آن ها که با کودکان خود چنان کردند با اسیران اردوگاه مانز چه می‌کنند؟

روایت منیژه حبشی از وضعیت کودکان در کمپ اشرف

روایت ها درباره کودکان مجاهدین خلق هر روز ابعاد تازه‌تری پیدا می‌کند و حقایق بیشتری از نقض حقوق کودکان در این تشکیلات فرقه‌ای را نمایان می‌کند. طبیعی است که انتشار محتواهای گوناگون درباره رنج‌های کودکان مجاهدین خلق، موجب دل‌نگرانی بیشتری برای خانواده‌های اعضایی که امروز در تشکیلات گرفتار هستند می‌شود. شنیدن از خاطرات مادران مجاهد یا کودک سربازان، عزم خانواده‌ها را برای نجات عزیزان گرفتارشان از اردوگاه مانز راسخ‌تر می‌کند.

نگارنده در مقاله “مادران مجاهد راویان بعدی قصه کودکان مجاهدین خلق” به روایاتی که برخی مادران جدا شده از ماجرای جدایی از فرزندانشان داشته اند، پرداخته است. در این مقاله به خاطرات نسبتا مفصل یکی از این مادران که چند سال پیش منتشر شد، نقبی زده تا هم مهر تاییدی باشد بر صحت اظهارات کودک سربازانی که این روزها برای افشای مجاهدین خلق در تلاش بسیارند و هم انگیزه‌ای باشد برای خانواده‌های چشم انتظار وقتی که بدانند که اراده پولادین مادر حتی اگر درون فرقه گرفتار باشد می‌تواند حصارهای ذهنی و فیزیکی را بشکند.

منیژه حبشی از اعضای پیشین مجاهدین خلق است که در سال 68 پس از 6 سال هواداری و عضویت از تشکیلات جدا شد. او که به همراه همسر و سه فرزندش به اردوگاه اشرف در عراق پیوسته بود، در خاطراتی که بعدها در سال‌های آغازین دهه 90 در سایت حقیقت مانا و پژواک منتشر کرد، از مناسبات درونی مجاهدین خلق و از رنجی که کودکان مجاهدین خلق از جمله فرزندان خودش در درون قرارگاه اشرف می‌کشیدند نوشت. او دارای سه فرزند است؛ فرهنگ، امین و آزاده که در همان دوره نسبتا کوتاه هر کدام به نوعی در مناسبات مجاهدین خلق آسیب دیدند. حبشی در خاطرات خود به رنج فرزندانش و دیگر کودکان مجاهدین خلق می‌پردازد.

در نظر بگیرید که برخی از کودک سربازان مجاهدین خلق هنوز عضو فرقه هستند یا برخی دیگر تمام دوران عمر خود را در خانواده های هوادار دست به دست میشدند و هنوز هم اسیر حصارهای ذهنی فرقه هستند. در این مطلب ده مورد از نقض حقوق کودکان در تشکیلات مسعود رجوی از میان خاطرات منیژه حبشی بیرون کشیده شده است که می‌تواند قابل تعمیم باشد به آنچه امروز در تشکیلات مجاهدین خلق در اردوگاه مانز بر سر بیش از 2 هزار نفری که در آنجا گرفتار هستند، می‌رود.

مدرسه به سبک مجاهدین خلق

فرزندان ما را (بجز آزاده ۲ ساله) چند روز بعد باز از ما جدا کرده و به پانسیون سازمان بردند. متاسفانه حتی بچه ها را با هم نگه نداشتند و فرهنگ را که ۱۰ سال داشت به کرکوک فرستادند. او را تحت عنوان بچه های بزرگتر، در شرایطی به کرکوک بردند که منطقه بسیار خطرناک بوده. مدرسه هم وجود خارجی نداشته و باید با کمک و کار خود این بچه ها ساخته میشده! ساختمانی نیمه مخروبه در میان بیابان. مدتی طول میکشد تا با کمک بچه ها همراه با کار کارگران، دور محوطه را دیوار بکشند .اما در این فاصله برای این کودکان، شب ها نگهبانی با اسلحه به همراه یک بزرگسال میگذارند!

کودک سربازی از سنین ابتدایی

تصور کنید که سلاحِ دستِ اینها از قد و بالای خودشان اندکی کوچکتر بوده است. این کودکان باید شب‌ها در شیفت‌های یک ساعته با یک همراه نگهبانی میداده اند. درآغاز گویا ۱۰-۱۲ نفر بیشتر نبوده‌اند و بعد بر تعدادشان اضافه میشود و بعدها دخترها و حتی بچه های کوچکتر همسن و سال امین را هم به کرکوک می‌برند.
در این نگهبانی ها که در بیابان و در شب صورت میگرفته ، دور همان خانه نیمه مخروبه و محدوده ای که قرار بوده دیوارکشی شود باید این کودکان، سلاح سنگین بدست و درحالیکه گاها صدای تیراندازی در مسافتی نه چندان دور بگوش می‌رسیده، نگهبانی دهند.

سرکوب روانی کودکان

دراین میان کودکانِ طبعا وحشت زده که با آن سلاح سنگین امکانِ حرکتِ یکنواخت و همآهنگ با مسئول مربوطه را نداشتند، باید سرکوفتهای او را هم تحمل میکرده‌اند که با گفتن “بیعرضه”، “ترسو”و “بچه بورژوا” در اوج نافهمی و بی مسئولیتی، با خالی کردن خود بروی بچه ها، با روح و روان و شخصیت کودک بازی میکردند.
حتی تصور صحنه هم بنظر تخیلی میآید ولی دریغ که واقعیتی دردناک بوده و اثر خردکننده اش طبعا بر روی همه آن کودکان مانده است. در مورد این اَعمال و ترور روحی این کودکان، با حیله و مکری که خواهم گفت، امکان خبر یافتن خانواده‌ها از طریق بچه ها را هم از میان می‌بردند.

بی توجهی به درمان و بهداشت کودکان

در آن شرایط هیچ امکان بهداشتی و درمانی هم برای بچه‌هایی که در بازی کردنها یا در کارگری دادن‌ها یا حتی مریض شدن‌ها نیاز به درمانی داشته اند وجود نداشته تا بعد از مدتی که نمیدانم چقدر بوده ، سازمان درمانگاهی در آنجا دایر میکند که حتی خود بچه ها کلی خوشحال میشوند.

این مدرسه کذائی با شرایطی که گفتم و با معلمینی که اکثرا همان‌هایی بودند که در مدرسه فرانسه کار می‌کردند قریب به یکسال و اندی در کرکوک ماند تا فکر میکنم در زمستان ۶۶ به قرارگاه اشرف منتقل شد که در ساخت آنهم از بچه های بزرگتر کارگری گرفتند.

بی کفایتی معلمان مدرسه مجاهدین

به روشنی مشخص است که معیار سازمان در انتخاب مربی و معلم و مسئول این کودکان، صلاحیت آنها بلحاظ تربیتی و علمی نبوده و حتی مواردی بوده که کسانی انتخاب شده بودند و با دیدن اینکه چه محیط خشن و بی حسابی در آنجا براه است و احتمالا بعد از تلاش بی ثمر برای تغییر، کنار کشیده بوده اند.

برادری نیمه روانی بنام ایرج (قاعدتا اسم مستعار) را مربی گذاشته بوده اند که گاه بسته به حال و هوای روحی خودش ساعت ۲-۳ صبح با سروصدا و خط کش کوبیدن به تختها، این بچه ها را بیدار میکرده که بهمراه او ترانه “مرغ سحر ناله سرکن” را دسته جمعی برایش بخوانند! تا او از آن لذت ببرد! یک فرد نامتعادل بعنوان مربی…

از زمانی که از این اعمال باخبر شدم، شنیدن این ترانه که از محبوب ترین ترانه های ماندگار برای منست، بسیار برایم سخت شده. برای فرهنگ هم بهمچنین.

… برادر محمد نامی که مدیر مدرسه محسوب می‌شد، به شهادت بچه های آنزمان، واقعا مثل یک فرد روانی، در برخورد با بچه ها خود را خالی میکرد. برادر حبیب نامی هم که فکر میکنم ناظم بود و انگلیسی هم به بچه ها درس میداد!…(۲)، ابتدا برخورد تشکیلاتی-ایدئولوژیک میکرد و با بچه ها نشست جمعی میگذاشت و … بعد هم گهگاه تنبیه بدنی .

آموزش نظامی به جای درس

برای پسرانِ نوجوان، ساعات آموزش سلاح هم گذاشته بوده اند! امری که گمان نمیکنم که هیچیک از پدر و مادرها در جریان آن بوده باشند. سیستم شستشوی مغزی و فرو کردن ارزش‌های فکری رهبری در مغز بچه‌ها که طبعا ساده‌تر از بزرگترها هم بود، بشدت اعمال می‌شده و برای ساکت نگه داشتن این کودکان در برابر پدر و مادرشان و درز نکردن روش‌های فاشیستی اداره مدرسه، به روش پیچیده‌تری عمل کرده بوده‌اند. بدین معنی که یکی دو تا نوشته به بچه ها نشان داده و می‌گویند مادر و پدرتان با اطلاع از برنامه شما در اینجا، کاملا موافق این برنامه ها هستند و ساعت به ساعت برنامه تان را میدانند. البته بدانید که آنها به ما خبر خواهند داد اگر شما دراین مورد با آنها صحبت کنید و نشان میدهید که هنوز بچه هستید و قابل اعتماد نیستید … و بدین طریق دهان بچه ها را میبستند. چون هر کودکی از رسوا شدنش در جمع رفقایش و تحقیر و بچه ننه خوانده شدنش وحشت داشته و حاضر به چنین ریسکی طبعا نمیشده و مسئولین هم برنامه هایشان را اجرا میکردند.

درس جدی و آموزش واقعی بهیچوجه مد نظر رهبران سازمان نبوده هرچند مثلا کلاسهای ریاضی و زبان و تاریخ و… هم برای بچه ها میگذاشتند.

تنبیه بدنی کودکان توسط مربیان و معلمان مجاهد

آنچه شدیدا درآنجا رنج آور بود تنبیه بدنی بچه ها بود( البته خشونت رفتاری هم کم نبود) که مستمر در گزارش نویسی و یا بصورت مشخص در نشست با مسئول بخش مطرح میکردم ولی هیچ فایده ای نداشت. افکار مرا احتمالا روشنفکرانه می‌دانستند و همانطور که همه ما می‌دانیم، در سازمان عنوان روشنفکر یک ناسزا بود!
با خط کش به کف دست بچه خاطی زده و یا با سیلی های جانانه ( دومی را خود شاهد نبودم ولی همانجا خودشان هم میگفتند) او را تنبیه و تحقیر میکردند.
… پسرهای ما را که در پانسیون و مدرسه نگه داشته بودند. از فرهنگ نوجوان ۱۰ ساله نوشتم. ولی امین که ۶-۷ ساله بود خاطره شوک آوری ندارد و می گوید فقط بیاد دارد که تنبیه بدنی بچه ها رواج کامل داشت و با خط کش به دست بچه های خاطی می زدند.

پانسیون کودکان

پانسیون کردن بچه ها برایم بی شباهت به سیستم مغزشوییِ نازیها در جداکردن نوجوانان از خانواده ها، برای تربیت سربازان وفادار به هیتلر نبود. اما چاره ای هم جز پذیرش چهارچوبهای تشکیلاتی نبود. ضمنا ۹۵ درصد این اطلاعاتی را که من درمورد کودکان در سازمان، اینجا ذکر میکنم، بعد از جدائی از سازمان دانستیم چون قبل از آن به شیوه ای که خواهم گفت، بچه ها را از گفتن آنچه میگذشت به پدر و مادرشان، مانع شده بودند و کودکان در تصور اینکه پدر و مادر ها در جریان همه چیز هستند و پذیرفته اند، خودسانسوری پیشه میکردند. حتی تا هم اکنون نیز باید گفت که نوک این کوه یخ بیرون زده و همین اندازه اطلاعات هم ثمره شهادت کودکانِ قربانیِ این پداگوژی مسعود رجوی، است.

شب ادراری مشکل عمومی کودکان مجاهدین خلق

امین شب ادراری را بمثابه مشکل اکثر بچه های همسن و سالش بیاد دارد که فرهنگ هم چون جزو گروه نوجوانان بود و مسئولیت جمع کردن و هوا دادن تشکهای آلوده به ادرار و تعویض ملافه ها را داشته اینرا تایید می کند. شب ادراری کودکان در آن سن بلحاظ روانشناسی معنائی بس روشن دارد و زمانی که چنین واکنشی در کودکان مدرسه به شکل تک نمود هم نباشد، می شود دلیل آنرا فهمید.

شرایط خاص مهدکودک مجاهدین

آزاده کوچولو را در مهد کودک با سایر کوچولوها نگه می‌داشتند و ما مادرها صبح ها آنها را تحویل می‌دادیم و غروب ها فکر می‌کنم حدود ۶-۷ بعد از ظهر، آنها را به ما تحویل می دادند.

من و بسیاری دیگر، بچه ها را که تحویل می گرفتیم، باز با آنها به کار برمی گشتیم (‌ این رویه بیشتر در دوران مسئولیت من در خیاطخانه و صنفی پایگاه بود) و بعد از شام به اتاقی که برای خوابیدن به من و آزاده (در طول هفته) بهمراه یک مادر و دختر دیگر داده بودند می رفتیم که آزاده بخوابد و من بعد از خواب او باید برای ادامه کار برمی گشتم و آن مادر هم اتاقی مواظب او هم می بود تا نیمه شب که من برگردم.

اما آزاده اینرا فهمیده بود و من هرچه می کردم که بخوابد چشمهایش را نمی بست تا زمانی که مطمئن شود که من هم می خوابم و بعد از خوابیدن او از کنارش نمی روم! خود را به خواب می زدم که او بخوابد ولی گاه تا ساعت ۱۱ شب با هم کلنجار می رفتیم. گاه هم واقعا مرا بخواب می کرد و بعد راحت می خوابید!

او که به گرد و خاک آلرژی شدید پیدا کرده بود و دچار آسم شدید می شد، بدفعات در طوفان خاکی که در بغداد براه می افتاد و از دریچه کولر حتی به اتاق ها با پنجره بسته وارد می شد، کارش به بهداری و به چادر اکسیژن کشید.

بیاد دارم که برای کودکانِ خواهرانِ مسئول در رده های بالا، خواهری را مانند دایه انتخاب می کردند و طبعا آن خواهران مسئول، از ناحیه بچه و مشکلاتش تضادی با کار خود نداشتند.

مزدا پارسی

خروج از نسخه موبایل