فرار بزرگ مهدی خوشحالهجدهم اکتبر دوهزار وچهارفیلمِ فرار بزرگ را برای اولین بار در دهه 50 در ایران و تا امروز این فیلم را بیش از 10 مرتبه دیده ام. فیلمی که بزرگان هالیوود چون استیو مک کوئین، چارلز برونسون، ریچارد برتون و بسیاری دیگر نقش آفرینی کردند. فیلم مربوط به جنگ جهانی دوم و […]
فرار بزرگ
مهدی خوشحال
هجدهم اکتبر دوهزار وچهار
فیلمِ فرار بزرگ را برای اولین بار در دهه 50 در ایران و تا امروز این فیلم را بیش از 10 مرتبه دیده ام. فیلمی که بزرگان هالیوود چون استیو مک کوئین، چارلز برونسون، ریچارد برتون و بسیاری دیگر نقش آفرینی کردند. فیلم مربوط به جنگ جهانی دوم و فرار تعدادی از افسران آمریکایی از بازداشتگاههای آلمانی بود. آن روزها، یعنی زمانی که هنوز نوجوانی بیش نبودم، فکر می کردم بزرگترین فرار، همین است که من در این فیلم دیده ام. فرارِ استیو مک کوئین که معتادِ به فرار از زندان بود با یک موتور سیکلت آلمانی خود را به انتهای مرز و به سیمهای خاردار رساند و زمانی که از هر طرف در محاصره نگهبانان آلمانی قرار گرفت، تصمیم گرفت با موتور از روی انبوه سیمهای خاردار بپرد که این کار را نیز کرد.
آن روز شاید چنین فیلمهای فراری و ماجراجویانه ای مثل فرار بزرگ، پاپیون و تعدادی دیگر، کم کم داشت شخصیت ماجراجویانه و انقلابی ام را می ساخت که از همه آن فیلمهای آمریکایی و ایرانیِ دوران تب و تاب انقلاب و جنگ، در می گذرم و منظورم این است که تا به امروز فکر می کردم فرار بزرگ، یعنی آن فراری که افسران آمریکایی از بازداشتگاههای آلمانی گریختند. ولی امروز پس از مطالعه ایمیلی از یکی از شهروندان دردمند ایرانی، به این باور جدید رسیده ام که در این جهان پهناور هر از گاهی فرارهای چه بسا بزرگی اتفاق می افتد و از آن جا که به صورت فیلم و نوشته در نمی آید، از چند و چونش غافلیم و بزرگش نمی خوانیم.
موضوع سخن مربوط به فراخوانی بود که طی نوشته تبخیرشدگان، از مردم خواستم تا در تکمیلِ پروژه تبخیرشدگان مرا یاری رسانند که در این رابطه ایمیلی به من رسید که آن ایمیل نه در ارتباط با تبخیرشدگان مجاهدین خلق، بلکه موضوع متعلق به فرار یکی از شهروندان ایرانی از بازداشتگاههای مجاهدین خلق، عراقیها و آمریکاییها، در خاک عراق بود. فراری بسا بزرگ و خطرناک به نام فرار بزرگ!
سید محمود حسینی، اهل نیشابور، سن 24 سال، شغل قناد، سه سال قبل در یکی از روزها به دلیل کسادی کار قنادی و مشکلات زندگی در زادگاهش، تصمیم گرفت از وطنش و از کشور ایران، برای کسب مال و درآمد بهتر، خارج شود. وی برای خروج از کشور، مرز ترکیه را انتخاب کرد. وقتی به کشور ترکیه رسید، مدتی سرگردان و حیران بود که چگونه می تواند خود را به اروپا برساند. محمود در آن زمان که در ترکیه اقامت داشت، به اطلاعیه هایی از جانب بعضی از ایرانیان برخورد کرد که آن اطلاعیه از جوانان ایرانی جویای کار، درخواست کار می کرد. متن اطلاعیه بدین مضمون بود:
اطلاعیه
شرکت سنگ ایران از جوانان زیر 30 سال جویای کار و مجرد در کشورهای مختلف آسیا دعوت به همکاری مینماید علاقه مندان میتوانند با شماره تلفن 004544996449 به مدیریت صبحی تماس حاصل فرمایند.
محمود پس از مشاهده اطلاعیه، به دست اندرکاران و منتشرکنندگانش اظهار لطف کرد چرا این که آنان در دیارِ غربت، ایرانی هستند و می توانند به هم وطنان بی بضاعت شان کمک کنند. همچنین درد دل کرد که او نیز برای کار و امرار معاش، مادر پیرش را در ایران تنها گذاشته و به این دیار آمده و حال با وجود این که ورزشکار است و شغل قنادی می داند، هر کار دیگری از دستش بر آید، دریغ نمی ورزد. مسئولین اطلاعیه، به محمود قول دادند که آنان در شرکت به قناد هم نیاز دارند و حتماَ او را به شغل مورد علاقه اش یعنی قنادی، با حقوق و مزایای خوب استخدام خواهند نمود، ولی محمود در ابتدا می بایست جهت کسب آمادگی، مدتی را برای شرکت در بغداد کار کند. محمود که سخت به لحاظ مالی در مضیقه بود و مادرش نگران و چشم به راه، پذیرفت تا برای شرکتِ سنگ در بغداد کار کند، به شرط این که بعدها کارش قنادی باشد. محمود با صحبتی که با رؤسای شرکت کرد، قرار شد به بغداد برود که او هم قبول کرد و در تیرماه سال 1381 محمود از کشور ترکیه ابتدا به اردن و سپس وارد بغداد و از آن جا به شهر خالص و سرانجام وارد قرارگاه اشرفِ مجاهدین خلق شد. محمود در ابتدا با دیدن صحنه های اطراف شوکه و متحیر شد و مرتب سئوال می کرد که اینجا محیط نظامی است و من برای کار شخصی به اینجا آمده ام، ولی مسئولین کار، پاسخ می دادند که ما شما را برای قنادی و شیرینی پزی نیاز داریم و برای این کار حاضریم به تو حقوق و مزایا بدهیم. مدتها از زندگی و کار و سپس آموزشهای سیاسی و ایدئولوژیکی محمود در بخش پذیرشِ قرارگاه اشرف گذشت و او مرتباَ در هر شرایط و زمانی که مساعد بود، اعتراض می کرد که هنوز حقوق ماهانه ای دریافت نکرده و اگر او نتواند پولی به دست بیاورد، ناچار است قرارگاه را ترگ کند. در این شرایط مسئولین پاسخ دادند که اینجا پادگان نظامی است و آمدن دست تو بود، ولی رفتن دست تو نیست و باید صبر کنی تا از بالا جواب این درخواست شما را بدهند! محمود در مجموع مدتها در قرارگاه مجاهدین به کار نظامی و بیگاری اشتغال داشت تا این که با اصرار زیاد وی را روانه آشپزخانه کردند و محمود توانست مدتها در قرارگاه مجاهدین به شغل قنادی مشغول شود. زمان، زمان جنگ بود و مجاهدین خلق پس از جنگی یک جانبه و با دادن دهها تن تلفات جانی، تسلیم آمریکا شده بودند و چشم اندازی برای باقی نگهداشتن نیروها در آنجا نداشتند، توجیهی برای سرِ کار گذاشتن آنان نداشتند تا این که بر اثر جنگ و سردرگمی در قرارگاه، بسیاری از نیروهایشان ناراضی شده و نغمه خروج از قرارگاه را سر دادند. در این مرحله، مسئولین مجاهدین به نیروهای خواهان خروج از قرارگاه، پیشنهادات مختلفی می دادند، پیشنهادِ دادن هر چیزی که آنان ماهها و سالها در قرارگاه کم داشتند و به خاطر به دست آوردنش می خواستند قرارگاه را ترک کنند! افراد بسیاری با شناخت از ترفندهای مجاهدین زیر بار این گونه وعده و وعیدها نرفته و مصر به خروج از قرارگاه مجاهدین شدند. محمود مدت یک سال و دو ماهی که نزد مجاهدین و مجاهدینِ اسیر نزد آمریکاییها، به سر برد، چندین مرتبه از جانب سازمانهای FBI و CIA انگشت نگاری شد و مورد معاینه DNA و مصاحبه های اطلاعاتی قرار گرفت. محمود همراه با دیگر رزمندگان که شامل صدها تن بودند، گروه گروه به بهانه های مختلف به آمریکاییها تحویل داده شده و در کمپ آمریکاییها جهت تعیین تکلیف نگهداری می شدند. از بین صدها تن اعضای مجاهدی که خواهان خروج از کمپ مجاهدین بودند، ماهها نزد آمریکاییها به سر برده و از آن تعداد بیش از 50 تن که اکثراَ متاهل و دارای خانواده در ایران بودند، خواهان رفتن به کشور ایران شدند که در این رابطه آمریکاییها به بهانه های مختلف هم چون تا آمدن گروه مهاجرت و غیره، آنان را سرِ کار گذاشته و از رفتن آنان به سمت مرزهای ایران ممانعت به عمل می آوردند که عملاَ افراد ناراضی و بازداشتی در کمپ آمریکاییها، خود را از زندان و قرارگاه مجاهدین، این بار زندانی آمریکاییها احساس می کردند. افرادی که بعضاَ خطر و ریسک فرار را به جان می خریدند و پس از دستگیرشدن، دوباره نزد آمریکاییها مسترد شده و به خاطر فرار از بازداشتگاه، می بایست مدتی را در زندان انفرادی سپری می کردند.
محمود همچنین نوشته است، از میان صدها تن ناراضیان مرد مجاهد که به کمپ آمریکاییها آورده شده بودند، در بهار سال 1383 در یک اقدام جسورانه تعداد هفت زن مجاهد در یک هماهنگی نظامی و اقدام مشترک، همدیگر را در پارک مریم ملاقات کرده و از آنجا با یک خودروی نظامی، اقدام به فرار از قرارگاه مجاهدین کرده و خود را به کمپ آمریکاییها رسانده بودند.
مدت هشت ماه از بازداشت محمود در کمپ آمریکاییها که آن کمپ در مجاورت کمپ مجاهدین خلق قرار داشت، گذشته بود. فضای جنگ و نارضایتی بلندمدت محمود و سردرگمی و جنگ در داخل عراق، جان محمود را به لب رسانده و به هر حال محمود تصمیم گرفت با ریسک هر گونه خطری، مبادرت به فرار از کمپ آمریکاییها بکند. به هر حال وی در تابستان سال 1383، تصمیم خود را مبنی بر فرار به هر قیمت ممکن، اتخاذ کرد و توانمندیهای فیزیکی و فکری اش را مورد آزمایش قرار داد.
محمود همچنین می نویسد، در یکی از روزها هنگام ظهر بود که در یک تبانی با یک زندانی و همرزم دیگر که در سلول مجاورم زندانی بود، وی را آگاه کردم که من امشب تصمیم به فرار از بازداشتگاه را دارم و از تو تقاضای کمک دارم و کمک این است که امشب تو با شنیدن سه بار سرفه من، نگهبان سلول را صدا بزن و از نگهبان درخواست رفتن به دستشویی را بکن و به هر حال دقایقی سرش را گرم کن. همان شب دوستِ زندانیِ محمود، چنین کاری را کرد و محمود نیز از فرصتِ غیبت زندانبان استفاده کرد و بدین صورت، نقشه فرار محمود گرفت و با کمک زندانی دیگر، موفق شد تا زندانبان آمریکایی را فریفته و اقدام به فرار از سلول کند. در آن حین، اعضای جداشدهِ مجاهدِ مستقر در کمپ، مشتاق بودند تا یکی از آنان از کمپ فرار کرده و خود را به کمیساریای عالی پناهندگانUN، رسانده و صدای مظلومیت آنان را بازتاب دهد.
محمود، پس از فرار از سلول، تمامی لباسش را به جز یک شورت که در تنش باقی مانده بود، از تنش بیرون کرد تا به راحتی از میان سیمهای خاردار عبور کند. او لباسهایش را به صورت گلوله ای درآورد تا بتواند از آنها پس از عبور از لایه های سیم خاردار، دوباره استفاده کند.
محمود که جوانی ورزشکار و ورزیده بود و با دریایی از عزم و انگیزه فرار برای رفتن نزد تنها مادری که سالها قبل به او وعده فرستادن پول از خارج کشور را داده بود، در بین راه برای محکم کاری خود را با بوته ها و شاخه درختان کاج، استتار کرد تا از چشم نگهبانان پنهان بماند. فرار محمود از ساعت 22 شب آغاز شد و او از میان 5 لایه سیم خاردار عبور کرد. این فاصله بیش از 700 متر طول داشت که محمود تمامی این مسیر را با تن برهنه و سینه خیز حرکت کرد. سیمهای خاردارِ ردیف سوم و چهارم، دارای تله منور بودند و سیم خاردار ردیف پنجم که از دیگر سیمهای خاردار بلندتر بود، محمود موفق شد از آن نیز بگذرد اما از شانس بدش، لباسهایی که گلوله کرده و با خود حمل می کرد، بر اثر روشن شدن یکی از چراغها، در روشنایی باقی ماند و محمود پس از عبور از 5 لایه سیم خاردار بلند که بعضاَ دارای تله منور بودند و با پیمودن بیش از 700 متر سینه خیز، با تنی خونین و لبی تشنه و با پای برهنه، موفق شد از کمپهای مجاهدین خلق و آمریکاییها، دور شود. وی با استفاده از تاریکی هوا، تا نفس در بدن داشت، در صحرای عراق به دویدن ادامه داد تا این که در نزدیکیهای صبح با شنیدن صدای قورباغه، دانست که باید این اطراف آب وجود داشته باشد.
محمود پس از رسیدن به آب و نوشیدن جرعه ای از آن، به مشامش بوی هندوانه رسیده، رسید. پس از کندن تعدادی از آنها و خوردنشان، دوباره چشمش به مترسکی در باغ افتاد که آن مترسک لباسی ژنده به تن داشت. محمود پس از در آوردن لباس مترسک و پوشیدن آن لباسها، هنگامی که سگهای روستاها به پارس کردن مشغول بودند به دویدنش به سمت مرزهای ایران ادامه داد و زمانی که هوا از تاریکی به روشنی گراییده بود، در حالی که لباس ژنده و ترسناک مترسکی را بر تن داشت، به جوار یکی از روستاهای شمال عراق رسید و وارد روستا و یکی از خانه ها شد و از دور دید که داخل خانه زن و شوهری در خوابند، اما روی بند لباس مقداری لباس آویزان است و محمود پس از نظاره اطراف، کمی از آن البسه را از روی بند لباس برداشت تا هر کدام را که توانست مورد استفاده قرار دهد. وی سپس از آن محل در حینی که از کنار روستاها عبور می کرد، به چوپانی برخورد کرد و چوپان از سر و وضع و لباسهای گشاد و کهنه محمود حیرت کرد و از وی سئوال کرد که کی هستی و اینجا چه می کنی؟ محمود جواب داد، ایرانی و زوار هستم، برای زیارت به کربلا رفته بودم ولی متاسفانه علی بابا پولهایم را دزدید و من برای سیر کردن شکمم ناچار شدم ابتدا لباسهایم را فروخته و سپس با پای پیاده به سمت مرز ایران حرکت کنم ولی حال فرسوده و ناتوان شدم و ناچارم به بغداد برگردم و خودم را به سفارت ایران برسانم. چوپان عراقی به محمود سفارش کرد تا برای رسیدن به بغداد، کنار جاده بایستد و از کامیونها کمک بگیرد. محمود ساعتی در کنار جاده باقی ماند و متاسفانه کامیونها به وی کمکی نمی کردند تا این پس از دقایقی یک اتوموبیل فولکس واگن، نگه داشت و با شنیدن نام سفارت، دوباره با سرعت به راهش ادامه داد تا این که حوالی ساعت 6 صبح یک تویوتایی که بار هندوانه حمل می کرد، برای کمک کردن نزد محمود نگه داشت. محمود وقتی شرح حالش را به راننده تویوتا باز گفت، راننده، محمود را سوار ماشین کرد و به شهر خالص که محل سکونتش بود، برد. راننده عراقی، پس از این که محمود را به خانه اش برد، به وی صبحانه خوراند و لباس بهتری داد تا بپوشد و از آنجا که محمود هیچ گونه کارت شناسایی همراه نداشت، راننده عراقی، ناچار شد همراه محمود سوار اتوبوس شود و به سمت بغداد حرکت کنند. راننده عراقی، پس از این که محمود را به بغداد رساند وی را تحویل سفارت ایران داد و پس از اخذ کرایه اش از کارمندان سفارت، از محمود خداحافظی کرد. نفرات سفارت ایران وقتی پی به هویت محمود بردند، همان شب وی را در یک هتل در بغداد اقامت داده و فردا وی را روانه مرز مهران کردند. سرانجام محمود در ساعت 7 صبح روز بعد یعنی پس از گذشت دهها ساعت فرار و دلهره و تحمل سالها رنج و عذاب و روزهای خطرناک و پر جنجال، از طریق مرز مهران، وارد خاک ایران شد.
پایان

