این نوباوه باند رجوی، خیلی سوتی است!

آقای میثم ناهید هم خوشتر دارد که گاهی مطالبی غیر واقعی در رسانه های فرقه رجوی منتشر کرده وبا آب وتاب تمام به تحلیل وتمجید ازاین سازمان پرداخته است.
تیتر این پرنویسی او «زندگی ما…» نام دارد که در قسمتی ازآن آمده است:
"…پنجاه سال است که کوهنوردان این سازمان، برای رساندن مردم ایران به قله پیروزی، سخت‌ترین مسیرها را برمی‌گزینند، از خطیرترین صخره‌ها، تنگه‌ها و کوه‌ها می‌گذرند و هرگز خسته و فرسوده نمی‌شوند. آری، اگر تاریخچه پنجاه سال حیات سازمان من را می‌خواهید، در آن نشانی از آن‌گونه «زندگی»‌ها نمی‌یابید. هر چه هست، خطر، فراق، سختی، قیمت دادن و از همه‌چیز گذشتن برای به دست آوردن آزادی است…".
عمر سازمان مورد نظر شما 50 سال نیست. آن سازمان سابق، حداکثر زندگی پرکش وقوسی 15 ساله داشته وبعد ازآن فرصت مغتنمی بدست رجوی و یاران معدودش افتاد تا آنرا از مسیر کم وبیش ضد استعماری اش دور کرده و سی واند سالی است که به موجودی تبدیل نموده که به هر چیز جز یاور مردم برای رسیدن به قله پیروزی، شباهت دارد!
دیگر اینکه هیچ شواهدی دردست نیست که بتوان مدعی شد که این باند برای آزادی مردم؟! زندگی اش را ترک کرده باشد وبرعکس، برای تامین رفاه، امنیت و برآوردن بوالهوسی های شخص رجوی، هزاران نفر ازاین مردم که شماها باشید، بدرجات مختلف قربانی شده اید واززبان شما باو گفته میشود: " خوشگذرانی وعیاشی کن رجوی! با گرفتن حق زندگی انسانی از هزاران انسان ایرانی"!
پس ما دراینجا زندگی ها می یابیم که مختص رجوی و تعداد اندکی ازدغلکاران دوربر و مورد اعتماد او هستند واگر شماها بعنوان اکثریت اعضا ازاین زندگی محروم هستید، این محرومیت دردی از مردم را دوا نمیکند مگر اینکه بگویید رجوی همه ی مردم است!
میثم ساده لوحانه میگوید:
"… نه اینکه ما به زندگی عشق نمی‌ورزیم. ما عاشق‌ترین‌ها به زندگی هستیم. درست به همین علت، برای اینکه خلقِ محبوبمان به آن زندگی برسد، از آن می‌گذریم ".
شما حق زندگی انسانی را بدون آنکه ازخود اراده ای داشته باشید، ازخود سلب نموده اید وآنرا به کام رجوی ریخته اید ودراین مورد هیچ حقی بر سرمردم نمیتوانید بگذارید!
شماها تحت شرایطی، هنر عشق ورزیدن را ازدست داده اید وبا قبول این وضع و عدم معالجه ی این بیماری، قادر به عشق ورزیدن نیستید که بخاطر نورزیدن اش منت سرما بگذارید!!
همچنین:
"…بله، من و سازمان من، این‌گونه زیستن را برگزیدیم. آخر این سختی‌ها و فراق‌ها، الزامات سرنگون کردن ِسخت و بی‌امان رژیم ولایت‌فقیه است. منشأ سوزش گشتاپوی آخوندی و مأمورانش هم به همین دلیل است که از سر فلاکت و بدبختی ناگزیرند برای مجاهدین اشک تمساح بریزند".
 چگونه است که گزینش این سختی ها ازطرف مسعود ویارانش انجام نشده وشما بعنوان فدائیان این کوتوله سیاسی این راه را برگزیده اید که ابدا خیری برای کشور ومردم ندارید؟!
شماها  درشرایط ومسیری قرار گرفتید که حق انتخاب نداشتید وبه دروغ نگویید که این شیوه ی زندگی را برای خودتان انتخاب کرده اید ودراین مورد موقعیتی بغایت بدتر از مامور معذور داشتید وبیخود خودتان را گول زده اید. شما هیچ قدرت وحق انتخابی برای تعیین این خط ومشی نداشتید و نمیتوانید بآن افتخار کرده ودرباره اش رجز خوانی کنید.
اینرا هم بدانید که کسی اینجا مجاهدی را در صفوف باند رجوی نمی شناسد که به آن اشک هم بریزد. الکی خوش نباشید!
ونیز:
" بله، بودند آن‌هایی که «زندگی» را گذشتن از خود برای دیگران می‌دانستند؛ آن‌هایی نشستنِ لبخندی بر لبان ِکودکی یتیم، برایشان معادل یک‌عمر زندگی بود! آن‌هایی یک‌شب سیر خوابیدن ِدخترکی کارتن‌خواب، برایشان دنیایی از زندگی بود! کسانی که بوسه‌یی بر پینه دستان ِکارگری محروم، برایشان همه زندگی بود "!
این حرف درست است ولی درمورد افراد رهبری تشکیلات شما هرگز! آنها نه تنها دلشان بر یتیمی نسوخت، بلکه  کودکان زیادی را هم یتیم کردند که خود بهتر سوار گرده ی شماها شده و زندگی کنند. رهبران شما چنین زندگی ای را نخواسته اند وتجربه هم نکرده اند وخود شما هم ارتباطی با این کارتن خواب ها ودیگر اقشار مردم ایران ندارید واگر اززندگی خود گذشته اید – که گفتم خودتان صاحب این اراده نبودید- بخاطر رجوی بوده وهنری نکرده اید والبته زیاد هم تقصیر خودتان نبوده و آمد کار، چنین سرنوشت غیر انسانی ای را برشما تحمیل کرده است!
میثم مینویسد:
" آیا چه گوارا، به فکر زندگی نبود؟ «چه» سراسر زندگی بود! اما زندگی او، همان پیمودنِ راهِ سخت و پرفرازونشیب، در انقلاب بود. پیش از رفتن بهche جنگل‌های بولیوی نیز، وقتی در انقلاب کوبا پیروز شدند، هنگامی‌که بالاترین کرسی‌های حکومت کوبا را به او دادند، اما چهگوارا، نمی‌توانست تاب بیاورد که باز مردمی در جهان هستند که زیر ظلم دیکتاتوری، زندگی را تجربه نکردند. پس او باز همان «زندگی» انقلابی خود را برگزید و چندی بعد، در هیبت یک چریک، از کنگو و بعد هم از جنگل‌های بولیوی سر درآورد "!
اینجا دیگر بی انصافی است که بخواهید خود بی اراده ی تان ورهبر خودشیفته وراحت طلب تان را با بزرگواری مانند دکتر چه گوارا مقایسه کنید.
او نه حقه بازی بود که طمع به ناموس هم رزمان خود داشته باشد ونه کسی بود که عنان سرنوشت خود را بدست اشخاصی مثل رجوی بسپارد و نه با هرکس وناکسی مثل شیوخ مرتجع و صهیونیزم ونئوکان ها نرد عشق ببازد.
اوراه خود را بدون تحمیل این وآن رفت ومرید وبرده کسی هم نشد!
اگر این مرد بزرگ زنده بود وفارسی هم میدانست چاره ای جز تکرار این شعر سعدی نداشت: (جای آنست که  خون موج زند بر دل لعل  /  زین تغابن که خزف میشکند بازارش)
نوید
 

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا