راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک – بر زبان بود مرا، آنچه تو را در دل بود!

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک – بر زبان بود مرا، آنچه تو را در دل بود!
میترا یوسفی، بیست و نهم ژوئن 2007
« سرو سهی »! و گل های منافق بختک
خواهر داغدار و بانوی دلاور سوسن نوروزی، سلام بر روی ماهت و دل هاست در گرو گشایش قلب تو و زنجیره ی سیمین خواهرانت، خوشا سرشته به عاطفه ی مخملی و آراسته به شهامت آهنین!
اندیشیدن به آنچه برشما رفت و پایداری تان که بیشتر به قصه و افسانه می زند، جگرخون می کند هر انسانی که روح خویشتن به شیطان نسپرده و به بندگی او درنیامده است.
خانواده یی که نحوست رجوی می خواست تارومار کند و برباد دهد، اما به همت شما خواهران ناکام ماند. اینست زن ایرانی! زن نجیب و شریف وبا ایمان ایرانی که فراتر ازمرزهای جغرافیایی، به پای فشاری بر مظلومیت و حقانیت برادر از زینب کبری می آموزد و تاسی می جوید.
اینست زن ایرانی که ظلم و جور را برنمی تابد. برخاستنی شیرین « عبادی » وار، نه چون نفس کش طلبیدن های کریه و رجز خوانی رجاله های رجوی برعلیه گردهمایی های ایرانیان، که برای تکمیل رذالت در پایان معرکه جهت گریز از نظم و قانون، زبونانه خود را به غش و گریه و تمارض گربه وار می زنند.
تصادفا چندان نمی گذرد که به امضای « خدایی صفت » نامی فروافتاده به هبوط « رجوی صفت»، به طعنه و کنایه خاص خودشان و دست بدامان جملات و کلمات رکیک، لات مآبانه ، کوشید تصویری را که ( بقول خودشان ) در آینه ی مریم شان یافته بود، با من برابر کند. گویی جویندگان از فرط هول تماشای انعکاس کج و معوج و نفرینی یافته در آینه ی ذهن خویشتن ، در طرفه ی آن بودند که تصویر و معنی چنان انزجار آور، نحوست رجوی را به دورترین، به سوی دشمن مریم رجوی پرتاب کنند!
باری، به یاد خانواده ی شما افتادم، یقین وحیرت آنک کدام پدیده یی منحوس تر از رجوی؟ هر که به آن نزدیک شد، ندید مگر رنج و درد و گرفتاری و از دست دادن ها، سقوط از بلندنظری و آزادگی! به ورطه ی بردگی و بی اختیاری.
هرکس پایش به لغزشی بدان ورطه ی مردابی افتاد و اما« نرست»! هیچ نیافت مگر سکون و مسخ زندگی، دگردیسی و استحاله در عفونتی لزج و هولناک.
بار نحوست آن چنان سنگین است که هر کوششی برای رهایی و آزادی را غالبا بی ثمر و غیرممکن می سازد. حتی برای ما که ظاهرا موفق به خروج از « خروج ممنوع » به تعبیر دیدبان حقوق بشر! شده ایم. حتی اگر گروگانی آنجا نداشتیم، بختک روزهای بودن در منجلابی چنان، قدم به قدم در تعقیب ماست.
رنج شعور و دریافت جنایتی مکافات ندیده، تحمل و صبر بیش از توان دیدن جنایتکار و قاتلی که هنوز محاکمه نشده و به مجازات نرسیده است، تروریستی که تازه لاف رهبری و رئیس جمهوری هم می زند. فرقه یی که همه ی هنرش نزد امپریالیسم دشمنی اهریمنی با ایران و ایرانی است. امپریالیسمی که یکروز با تیروتفنگ، ساز و دهل و سرود دشمن اصلی می خواند و خصم توده می نامید و هنوز هم در روابط درونی از عرشه ی و دکل کشتی ماجراحویی اش پایین نمی آید و جاشوهایش را شامرتی وار به خیال زرنگی و هوشیاری خویشتن و فریب امپریالیسم به عالم هپروت و هیپنوتیزم و خواب ضد امپریالیسم خفته برده است.
آری دشمنی اهریمنی با ایران و ایرانی ست همه سلاح و سرمایه ی این دزد دریایی دنیای سیاست که دکل کشتی اش به طعنه از بادیه و بیابانی در عراق می نماید و به طعنه یی سنگین تر، اجیر و نوکر صدام حسین نژاد پرست و ضد ایرانی، مدعی رهبری و رئیس جمهوری سرزمین ماست. مرز پرگهری که برادران تو را به غیرت آورد و به ایمان خداوند، پای بر صحنه تلاش برای بهروزی ونیکبختی ملت ایران گذاشته و تو را نیز بدان ندا دادند.
همین امشب « الهه » ی هنر وآزاده گی ایران، خلال برنامه ی ترانه های ماندگار درگفتگو با خدایش می خواند: « زمین و آسمان تو می لرزد به زیر پای من، مه و ستارگان تو می سوزند ز ناله های من!» ناله های بحق تو و خواهرانت از فراق غزالان رعنا که گرگ پلید درید.
بزرگوارانه به تایید عدم ترس من، در نامه یی که فقط می توانم به لطف و بزرگواری تو بپذیرم، پرداختی. بگذار صادقانه اعتراف کنم که ترس نبز لکه یی، ابتلایی است که در گذر از آن مرداب دامنم را گرفت و عارض روح و جانم شده است. مگر می توان خاصیت های شیطانی و تبهکارانه رجوی ها را دریافت و رها از خوف و ترس بود؟ آه که در چاردیوار خویش نیز از آن مجموعه ی پلید، نمی توان در امان ماند. تنها می توان با ترس و وحشت کنار آمد که در غیراینصورت خفقان، هولناک ترین بلا بر قربانی رجوی ست.
نحوست رجوی چه با او باشی و چه گسسته از او، گریبانگیر آدمی ست که از نکبتی چنان، مگر چنین، برنمی آید.
بگذار اعتراف کنم سالهای گرفتاری در تله ی حمایت از شرارت رجوی، هرجایی در تبعید که بودیم، با هیچ مزاحمت و آزاری از جانب رژیم ایران مواجه نشدیم، حال در گذر از حامی کف برلب به منتقدی بحق، ببین چه ها که نمی کننند، مجرب ترین اجنه واعجوبه های خویش، « محمد حیاتی » ها را به معرکه گردانی می فرستند.
تکرار مکررات است اما بدون تردید از حملات ددمنشانه شان به جمعیت های ایرانیان تبعیدی بی خبر نیستی که ضمن آن پروسه دوران اولیه انقلاب را در ایران دوره می کنند که حال به مرحله ی « خودزنی » رسیده اند.
مگر نبود نازنین خواهرت که در عشق برادر، پدرومادرداغدار و خواهران دلسوخته را رها کرد و دشت به دشت و صحرا به صحرا در جستجوی آهوی « سعید » در کمند شریران، آواره گشت. سال های طولانی صبروتحمل، از درب دوستی و دشمنی با رجوی ها، نه این و نه آن، یار گمشده و دلدار غایب ظهور نکرد. خواهرت اضطراب و دلهره یی کشنده، بیم امید را سالها به تنهایی در دل خونین نهفت و به جگر پاره گره زد، مگر دشمن ضد بشری، بخود آید که نشد!
دومین خواهرت نیز سر به صحرای جستجو گذاشت و به بالین خواهر بیمارت آمد تا به یاری هم بیابند گمشده را.
آگهی از تدابیر برادر گرفتار در چنگال خونین رجوی، او را به حسرت کشانید که کاش می دانست و با برخورد دیگری وشیوه ی محکم تری، شاید برادر اسیرش را آزاد می کرد.از عمق تجربیات خویشتن برایش تاکیدها ورزیدم که رجوی ها حق نمی دهند، نه به خشونت و نه به آرامش!
آری، رجوی ها نه به خاطره ی دو برادر نخستین ات! و نه به رنج والدینت! نیم نگاهی کردند ، نه نه اجر چهارسال زندانی بودن تو! وقعی نهادند و نه قدر سالها فداکاری و خدمت سعید! را دانستند، نمک خوردند و نمکدان شکستند، میوه را بلعیدند و هسته اش دور انداختند. به بیماری خواهرت! هم رحم نکردند، که از جمله ی نصایح و یا دقیق تر ظوابط آنها بریدن از رحم و شفقت است. روزی یکی شان به خود من در انتقادی وقیح و آموزشی شیطانی در رابطه با کارگران سودانی می گفت: مشکل اینست که چرا دلت برای آنان می سوزد!
به هیبت همین بی رحمی ست که فاجعه ی آخرین حمله ی منظم به ایران را به راه انداخته و در وارونگی ارزش و معنی، « فروغ جاویدان» نامیدند. در حالی که هزاران زندانی سیاسی در زندان های ایران، می شد گروگان محسوب شوند و دردا محسوب شدند!
در غائله ی دیگری تحت عنوان ناموزون، کور و تاریک و متضاد « چلچراغ »، به فرمان واصرار جاه طلبانه ی مریم رجوی، برای نخستین بار زنان را در حمله منظم بکام مرگ فرستاده و کودکان بسیاری یتیم شدند، و در بخش بعدی این کابوس، والدین زنده و مرده، کودکان شان یتیم شدند! وقتی مسعود و مریم رجوی به تهدید و تمهید و زور، همه ی کودکان را از والدین در روز روشن از والدین نگون بخت ربودند و درقدم دیگر هرگونه نسبت فامیلی و خانوادگی را منحل ساخته، حتی در زمره ی گناه درآوردند.
همزمان، روز بروز بر سرخاب و سفیداب و رنگ های تند و زننده ی لباس های زرق و برق دار و عشوه های ناشیانه و کرشمه های شتری خودش افزود و می افزاید.
بگذار برایت شکایت کنم که این شیاطین مجسم در پایداری ام به حقوق فرزندانم و وفاداری بر پیمانی عاطفی و شرعی و قانونی که با همسرم بسته ام، صفاتی برمن بستند که از نوشتن آن کلمات شرم دارم،( حتی از خواندن آن مطالب شیطانی سر برگدانیده و طی دفاعیه های شورانگیز از جانب همرهانم شنیدم). اما به رسوایی اشتباه گرفته و قافیه را باخته اند. گویی من هم در زمره ی زنان برده ی رجوی بوده ام که زمان اجباری بودن عقد و صیغه! در صورت شهادت همسران شان و یا وقتی همسران خلع رده گشتند ( روشن ترین نمونه محبوبه جمشیدی)، مجبور شدند نره غول دیگری را به عنوان « پدر » به فرزندان شان معرفی کنند. این صیغه های غالبا ناخواسته وفرمایشی و تشکیلاتی ( عقدهای درونی در عراق به ثبت نمی رسید) موجب فاجعه های تلخ و برخوردهای خشن بین والدین شماره 2 و 3، و کودکان بیچاره گشت.
می دانم که پدر ستمدیده ات به همت « الهام » و « سهیلا » که حجم سنگین درد را در دل های مهربان شان صبورانه حفظ کرده و از شما نیز پنهان داشتند، بی خبر از فاجعه آخرین و قتل سعید، به دنیای دیگر رفت و دو خواهر دیگر تازه باخبر شده و نمی دانید در کدامین خبر بیشتر بسوزید.
نخستین بار که سهیلا و الهام از قتل « سعید»، توسط گسسته ی دلاور جواد فیروزمند، باخبر شدند، من نیز برای اولین بار شرف دیدار آنان در جریان بزرگداشت قربانیان داخلی سازمان مجاهدین،می یافتم. دریغا چه دیداری، نازنین خواهرت های، های می گریست و دیگری مظلومانه سر به پایین افکنده و زاری می کرد. تازه عطر نافه پخش می شد. وه که غزل سرا رایحه یی، دریغا خبر از دریدن قلب آهو می داد. فردایش طی مراسم بزرگداشت، رنج های آنان به آهنگ گریه ی مادر رضوان روبروی عکس پسرش و نهیب او بر رجوی، می پیچید و تصویرهای دیگر، « ندا حسنی »، « صدیقه مجاوری»، « زهرا رجبی»، « نسرین پارسیان » ، « مریم طریقت »، « محترمه بابایی»، « قدیرخشت زر»، « حسن یگانه »، « پرویز نیکخواه »، « داود احمدی»، « آلان محمدی »، « هما بشردوست » و…. و… و…
« الهام» خواهر ارشدت در وحی از عشق برادر، هنگامه ی سخت برپاکرد و آتش در دل ها برافروخت
آری، تو دورا… دور.. خیلی ها را نمی دانستی و حتی نه داستان« سعید » را، شاید جایی در دلت به الهام داشتی، تا حال که میدانی و رخت دادخواهی پوشیده یی! باشد که به حرکت انسانی و برکت خداوندی، حق بر مسند مبارک خود بنشیند!
در تجربه و الهامی تلخ، همان قلعه ی بدنام اشرف، روزی با یک مجموعه گل سفید در پای درختی روبرو شدم. موجی از احساسات دلم در سینه لرزانید، آه… چه گلهای زیبایی. یکی از همقطارانم هشدار داد که آن گل نیست. آفتی خطرناک است که در پا روییده و تا فرق درخت می رود و نابود می کند و بختک نام دارد. شگفتا نبود مگر گل منافق، به خصلت شریری که خارج از آن تشکیلات مخوف، خود را رهبر و لنگه اش را رئیس جمهور، و بندگان و جلادان سرسپرده، سمبل رحمت و رهایی می خوانند.
در تشبیهات و تصورات من، « سعید » تو، مظهرآن درخت سبز است و رجوی ها، گل های منافق بختک که تا کاکل پاکیزه ی سرش دویدند.

خروج از نسخه موبایل