تولدی برای مرگ

سال 1375 را برای خودم تولدی دیگر می دانستم، می گفتند در انقلاب خواهر مریم، متولد خواهید شد. نوارهای انقلاب را با دقت فراوان پشت سر می گذاشتیم و منتظر آن تیک بودیم که تولدمان را رقم بزند.
به صحبت های مریم و مسعود آنقدر گوش می دادیم که موقع رفتن برای ناهار، انگار کوه کنده بودیم.
روزها، هفته ها و ماهها بدین منوال می گذشت، من تغییر محسوسی در خودم نمی دیدم، آن تولد که می گفتند در من پدید نمی آمد، کسانی بودند که بعد از من آمده بودند و زود هم از پذیرش ترخیص می شدند، وقتی علت را می پرسیدم، می گفتند، شاخص انقلاب است، هر کس زودتر انقلاب کند، زودتر به یگان های ارتش خواهد رفت.
سعی می کردم انطباق کاری کنم و خودم را انقلاب کرده نشان بدهم. اما نمی شد!
می گفتند یک تکان هائی خوردی، اما هنوز رسوب های خمینی در درونت وجود دارد. نمی فهمیدم چه می گویند! درک نمی کردم چرا این ها اذیت می کنند. بچه های خودشان از خارج می آمدند و وضع شان از ما هم خرابتر بود اما خیلی زود به ارتش می رفتند. من انقلاب کردنی از آنها نمی دیدم! اما می گفتند آنها مجاهد خلق شدند.
اما من بالاخره متولد شدم! درگزارشاتم هم می نوشتم که من احساس می کنم، انقلاب کردم! اما می گفتند هنوز نشدی. باید خودت را اثبات کنی! نمی دانستم چکار کنم؟ درکار و مسئولیت جدی بودم، مسئولم را اذیت نمی کردم، مثل بعضی ها در مناسبات بازی در نمی آوردم، اما کارم حل نمی شد.
عاقبت هم به دست خودم مجاهد خلق نشدم، به قول معروف آنها مرا انقلاب دادند. یعنی مرا انقلاباندند!
گویا این تولد، مرگی را باید رقم می زد.
ما متولد شده بودیم، تا بمیریم! ما را به تولدی مجبور کرده بودند که در کام مرگی بزرگ بفرستند.
یک نمونه از این انقلاب کرده های میلیشیای سازمان حکایتی شنیدنی دارد، او که از هم شهری های خودمان است، با هم صمیمی بودیم و در سازمان بمن می گفت که او را بعنوان برادر خونی خودم بدانم. از نزدیک ترین دوستانم بود و از خارج کشور آمده بود. ارتباطات محفلی هم داشتیم، اما بدون ذکر نام از زبان او سازمان پر افتخار مجاهدین را نقل می کنم:
“بعد از سه ماه که در عراق بودیم، یکی از بچه ها خواستار رفتن از مجاهدین بود، البته من در آن زمان خواستار ماندن بودم، یک نشستی برای او گذاشتند و گفتند که تو نمی توانی بروی و حق رفتن نداری. این جرقه ای بود برای من که از اعضایی که از سازمان مجاهدین جدا شده بودند و می گفتند که مجاهدین افراد را به زور نگه می دارند و زندان دارند، این باعث شد که من ذهنم به این موضوعات برود و ذهن من باز شود که آنچه که مجاهدین می گویند واقعیت ندارد. علیرضا نمی خواست در سازمان مجاهدین بماند، او از بچه هایی مثل خود من بود که در اروپا بود. من اینجا شروع کردم به فکر کردن به ایدئولوژی و سیاست های مجاهدین. شش ماه بعد هم که من در سازمان مجاهدین بودم به منحرف بودن و به فساد و به غلط بودن استراتژی مجاهدین آشنا شدم و پی بردم. البته اندکی بعد. من هم درخواست رفتن را دادم که با این درخواستم موافقت نشد، برای اینکه مجاهدین ترس داشتند که من بچه ها را آگاه کنم. من را از بچه ها جدا کردند وبه قرارگاه اشرف فرستادند و آخر سر منتقل ام کردند به قرارگاه جلولا در شمال بغداد. در تابستان 78 یا 79 من به مژگان پارسایی که امروز مسئول اول سازمان است درخواست رفتن دادم، ایشان قبول نکردند. من از طریق مادر تشکیلاتی ام پیش یک خانواده دیگری بزرگ شده بودم. به مهناز عباس پور یک نامه نوشته بودم ایشان نامه را به نسرین بدهد.
نسرین با من تماس گرفت و من را با اسکورت به اشرف بردند پیش فهیمه که مسئول اول سازمان مجاهدین بود. فهمیه طی چهار پنج جلسه با من صحبت کرد و سعی کرد که من در سازمان مجاهدین بمانم. البته من قبول نکردم، چون آگاهی کمی پیدا کرده بودم و نهایت فهیمه گفت که تو می توانی بروی، ولی به سمت ایران و شش ماه در خروج بمانی و من گفتم که این ضوابط را شما در موقع ورود من به سازمان مجاهدین نگفته بودید که ایشان گفت که این تقصیر مسئولی است که به تو قوانین را نگفته است.
به من ده روز مهلت دادند که فکر کنم که چون ترس از ایران داشتم، گفتم که می مانیم در عراق ببینیم چه می شود. در سال 1379 من مجدداً درخواست رفتن دادم که موافقت نشد و گفتند که اگر می خواهی بروی، باید حتماً به ایران بروی که من مجدداً ترس پیدا کردم. در سال 1380 مسعود رجوی یک نشست 4 ماهه را در عراق گذاشت که در آن نشست چون ریزش در سازمان مجاهدین خیلی اوج گرفته بود، خواست این ریزش را جمع و جور کند و با تهمت زدن به این که هر کسی خواست از ما جدا شود، مزدور وزارت اطلاعات است. در صورتی که من هیچ وقت در ایران نبودم، با جمهوری اسلامی هیچ وقت سر و کار نداشتم و تمام عمرم در سازمان مجاهدین بودم. در اینجا مسعود رجوی خیلی غیر سیاسی و واقعاً بچگانه از زندان های عراق خیلی راحت صحبت کرد. مسعود رجوی در این نشست علناً گفت که ما تا امروز نفرات را در مرز رها می کردیم ولی امروز دولت صدام حسین گفته است که ما حق این کار را نداریم و باید این از طریق قانونی انجام شود. یعنی افرادی که می خواهند بروند را تحویل صدام حسین می دهند که من اینجا دیگر ذهنم کاملاً روی بحثهای افراد جدا شده از سازمان مجاهدین در اروپا که قبلاً کوچک بودم و می شنیدم باز شد و ایمان کامل به زندان های کثیف حزب بعث صدام حسین بردم. در آنجا من ترس پیدا کردم که به زندانهای صدام حسین بروم و مثل همه افراد با اجبار امضا کردم که می خواهم در سازمان بمانم. در سال 81 یعنی در 3/8/81 من درخواست رفتن دادم و این بار گفتم که چون دیگر به نقطه دیوانگی و روانی رسیده بودم گفتم که بهتر است که در خاک وطن بمیرم تا در جهنم کثیف صدام حسین. من درخواست رفتن دادم و امضا کردم که به ایران بروم. نسرین که مسئول همردیف مریم رجوی و جانشین مسعود رجوی است، نشستی با من گذاشت و به من گفت که تو حق رفتن نداری به اروپا و به ایران برو. مسعود فکر می کرد که من از ایران می ترسم و دوباره مثل گذشته عقب نشینی می کنم. ولی این بار من چون به اوج روانی رسیده بودم، گفتم که من ایران می روم و هیچ ترسی هم ندارم در اینجا من را به خروجی فرستادند و ضوابط خروجی را مسعود رجوی سخت تر از گذشته کرده بود یعنی ما دو ساعت بیشتر در روز هواخوری نداشتیم. 10 ساعت کار باید در خروجی می کردیم، یعنی در همان اتاق 4 در 4 باید 10 ساعت کار می کردم از جمله لبنی جات و این طور کارهای خرد. کتابی را هم درست کرده بودند که ما باید ساعت کارمان را زیرش پر می کردیم. در این دو ساعت هواخوری که در طی روز داشتیم با لباس فرم باید می آمدیم بیرون یعنی حق لباس معمولی هم نداشتیم که من به نقطه روانی رسیدم و روی در و دیوار اتاقم شعار مرگ بر اسلام و مرگ بر رجوی را نوشتم. فردای آن روز من را به دادگاهی بردند که من اصلا اشراف نداشتم که در سازمان مجاهدین دادگاهی وجود دارد و خیلی شوکه شدم. رئیس این دادگاه آقای نادر رفیع نژاد بودکنار این آقای رفیع نژاد که رئیس دادگاه بود، برادر بنیان گذار مجاهدین احمد حنیف نژاد بود و همچنین یکی از شکنجه گران معروف که به اسم عادل معروف است. اینها رئیس های دادگاه بودند و با حضور ده تا دوازده نفر از کادرهای زمان شاه سازمان مجاهدین. این دادگاه 8 ساعت طول کشید و از اول تا آخر این دادگاه فحش هایی می دادند که من تا حالا نشنیده بودم و تصور نمی کردم که مجاهدین چنین دادگاهی داشته باشند.
من در آنجا واقعاً ایمان پیدا کردم که مجاهدین وقتی با بچه های خودشان اینطور رفتار می کنند و محاکمه می کنند و زندان می کنند دیگر با کسانی که بچه خودشان نباشد، دیگر چه جنایت هایی را کردند و می کنند. که در آن دادگاه بعد از 8 ساعت مستمر من دیدم که راه فرار نیست و راه رفتن نیست و مجبور شدم که در سازمان مجاهدین بمانم…”
کجا بودیم؟ آهان … سازمان در بن بست کامل، سعی می کرد وانمود کند که اینطور نیست! انقلابی که همیشه از آن دم می زدند، محصولات دیگری تولید کرده بود! زندان های رجوی مملو از ناراضیانی شده بود که به شرایط دگم و سخت مناسبات مجاهدین معترض بودند.
مرگ تنها راه نجات می نمود.
تولدی که قرار بود از ما انسان های جدیدی بسازد، مشتاقانی را برای مرگ ساخته بود.
همه راهها، بسته بود! هیچ راه فراری هم نبود. از چنگال مجاهدین هم اگر موفق به فرار می شدی، نیروهای عراقی دستگیر و تحویل مجاهدین می دادند.
گویا از همان اول هم تولدی در کار نبود. هر چه بود، سیاهی، تباهی و مرگ بود، در سازمان همه تولدها، برای مرگی بی ثمر بود…
فرید

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا