مریم خانوم یادی از زلزله زدگان بم

مریم خانوم یادی از زلزله زدگان بم   رضا اسدی، سوم می 2007( مریم خانم – یک هنرمند ساکن هلند)خودش را به هر زحمتی بود از میان تجمع خارج کرد. به راهروی تنگ و تاریک پشت سالن رسید و نقش بر زمین شد. همسرم سر او را روی زانوانش قرار داد و گفت: الهی بمیرم. […]

مریم خانوم
یادی از زلزله زدگان بم
 

رضا اسدی، سوم می 2007

( مریم خانم – یک هنرمند ساکن هلند)خودش را به هر زحمتی بود از میان تجمع خارج کرد. به راهروی تنگ و تاریک پشت سالن رسید و نقش بر زمین شد.
همسرم سر او را روی زانوانش قرار داد و گفت: الهی بمیرم. چی شده مریم خانوم جون؟ چرا به این روز افتادی؟ تو که چیزیت نبود. سُر و مُر پیش ما وایستاده بودی. رنگ و روشو ببین.
سپس به من که در کنار همسر مریم خانم ایستاده بودم رو کرد و گفت: چرا ایستادی و مارو نیگاه میکنی. برو یک لیوان آب خنک براش بیار.
یک نگاهی به صورت مریم خانم انداختم. هرگز او را در چنان سکوتی ندیده بودم. اصلا سکوت برایش معنی نداشت. او یک سره شوق و ذوق بود. همیشه خندان و شاداب مینمود. غمی سراسر وجودم را گرفت. بطرف آبدارخانه که در گوشه سالن اجتماعات بود دویدم. مجددا گروه کُر را در بالای سن دیدم. حدود بیست نفر میشدند. همه از ملیت ها و نژاد های مختلف بودند. زبانشان هم با هم یکی نبود. اما یک صدا و همآهنگ با ارکستر ندا سر داده و به زبان فارسی میخواندند:
ای ایران ای مرز پر گهر ای خاکت سر چشمه هنر
دور از تو اندیشه بدان پاینده مانی و جاودان
ای دشمن ار تو سنگ خاره ای من آهنم
جان من فدای خاک پاک میهنم
موقعی که این گروه بند اول سرود را شروع به خواندن کرد من هم در سالن بودم. در نزدیکی مریم خانم ایستاده بودم. چشم به سرود خوانان دوخته و از تعجب دهانم باز مانده بود. مریم خانم هم توجه ام را جلب نمود. دگرگونی را در او دیدم.
اجتماع هنری برای کمک به فاجعه بم بر گذار شده بود. این گرد هم آئی ها هرروز وهر هفته در بعضی از شهر های هلند بر قرار میشود. همه جور تجمعی برگذار میکنند. از بحث های علمی و ادبی گرفته تا کنسرت های هنری. مریم خانم هنرمند و نقاش است. او هنرش را در این تجمعات عرضه میکند. روزها تلاش میکند و شبها بی خوابی میکشد. دلش میطپد و سعی میکند تا تصویر های بیشتری به فروش برساند. مریم خانم از کمک به مردم زلزله زدگان بم لذت میبرد.
مریم خانم تصاویر را بر روی گلدانها و سرامیکها میکشد. آنها را در صندوق عقب ماشینش جا سازی میکند. در این کشور نا آشنا بدنبال آدرس محل اجتماع میگردد. از یک شهر به شهر دیگر و از یک کوی وبرزن به کوی و برزن دیگر میبرد. او هرگز احساس خستگی نمیکند.
همه جا صدای سرود ایران زمین در گوشش طنین میاندازد. مریم خانم به وطنش عشق میورزد و از دوری آن رنج میبرد.
مدتی بود که در ذهنم بدنبال کسی میگشتم که باعث دلشکستگی مریم خانم شده است. کسی که بین این زن مهربان و وطنش فاصله انداخته است. در آن شب هم در همین فکر بودم که بناگهان فریادم بلند شد:
بیا ببین چه خبر شده. این دیگر باور کردنی نیست. طرف دهانش را دوخته است. چشمانش را هم همینطور.
همسرم خودش را جلوی تلویزیون رساند و گفت: چه وحشتناک. طرف ایرانیه. هرچی بدبختیه سر پناهنده میاد. حالا بگو چرا دهانت را میدوزی؟ چرا چشم خودت را کور میکنی. آخه بگو کم بدبختی داریم؟ این همه دربدری برای ما ایرانی ها بس نیست؟ چرا توی ولایت غربت چشم و چال خودمونو میدوزیم. چرا خودمنو آتیش میزنیم؟ چرا این هلندی ها تصمیم به اخراج بیست و شش هزار انسان پناهنده را گرفته اند. مگر این دنیا قانون نداره؟ این دیگه چه مصیبتی بود.
روز نهم ماه فوریه بود. جلوی مجلس قانون گذاری هلند. تظاهرات در حمایت از پناهندگان سازماندهی شده بود. دوربین فیلمبرداری تمامی صحنه تظاهرات را دور میزد و مجددا روی جوان دهان دوخته بر میگشت. صبح روز بعد عکس رنگی او تمامی صفحات اول روزنامه های هلند را بخودش اختصاص داده بود.
در محل کار من روزنامه ها دست بدست میگشت. بحث در این باره به اوج خودش رسیده بود.
یکی گفت: چطور میشود که یک انسان دهان و چشم خودش را بدوزد؟ این کار انسانی نیست.
دومی جواب داد: مگه نمیفهمی‏‎‘ نمیخواد که او را به وطنش باز گردانند؟
سومی گفت: مگر نه این است که زادگاه هر انسان برایش عزیر است؟
دیگر نه صدای همکارانم را میشنیدم و نه صفحات روزنامه ها توجه ام را جلب میکرد.
مریم خانم در نظرم مجسم شد که به آرامی همراه با گروه کر زمزمه میکرد و میگفت:
در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما پاینده باد خاک ایران ما