بیاد «گوهر»هایی که هیزم آتش قدرت طلبی شما شدند

سخنی با مریم رجوی و شوهرانش

لحظاتی پیش مقاله ایرج مصداقی خطاب به شما (مریم رجوی) را خواندم که از «گوهر ادب آواز» گفته بود. گوهری که در آتش قدرت پرستی و خودخواهی «شوهران تان» سوخت تا امروز بر «دریای خونشان» در کنج خلوت و آسایش و رفاه -دست در دست همان کسانی که گوهرها را به اسم مبارزه با آنان به نفرت و جنگ کشانیدید و به کشتن دادید- به «قایقرانی و موج سواری» و عیش و عشرت مشغول شوید.

مریم رجوی و خودسوزی های سال 2003خانم (و آقای رجوی و ابریشمچی)، حتماً فراموش نکرده اید چه کسانی را می گویم، همانها که نامشان با امپریالیسم قرین بود: «جان بولتون»، «جان مک کین»، «پاتریک کندی»، «رودی جولیانی» و «مارتین وسلی» را می گویم. امیدوارم که بیاد آورید: همان «لی همیلتون» و «مایکل موکیزی» که بخوبی می شناسید. الان زیاد سراغ فلان خاخامهای صهیونیست را نمی گیرم که با آنها می خندید و لاس می زنید. کاری هم با «آلخوا کوادراس» و «شهردار اور-سور-اواز» و دیگر شرکای اروپایی و اسرائیلی آنها ندارم، همین «نئوکانها»ی آمریکایی کافی است که بیادتان بیاورم روزهایی که به من و «گوهر ادب آواز، حمید و محمد نقی زاده، محسن قناعت پیشه، ساسان خوشبویی و مادرش و خانواده اش سوسن و سیروس و سامان، مهران مقدسی، نبی معظمی، و بقیه هوادارانتان در جهرم درس مبارزه با امپریالیسم می دادید و از ما می خواستید که در کوچه و مدرسه و خیابان شهر بنویسیم «بهشتی، بهشتی به هویزر عضو سیا چه گفتی؟» و ما می نوشتیم و زیر مشت و لگد قرار گرفته و از مدرسه اخراج می شدیم…. یادتان که هست؟ اگر یادتان نیست بیادتان بیاورم که چگونه به ما یاد می دادید که تمامی سران جمهوری اسلامی (از جمله آقای خمینی را که به وی «پدر» می گفتید) با آمریکاییها زد و بند کرده اند تا دوباره کشورمان را وابسته کنند… اگر یادتان نیست تا بیادتان بیاورم که چگونه به ما می گفتید سران جمهوری اسلامی (و حزب جمهوری اسلامی) آمریکایی هستند، تا ما با آنها مرز داشته باشیم و آنان را دشمن مردم ایران ببینیم و نسبت به آنان کینه بورزیم…

هنوز یادم نرفته زمانی که دوستم (م.ذوالقدر) ۱۶ ساله با آن پای معلول توی خیابان به خاطر قدرت طلبی شما کتک می خورد، هنوز یادم نرفته دوست دیگرم (م.صحرائیان) ۱۷ ساله که زیر پنجه بکس و مشت و لگد بیهوش شده بود و روی دستهای مردم بیرون کشیده می شد و هنوز یادم نرفته که در ۱۵ سالگی بخاطر همین شعارنویسی ها با مشت و لگد از مدرسه اخراج شدم… و هنوز یادم نرفته که با سرو گردن خونین و با گوشی که با مشت و لگد بخشی از شنوایی خود را از دست داد از زیر دست و پا بیرون کشیده شده و به شهربانی و سپاه منتقل شدم و روز بعد خواهرم زخمهای مرا مرهم می گذاشت و نفرین می کرد… و هنوز فراموش نکرده ام وقتی که شوهران شما تصمیم گرفتند (بدون اینکه من و دهها هزار میلیشیای نوجوان دیگر را مطلع کنند)، کل دستگاه را وارد مبارزه مسلحانه کنند و چه انبوه دختران و پسران جوانی که ناخواسته آواره کوچه و خیابان کردند که ایرج مصداقی شرح مفصل آنرا داده است…

خانم رجوی، من از همان نسلم،‌ نسلی که بیهوده و با وعده های ضد امپریالیستی و با عشق رسیدن به جامعه بی طبقه توحیدی به خاک و خون کشیده شد. همه دوستانم یا کشته شدند و یا آواره این شهر و آن شهر شدند. آیا تاکنون لمس کرده ای یک دختر و پسر ۱۳-۱۴ ساله وقتی آواره می شود چه حسی دارد؟ آیا می دانی که چه بر آنان که در دل خاک جای گرفتند گذشت؟ آیا می دانی نوجوانی که همه عزیزترین دوستانش را در عرض چند هفته و چندماه از دست می دهد چه حسی دارد؟

خیر، نه تو و نه هیچکدام از شوهرهایت این حس را ندارید و اگر داشتید در این موقعیت نبودیم. شما معنای عشق را فهم نکرده اید. من هرگز به آنچه که ایرج مصداقی شرح داد فکر نکرده بودم. اصلاً شاید به خود اجازه نمی دادم به این نکته فکر کنم. آیا آن روزهایی که من و دوستانم غرق در خون و آواره بودیم شما در همان نزدیکی ما مشغول عیش و عشرت بودید؟ آیا همان زمان که گوهر ما را با بمب به خیابان فرستادید که خود را منفجر کند خود مشغول عشقبازی بودید؟

خانم مریم رجوی، آیا می دانی وقتی ما را وارد مبارزه مسلحانه کردید من هم بناچار باید بین بودن کنار «سوسن» دختری که به او عشق می ورزیدم، و مبارزه (با وابستگان امپریالیزم! که شما به ما معرفی نموده بودید)، یکی را انتخاب می کردم؟ آیا خبر داشتید که بسیاری دیگر از دختران و پسران میلیشیا مثل من بودند؟ و آیا هیچگاه خبردار شدی که من بخاطر برادر و دوستانم که پی در پی به کمینگاه مرگ افتاده و کشته می شدند، دومی (مبارزه) را انتخاب کردم و از آن پس برای همیشه از دختر مورد علاقه ام که با دنیا عوض نمی کردم جدا شدم و دیگر او را جز در رویاهایم ندیدم؟ آیا همان روزها شمایان که رهبران ما بودید نیز همین کار را کردید؟ ظاهراً که شما همچنان به عشقبازی مشغول بوده اید و بعد هم ما را تنها گذاشتید و رفتید تا لحظه ای درد بی همسری را متحمل نشوید و از نطفه ای که درست در همان زمان آوارگی ما، در رحم بسته بودید حفاظت کنید.

ننگ بر شمایان باد که با یک نسل چه کردید!

ای بی وجدانهایی که شرافت را فروختید، با شما هستم که همه عزیزانم را گرفتید و به دروغ خود را ضدامپریالیسم معرفی نمودید! آیا امروز که به منتقدین خود ناجوانمردانه حمله آورده اید می دانید ثروت نجومی امروزتان محصول همان رنج و خونها و دربدری های نسل ماست؟ آیا می دانید پولهایی که به جیب همان کارگزاران امپریالیزم سرازیر کرده اید تا کشورمان و آرمانمان را به باد بدهند محصول نابودی ماست؟ شما چه زمانی در این سی سال گذشته ذره ای از عیش و نوش خود کاسته اید؟ کی درد جدایی دو عاشق را حس کرده اید وقتی که حرمسرا تشکیل دادید و به عشرت پرداختید؟ شما عزیزان خود را در ایران تنها گذاشتید و رفتید،‌ همانهایی که به عشق شما و به فرمان شما به جنگی کشیده شدند که نه تصمیم آنان بود و نه خواست آنان. اما شما تنهایشان گذاشتید و رفتید…

آیا خبر داری وقتی که با امکانات خانوادگی خود از ایران خارج شدم تا به آمریکا بروم چه چیزی مانع من شد و مرا از پاکستان به خاک عراق کشانید؟ دقیقاً همان چیزی که شما بی وجدانهای عاری از شرف تهی از آن بودید. من در آن زمان ۲۰ سال داشتم. درست در سنی که همه دوستان و همکلاسی هایم آرزو می کردند در موقعیت من باشند و در رویاهایشان بود که قدم به خاک آمریکا بگذارند… اما یاد دوستان و عزیزانم که جان باخته بودند اجازه نداد بدنبال عیش و نوش خودم بروم. کتمان نمی کنم که پیش از هجرت برای خودم رویاهایی داشتم. کتمان نمی کنم که در بخشی از ضمیرم عشق رفتن به آمریکا موج می زد و به رویاهای فردایی دیگر می اندیشیدم. اما نتوانستم… چیزی در قلبم چنگ می انداخت و بغضی بزرگ در گلویم پیچیده بود. یاد یارانی که در کنارم خونشان بر زمین ریخته بود مجالی برای عیش و نوش نمی گذاشت. احساس شرم می کردم، احساس کسی که همه چیزش در داخل ایران جا مانده است. دل کندن از وطنی که وجب به وجب خاکش بوی عشق و خون می داد ساده نبود. در یک کلام نتوانستم روح و قلب خودم را در وطن جا بگذارم و بروم. هر روز به محلی می رفتم که احتمال می دادم با کسانی از سازمان مواجه شوم. تا اینکه راهی باز شد و چند روز بعد از خانه برادر بزرگم (در کراچی پاکستان که می خواست مرا با خود به نزد خواهرانم در آمریکا ببرد) «فرار» کردم و با کمک سازمان و از طریق هواپیما به عراق رفتم. تصورم این بود که با یک آموزش چند ماهه دوباره به ایران بازخواهم گشت و همانجا «شهید!» می شوم. در کنار همکلاسی هایم که جان باخته بودند.

بله خانم رجوی، این حکایت ما بود و از آن لحظه به بعد هم که می دانی چه اتفاقی افتاد. زمانی به کردستان در خاک عراق رسیدم که شما و دو شوهر سابق و فعلی تان به آنجا رسیده بودید. از آن پس هم جز آتش جنگ و سختی های مسیر نبود. باز هم این شما بودید که در بهترین نقاط سکنی داشتید و هرگاه نیاز می شد به اروپا سفر میکردید تا مسائل شخصی و درمانی خود را حل و فصل کنید… همان زمان که ما در کوهها و بیابانها مشغول “مبارزه!” بودیم. همان زمانهایی که انبوه برادران و خواهرانمان کشته می شدند و شما باز هم به فکر نابودی خانواده ها بودید تا زنان بیشتری را به عقد و ازدواج مسعود رجوی در بیاورید و برایشان رقص رهایی بگذارید. همان زمان که ما اجازه فکر کردن به خانواده نداشتیم و در نشستهای مختلف بخاطر افکار عاطفی و عاشقانه سرکوب می شدیم،‌ همان زمان که اجازه نداشتم به دختری که دوستش داشتم و او را «برای همیشه» بخاطر «آرمان» مان ترک کرده بودم، فکر کنم. به این دلیل که شما مفهوم عشق را درک نمی کردید، چون شوهر شما عشقی جز بخودش را فهم نمی کرد چرا که همه زنان عالم را از آن خود می دانست و در پی همبستری با آنان بود. چنین کسی چگونه می توانست فهمی از عشق خداگونه داشته باشد؟

امروز نیز همچنان این شما هستید که دمی از سیر و سیاحتتان کم نمی شود و در امن و امان به سورچرانی با ایادی «امپریالیسم» مشغول شده اید. آیا هیچ با خود فکر کرده اید چرا اینهمه جوان ایرانی را به اسم مبارزه با امپریالیسم به کشتن دادید؟ آیا شما نبودید که مسعود به اسم «بزرگترین سلاح ضد بورژوازی» به اروپا شلیک کرد و قرار بود در «خط مقدم نبرد با بورژوازی» به مبارزه بپردازید؟ آیا رقص و عیش با جرثومه های پلید سرمایه داری نامش مبارزه با بورژوازی است؟ آیا ریختن «خونبهای» گوهرها و محسن ها و سوسن ها و فاطمه مصباح ها و… به جیب تبهکاران غربی که به خون ملتها آلوده اند نامش مبارزه است؟ ننگ بر شما! آیا فراموش کرده اید مسعود راجع به شما چگونه از شکنجه و زندان سخن می گفت؟ آیا مسعود نبود که بارها همه شکنجه شدگان و جان باختگان میلیشیا را زیر سوآل میبرد که هیچکدام مثل مریم قادر به تحمل شکنجه و زندان نبوده و نخواهند بود؟ شما کدام آزمون را از سر گذرانده بودید؟‌ آیا می دانید که من هم باورم شده بود که شما برتر از همه آن رفتگان می توانید تحمل سختی کنید؟

خانم رجوی، این تصور غلط همیشه در من وجود داشت تا آن روزی که به قیمت خون «ندا و صدیقه» و دهها مجاهد دیگر که خود را به آتش کشیدند از «هتل» بیرون آمدید و رو در روی صدها نفر مدعی شدید که در زندان و بازداشتگاه دو هفته ای خود روزهای سختی را چشیده اید. “نقل به مضمون”

آن روز من در اشرف شاهد سخنرانی شما بودم، شاید اگر بگویم از این حرف شما شوکه شدم عبث نباشد. من کلمه کلمه سخنان شما را گوش کردم وقتی صحبت از روزهای سخت زندان کردید تصورم این بود که می خواهید بگویید آنچه در این دو هفته حبس در «هتل» گذشته است هرگز قابل قیاس با یکروز زندان هزاران میلیشیا در دهه شصت نیست. اما افسوس که آنچه گفتید لگدی بود به رنج و سختی هزاران میلیشیای خردسال که هرکدام ماهها و سالها از عمر خود را در سلولهای تاریک و تنگ سراسر ایران گذراندند و بسیاری هرگز روی آفتاب آزادی را ندیدند.

شما حتا در این حد شرم نداشتید که از دهها خودسوزی بگویید و از ندا و صدیقه یاد کنید، تنها و تنها از سختی دو هفته بودن در زندان فرانسه گفتید و خاری به چشمان همه اشرف نشینان فرو کردید. به عمد نام «هتل» را برجسته کردم چرا که خود بخوبی می دانید که مسعود رجوی زندانهای اروپا را هتل می نامید و در دوران حضور صدام حسین به ما رهنمود می داد که «اگر شکست خوردیم وظیفه شماست که همه منتقدان و جداشدگان را در اروپا به قتل برسانیم و نگران هم نباشیم چرا که در اروپا حکم اعدام نیست و زندانهای اروپا هم مثل هتل می ماند»… و شما تنها دو هفته از عمر خود را در یک هتل گذراندید اما شگفتا که دهها نفر را به خودسوزی واداشتید تا زودتر آزاد شوید و بعد از آزادی هم بی شرمانه تر سخن از سختی زندان گفتید بدون اینکه یاد کنید از هزاران دختر و پسری که بخاطر قدرت طلبی تان زندانی شدند و کشته شدند و رنگ آفتاب را ندیدند! و بدون اینکه یاد کنید از کسانی که بخاطر آزادی شما سوختند همانطور که «گوهر» و هزاران گوهر سوختند تا شما در چند کیلومتری آنان با شوهرتان عشقبازی کنید و تولید نسل کنید… شرم بادتان! این بود همان استقامت بی مانندی که مسعود راجع به شما که «صاحب عله انقلاب» بودید می گفت؟ ننگ بر شما و همه کسانی که یاران خود را در میدان آتش و خون تنها گذاشتند و به فرنگ خزیدند تا در کنار رود سن و دیگر رودخانه ها فریاد «اشرف-مقاومت» سر دهند. بخصوص هنرمند نماهایی که امروز در کنارتان لمیده و بخاطر دریافت حقوق ماهانه شان به شراکت در جنایت مشغولند. بیاد می آورم که چند ماه بعد از عملیات نابخردانه فروغ جاویدان، حمیدرضا طاهرزاده به یاد زن مجاهدی که در عملیات دستگیر و اعدام شده بود برایمان ترانه «آفتاب» را خواند که «توی کوله پشتی هاتون نیگا کن سحر آوردین و…»، و چه زود فراموش کرد که با چه کسانی بوده و چطور در میدان آنها را تنها گذاشته و به فرنگ رفته تا کوله پشتی خود را در پارک سرژی و کنار رودخانه پاریس پهن کند! و ناجوانمردانه شریک جنایات شما شود و به منتقدانی شلاق بزند که تا به آخر در دل آتش مانده بودند…

بله، امروز همین شما بی شرمانه تر از همیشه کسانی را مورد انواع تهمت و اتهام و تهدید قرار می دهید که تمام عمر و هستی خود را بی چشمداشت نثار راهی کردند که ساده انگارانه آنرا در مسیر آزادی و استقلال میهن می دانستند و در دام هوسرانان زشتخویی چون شما افتادند. ننگتان باد!

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا