گوشه ای از خاطرات خانم فرشته هدایتی

نقل از خاطرات خانم فرشته هدایتی :
چرا و در چه شرایطی وارد سازمان مجاهدین شدم ؟
درگیرودار شرایط سیاسی دوران انقلاب که آمیخته ای از صداقت انقلابی و بی سوادی و بی تجربگی سیاسی ناشی ازجوانی بود ، من هم قاطی موضوعات مختلفی شدم.
در آغاز اگر بخواهید با من آشنا شوید ، متولد دوم آذر ماه 1338 (23نوامبر 1959). نام پدر: کاظم ، نام مادر: شیرین حبیبیان. مادرم با افسوس فراوان درگذشته وازدنیا رفته است ، پدرم همراه با همسر دومش در ایران زندگی می کند. خانواده ی ما دارای 9 فرزند است : من و چهار خواهر و چهار برادر. …من فرزند آخر بودم. من عاشق مادرم بودم و وابستگی عجیبی به او داشتم. بعد عاشق برادر بزرگ ترم شدم. و این درحالی بود که به دنیای به اصطلاح سیاست نیز پاگذاشتم. وهمه عشق هایم را در این مرحله از زندگی نثار مجاهدین خلق کردم.
ازآن پس 32سال بطور حرفه ای با تشکیلات مجاهدین کار کردم …
نسلی که نیتی جز خدمت به خلق نداشت، اما متاسفانه با سرنوشت غیرقابل انتظاری دچار شده است.
درحال حاضر مقیم اروپا هستم و از دار دنیا تنی بیمار و روحیه ای سخت ضربه خورده دارم ، با این وصف خوشحالم که احتمالا انتقال تجربیات من در انتخاب مسیر آینده ی جوانان میهنم موثر خواهد بود. حالا کنار پنجره ساکت نشسته ام درگوشم صدای کشدار خودروهایی را می شنوم که پیام زندگی شتاب آلود و تکراری بیرون از اتاق را بازتاب می دهند. با آن که مدتی است پذیرفته ام که زنده ام، هنوز اما ناباوری های سالیان، عذابم می دهد. راهی نمانده باید کوله بار سنگین رنج را بر زمین بکوبم تا تمامی محموله ی آن از میان برود. این خستگی من صرفاً ناشی از فشار ناکامی های آرمانی نیست. بلکه سنگینی بار مسئولیت شاهدی که در درونم نشسته است نیز آزارم می دهد. گاهی با خودم می گویم همین که خودت نجات یافته ای کافیست ، اما کابوس های شبانه مرا وادار می کند به این موضوع مهم بیشتر بیاندیشم.


در یکی دوسال انقلاب در ایران و زمانی که درگیر فعالیت های شبانه روزی سیاسی بودم در میان اخبار و اطلاعات سیاسی با برخی از نام ها آشنا شدم که یکی ازآنها اسم مسعود رجوی بود. نخستین بار برای شنیدن سخنرانی او به محل ترمینال خزانه در جنوب تهران رفتم …. درسخنرانی دیگری از رجوی شرکت کردم و این بار در امجدیه ، عنوان این سخنرانی عبارت بود” چه باید کرد ؟” …
…. آن زمان که من خیلی جوان بودم وسری پُرشور و شرّ داشتم ، و نمی توانستم بفهمم که همین درگیری ها وهمین شعارهای معطوف به قدرت وحرف های عاطفی و بدون ما به ازای واقعی اجتماعی ، جامعه ی تازه انقلاب کرده ی ما را به همان جایی می برد که امروز هستیم. آن روز نه ، اما امروز می فهمم که در آن زمان خواسته یا ناخواسته دچار شتابزدگی و چپ روی بودیم.
باری در گیرودار شرایط آن دوران – شرایطی آمیخته از شور و شوق انقلابی ، بی سوادی و بی تجربگی سیاسی ناشی از جوانی – من هم به هر حال خود را قاطی موضوعات مختلفی می کردم. طبیعی بود که شرایط هم به این نقطه ضعف های من دامن می زد. به درستی نمی دانستم مشغول چه کاری هستم. به یاد این بیت حافظ می افتم که” از هرطرف که رفتم جز حیرتم نیافزود” و متاسفانه”کوکب هدایتی” هم نبودتا” برون” آید وراه راست ودرست را بنمایاند. به اصطلاح عشق میهن ، عدالتخواهی، برابری طلبی انقلابی به تدریج جای خود را به مباحثات و مجادلات سیاسی روزمره داد و بدون اینکه متوجه باشم همه آرزوهایی که داشتم در لابلای بحث های کودکانه وبه اصطلاح تئوریک سیاسی و البته راضی کننده ، معنای خود را از دست می داد. بطور خلاصه من می ماندم و مجادلات سیاسی گروهی و خیابانی ، وروشن بود که گرایشات عمل گرایانه و با شوروشرّی که داشتم بطور فزاینده ای جذب جریان های سیاسی بزرگ و پر سرو صداتر می شدم ، و گویی مقدّر این بود که نهایتاً سر از مجاهدین در بیاورم.
ادامه دارد…

خروج از نسخه موبایل