بیاد مهران غلامی از قربانیان فرقه مجاهدین خلق – قسمت اول

مهران غلامی با نام مستعار احمد رضایی دانش اموز سال اخر دبیرستان شهرستان بندر ماهشهر بود که در آذرماه سال 65 توسط عوامل باندهای قاچاق مجاهدین و با ترفند فریب کارانه زندگی و ادامه تحصیل درکشورهای اروپایی جذب وبه پاکستان و سپس به قرارگاه حنیف در منطقه ابوغریب عراق برده شد.

در اواخر دی ماه خبر آمدنش به قرارگاه حنیف در بدیع را شنیدم. ابتدا قدری تعجب کردم چون باتوجه به شناختی که از هواداران ماهشهر داشتم؛ مهران سابقه هواداری از سازمان را نداشت. تا اینکه دریکی از روزهای پنجشنبه که دران سالها روزهای تعطیل ودراختیار خود محسوب میشد، او را در قسمت پذیرش دیدم! مثل تمامی بچه های جنوب خونگرم و ساده و باصفا بالهجه شیرین ماهشهری مرا در اغوش گرفت و گفت پس کرکویئی؟ یه ما سیت پیغام دادمه. لهجه شیرینش من را به یاد زادگاهم ماهشهر وخاطرات سالیان دور انداخت. صدای بوق کشتی هایی که ارام ارام در کنار اسکله پهلو می گرفتند وامواج پرتلاطم دریا که سهمگین به پایه های فلزی اسکله برخورد می کرد.
داستان امدنش را سوال کردم! گفت من به اتفاق یکی دیگر از همشهری ها با کانال سازمان وبه منظور ادامه تحصیل در اروپا از کشور خارج شدیم. کانال به ما گفت چند وقتی درعراق میهمان مجاهدین هستی. بعد انها خودشان کارهای قانونی تو را برای اعزام به اروپا از عراق دنبال می کنند. و الان در قسمت پذیرش قرارگاه هستم. ابتدا قدری شک کردم و تصورم این بود که متوجه حرف هایش نشده ام. از او پرسیدم مطمئن هستی گفتند تورا به اروپا خواهند برد؟! که باردیگر همان را تکرار کرد. مسئول پذیرش هم به من گفت فعلا اینجا هستی هروقت شرایطش فراهم شد خبرت می کنم. درجریان صحبت متوجه شدم هیچ شناختی از سازمان واهدافش درعراق ندارد! سعی کردم خیلی خلاصه اورا متوجه کنم دراینجا که امده خبری از رفتن به اروپا نیست.
وقت ملاقات ما تمام شده بود از من خداحافظی کرد و ابراز امیدواری کرد من را پنجشنبه اینده مجددا ببیند. بعد از رفتن مهران خیلی به حرف هایی که زده بود فکر کردم. تصورش برایم خیلی سخت بود که سازمان برای جذب نیرو به دروغ وفریب متوسل شده باشد. هفته بعد که او را دیدم همشهری دیگر من را که به اتفاق او امده بود را هم همراه خود اورده بود. پرویز بااسم مستعار بهروز، هردوپایش بشدت می لنگید. بطوریکه بسختی قادر به راه رفتن وکنترل خود بود.درذهنم بلافاصله سوالی ایجاد شد که این بهروز بااین ناتوانی جسمی چگونه توان سلاح برداشتن و جنگیدن را دارد؟
مهران بهروز را به من معرفی کرد. بعد از دیده بوسی و سلام واحوالپرسی برایم توضیح داد بهروز مادرزادی دچار فلج پا شده والان امده تا شاید بارفتن به اروپا بتواند پاهایش را درمان کند. رنج و سختی سالیان راه رفتن روی دوپای تقریبا فلج را درچهره اش دیدم. لبخند تلخی زد وباهمان لهجه شیرین ماهشهری گفت اینجا که پره معشوریه؟ توچطور هنوز نرفتی اروپا؟ لبخند معناداری به او زدم وسعی کردم باهمان لبخند تمامی واقعیت ها را به او بگویم. داستان فلج مادرزادیش وسختی هایی که از دوران کودکی کشیده رابرایم تعریف کرد والان خوشحال بود که بارفتن به اروپا وعمل جراحی پاهایش از این درد ورنج سالیان راحت میشود. برایم تعریف کرد که بخاطر نگاه تمسخرامیز برخی از دانش اموران مجبور شد برای همیشه ترک تحصیل کند. با خود فکر می کرد که با عمل و بهبود پاهایش روزی دوبار خود را به رخ ان بچه ها خواهد کشاند. درفکر عمیقی فرو رفتم. باورش برایم خیلی سخت بود. اخر دراین سازمان به من اموخته بودند؛ سردر این سازمان فدا وصداقت نوشته شده واکنون این بچه ها با حرف هایشان من را دراعماق باورهای ایدئولوژیکی به چالش می طلبیدند.چند ماه بعد انها را از قسمت اموزش ترخیص و در گردانهای 2و3 سازماندهی کردند. درزمین صبحگاه انها را درحالیکه اونیفورم های سبزرنگ نظامی و سلاحی بردوش داشتند دیدم. از راه دور دستی برای انها تکان دادم ولبخندی زدم.بهروز بسختی سلاح قنداق دار کلاش را باخود حمل میکرد! پاهایش توان جابجابی سلاح و طاقمه روسی 5خشابه را نداشت. او در حالت عادی به زحمت روی پاهایش بند بود. الان که 200/4 وزن سلاح و620 گرم وزن هر خشاب پر را هم می بایست تحمل کند! بعداز اتمام ساعت اداری درسالن غذاخوری قرارگاه حنیف مجددا همدیگر را دیدیم. دران دوران سینی های غذا دونفره بود وهرکس باید برای خود درصف نفر پیدا میکرد. شکل ان هم اینگونه بود که نگاهی به عقب سرت می انداختی ومی پرسیدی نفری؟ فرقی نمی کرد که نفر پشت سرت زن یا مرد باشد اگر زن بود ان روز باید تاشب گرسنگی می کشیدی چون احساس خجالتی باعث میشد کم تر غذا بخوری! خوشبختانه نفر من در آن روز همشهری جدیدالورودم مهران بود. بهروز هم بایک همشهری دیگر نفر شد وجنس ماهشهری ها درکنارهم جور شد.
ادامه دارد
اکرامی

خروج از نسخه موبایل