« آیدا در آینه »ی حوادث و حقایق

« آیدا در آینه »ی حوادث و حقایق

(شاخه گلی از شقایق های زخمی)

آخرین پرده از نمایشات بنگاه روحوضی رجوی، طنزی تلخ می نمود که با نعره های نخراشیده و خارج از ردیف نقش اول شان آغاز شد. همراه فحاشی بی در و دروازه برعلیه سیاستمداران پارلمان اروپا! (ظاهرا ترس از امپریالیسمی که پیش تر برعلیه آن شعار می داد و سرود می ساخت و رجز می خواند، یکسره « جهانخوار»و«دشمن خلق های جهان » می نامید و«سد اصلی دوران » می شمرد، اجازه ی اسائه ی ادب به آمریکا که در راستای برنامه های ضد تروریستی، حتی واضح تر، گسترده و فراگیرتر فرقه رسوا را « فرقه تروریستی » اعلام کرد، سبب سانسور فحاشی و ناگزیر خفقان به قلب تیره ی زن مزبورشده است).

باری آتشفشان حقد و خشم که حنجره اش را می شکافت و وجودش را به پیچ و تابی مهیب می برد، در تضادی آشکار یادآور معرکه ی پیش تر میشد. وقتی سوژه ی مورد بحث، در مبالغه ابلهانه ی دریافت یک خبر حاشیه یی و فورمالیستی، پرچم اتحادیه ی اروپا بیکدست و آرم سازمان مجاهدین به دستی دیگر برتخته ی حوض بساط شان شلنگ تخته می انداخت، سبب تجسم صحنه ی سومی در ذهن تماشاچی میشود: با چنین وضعیت سخیفی هوای حکومت ایران دردنیای واقعیات بسردارند؟ برعلیه دولتی که به اعترافات شدید وغلاظ رجوی ها، خاورمیانه را برسرانگشتان می چرخاند؟!

پرده ی پاره و مندرس! برای تماشاییان، بخصوص « ما » که ازنقش بازیگری سیاهی لشگر در بساط این تئاتر ورشکسته و نمایشات بی مایه اش رسته ایم، نکته های تکان دهنده در بردارد. بازیگر خیره سر نقش اول، در یاوه گویی هایش سینه برای بنزین خلق قهرمان ایران می درانید. فیا عجبا عجبا! دزد قهاری که در زمره ی یاران علی بابا، قوت وروزی خلق محروم عراق قورت داده و جام های خون سرکشیده است و پیش از آن بانی فتنه ی هفت رنگ سرقت ازقبیل:

زدن جواهرفروشی های ایرانی (یک نمونه به سرنوشت دلخراش جوان زیر 18 سال «سعید متحدین» انجامید که در ماموریت دزدی طی شلیک به صاحب مغازه دستگیر و سپس اعدام گشت)!

با هویت جعلی ماموران انقلاب جهت اخاذی درب خانه های مجلل را کوفتن!

ربودن مایملک دانشجویان خارج از کشور تا حراج گذاشتن سوقاتی و یادگاری های صنایع دستی! اخاذی از خانواده های آنان در ایران- که موقعیت خانواده بیچاره و بی خبر را به خطر می انداخت – با محمل دروغین قرض از دوستان و آشنا!

دستور سرقت خانگی و ربودن مایملک والدین توسط هواداران جوان و هیجان زده درون مرزی،

تا فروشگاه زنی های اروپایی و امریکایی، (به شوخی طعنه آمیزی ایرانی ناکام و همواره درفشار فرزند ناخلفش محسن رضایی، حاج خلیل الله رضایی اشاره می کرد که هواداران مقیم آمریکا، همزمان سرنگونی رژیم و بازگشت به ایران! می باید جهت درمان دست کجی و احتیاط در مرز قرنطینه شوند)

تا جیب بری هایی به شیوه ی خودشان، آشکارا و بی پرده در خیابان ها و فریفتن رهگذران رئوف و دلرحم به شکل اضطراری و فرصت کم در خیابان ها، که بسیاری پس از عبور و تفکر بیشتر، چک هایشان را باطل کرده و داغ بر دل طمعکار سردسته ی دزدان می گذاشتند.

به این ترتیب توسعه یافته از تخم مرغ دزدی تا شتردزدی در این کابوس هولناک به ربودن کودکان اعضای نگون بخت و گرفتار، سپس به قول خودشان در « طاقی بلند تر » دزدیدن زن و شوهر از یکدیگر و شاید فراتر از این هم، بیرون کشیدن اندیشه و عاطفه از ذهن و قلب!

دل برای وضعیت بنزین در ایران می سوزاند!

در حالی که خود همواره با مشتی اجیر بی همت و حمیت و بدهیبت، مزدورِ وطن و هموطن فروش، جهت تولید مشکلات بیشتر در ره ملت ایران نعره می کشد و تظاهرات برپا می کند. هرگونه گرفتاری وپایداری ملت ایران، رجوی تهی مغزرا به عالم هپروت می برد که خبری هست! و با هایهوی جغدگونه به خیال خرابی و حکومت ایران زمین بالا و پایین می َپرد.

طی معرکه ی اخیر، کسی که بجز شعبده ی مغزشویی هنری ندارد، می خواهد به حکومت ایران درس علم و صنعت بدهد (که در تضادی مشهود به قول خودشان دولت مذکور از پس توسعه های خطرناک در انرژی هسته یی برآمده است).

اگرچه این حرکات و گفتار رسوا و مسخره تازگی ندارد، هنوز از خیره سری به سبک رجوی ها هم بعید است که گستاخی اندیشه ی شیطانی به اسارت گرفتن 1000 کودک عراقی را از قلب طمع کار و اندیشه ی هرزه به زبان آتش افروز و دهان آلوده اش آورد. هرچند به خیال خودش نوعی فرار به جلو از اتهام و مجازات گریز ناپذیرِ آنچه با اطفال اعضای نگون بخت از نوزاد شیرخواره تا کودک 12 ساله، تحت دستیاری لوطی نابکار و فراشان و گماشتگان عفریته و ملعونش مرتکب گردیده باشد.

ضربه پذیرترین گروه انسانی، کودکان! ازهمان آستانه ی انقلاب همواره وسیله یی درره مطامع رجوی وطعمه ی دام گذاری های او گردیده اند. نخست جهت نیروگیری، نهضت ازدواج منافقانه براه انداخت، جفت کردن هایی تهی از عشق وعاطفه، تا بدینوسیله سایه نفوذ والدین باتجربه را که اعتناء و اعتمادی به مجاهدین نداشتند، برجوانان کاهش داده و دور کند.

در قدم منحوس بعدی، برای نفوذ دروهمسایه، برلفت و لعاب آش تقلبی خانواده افزود و تولید فرزند را به مثابه ی نعنا و پیازداغ قرارداد. این بازی شیطانی و منافقانه نمایش علاقه مجاهدین به خانواده، راه آبی به فرار روباه صفتانه از لقب مارکسیست – اسلامی بود که دست یازیدند تا در مراحل خوفناک بعدی و برپایی طوفان ها و بحران ها جهت قدرت یابی دربهم ریختگی و خرابی، به مثابه دزد و بازار آشفته و ماهیگیری از آب گل آلوده، طی عملیات تروریستی خود، بی مهابا به سوء استفاده هولناک از کودکان بپردازد.

بیاد دارم پیش از انقلاب، گذاشتن یک کلاه فورم نظامی و پلیسی پشت پنجره ی عقب اتومبیل، ترفندی جهت مصونیت از جریمه های راهنمایی و رانندگی میشد که پس از انقلاب، رجوی در جهشی دیوانه وار و ماورای خلاف قانون، اصول بشریت اساسا زیرپا گذاشته شده و از کودکان به منزله ی محمل تروریستی صرفه ی رذیلانه برد. کودکان در اتومبیل های عازم ماموریت های تروریستی، و یا نشسته بر بازوی تروریست های نارنجک بدست، فاصله ها دور از فرشته خصالی ومعصومیت خویش، بیگانه با جرم و جنایت، عاملی برای گریز از تجسسات امنیتی گشتند. روحیه ی ظریف و شکننده ی آنان در صحنه های هولناک تعقیب و فرار، شکسته و ترک ها، تا ابد باقی ماند.

طبیعتا گاهی شاهد بیگناه موفقیت های خبیثانه مجاهدین درصحنه های انفجار و کشتار بودند و شماری تماشاگر وحشت زده ی درگیری و شهادت والدین در نبرد با نیروهای انتظامی در مخفی گاه های موسوم به « خانه های امن »!

آری، نطفه وجود و تولد آنان همه گوشه یی از تمهدیدات قدرت طلبانه ابلیسی گشت. بسیاری از رحم مادران حامله در زندان ها زاده شدند، همچون « آیدا » که پدرومادرش نام شان (احتمالا به عمد و در راستای کشیدن پای توده ها به معرکه، مثل صدور نوعی چک با نام و نشان و امضای پرداخت کننده!) تنها به جهت مبلغی کمک مالی در دفتر و دستک کاتبان مجاهدین ثبت شده وبه زندان افتادند و جهت اعتراف حتی از عواطف عاشقانه آنان به یکدیگر استفاده شد.

« آیدا » در همان زندان تولد یافت و برای مادرش خاطره ها از آن ایام باقی گذاشت. مثل وقتی که پس از ساعات هواخوری، دخترک از بازگشت به سلول امتناع می کرد و با دست های کوچک و ناتوانش درب ورود به سلول را می فشرد. اما در زندان هم، لحظه های ملاقات با پدرش به همراهی مادر داشت و تصویر خانواده در قاب تاریک و نمور زندان نیز، برایشان به هرحال محفوظ ماند. شوقی که رجوی درمراحل بعدی از خانواده ها دریغ کرد. در بساط رجوی حتی عکس6 در4 پدرشهید « آیدا» از مادر او همچون دیگر بازماندگان، گرفته شد.

پیوندی که « آیدا » را شکفت تا پَرَوَرد، نه به طراحی و نقشه کشی رجوی، براساس عشقی عمیق و آتشین بسته شده بود.

دریغا آزادی از تنگنای حبس و حتی برگشتن سرکار، نتوانست زندگی خانوادگی « آیدا » و پدر و مادرش را تجدید کند، از آنجا که رجوی با شعارخود ساخته: « جای مجاهدین نه در جامعه، بلکه زندان و یا نزد آنان در عراق است (اسارت به هرمعنی، در زندان و یا چنگال رجوی!)» قاصدان مرگ و گرفتاری، روشن تر واسطه ها و دلالان بی جیره و مواجب تجارت بردگی عصرنوین را به ایران اعزام داشتند تا آزاده گان را به اسیری عراق برند. این طرح شیطانی برای رجوی – گلوله یی درتاریکی -! و- سنگ مفت و گنجشگ مفت-! تفسیر می شد. اگرقاصدان،(که « پیک » نامیده می شدند) کشته، اسیر و وادار به اعتراف اسرار و – لو – رفتن شاخ و برگ شبکه می گشتند با نتیجه کشتاری چند، چندان ضرری به رجوی نمی زد! بلکه برقطر تاسف بار لیست شهدا که از آغاز مد نظر فرقه دار بود، می افزود.

« آیدا » و والدین ناکامش کمابیش هفته یی پیش از حمله ی نکبت بار رجوی موسوم به نام بی مسمی

« فروغ جاویدان »(عملیات انتحاری دسته جمعی به تعبیر منتقدین) صدور آخرین برگ عبور و پشتیبانی نظامی آشکار صدام به صورت توپخانه و نیروی هوایی، و همچنین مشغول نگهداشتن ارتش ایران در خط طولانی مرزی، به عراق رسیدند و پدرش ضمن آن حمله ی جاه طلبانه، بی پشتوانه مردمی و بدون تردید بازنده، به زمره ی قربانی ها درآمد.

مرگ معشوق، دوشادوش تلخی های زندان، انگیزه ی انتقام درقلب مادر « آیدا » برافروخت، دریغا در گیجگاه ابهام آنک از کدام طرف در این فاجعه بخصوص می باید انتقام جُست.

سرگرم و دلخوش خاطرات گذشته و عواطف پایدار و رابطه ی شگرف مادر و فرزندی، مادر« آیدا » برعلیه ازدواج مجدد اجباری که رجوی به جد برآن پای می فشرد، ایستادگی کرد اما در نهایت با پُل ویران پشت سر(هشدارشیطانی ورجزخوانی رجوی خطاب به اعضای گرفتار) و آینده ی مبهم روبرو، تک و تنها با یگانه شاخه گُل اش در شوره زار چه می توانست کرد؟(درتشبیه گل و شوره زار بیاد آوردنی ست که « شقایق » نام محبوب پدر « آیدا» برای نامگذاری دخترکش بود، اما وقتی در وقت ملاقات از علاقه ی مادر به اسم « آیدا » آگاه شد، مهربانه پذیرفت. نیت پدر در انتخاب این نام، همچنین یادآور انتشار « شقایق های رخمی » مرثیه یی است که – مهدی خوشحال – نویسنده چیره دست، شوریده و درعین حال شجاع، رها و گسسته از چنگال گرگ های بیابان عراق، در ره کودکان قربانی رجوی ها می سراید).

به هرحال درزمزمه های ساحرانه، مجموعه یی نفرینی از تهدید و تمهید، عاقبت مادر « آیدا » را(زمان ازدواج های اجباری) به مردی بخشیدند تا لختی دیگر(در چرخش 180 درجه به سوی طلاق های اجباری) بگیرند! رجوی می خواست با آن جایگزینی خاطره نخستین عشق و همسر سزاوار را از قلب و روح مادر « آیدا » برباید که آب در هاون ساییدن بود و « آبی عشق » به این شگرد و شعبده ها رنگ نمی بازد و لکه دار نمی شود!

در حقیقت ازدواج مجدد، ستمی مضاعف برزن مجاهد گشت. از آنرو که به سبب شماره پایین تر زنان از مردان، مردها ملزم به ازدواج مجدد نبودند (به استثنای مردان بیوه که می باید خاطره ی همسر نخستین را خاک و خاکستر می کردند و برباد می دادند)، اما زنان به شدت تحت فشار قرار داشتند و فقط سه نفر را می شناسم که از عطیه ی اجباری رجوی، روی گردانیدند و بهایش را هم پرداخته و از سردوشی های توهمی رجوی محروم ماندند.

« آیدا » دختری جذاب و شیرین و با شهامت بود که ازمنافع خویشتن با همه ی کودکی دفاع می کرد. بیاد دارم روزی مادرش همراه دسته یی به مانورفرستاده شد و کودکان را برای روز جمعه به زنان دیگر سپردند که دختر مهوش سپهری به قول خودشان به مسئولی! سپرده شد با کلی امکان سرگرمی! و « آیدا » به «هما»ی بیچاره دور از فرزندان خودش که درایران بجای گذاشته بود و خویشتن نیز چندسالی بعد قربانی حریقی غریب و مشکوک گشت.

« آیدا » اصرارلجوجانه یی به همراهی دختر مهوش سپهری ورزید که « پ » در نهایت وقاحت از آن دوری می گزید. اگرچه نگهداری از دختر سپهری، همواره افتخار تشکیلاتی اش بود و وقتی دوره آن به سرآمد نزد خانم رئیس، به گریه و لابه رفت. عجیب آنک در نشست خواهران، آن راز را شخص مهوش سپهری فاش کرد و رنگ و روی دایه ی موقت بچه اش پرید. (بدون تردید بمنزله ی بخشی از نقشه های شکستن تابوی فردیت در شخصیت اعضاء)

باری، « آیدا » مسابقه ی آن روز را برد و دستکم به لحاظ صنفی دور از مادرش بد نگذراند، اما درجبریافتن « ناپدری » و « شوهرمادر»، کاری ازدستش برنیامد ونه آن گاه که اورا ازآغوش هفته یی یکبار با مادربودن هم جدا کرده و به آوارگی اروپا گسیل و تا مدتها به سرگردانی جای مشخصی نداشت و نهایتا به انگلستان فرستاده شد. نمی دانم آیا به هوای عشق مادر که در دستگاه رجوی موهوم و دست نیافتنی بود، در مرحله یی دیگر از زنجیر بی رحمی و شرارت (بازگرداندن کودکان بالاتر از 16 سال به منزله ی تعلیم تروریست های جوان) به بیابان عراق بازگشت یا نه! هرچه هست حوادث غریبی! برایش رقم زده شد.

شماری از نوجوانان بزور و حیله ی تعطیلات تابستانی و دیدار والدین به قلعه ی بدنام اشرف کشانیده شده، در نهایت به انتحار با شلیک گلوله و یا آتش زدن خویشتن، از مرگ تدریجی در چنگال عزراییل روی زمین گریختند.

این عریضه به حضور ملت ایران ازجانب نقش بند سطورکه فرزندانش به سرکشی و دیوانگی رجوی، دلشکسته ولب تشنه ازخنکای چشمه ی مهر پدری ماندند و تحت تهدیدات بی شرمانه ی رجوی و مزدوران وی قرارگرفتند، به درازا می کشد، اگرسربه سرنوشت یکایک دیگر کودکان بزند. آنها در خانه های مزدوران رجوی به غرب تا کانادا و استرالیا و حتی کشورهای عربی، به اسیری گرفته شده، خانه شاگردی کردند، گرسنگی کشیدند، لباس دست دوم فرزندان صاحبخانه پوشیدند(اگرچه در برخی کشورها تحت پوشش سیستم حمایت مالی دولتی قرارداشتند)، کتک خوردند و تحت تجاوز قرار گرفتند و حال مسئول این حوادث شرم آور، عاصی و دیوانه از جنایتی چنان، مجازات نشده، دهان گرگ مانندش به بلعیدن 1000 کودک عراقی هم، گشوده است. وقتی این خبر منزجرکننده را به یکی از یارانم که هنوز زخم ها از رجوی بر دل دارد رسانیدم، همه حوادث را به سرعت نور درنوردید و در کلامی تلخ خلاصه کرد: (جوک می گوید)!

هرچند غالبا ازشناعت و بدی هم، خوبی ها و روشنایی می توان برگزید، به راستی سیاهی و تاریکی وجود رجوی ها تنها با اخراج سرسپردگان و جلادانش از ملک عراقی که هیچگونه حق قانونی بر آن ندارند، جایگزین آفتاب چهره های کودکانه عراقی می شود. آری، آن مکان و سرمایه ی ملت عراق که رجوی به صورت حساب های مختلف و متفاوت ضبط کرده است و خرج تروریسم می کند، به پیشنهاد دیگر یارانم!از جمله هنرمند دریا دل « بهزاد علیشاهی » می تواند محل امن و آسایش کودکان جنگ زده و یتیم عراقی باشد.

میترا یوسفی، هفدهم ژوئیه 2007

خروج از نسخه موبایل