جايگاه سلاح و خشونت در فرهنگ ايراني

جايگاه سلاح و خشونت در فرهنگ ايراني

 

چندی قبل نامه زير را از دوست عزيز محمد سبحاني دريافت کردم و در پاسخ کوتاهي به وی قول دادم که در اولين فرصت مطلبي درحد امکاناتم آماده و ارسال خواهم کرد. مطلب زير کوششي است در پاسخ به اين امر.
مسعود جان سلام
امیدوارم حالت خوب باشد. از تو خواهشی داشتم که ممنون می شوم که در صورت امکان پاسخ دهی،، زیرا واقعاً برای پیشبرد هدفی که در زیر توضیح داده ام به کمک های فکری و قلمی تو دوست عزیز نیاز است.
احتمالاً از قسمت بالای سایت قلم متوجه شده ای که این سایت برای تقویت فرهنگ مدارا، و استراتژی پرهیز خشونت و همچنین ایجاد شرایط برای نقد سالم و دور از هیاهو در مورد استراتژی مبارزه مسلحانه و فرهنگ ناشی از آن هر هفته یک شعار محوری را در بالای سایت خود قرار می دهد تا از این طریق پرسش ها یی را در اذهان ایجاد کند. هدف این است که در این مسیر فرهنگ مبارزات صلح جویانه و دور از خشونت تقویت شود.
می خواستم که از تو خواهش کنم که در صورت ممکن مطلبی را حول دو مطلب زیر تهیه کنی و برای من بفرستید تا با نام خودت در سایت قلم مورد استفاده قرار گیرد تا در این مسیر فرهنگ مبارزات صلح جویانه و دور از خشونت تقویت شود:
1ـ نظرت در مورد ضرورت یا عدم ضرورت راه اندازی این موضوع
2ـ نظرت را به عنوان یک فعال حقوق بشر در مورد هر کدام از شعار های زیر به انتخاب خودت
پـرسـش هـفـته اول: چگونه مي توان تاريکخانه ذهن و قلب آدمي را روشن کرد؟
پـرسـش هـفـته دوم: براي مبارزه با خشونت، تروريسم و تاريکي چه بايد کرد؟
پـرسـش هفته سـوم: آیا از لوله سلاح مهربانی در می آید؟
پرسش هفته چهارم: چرا بعضی قلم را بر سر سلاح می گذارند ومی نویسند؟
پـرسـش هـفته پنجم: چرا گاندی می گفت نباید در امر مبارزه هیچ نفرت و کینه ای به قلب خود راه داد؟
پـرسـش هفته ششم: آیا ترک خشونت به معنای ترک مبارزه است؟
پـرسش هفته هـفتم: چرا باید بیماران خشونت و فرقه گرایی را با کلمه و محبت درمان کرد؟
با تشکر
قربانت محمد

جايگاه سلاح و خشونت در فرهنگ ايراني:

مقدمه:
يک تکه چوب خشک شده، بشقابي شکسته، لبه چاقوئي زنگ زده، حتي ناخن، دندان و قدرت بازو، ميتواند سلاحي مرگبار در دست انسان مهاجم برای غلبه بر ديگری، دزدی اموالش و به اسارت گرفتن مظلوم و خانواده اش شود. گفته ميشود که انسان و پسرعم تکاملي اش، شامپانزه تنها حيواناتي هستند که ميتوانند از شي، سلاح ساخته، و از روی حرص، و نه نيازو در دفاع از خود، با همنوع خود جنگيده و يکديگر را بقتل برسانند. هرابزاری، هر اختراع و اکتشافي از ابتدای خلقت انسان تا به امروز و شايد تا به ابد ميتوانسته و ميتواند در دست او ابزاری شود زندگي بخش و سعادت آفرين و يا سلاحي مرگبار و نابود کننده. از يک تکه چوب و يک تکه سنگ نوک تيز، تا باروت و بمب اتم.
پس قصد و نظر اين مطلب نه سلاح است و نه کينه و نفرت نسبت به آن. بلکه فهم قوه محرکه پشت سلاح است که آنرا بحرکت درآورده و مرگ مي آفريند. فهم خشونت وخصومت، نفرت وعصبيت است که جنگ ميآفريند و اضمحلال و نابودی.
از يک نظر در دفاع از ظلم و ظالم ميتوان گفت که اگر سلاح نبود، اگر ظلم و ظالم نبودند، اگر استثمار و استعمار، بهره و بهره کشي نبودند، تجمع ثروت نبود و اگر تجمع ثروت نبود، وقت آزاد، علم و کشف طبيعت و تمدن نبود. اگر جنگ و فتح و غالب و مغلوب و امپراطوريها نبودند، نزديکي ملل، رقابت ميان آنان، تجارت، انتقال علم، دانش و صنعت ميان آنان نبود و شايد هنوز انسان جزيره شده و بدور افتاده از يکديگر، همچون بوميان استراليا و آمريکا در قرن پانزدهم ميزيست و دنيا را هم بهمان سان ميديد. براستي اگر تعاليم برابری و عدالتخواهي پيامبران ابراهيمي را و بحثهای تمدن امروزی درخصوص حقوق بشر را با معجزه ای بميان آشوريان، بابليان، مصريان و يونانيان ميبرديم و اين ارزشها را به آنان تحميل ميکرديم ، چه بر سر علم و فلسفه و ارتباط بين ملل و تجارت و.. ميآمد و انسان امروزين در کجا بود؟ از اين نظر و ديدگاه شايد با تسيديدسThucydides(460-400bc) فيلسوف يوناني همنظر شده و به بند کشيدن و بکار کشيدن ضعيف توسط قوی را عين حق و عدالت دانسته[1]. و يا همنظر با نيچه مسيحيت و برابر خواهي و تحمل پذيری اديان ابراهيمي، ويا مارکسيسم و عدالت اجتماعي را ساخته و پرداخته برده ها جهت مقابله با برده دارها و زور مداران و دور کننده انسان از مدار و ذات طبيعي خودش بدانيم[2].
اين تهاجمي ترين نوع دفاع از سلاح و بکارگيری آنست. البته در دنيای امروز کمتر کسي حاضر است کمر همت در دفاع از استثمارو استعماربسته و به توجيه علني برده داری وحکومت ظالمانه بپردازد. امروزه بحث بر سر آزادی و حق و عدالت است، و دموکراسي و حکومت مردم بر مردم، و اگر هم جنايتي است، که هست و زياد هم هست، حتي جنايتي به بزرگي کشته شدن ششصد و پنجاه هزار تن عراقي بيگناه، بحث بر سر بد خواهي برای آنان و به توبره کشيدن اموالشان و خون سياه سرزمينشان، توسط شرکتهای آمريکائي نيست و توجيه اينهمه جنايت بر کناری ديکتاتوری و حلق آويز کردن اوست. امروز بمبهای ناپلم امريکائي-اسرائيلي برسر کودکان بيگناه لبناني به نام آزادی و حق دفاع از خود ريخته ميشود و مدافعان جنگ و خونريزی با وعده و وعيد دنيای بهتر و کم ظلمتر بيليونها و تريليونها دلار را بسوی زرادخانه های سلاحهای هسته ای و ستاره ای سرازير کرده وخون دهها و صدها هزار انسان بيگناه را در اينجا و آنجا با طرح يک قطعنامه و امضأ يک قرارداد و گاها زير پوشش ملل متحد و بنام مردم، و با شعار صلح و آزادی و انسانيت ميريزند و شبانگاه با وجداني آسوده بخواب ميروند.
امروزه اسم مستعار سلاح و جنگ و مرگ، ديگر حق طبيعي غالب بر مغلوب و قانون جنگل نيست، بلکه پوش آن حق دفاع است و حفظ و حراست از خود و مال خود و شايد هم حتي کمک به مظلومان و ترويج قوانين انساني.
پس در ادامه اين بحث ازسخن درباره حق و ناحق، درست و غلط ، ميگذرم چرا که آنها بحثهائي هستند نسبي، نسبي به نسبت زمان و نسبت به محل. از بحث عقلاني و احساسي هم بنظر من چيزی عايد ما نميشود، چرا هيچيک جهاني نيستند. احساس وعقل و منطق مظلوم با احساس و عقل و منطق ظالم متفاوت است و مظلوم امروز ميتواند ظالم فردا باشد و بالعکس.
به نظر من اين بحث را فقط از يک منظر ميتوان دنبال کرده و به نوعي به نتيجه رسيد، و آن بررسي بکار گيری سلاح و اعمال خشونت از منظر فرهنگ است. به اعتقاد من اين فرهنگ هر ملت است که دست آخر درست و غلط ، و حق و ناحق يک امر را رقم ميزند و تعيين ميکند. به اين ترتيب من ميخواهم به سلاح، جنگ و خون ريزی از زاويه فرهنگ ايراني نگاه کرده و از آن منظر در حق آن داوری کنم. فرهنگي شامل فرهنگ ايرانيان باستان، ايرانيان مسلمان، و نو گرفته هائي از فرهنگ غربي. البته چون هميشه يکي از راههای شناخت يک پديده و جايگاه آن در فرهنگ، شناخت ضد آن و جايگاه آن ميباشد، در نتيجه در اين بررسي شايد بعوض بررسي جايگاه خشونت، جنگ و خون ريزی در فرهنگ خودمان، لازم باشد جايگاه Tolerance تحمل پذيری و مدارا، همزيستي مسالمت آميز با غيرو حل صلح آميز اختلافات در فرهنگ ايراني مورد تحقيق و نقد قرار گيرد.
دراين ميان نظر خودم خيلي ساده و روشن است. به اعتقاد من دايره (سلاح- خشونت- نفرت- سلاح) دايره ای است بسته، که تنها با محبت و بخشش و گذشت و تحمل گرائي باز ميشود. در نتيجه من با هر نوع بکار گيری سلاح مگر در مقابل تجاوز بيگانه مخالفم و نتيجه آنرا جز مرگ و نفرت و کينه، ميان هم کيشان و هم ميهنان هيچ نميدانم. حتي من معتقدم که سلاح در مقابل ديکتاتوری، زنگ زده و نابرا است. بقول آلبرت کامو (1913-1969) نويسنده فرانسوی، «هر انقلابي امروز، يا ظالم فرداست و يا مرتد.».
نگرش من به تاريخ و اجتماع و حرکت اجتماعي نه از بالا، بلکه از پائين است. من ديکتاتوری را يک پديده اخلاقي و در حد آدم و يا گروه بد و خوب نميبينم، بلکه آنرا يک حالت و موقعيت اجتماعي ميدانم، حالت و شرايطي که توده ها به آن درجه از آگاهي و ثروت نرسيده اند که حق خود را تشخيص داده و خواهان آن شوند، درنتيجه يک فرد و يا يک گروه ميتوانند ازاين غفلت توده ها استفاده کرده و حاکميت را بزور و يا به تزوير و يا به کمک اجانب در اختيار خود گرفته و زورمدارانه بر جامعه حکومت نمايند. در نتيجه من معتقدم که آزادی و دموکراسي را نميتوان از بالا به جامعه و ملتي هديه کرد. اين خود مردم هستند که بايد تغيير کرده، رشد کنند و آگاه شوند و حکومت را حق خود دانسته و خود حق خواهي خود کنند. وظيفه روشنفکر هم سلاح در دست گرفتن و پس زدن توده ها و قهرمان شدن و شهيد شدن نيست، بلکه بميان توده ها رفتن و آگاه کردن آنان (حتي بقيمت سختي کشيدن و کشته شدن مظلومانه) است تا که توده ها به آن نقطه رسند که خود رهبر خويش را انتخاب کرده و حق خود را به مدارا و يا بزور بستانند.
از آنجا که فرهنگ امروز ما آميخته ايست از فرهنگ ايراني – اسلامي با آميخته هائي وارداتي از فرهنگ غربي، من سعي ميکنم مطلب حاضر را در سه بخش تهييه و ارائه کنم. در بخش اول، با نگرشي به تاريخ قبل از اسلام، سعي مي کنم جايگاه محبت و مدارا، نيکي و بخشش، در مقابل سلاح و خشونت بخصوص خشونت در مقابل خودی را در فرهنگ ايراني خودمان بيابم. در بخش دوم بهمين موضوع از منظر اسلام، تعاليم آن و تاريخ آن نگاهي خواهم داشت و در بخش نهائي نگاهي به تاريخ معاصرمان و ورود فرهنگ خشونت و تقدس سلاح از غرب به کشورمان و جايگاه آن در ميان مردم.
بخش اول: تحمل پذيری و خشونت در فرهنگ ايرانيان باستان (ماقبل اسلام)
وقتي به امثال و الحکم دهخدا برای سلاح مراجعه ميکنيم، آنرا خالي از هرکلامي چه در ميان ادبا و چه در ميان مردم می يابيم. اما در مقابل کلمه خشونت به چند شعر و چند ضرب المثل بر ميخوريم که من آنها را در زير عينا از امثال و الحکم نقل ميکنم:
«خشم چون تيغ و حلم چون زره است – تو مهي زان گزين که به است. (سنائي)»
«خشم را در دل مدارايرا که خشم – زير دامن در بلا دارد دفين
چون پشيماني چني از تخم خشم – خود مکار اين تخم وزواين بر مچين. (ناصر خسرو)»
«تن گور توست خشم مگير از حديث من – زيرا که خشمگير نباشد سخن پذير. (ناصر خسرو)»
«خشم و شهوت جمال حيوانست – علم و حکمت کمال انسانست. (سنائي)»
«خشم و شهوت مرد را احوال کند – ز استقامت روح را مبدل کند. (مولوی)»
و باز از امثال و الحکم: «خشمگير سخن پذير نباشد. خشم از آتش است بآب بنشانيد. سنت آنست که (درصورت خشم) اگر بر پای بود بنشيند و اگرنشسته بود پهلو بر زمين نهد و اگر بدين ساکن نشود با آب سرد ظهارت کند.»
باری تا آنجا که من ديدم و شنيدم و بياد ميآورم در فرهنگ باستاني ما سخني از خشم و خشم مقدس بميان نيامده و جمله ای در تقدس سلاح و خشم انقلابي در آن وجود ندارد[3]. (البته ممکن است من در اشتباه باشم و دوستي پيدا شود که نمونه ای آورده و مرا از اشتباه بدر آورد.)
در شاهنامه فردوسي صحبت از يک انقلاب و خشم در مقابل ظالم و حاکم آمده که بارها و بارها از جانب هواداران گروهای انقلابي مورد استفاده قرار گرفته است، و آن انقلاب مردم تحت فرماندهي کاوه آهنگرو فريدون برعليه ضحاک ماردوش است. گذشته از افسانه ای بودن شاهنامه و عدم انطباق اين واقعه با تاريخ نگاشته شده ايران باستان، در باب اين داستان صحبتهای بسياری شده، بسياری از آن به عنوان مجازی فرهنگي برای اعمال خشونت در مقابل خودی، و حتي تشکيل گروهای چريکي – انقلابي (جدا و مستقل از خواست و حرکت مردم) سود جسته و بزرگش داشته اند و بعضي هم به تحليل لغتي و شعري اش نشسته اند. اخيرا مرحوم شاملو کل داستان را بزير سئوال برده و آنرا با شورش داريوش برعليه برديا يکي دانسته (ضحاک را معادل برديا و فريدون را داريوش دانسته). طبق نظر او برديا مغي مردمي بوده که خواهان بر افتادن امتيازات اشرافي و نوعي توزيع عادلانه ثروت ميان فقرا بوده است. برديا برادر و يا برادرنمای کمبوجيه، شاه ايران، در غياب وی حکومت را در دست گرفته و اصلاحات و رفورمهائی را بنفع فقرا در جامعه آغاز ميکند. بهمين علت خانواده های ثروتمند هخامنشي به کينه و دشمني بر عليه او برخواسته، بعد از مرگ کمبوجيه در مصر، داريوش را از ميان فرماندهان ارتش به شاهي انتخاب کرده تا برديا را از ميان بردارد. توجيه اين قيام بر عليه شاه، دروغين بودن ادعای برديا بر اينکه فرزند خشيارشاه است و به تقلب تکيه بر ارکه شاهي زدن وی ميباشد. باری چه اين داستان درست و چه غلط ، آنچه که برای من جالب و مهم است اينستکه فردوسي جهت توضيح اين قيام که سنخيتي با فرهنگ مدارا و ضد خشونت ما ندارد مجبور شده است، به درست و يا بغلط ، اولا ضحاک را غير ايراني و از اعراب دانسته و در واقع قيام را از انقلاب و خشونت برعليه خودی به شورش بر عليه خارجي و تسلط خارجي تبديل نمايد. ثانيا وی به اين هم اکتفا نکرده (چرا که شايد تا همين حدش کافي بود که بهانه ای شود برای قيام بر عليه ترکان غزنوی حاکم بر ايران در زمان خود وی.) اينجاست که داستان شکل افسانه ای بخود ميگيرد و ضحاک همدست شيطان و مار به دوش ميشود. مارهائي که روزانه بايد از مغز دو انسان تغزيه نمايند، بعبارتي ظلم ازحد انساني و عادی خارج شده و شکل غير قابل تحمل و ماورالطبيعه بخود ميگيرد. ثالثا فردوسي تحمل پذيری مردم و کاوه آهنگر را در اين داستان نشان ميدهد و اينکه قيام در چه نقطه ای شکل مردمي بخود ميگيرد و مردم تا چه حد حاضر به پرداخت بها برای برقراری صلح و نظم در جامعه هستند و يا بايد باشند، در جائيکه روزانه مغز دو جوان خوراک مارهای روی دوش ضحاک ميشوند و کاوه پس از دست دادن تمام فرزندانش وقتي مغز فرزند آخرش هم قراراست طعمه مارها شود درفش طغيان را بر ميافرازد.
سعيدی سيرجاني در تفسير و تحليل اين داستان، بخصوص شرايط انقلاب، و اينکه زماني درست است که مردم آماده و مهيای آن شده باشند، صحبتهای فرانک مادر فريدون با وی و اينکه چه بر او و پدرش گذشته است را از شاهنامه نقل ميکند، فريدون پس از شنيدن سخنان مادر و بي عدالتيهای ضحاک به جوش و خشم آمده و ميخواهد دست به سلاح برده و خون ضحاک را بريزد. بقيه داستان را سيرجاني با کمک اشعار شاهنامه چنين نقل ميکند:
« فريدون بر آشفت و بگشاد گوش – زگفتار مادر بر آمد بجوش.
دلش گشت پر درد و سر پر زکين – به ابرو ز خشم اندر آورد چنين.
چنين داد پاسخ به مادر – که شير نگردد مگر بآزمايش دلير.
کنون کردني کرد جادوپرست – مرا برد بايد به شمشير دست.
بپويم به فرمان يزدان پاک – بر آرم از ايوان ضحاک خاک.
اما فرانک، شير زني که در حکومت جاسوس پرور ضحاکي، جگر گوشه، خود را از خنجر دژخيمان محفوظ داشته است و برای حفظ جانش سالها رنج و دربدری کشيده و به نقش نجات بخش او در آينده اميدها بسته، پخته تر از آن است که ابلهانه با جان فرزند خود بازی کند و او را بي هيچ مقدمه و يار و ياوری به کام مرگ بفرستد، و اميد آينده را در دل حسرت زده ايرانيان بخشکاند.
زن در مقام مرشدی دل آگاه و رهبری خردمند، از يکسو سلطه قهر آميز ضحاک را ميبيند و دژخيمان خونخوار و ديو بچگان قهارش را، و از ديگر سوی فرزند اندک سال خود را يکه و تنها، بي هيچ آلت و عدتي. زن دانا، با اين دقيقه ظريف اجتماعي آشناست که خشم و خروش مردم نقطه غلياني دارد و خلاف رای خردمندان است، پيش از رسيدن آن لحظه حساس تاريخي بر حکومت جباران شوريدن و جان پاکان را بي هيچ حاصل فدا کردن و بر خشم و خشونت خونخواران افزودن.
بانوی خردمند ايران در نهايت روشن بيني فرزند را از هر اقدام نابجای نا بهنگامي باز ميدارد، و اين يکي از جلوه های هوش و خرد زنان است در شاهنامه فردوسي.
بدو گفت مادر که اين رای نيست – ترا با جهان سر بسر پای نيست.
جهاندار ضحاک با تاج و گاه – ميان بسته فرمان او را سپاه.
چو خواهد، زهر کشوری صد هزار – کمر بسته او را کند کارزار.
جز اينست آيين پيوند و کين – جهان را به چشم جواني مبين.
که هر کو نبيد جواني چشيد – به گيتي جز از خويشتن را نديد.
بدان مستي اندر دهد سر بباد – ترا روز جز شاه و خرم مباد.»
در ادامه داستان پس از آماده شدن شرايط اجتماعي برای قيام و سپردن فرماندهي قيام از طرف مردم و نماينده آنان کاوه آهنگر به فريدون، صحنه آخر يعني نبرد فريدون با ضحاک هم جالب و نقل کردني است که باز روحيه ايراني ظاهر ميشود و حتي در مقابل ضحاک خون آشام، اين بخشش و عفو است که حاکم ميگردد و نه انتقام و خون کشي. داستان چنين ادامه مييابد:
« ز بالا چو پي بر زمين نهاد – بيامد فريدون بکردار باد.
بدان گرزه گاو سر دست برد – بزد بر سرش، ترگ بشکست خرد.
با نخستين ضربه کلاه خود ضحاک در هم ميشکند و فريدون آماده فرود آوردن ضربه نهائي است که:
بيامد سروش خجسته دمان – مزن – گفت – کو را نيامد زمان.
هميدون شکسته ببندش چو سنگ – ببر تا دو کوه آيدت پيش، تنگ.
به کوه اندرون به بود بند اوی – نيايد برش خويش و پيون اوی.»[4]
به اين ترتيب فرهنگ ايراني حتي حاکم جباری چون ضحاک، يک خارجي که با تزوير بر کشور حاکم شده، با شيطان ساخته و روزانه مغز دو جوان را خوراک مارهای دوش خود کرده است را نه اعدام بلکه درکوه زنداني ميسازد. ( اين کجا و جشن برای مرگ اين و آن بر پا کردن و بمب در مقابر اين و آن گذاشتن کجا؟)
جهت درک موضع فرهنگ ايرانيان باستان درمقابل سلاح و خشونت، ما بايد به مطالعه تاريخ و حداقل آن بخشي از تاريخ که به ما رسيده است بازگشته و با بررسي آن به چند و چون برخورد ايرانيان با اين مقوله پي ببريم. در اين ميان تاريخ هخامنشي مهمترين و اصليترين است، چرا که نقطه آغاز حرکت ايرانيان است، نقطه ایست که آنها حرکت تاريخي خود را بعنوان يک ملت متحد آغاز و سنگ بنای آنرا بر خاک کشور نو پای خود استوار ساخته اند. هنوز فرهنگ و خواست مليشان با فرهنگهای ديگر آميخته نشده، ميدانند چه ميخواهند و اصالت در چيست و بر آن استوار هستند. بحث هجرت از شمال کشوربه خاک فلات ايران با يک آرمان و هدف مشخص و وحدت حول آن است. در اين ميان من از تاريخ ماد ها هم ميگزرم، گرچه که در آنهم گفتني بسيار است. به چند دليل: اولا که از تاريخ مادها خيلي کم ميدانيم که بتوانيم قضاوتي درست درباره آنها داشته باشيم. ثانيا حکومت مادها را نميتوان به تمام ايرانيان ربط داد، چرا که وحدت کامل بين اقوام مختلف ايراني (مادها – پارسها و پارتها ) هنوز حاصل نشده و نميتوان از ايرانيان بعنوان يک ملت با يک هدف و خواست واحد و مشخص ياد کرد. متاسفانه با حمله اسکندر به ايران و سوزاندن کاخ سلطنتي هخامنشي و کتابخانه عظيم آن و بدنبال آن حکومت 80 ساله سلوکيان يوناني بر خاک ما و دشمني آشکار ايشان با فرهنگ و تمدن ايراني، بسختي جز معدود سنگ نبشته ها در اينجا و آنجا (که از بين بردنشان برای يونانيان دشوار بوده است،) مدرک و نبشته ای از خود ايرانيان برای مطالعه بجا مانده است. لذا ما چاره ای نداريم مگر مراجعه به اندک نوشتارموجود در تورات[5]، بعضي سنگ نبشته های کشف شده درايران، عراق و مصر و عمدتا نوشتارهای تاريخ نويس يوناني، هرودوت که دشمني وی به دليل جنگهای يونان و ايران در زمان وی، آشکار و قابل فهم است. علي رغم اينکه وی نه ميخواسته و نه شايد ميتوانسته حقايق را درباره فرهنگ و تاريخ ايران بيان کند، با اينحال در جابجای نوشتار وی ميتوان به بعضي از حقايق پي برد[6].
اولين نکته در خصوص برخورد ايرانيان با خشم، جنگ، خونريزی و سلاح را ميتوان در لابلای اعتقادات زرتشتي آنان پيدا کرد. ايرانيان که همچون ساير اقوام آريائي، چه خويشاوندان هندی آنها و چه اروپائيها، قبل از مهاجرت به خاک امروز ايران معتقد به خدايان متعدد، شامل خدايان خوب و بد بودند، بعد از مهاجرت و بعداز زرتشتي شدن خدايان بد را منجمله خدای جنگ را که تا مسيحيت يعني حدود 600 سال پس از يکتاپرست شدن ايرانيان، در ميان روميان و يونانيان و ساير اقوام اروپائي جاه و منزلتي داشت و هنوز هم در ميان هنديان از خدايان بزرگ بشمار ميرود را نفي کرده و وجود او را منکر شدند[7]. ايرانيان زرتشتي ديوان را از مقام خدائي بزير کشيده و به آنها به منزله، قوای ناديدني قهاره برخورد کردند. ديوها هنوز در ميان هنديان تحت عنوان ديوا Devas محترم هستند و در ميان اروپائيان هم تا زمان مسيحيت محترم و قابل ستايش بودند و بعد از آن بود که لغت ديو تبديل به demon و devil شد و معادل لغت شيطان درفرهنگ ابراهيمي گرديد.
نکته مهم اينستکه در ميان صدها و بلکه هزاران خدائي که آريائي ها داشتند، ايرانيان زرتشتي تحت تعاليم زرتشت، تنها اهورا، خدای بزرگ و آفريننده و مزدا خدای خرد را خدای واقعي و در واقع يکي دانسته و يکتاپرست شدند (جايگاه خرد و تعقل درفرهنگ ما).
ايرانيان معني قرباني (بمعني خون ريختن و کشتن) را هم با نفي خدايان بد که اکثرا قرباني، برای راضي کردن آنان و فرو خوردن خشمشان بود، عوض کرده و به آن معني جديدی دادند. قرباني معني شراکت مال خود با فقرا برای رضاي خدا را پيدا کرد و از شکل کشتن حيوانات و بعضا حتي انسانها (که تا قرنها بعد هنوز در بين تعدادی از اقوام ديگر باقي مانده بود.) خارج شده و شکل گياهي و خوراکي بخود گرفت. (مثل شله زرد و يا سمنو که هنوز هم در ميان ايرانيان متداول است.) در واقع کشتن حيوانات بعنوان قرباني توسط زرتشت حرام شد و تنها بعد از مسلمان شدن ايرانيان رسم قرباني حيوانات در ميان ايرانيان متداول گشت[8].
زرتشتيان دوران هخامنشي (که عقايدشان تا حدودی متفاوت از زرتشتيان دوران ساساني است.) معتقد بودند که شش فرشته مسئول نظم جهان هستند. نام و مسئوليت اين شش فرشته خيلي مهم است بخصوص وقتي که اين ايده را با ايده همزمان يونانيان و مصريان و روميان مقايسه ميکنيم که معتقد به سرنوشت دنيا دربند جنگ خدايان متعدد بودند. در واقع حتي اهريمن در نزد زرتشتيان دوران هخامنَشي اصالت خدائي نداشته، نيروئي غير مادی بوده که تنها از طريق نفوذ در انسان ميتوانسته در جهان ماده حضور يابد و بد را حاکم سازد. به اين ترتيب ايرانيان معتقد به اصالت خوبي، صلح و عشق و دوستي، و ناپايا بودن و اصالت نداشتن جنگ، خشم، ظلم، قهر و بدی بوده اند.(انديشه پيروزی نهائي خوب بر بد: بحث و ايده ساوشانت Saoshyant نجات دهنده که از زن باکره ای متولد خواهد شد و بدی را در دنيا برای هميشه نابود ميسازد، بنا به نظر بعضي از محققين، از دين زرتشتي وارد فرهنگ يهود شد و به مسيحيت ختم گرديد. ايده ايست که بين بدی و خوبي اصالت را به خوبي ميدهد و به اين ترتيب بدی را خوار و موقتي ميسازد.)[9]
اسامي شش فرشته عبارت بوده اند از: 1- فرشته حقيقت Asha 2- فرشته فکر خوب Vohu Manah 3- فرشته کشورKshathra 4- فرشته وفاداری و عشق Armaiti 5- فرشته سلامتي و کمال Haurvatat 6- فرشته جاودانگي و ابديت Ameretat به اين ترتيب ايرانيان زرتشتي معتقد بوده اند که با چنين صفاتي و قوای حاکم بر اين صفات است که نظم و صلح در دنيا حاکم ميشود و انسان به خوشبختي ميرسد[10]. نکته قابل تعمق اختلاف بين اين اعتقاد و اعتقاد ساير ملل اروپائي همزمان و ماقبل و مابعد اين دوران است. تفکری که هنوز در جهان جاری است که با زور و سلاح و کشتار ميشود نظم و خوشبختي را حاکم گرداند! بي دليل نيست که اسکندر در نفي ايرانيان و اخلاقيات آنها، ايشان را دارای اخلاق زنانه ميداند که بجای مردانه روبرو شدن با مخالفين و حل اختلافات در ميدان نبرد (که تا قرون وسطي در اروپا به شکل دوئل متدوال بود)، دوست دارند حدالمقدورمسائل را بهنگام صرف خوراک و نوشيدني و با حرف زدن حل وفصل نمايند.[11]
کورش در تاريخ ما، نه تنها اولين شاه کشور متحدی بنام ايران است و کسي است که اقوام ايراني را در فلات قاره ايران متحد کرده و آنها را به افتخار و شکوه رسانده است. (نه با فتوحاتشان، بلکه با درسهای اخلاقيشان به ساير ملتها و گذاشتن سنگ بنای صلح و برابری و دوستي و احترام به حقوق بشرو..). بلکه وی را ميتوان اولين سخنگوی مردم ايران در بيان آرمان و هدف مشترک تاريخيشان در هجرت به فلات قاره ايران و اصالتهای فرهنگي ايشان دانست. کتيبه های باقي مانده از کوروش در بابل و ترجمه آنها در تورات و ذکر بعضي از آنها در تاريخ هرودوت دال بر اين مدعا است. کوروش اولين پادشاهي است که برای جنگ خود با ساير اقوام معتقد به دليلي معنوی و انساني است. (بجای حق قوی،جنگ برای به برده کشيدن ساير اقوام چون بابلي ها، يوناني ها و رومي های و يا برای کسب غنائم چون آشوريان.) اينکه در نتيجه فتوحات وی سرزمين تحت حاکميت ايران چندين برابر شد و وی توانست بزرگترين امپراطوری را تا آنزمان پديد آورده و ثروت و امکانات زيادی را نسيب ايرانيان سازد، با فهم زمان و نقطه تکاملي جوامع در آنزمان قابل فهم و درک است، اما مطلب قابل تعمق، دليل وی برای جنگ و حمله است که در آنزمان بيسابقه بوده و هنوز هم ميتواند راهنمای ابرقدرتها در اهميت مشروع بودن و قانوني بودن جنگ و خونريزی باشد. وی نابو نائيد Nabu – naid حاکم بابل را حاکمي ظالم مينامد که با ظلم و «شمشير» حکومت کرده، راه را (احتمالا برای مالياتهای سنگين) بر روی بازرگانان مي بسته، زمين و وسائل کشاورزی را از کشاورزان ميگرفته، اجازه ميداده که چشمه ها خشک شوند و جويهای آبياری خراب گردند، آب به هر سوی رفته و خانه مردم را خراب نمايد، بيگناهان را زنداني ميکرده و شورای شهر را تعطيل نموده، پناه گاهي برای هيچ مظلومي باقي نگذاشت، شادی از شهر خارج شده و انسانهای ديگر و خدايانشان برده وی شده بودند. در اين خطبه مطلب مهم اينستکه وی بجای تحميل زبان خود بر بابل، دستور ميدهد که مطالب به چند زبان نوشته شوند که هر کس با استفاده از زبان خود آنرا خوانده و فهم کند (اينهم نکته مهمي در تاريخ است که برای اولين بار؛ رابطه را از شکل غالب و مغلوب و حاکم و محکوم خارج کرده و کوروش سعي ميکند با ملت مغلوب، بشکل برابر و در جهت پاسخگوئي به آنان در قبال کرده خود صحبت کند.). کوروش، بجای خود را خدا خواندن (همانند اسکندر دويست سال بعد که در مصر خود را فرزند زئوس خدای بزرگ خواند. و يا آمپراطورهای رومي و فرعونهای مصری) و يا حاکم کردن خدای ايران که رسم غالب آنزمان بوده، در آنجا با مراسم بابلي ها به عبادت خدای آنان مردوک رفته و مشروعيت حاکميت خود را خواست مردم بابل (بدليل عدم مقاومت ايشان و فتح آنجا بدون جنگ و خونريزی) و خدای آنان مردوک ميداند. وی نه تنها کسي را به بردهگي نميگيرد، بلکه برده های ساير ملل در بابل را آزاد ميکند که با خدايانشان به سرزمين اجدادی خود بازگردند، وی به يهوديان قول پرداخت هزينه برگشت به سرزمينشان و ساخت معبدشان را ميدهد. (قولي که بعد از وی توسط داريوش پس از پيدا شدن قولنامه کوروش به قوم يهود عملي گرديد.)[12]
به اين ترتيب کورش شايد اولين پادشاه در تاريخ است که برای جنگ و خون ريزی معيار عقلي و انساني قائل ميشود، و برای مغلوب حق تعيين ميکند. کما اينکه در خطبه خود مينويسد که وی اجازه نداد در سومر و اکد با مردم بد رفتاری شود و ورودش به بابل بدون خون ريزی بوده است و شهر پس از دوازده روز به حالت عادی باز گشته است. (اين همان عراقي است که امروز پس از چند سال از حمله آمريکا به آن، نه تنها به حالت عادی باز نگشته بلکه وضعش روز بروز بدتر هم ميشود! مقايسه برخورد کوروش با مردم بابل، در آنزمان، و نه به ادعای ما ايرانيان بلکه بنا به نوشته های ديگران و حتي دشمنان ما، با برخورد امروز آمريکا با همان مردم بسيار آموزنده است، بخصوص برای ما ايرانيان که گاها خود و اصول خود را فراموش کرده و دنباله رو غير ميشويم.)
کوروش وظيفه خود را ايجاد نظم و صلح ميدانسته، و بهمين دليل لغت ارتش ايران هم بجای ريشه داشتن در بازو و سلاحArm , Army ريشه در نظم دارد و از لغت Artalasha بمعني نظم مشتق شده است که در نقطه مقابل Drug بمعني هرج و مرج و بينظمي است. نکته مهم ديگر اينستکه ايرانيان در آنزمان معتقد به پليس داخلي (استفاده از خشونت و ترس) برای برقراری حفظ نظم ميان مردم نبوده اند و قوای نظامي در ميان خود ايرانيان قدرت قهاره نداشته است و مسائل با قول و قرار داد، در صلح و صفا، حل و فصل ميشده است. و بهمين دليل مينوی(روح معنوی) قول و قرار داد، مهمترين و مقدسترين مينوها در فرهنگ ايراني بوده است[13].
وقتي مقبره ساده و بي آلايش کوروش (و همچنين مقابر داريوش و ساير شاهان ايراني) را با مقابر عظيم مصريان و ساير ملل که با به برده کشيده شدن صدها هزار انسان مادی شده اند،(که درهمانزمان هم قابل رويت و قابل تقليد بوده اند.) مقايسه ميکنيم به عمق انطباق فرهنگ و اخلاقيات ايرانيان در آنزمان با انساني ترين ارزشها و اصول امروزين بشريت پي ميبريم. در همين جا بايد تاکيد کرده و متذکر شوم که من معتقد به فرد و خوب و يا بد بودن و قهرمان کردن کوروش نيستم. هر ملت و فرهنگي ميتواند مولد انسانهای خوب و قهرمانان اخلاق باشد و بالعکس توليد کننده هيتلر و استالين و چنگيز و.. باشد. ملت ما هم در مقابل کوروش مولد انوشيروان هم بوده که زنده درخاک کردن مزدکيان را عين عدالت ميدانسته و يا شاپور که از کتف سوراخ شده اعراب طناب رد کرد. من مفقتخر به کوروش نيستم، بلکه به فرهنگ بکار گرفته شده در خطبه وی در بابل با توجه به معيارها و شرايط آن زمان افتخار ميکنم. به مردم و فرهنگي که برای راضي کردن آنان جهت اعمال خشونت لازم به آوردن چنين دلايلي بوده است. درهمان دوران فرهنگ يونان و روم برخورد ديگری را از حکام خود طلب ميکرده اند و شايد اگر کوروش شاه و کشور گشای آنان بود همچون همورابي و امپراطورهای رومي بجای بحث از مردم بابل و ظلمي که به آنها ميرفته صحبت از کشتار خود و غنائم بدست آمده و تعداد بردگان گرفتار شده ميکرد و با توزيع غنائم ميان خودی ها آنها را از خود خشنود مينمود. همين که کوروش مجبور بوده که برای ملت خود دليل انساني برای حمله به بابل بيآورد و اثبات کند که آنان تحت ظلم بوده و ورود وی به بابل بدون خونريزی و بر هم زدن نظم بوده است و بر اساس قياس انتظارات ساير ملل، با مردم خود، احساس ميکند که بايد برای آنها هم دليل بيآورد (مستقل از اينکه نيت و قصد فردی وی چه بوده است.) حکايت از فرهنگ غني ايرانيان در آنزمان ميکند. (که نزديکترين زمان به طينت و اصل آنها و در نتيجه حقيقي ترين است)، و گويای ارزشهای آنانست. خطبه کوتاه کوروش بر روی مقبره اش چنين است: آينجا من خفته ام، شاه شاهان، ای انسان که از اينجا گذر ميکنی، من کورشم، که امپراطوری برای پارسها آوردم و شاه آنانم، به من دشمني و حسادت نکن،همچنين با قبرم.» باغ اطراف مقبره وقف نگهداری از قبر و محل حقوق نگهبان آن ميشود.[14]
اگر کوروش وظيفه خود و ملت ايران را به نظم کشيدن دنيا ميدانسته، داريوش خود را طراح قانون و حاکم کننده آن در ميان ملل تابعه و قضاوت و داوری ميان آنان بر اساس قانون واحد و نه خواست شخصي و حکومت زور ميداند. دقت و گستردگي موضوعات اين قوانين تا آن حد بوده که في المثل در مورد حق پزشگي آمده که اگر مداوای پزشگي حداقل منجر به مرگ سه نفر شود، حق کار او گرفته ميشود و اگر باز او بيماران را مداوا کند و بيماری بميرد، آن مرگ حکم قتل دارد و پزشک بعنوان قاتل قضاوت خواهد شد. در مورد تجاوز آمده که جان بچه حرامزاده بايد حفظ شود(برخلاف رسم بعضي از ملتها در آنزمان که بچه حرامزاده را ميکشته اند.) و اگر بچه بميرد، مادر وی و پدر مادر مجرم و مقصر محسوب ميشوند. اگر مرد متجاوز بچه را حمايت نکند و بچه بميرد، مرد مقصر است. (توجه شود که در آنزمان قانون داريوش بيشتر متوجه و نگران حال کودک بوده تا برخورد با مسئله تجاوز و سنگسار کردن اين و آن!) در بخشهائي ديگر از اين قانون، مجازات تقلب در اوزان، دزدی، شهادت دروغ، مزاحمت در کسب و کار، مجروح کردن ديگری، تقلب،.. آمده. اما بدترين مجازات برای قاضي ناعادل در نظر گرفته شده است. برای مثال هرودوت نقل ميکند که قاضي ای بنام سيسامانس که رشوه گرفته و حکم بر جرم بيگناهي ميدهد از وسط به دو نيم شده و از پوست بدنش چرمي برای صندلي ديگر قضات ساخته اند.[15]
داريوش در 520 قبل از ميلاد مسيح قانون خود را بر تمامي امپراطوری خويش بطور يکسان حاکم ميکند. (توجه شود که هنوز که هنوز است انسان بدرجه ای از رشد نرسيده که قانون را خوب و يا بد بر خودی و ناخودی بطور يکسان حاکم کند. في المثل آيا آمريکا حاضر است حق و حقوقي را که برای شهروندان خود قائل ميشود برای ساير شهروندان کشورهای ديگر هم قائل شود؟ آمريکائيان وقتي فيليپين و يا کوبا و يا هائيتي را فتح کردند، حاضر نشدند آنها را همچون هاوائي و آلاسکا، بعنوان ايالتي از ايالتهای خود بپذيرند، چرا که در اينصورت مجبور بودند قوانين حاکم در آمريکا را در آن سرزمينها جاری سازند. کما اينکه هنوز که هنوز است امريکا حتي حاضر نيست قوانين کنوانسيون ژنو را در گوانتاناموبي در خاک کوبا که از آنزمان تا کنون در چنگ آمريکاست، حاکم سازد!)
داريوش در خطبه خود مينويسد: «با خواست اهورامزدا قانون من بر اين سرزمين حاکم شد. » «خيلي چيزها که بد گشته بودند را من خوب و درست کردم، مردمي بودند دشمن و کينه دار نسبت به يکديگر، مردان آنها يکديگر را ميکشتند، به خواست اهورامزدا من آنها را بدرست رهنمون شدم، تا آنها يکديگر را نکشند، هر کس در جای خود قرار بگيرد، و ترسان از دادگری. تا مرد قوی، ضعيف را نکشد و زخمي نکند. عدالت را در حق يتيم و بيوه مراعات کنند،…من راستي و درست را دوست دارم و از نادرست متنفرم. من کسي نيستم که خشمگين شوم و در مقابل هرکس که بخواهد قلب مراخشمگين کند، من خود را کنترل خواهم کرد. من در قضاوت بيطرفم، خوب را پاداش ميدهم و بد را مجازات ميکنم. آنچه که فردی بر عليه فرد ديگری گويد مرا راضي نميکند تا زمانيکه دلايل و شهود وی قانون را راضي سازد. سرف[16] به حقوق شهرنشينان تجاوز نکند و شهر نشينان به حقوق سرفها. اي انسانها اين حکم اهورامزداست، از آن انزجار نداشته باشيد، از درست منحرف نگرديد، از حق خارج نشويد و بر آن شورش نکنيد…..»[17]
وی در پايان خطبه اش جانَشينانش را نصيحت ميکند که از دروغ دوری گزينند، وی اهورامزدا را بشهادت ميطلبد که وی بحق هيچکس چه فرد قوی و چه سرف تجاوز نکرده و خشونت از خود نشان نداده.کلمات پاياني خطبه وی هم جالب است. او مينويسد: «آيا باور ميکني به آنچه که من انجام داده ام؟ حرف حق خودش با مردم صحبت ميکند و به آنها ميرسد.اگر تو اندرزهای مرا واژگونه و از ديدار پنهان نکني، و آنها را به مردم برساني، در اينصورت اميدوارم که اهورامزدا دوستت باشد، روزت بلند و نسلت پرشمار و باقي ماند، اما اگر تو اين خطوط را پنهان سازی و مخدوش، اميدوارم که اهورامزدا تو را کشته و خانه ات را خراب کند.» (تاکيد و اهميتي که وی برای رسيدن پيامش به نسل بعدی قائل است، که ايرانيان هدف تاريخي حرکت خود و معيارها و اصول خود را فراموش نکرده و در وادی مصلحت گرائي، متمايل به عادات بد ديگر اقوام زمان خود نشوند. نفرين مرگبار وی درباره کسي است که لغات و فرهنگ خوب بجا گذاشته شده برای مردم را به بازی گرفته وآنها را معکوس نمايد.)
باز ميخواهم تاکيد کنم که منظورمن از نقل خطبه داريوش، حرکت معموله روشنفکران در بزرگ کردن و خوار کردن حکام و همه چيز را وابسته به آنان ديدن نيست. بحث من نگاه به بالا و تمامي تغييرات را از بالا ديدن هم نيست. افتخار به فرد نيست، بلکه افتخار به حرف است و کلام. افتخار به فرهنگي است که در آنزمان و آن شرايط چنين کلامي را ميپسنديده و شاه را بخاطر رضايت مردم از خود مجبور به بيان چنين کلامي ميکرده. ما برای فهم فرهنگ مردم خود در آنزمان و اينکه شاهان برای توجيه اعمال خود مجبور بوده اند چگونه با مردم سخن گويند، چاره ای جز بررسي گفتار شاهان که تنها اسناد بازمانده تاريخي است نداريم. هدف ما شناخت فرهنگ و ارزشهای آنزمان است. داريوش همچون کورش ممکن است في الواقع آنطور که در تورات و حتي تاريخ هرودوت آمده از انسانهای برازنده آندوران بوده باشد، و ممکن است که خير هر دو اين خطبه ها تزويری از جانب کوروش و داريوش بخاطر راضي کردن ايرانيان بوده، مهم اينستکه معيار خوب و بد ايرانيان در آنزمان چه بوده و حکام آنوقت چگونه با ملت خود سخن ميگفته اند. شايد بتوان در آينده اين خطبه داريوش و قبل از وی خظبه کوروش را در مقابل نوشتار ديگر جهانگشايان آن زمان و حتي چندين قرن بعد از آنها گذاشته و همگان را بر نجابت و انسانيت، ضد خشونت و جنگ بودن و تحمل پذيری ايرانيان آندوران به قضاوت بگيريم. بي دليل نيست که بيانيه کوروش را امروزه جهانيان اولين بيانيه حقوق بشر دانسته و آنرا زيور سازمان ملل کرده اند. کاش جهانيان بجای کوروش، فرهنگ و مردمي که کوروش در آن ساخته شد را شناخته و آنانرا بر جای راستين خود مينشاندند.
برابری در مقابل قانون هم شايد يکی از ابداعات ايرانيان باشد. هردودت در اهميت و محکمي قوانين ايرانيان با تعجب ميگويد، ايرانيان آنقدر بر قوانين خود پا برجا هستند که حتي شاه نميتواند بر خلاف آن عمل کند.
ايرانشناسان متفق القولند که ايرانيان شايد از نادر اقوامي بوده اند که حق ديگر ملل را در حفظ فرهنگ، زبان و مذهب خود به رسميت شناخته و دستوری برای انتقال دين و فرهنگ خود به ديگران نداشته اند. اين در حالي است که فرهنگهای همزمان، مثل فرهنگ يوناني و يا رومي خود را فوق ديگران دانسته و بقيه را بربر ميدانستند که بايد متمدن شوند[18]. انديشه ای که حتي امروزه در غرب حتي بعضا در ميان انديشمندان آنان وجود دارد و تغيير ديگران و مثل خود کردن آنان تحت عنوان متمدن کردن ساير ملل را وظيفه خود دانسته و از آن تحت عنوان «باری بر دوش انسان سفيد پوست » ياد ميکنند[19]. امروز که به تاريخ نگاه ميکنيم شايد از اينکه چرا ايرانيان مذهب و فرهنگ خود را به ساير ملل تابعه تحميل نکردند متاسف شويم، چرا که اگر ايرانيان همچون روميان اعتقادات و ارزشهای خود را به ديگر ملل تحميل ميکردند، امروزه حال و روز ملل مشرق زمين و شايد حتي دنيا به گونه ای ديگر بود و شايد ما بعدها دچار ضد حمله های فرهنگي نميشديم. اما اگر ايرانيان اين ميکردند ديگر نميتوانستند مدعي فرهنگ مدارا و ضد خشونت و احترام به حقوق برابرساير ملتها شوند.
اگر کورش نظم دهنده بود و داريوش آورنده قانون، خشيارشاه فرزند داريوش ميخواست که بعنوان سازنده در تاريخ از او ياد شود. از همين روی به ساختن شهرها پرداخت، اما بقول کاترين کبير روسيه، امپراطوری مرز ندارد و اگر بزرگ نشود نابود ميگردد. توقف کشور گشائي توسط خشايارشاه و ميل وی به آباداني سرزمين تحت حکومتش، در دنيای آنروز علامتي از ضعف شاه و ايرانيان دانسته شد و يونانيان را تحريک به حمله و تجاوز به ايران کرد. درگيريهای يونانيان در مرزهای غربي کشور(مرز آسيا و اروپای امروزی در ترکيه) و تحريک آتن در شورش شهرهای مرزی تحت سلطه ايران باعث شد که خشايارشاه سازندگي را متوقف کرده و به يونان اروپا لشگر کشي کند. در اينجاست که شاه سازنده در تاريخ يونان به شاه خراب کننده و سوزاننده معروف ميشود. اينکه چه چيز را خشيارشاه سوزانده، يک شهر را و يا يک معبد را؟ درست معلوم نيست، چرا که اين فقط در تاريخ يونان آمده و آنهم بيشتر بعد از سوزاندن تخت جمشيد توسط اسکندر پرداخته و بزرگ شده است، تا بلکه جنايت اسکندر کوچک بنمايد. آنچه مسلم است اينستکه طبق قول خود يونانيان محلهای سوخته شده از قبل از آن خالي از سکنه شده بودند، وشايد سوزاندن اين شهرکها، (پلاتيا و تسپيا) يک تاکتيک نظامي بوده که بعد از پيشروی خشايارشاه دوباره پايگاهي برای حمله از پشت به وی نشوند، و شايد هم في الواقع شاه سازنده ايران خلق و خوی ايراني خود را فراموش کرده و با غربيان آن کرده که قرنها آنان با ملتهای ديگر کرده بودند و هنوز هم ميکنند. و از روی خشم شهرکهای آنها را سوزانده است. اما نکته مهم اينستکه در طي نزديک به هزار سال امپراطوری ايران در دوران هخامنشيان، اشکانيان و ساسانيان اين تنها نمونه ايست که تاريخ نويسان غربي که از آنروز تا به امروز اکثرا تاريخ ايران را با کينه خاص نقل کرده اند، ذکر شده است.
بر خورد يونانيان با شهرهای فتح شده و حتي جنگهای شهری ميان خود آنان و کشت و کشتار مابين خودشان، واينکه چگونه پس از حمله به يک شهر، آن شهر را خراب کرده و مردم آنرا به اسارت ميگرفته اند تا کارهای يدی آنها را انجام دهند قابل بررسي و مقايسه با برخورد ايرانيان در همانزمان است. درواقع برای يونانيان تنها کار آبرو مندانه، سربازی وجنگندگي بوده است.
اخيرا شايد برای نخستين بارتری جونز يک تاريخ نويس غربي جرات کرده و کلمه بربريسم رومي و يوناني را بزير سئوال کشيده و مقايسه ای بين برخورد تمدن ايران و تمدن رومي با ساير ملل تابعه و خشونت گرائي و قتل و غارت بعد از جنگ کرده، تا نشان دهد که با معيارهای امروز، چه تمدني بربر بوده و چه فرهنگي متمدن. وی در کتاب خود بيانيه های کوروش و داريوش را نقل کرده و برخورد کشورگشايان ايراني را در مقابل روميها به مقايسه گذاشته. ايرانيان نه تنها حکم به ساخته شدن معبد سوزانده شده يهوديان توسط آشوريان را ميدهند، بلکه هزينه ساختن آنرا نيز از بودجه کشوری خود ميپردازند. در مقابل روميها همانند، آشوريها، اين معبد را سوزانده و با خاک يکسان کرده و قوم يهود را مجبور به کوچ ميکنند. داستان سوزاندن و خراب کردن شهرهای کارتاژ توسط روميان، نسل کشي آنها در فرانسه و… بسيار خواندني است. در اين نقطه است که انسان فهم ميکند که تا چه حد قوم ايراني متنفر از خشونت و خونريزی بوده و روميان شيفته و مبلغ آن. تری جونز مينويسد: « در جائيکه روميها بدنبال رومي کردن ملل مغلوب بودند، ايرانيان به فرهنگ ساير ملل کاری نداشته و رسوم آنها را محترم ميدانسته اند» (تحمل پذيری ايرانيان) وی برای اثبات مدعي خود به نقشهای تخت جمشيد اشاره ميکند که هر ملتي با لباس محلي خود در آن به تصوير کشيده شده اند، به اينکه کتيبه ها به چند زبان نوشته شده اند که هر کس با زبان خود آنرا خوانده و بفهمد، حتي به نوشتار هرودوت درباره سربازان ارتش ايران اشاره ميکند که سربازان هر قوم در اين ارتش بزرگ با لباس محلي خود ظاهر ميشده اند. يعني حتي در ارتش لباس متحد الشکل ايراني اجباری نبوده و هر ملتي لباس متحد الشکل نظامي – ملي خود را داشته. (توجه شود که معيارهای تمدن و تحمل پذيری معيارهای قرن بيستم و نه حتي 18 و 19 است. عدم تحميل زبان، دين و فرهنگ خود به ديگران و آزاد و برابر دانستن انسانها با يکديگر، عدم تمايز نژادی و مذهبي.. حقوق زنان، کودکان و کارگران[20] و.. ) وی مدعي است که حتي زنان در ارتش ايران حضور داشته و لباسي متحد الشکل با مردان و حقوق برابر داشته اند. [21]
در تاريخ هخامنشي، تاريخ نويسان از سه شورش ايراني بر عليه ايراني ياد کرده اند. البته نبايد فراموش کرد که درباره چه دوره ای از تاريخ داريم صحبت ميکنيم، از دوره ايکه طي فاصله از يک نقطه امپراطوری ايران به نقطه ديگر چندين ماه طول ميکشيد، امپراطوری ای که حتي با سيستمهای ارتباطي امروزی کنترلش بسيار دشوار و شايد غير ممکن باشد (از شرق به چين و از غرب به ليبي و يونان و دريای مديترانه و از شمال دريای سياه و از جنوب به خليج فارس منتهي ميشده است.) از زماني سخن ميگوئيم که امپراطوريهای قبلي اين ناحيه حداکثر در حد چند شهر بوده اند و کشور- شهرهای موجود چون حکومتهای يوناني دائما با يکديگر در حال جنگ بوده اند.[22]
و اما شورشهای ايرانيان بر عليه ايرانيان و بعبارتي جنگ و خشونت ميان ايرانيان در آنزمان:
مورد نخست شورش آريامنس برادر خشايارشاه بر عليه اوست که با عفو خشيارشاه و نفردوم امپراطوری خوانده شدن آريامنس، بدون خونريزی خاتمه مييابد. مورد دوم شورش مادها و يا شايد کردهای امروزی بدليل حمايت آنان از برديا در مقابل داريوش است که نهايتا سرکوب شده و وحدت ايرانيان دوباره حاصل ميگردد. مورد برديا بنظر من هنوز جای تحقيق بسيار دارد، چرا که چهره او و حتي چهره برادرش کمبوجيه در تاريخ ايران در مقابل چهره داريوش گم شده است. شايد از

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا