته اول است. يعني حفظ نيرو.
اگر شما در بحثهای رياست جمهوری و فرستادن رئيس جمهور منتخب مجاهدين به خارج بوديد مشاهده ميکرديد که مجاهدين حاضر به نفي و محکوم کردن مبارزه مسلحانه بودند بشرط آنکه آمريکا گوشه چشمي به آنها نشان داده و حاضر شود مهماندار خانم رئيس جمهور شود. و از حق هم نگذريم در محقق کردن اين خواسته از بذل هيچ چيز هم فرو گذار نکردند. برای مدتي رئيس جمهور منتخب اسمي از عراق، اسلام و رهبر ايدئولوژيک در بحثهای عموميش نيآورد، وزير خارجه شان در ضيافتهای سنا و کنگره بنوعي در سخنرانيهایش که ديکته شده از بغداد بود، عمليات چريکي را که تنها تاکتيک باقي مانده از عمليات مسلحانه بود را نفي و رد کرد. با کردها، اسرائيلي ها بنا به رهنمور وزارت خارجه امريکا ملاقات کرد. مجاهدين برای جذب ايرانيان عادی مقيم آمريکا بساط بزم و کنسرت راه انداختند و…. اما وقتي متوجه شدند که هيچيک از اين تاکتيکها پاسخگوی خواسته دوم نيست و خواسته اول هم با ريزش نيرو و باصطلاح عادی شدن اعضأ، بشدت به خطر افتاده عقب نشيني مرحله به مرحله را شروع کردند. در آنزمان با بيان اينکه عمليات آخر و حمله به داخل نزديک است افرادی را که حدس جدا شدن آنها زده ميشد را به عراق بازگرداندند و بقيه را هم بزير تيغ انقلاب ايدئولوژيک مرحله طلاق خود بردند. با استفاده از باورهای مذهبي شرايط زندگي در خارج را سختتر از هر زمان کرده و شدت گزارش نويسي از خود و ديگران را به اوج آن رساندند. همه اينها علي رغم ادعايشان، نه بخاطر اين بود که عاشق و شيفته مبارزه مسلحانه هستند و نه به دليل نزديک بودن عمليات نهائي بود. بلکه تنها و تنها، بخاطر اين بود که ميديدند به خاطر خواسته دوم عملا خواسته اول که بقا فرقه است را با خطر جدی روبرو کرده اند. مجاهدين از حضور در خارج چنين خاطره تلخي دارند و بهر قيمت خواهان حضور در عراق هستند. آنها بخوبي ميدانند، آوردن اعضأ به خارج و در معرض تماس با دنيای آزاد قرار دادن آنها همان و جدا شدن و بازگشت ايشان به زندگي عادی همان.
برای ختم کلام داستاني به يادم افتاد که با قدری سانسور برايتان نقل ميکنم. ميگويند دو مرتاض با يکديگر در معنويت و دارا بودن قدرت معنوی در رقابت بودند يکی در شهر ميزيست و ديگری در غاری در کوه، دومي که در غار بود، مدام برای اولي آواز ميداد که من آنقدر از خود تهي و آزاد شده ام که اگر آتش بزير ريشم بگيرم، نميسوزد و اگر آب در الک بريزم فرو نميآيد. اولي که ميدانست داستان از چه قرار است وی را دعوت به آمدن به شهر و بنمايش گذاشتن هنرهايش کرد. هنوز دومي پا به شهر نگذاشته، که با ديدن زر و زيور و.. شهر ريشش بزير آتش بسوخت و آب از الکش فرو بريخت. داستان مجاهدين هم اينچنين است و رهبران آن بخوبي نسبت به آن آگاه هستند که با آمدن حواريونشان به خارج داستان مهر تابان و ميبريمش به تهران بزودی فراموش خواهد شد و هر که بفکر خويش خواهد افتاد و…
با تشکر مجدد از نامه تو و آرزوی موفقيتت مسعود
تاریخ انتشار نامه:
29.10.2006

خروج از نسخه موبایل