چگونه سیاهکل ما را سیاه کرد؟!

چگونه سیاهکل ما را سیاه کرد؟! مهدی خوشحالباز هم بهمن ماه فرارسید، وسط زمستان، اوج سرما. بهمن ماه، در تاریخ معاصرِ ایران، همیشه نقش مهمی را بازی کرده است. شاید در آینده هم تحولاتی در ایران اتفاق بیافتد و آن ماه، ماه بهمن باشد! با این وجود، بهمن همیشه در اذهان خطر را تداعی می […]

چگونه سیاهکل ما را سیاه کرد؟!

مهدی خوشحال
باز هم بهمن ماه فرارسید، وسط زمستان، اوج سرما. بهمن ماه، در تاریخ معاصرِ ایران، همیشه نقش مهمی را بازی کرده است. شاید در آینده هم تحولاتی در ایران اتفاق بیافتد و آن ماه، ماه بهمن باشد! با این وجود، بهمن همیشه در اذهان خطر را تداعی می کند. در توصیف یک یا چند حادثه که در ماه بهمن اتفاق افتاد، ناچارم چند دهه به عقب برگردم.
اوایل دهه 1350 بود. کم کم داشت در ایران آگاهی های اجتماعی و سیاسی قوت می گرفت و سمت و سو پیدا می کرد. آن دوران، اوایل دوران نوجوانی ام بود. از نوجوانی، آدم حساس و ماجراجویی بودم. جمعه ها که از درس و مشق فارغ می شدم، به خانه عمویم می رفتم و با پسر عمویم هادی، که وی دقیقاَ هم سن و سال من بود، در مورد مسایل خارج از محدوده و چیزهای ممنوعه، حرف می زدیم. پسرعمویم هادی، چون تنها پسرِ خانواده بود و از بضاعت مالی بهتری برخوردار بودند، یک رادیو ضبط همراه تعدادی از کاست های مدرن آن روز را خریده بود. جمعه ها با پسرعمو، به مزارع و کنار دریا می رفتیم و آن آهنگ هایی که تازه مد شده بود را با شوق و هیجان گوش فرا می دادیم. کاست هایی که گوش می دادیم، معمولاَ از خوانندگانی مثل داریوش، فرهاد و فریدون فروغی را شامل می شدند. من بعضی وقت ها در مورد متن اشعاری که می شنیدم و برایم جالب بود و تازگی داشت، از هادی سئوال می کردم و او جواب می داد. مثلاَ یادم می آید، چندین بار در مورد اشعارِ بوی گندم از داریوش، قحطی از فریدون فروغی و شبانه ی فرهاد، که شعر شبانه شعری منفی از ناهنجاری های روزِ جامعه را با نگاهی منفی بیان می کرد و از غلامحسین ساعدی بود و آهنگ همراه با صدای سگ و گاو و جغد، آغاز می شد، از هادی سئوال کردم و او هرجا را که خودش بلد نبود، از پسرخاله اش مهدی که در غازیان زندگی می کرد و یک سر و گردن از ما بیشتر می فهمید، دلیل می آورد که مثلاَ پسرخاله اش مهدی، در مورد فلان شعر و ترانه، این برداشت و قرائت را داشته و حالا فکر کنم معنایش این باشد. به هر حال آهنگ های زیبا و جالبی بودند که هنوز هم علاقه زیادی به شنیدن آن ها دارم. هم چنین اولین بار که در ابتدای متن ترانه پچ پچ فرهاد را در شعرِ شبانه، بیشتر از آوازش، دقت کردم، فرهاد، با صدای شکسته و خفیف می گفت، سیاهکل زنده است! سپس شروع می کرد به خواندن آن چه که در شب اتفاق می افتاد و یا این که می توانست اتفاق بیافتد، با ریتمی که برای گوش های عادی، قابل شنیدن و لذت بردن بود. شاید بعد از شنیدن آن ترانه، ساعت ها با پسرعمویم حرف می زدیم که اگر سیاهکل زنده است، پس چرا خواننده این را با صدای بلندتر داد نمی زند، لابد حکمتی در کار است و خواننده می خواهد تنها بعضی ها بشنوند و بعضی ها بدانند که سیاهکل زنده است؟! و این همه در حالی بود که روستای سیاهکل در چند کیلومتری محله مان قرار داشت و من اسمش را تا آن ایام یا نشنیده بودم و یا اگر شنیده بودم، توجه ای به آن نداشتم و سیاهکل را مانند روستاهای دیگر می پنداشتم. ولی در واقع این چنین نبود و سیاهکل که یک روستای جنگلی در دل جنگل های گیلان بیش نبود، از طریق همان پچ پچ ها و سینه به سینه گفتن ها، کم کم داشت شخصیت سیاسی و سرنوشت آینده ما را رقم می زد!
چند سالی از آن دوران و تب و تاب نوجوانی گذشت تا این که نیمه دوم دهه 1350 را ناچاراَ به خدمت سربازی رفتم. چند ماهی از خدمت سربازی نگذشته بود که ناآرامی های اجتماعی به چندین شهر مذهبی ایران سرایت کرد و اتفاقاَ من در مرکز ثقل ناآرامی های ایران به سر می بردم. در غربت، به دلیل تنهایی و بضاعت کمی که ارتش برای مان در نظر گرفته بود، یک دوست و هم محله ای دیگر در پادگان پیدا کردم و سپس با هم، هم خانه شدیم. من و دوستم احمد، وقتی بعد از ظهرها و پس از پایان خدمت، به خانه می آمدیم، اولاَ این که اهل هیچ گونه تفریحات سالم و ناسالم نبودیم، چون که دوران، دوران ریاضت و ایدئولوژی و سیاسی شدن بود، ثانیاَ، به ندرت، روز و شبی بود که با هم گپ و جدل سیاسی نداشته باشیم و از ماجراجویی و عملیاتی که در آینده خواهیم داشت، حرف نزنیم. به هر حال، هر دویمان جوانی پر شور و تقریباَ 20 سال سن داشتیم. من در آن ایام معمولاَ با دیگر جوانان مذهبی اصفهان رفاقت داشتم و اهل مطالعه کتاب های صمد بهرنگی بودم و دوستم احمد، معمولاَ با جوانان پر شور تهرانی آمد و شد داشت و اهل مطالعه کتاب های مارکسیستی بود. یادم نمی رود، وقتی احمد اولین بار یک کتاب چریکی را خوانده بود، پس از آن دیگر شبی نبود که با هم از عملیات و چریک بازی حرف نزنیم. به هر رو هر دویمان نظامی بودیم و صبح ها کارمان در پادگانِ توپخانه، آموزش انواع سلاح به سربازان بود و شب ها هم که وقت استراحت مان بود، از حمله و هجوم برای کسب سلاح از حکومت و حکومتیان، حرف می زدیم. پس از گذشت ماه ها از بحث و گفتگوهای مان، قرار شد من و احمد، بعد از خاتمه دوران سربازی که در مجموع 24 ماه به درازا می کشید، به ولایت برگردیم و با کمک تعدادی دیگر از جوانانی که قادر بودیم آنان را مثل خود بسازیم، به پاسگاه محله مان که آن پاسگاه کنار رودخانه و دریا قرار داشت، حمله کنیم و سلاح های شان را مصادره انقلابی کنیم! دقیقاَ آن چه که در 19 بهمن ماه سال 1349، در سیاهکل اتفاق افتاده و ناکام مانده بود. انگیزه و الگوی مبارزاتی ما سیاهکل و عملیات سیاهکل در سال 1349 بود و این همواره آرزو و الگوی چریک های مائوئیستی در دهه 1350 شده بود و ما جز این، الگوی مبارزاتی دیگری در سر نداشتیم. بحث و گفتگوی من و احمد، در خانه ای در خیابان وحیدِ اصفهان، ماه ها ادامه داشت تا این که شهر اصفهان، به کلی ناآرام شد و من و احمد، ناچار شدیم همراه دیگر نظامیان در مقابل تظاهرات مردم و انقلابیون بایستیم و ماه ها نیز این کار را کردیم. در همان بحبوحه حکومت نظامی در اصفهان بود که رهبر انقلاب از پاریس، به نظامیان ایران فرمان تمرد و فرار از پادگان ها را صادر کرد.
من پس از اعلام خبر و واقف شدن از فرار چندین سرباز و درجه دار و افسر در آتشباری که خدمت می کردم، بعد از یک ماه تعلل و اما و اگر، به کمک یکی از هم قطارانم به نام فریدون، تن به فرار از خدمت دادم و خود را به یکی از خانه های تیمی آن دوران، تسلیم کردم. باصطلاح از صف حکومت نظامی به فرماندهی سرلشکر ناجی، وارد صف انقلابیون مسلمان شدم که آن ایام رهبری انقلابیون مسلمان در اصفهان را روحانیونی چون آیت الله خادمی و طاهری، به عهده داشتند.
در پاییز و زمستان سال 1357، انقلاب مذهبی در ایران اوج گرفت. آن چنان اوجی که به آرزوهای پنهانی بسیاری از جوانان انقلابی چون من و دوستم احمد، جامه عمل پوشاند و کم کم از خلع سلاح پاسگاه ها، به خلع سلاح پادگان ها و به ویژه خلع سلاح هوانیروز در تهران نیز انجامید. در یکی از همان روزها بود که از خانه تیمی واقع در اطرافِ میدانِ نقش جهان، خارج شده و به سراغ دوستم احمد، رفتم که او هنوز در صف نظامیان و در مقابل انقلابیون باقی مانده و راضی به ترک صفوف آنان نبود. علت را از وی سئوال کردم، احمد جواب داد، فقط 6 ماه به پایان موعد خدمتم باقی مانده و قرار ما بر این بود که بعد از منقضی شدن از خدمت، شروع به عملیات و خلع سلاح پاسگاه بکنیم، نه حالا! به هر حال، وقتی از همراهی یار دیرینم ناامید شدم، دوباره نزد انقلابیون مذهبی رفتم و مابقی مبارزاتم را تا سرفصل 22 بهمن ماه سال 1357، نزد آنان به سر بردم.
با آغاز پیروزی انقلاب، که آن وقت اکثر نظامیان، پادگان هایشان را ترک کرده و اکثر مردم به میدان انقلاب آمده بودند، راهی ولایت شدم تا مابقی مبارزاتم را نزد جوانان پر شوری چون احمد و احمدها، سپری کنم.
اواخر زمستان سال 1357، یعنی ابتدای پیروزی انقلاب، در صفوف انقلابیون، سره از ناسره پیدا نبود و بسیاری از ضدانقلابیون آن روزگار هم، شاید از ترس جان و یا منافع و هر چیز دیگر، وارد صفوف انقلابیون شده بودند و پا به پای انقلابیون، به کار و رزم و حراست از دستاوردهای انقلاب، مشغول بودند. یکی از آن روزها که ناامید و سردرگم در خانه نشسته بودم، مادرم که همیشه از نشستن جوان در خانه بیزار بود، صدایم زد که دوستت احمد، پشت در منتظر است و با تو کار مهمی دارد. وقتی در را باز کردم، مادرم راست می گفت، دوستِ دوران خدمت و نقشه کشیدن های دورانِ قبل از انقلاب، احمد بود. اما حالا احمد بر خلاف دوران سربازی که تا آخرین روز در کنار نظامیان باقی مانده بود، شرم و حیایی در چهره اش ندیدم بلکه قیافه و اطوارش با گذشته نیز فرق می کرد. احمد یک مسلسل یوـ زی به گردن آویخته بود و یک راننده نیز وی را همراهی می کرد. هنوز از احمد سئوالی نکرده بودم که او فی الفور پاسخ داد، نگفتم بالاخره پاسگاه محل را خلع سلاح می کنم، بالاخره خلع سلاح کردم و این یوـ زی هم از همان پاسگاه است. با دیدن آن صحنه و سناریو، به فکر فرو رفتم و آرام و آرام خاطرات یک سال گذشته و بگو و مگوهای پنهانی و چریکی خود و احمد را از نظر گذراندم. احمد درست می گفت، ما قرار بود بعد از منقضی شدن از خدمت، پاسگاه محل را خلع سلاح کنیم. اما من قبل از خاتمه خدمت و قبل از انقلاب، در جرگه انقلابیون، مبادرت به انقلاب کردم و صرافت و فرصت جمع آوری غنیمت را در سر نداشتم، ولی گویا احمد تازه نفس در کمین نشسته بود و همین که دید حکومت شاه شکست خورده و نوبت جمع آوری غنایم است، خود را زودتر از همه به پاسگاه محل رسانده و با کمک تعدادی از جوانان آن دوره، شروع به جمع آوری غنایم انقلاب کرد و فرماندهی و حراست از دستاوردهای انقلاب را به دست گرفتند!
احمد مدت ها در همان پاسگاهی که از یک سال قبل نقشه حمله به آن را کشیده بودیم، به فرماندهی مشغول بود و سال بعد که اوضاع را طور دیگر یافت و انقلابیون تازه نفسِ مجاهد را رو به پیش دید، وارد صف انقلابیون مجاهد شد و تا نیمه دهه 1360، که انقلابیون مجاهد نیز از تاب و توان افتادند، احمد دوباره تواب شد و از مبارزه در مقابل جمهوری اسلامی، دست شست و زندگی سیاسی را برای همیشه و یا این که تا اکنون، خداحافظی کرده است.
من اما، از خانه نشینی چند ماهه ام پس از پیروزی انقلاب، دوباره بیرون آمده و تمام سال های دهه 1360 را در صف انقلابیون، در ایران و عراق به سر بردم و تمام سال های دهه 1370 و سال های دهه 1380 را در راستای افشاء ماهیت خطرناک آنان پرداختم، انقلابیونی که طبعاَ بسیاری از آنان از همان گپ ها و نقشه های چون من و احمد، آغاز کرده بودند و ماجراجویی هایی چون خلع سلاح پاسگاه و سیاهکل و غیره را در سر داشتند.
طی دهه 1360، که در جمع انقلابیون به سر بردم، آن چه که از پایگاه های انقلابیون در عراق مشاهده کردم، در بیش از دهها جلد کتاب خواهد گنجید و مظالم شان را طی دهه 1370 و 1380، از دوستانی که از عراق و صف انقلابیون مجاهد کنده شده بودند، پرس و جو کردم و با مطالعات قبلی ام تطبیق دادم، ماهیت خطرناک شان هم چنان رو به افزایش بود. با این وصف آنان همان طور ادامه دادند و از ویرانگری در بیرون طی دهه 1360، به ویرانگری در درون شان رسیده و طی دهه 1370، روزگار هم دیگر را سیاه کردند. من نیز کم و بیش به افشاگری ماهیت خطرناک شان ادامه دادم و تا این که چند هفته قبل طی گفتگویی با یکی از دوستان در آلمان، صحنه بسیار دردناک و غم انگیزی از عملیات مجاهدین در درون شان را برای اولین بار شنیدم و حیفم آمد تا گوشه ای از آن را برای دیگران تعریف نکنم.
ماجرا از این قرار بود که، از سال 1368 الی 1370، رهبری مجاهدین، طی فتوایی ایدئولوژیک/نظامی، به همه مردانش امر نمود تا ابدالدهر به صورت خواجه باقی بمانند. اگرچه از سال 1368، لایه بالا و از سال 1370، همه لایه ها را مجبور کرد تا به مثابه خواجگان دربار باقی بمانند و همواره بدین همه نعم و نعمت، اطاعت کنند و ستایش رهبر را به عمل بیاورند، اما این ها همه در عمل اتفاق افتاد و بعضی از اذهان این فتاوی را جدی نگرفته بودند. مواردی خطا و خیانت نسبت به فتاوی رهبری صورت گرفت، تا این که در سال 1373، یکی از فرماندهان ارشد مجاهدین به نام علینقی حدادی، در محل کارش، مخفیانه، انقلاب ضد جنسی رهبری سازمان را به سخره گرفت و با عملِ غیر شرعی اش، به رهبری خیانت کرد. موضوع خیانت را سریعاَ به سمع رهبری سازمان رساندند. رهبری با چهره ای بر افروخته و عصبانی، فرمان بازداشت علینقی را صادر کرد. علینقی همین که موضوع جرم و خیانتش را جدی یافت، در هراس از تنبیه و مجازات سختی که در انتظارش بود، سیانورش را ناچاراَ بلعید و به حیاتش خاتمه داد. سازمان در تلافی و پاسخ دندانشکن به جرم علینقی، ابتدا همسرش را که زهره اخیانی نام داشت، تا به مدار سوم یا چهارمِ مجاهدین خلق، رتبه و مقام داد و سپس امر نمودند که محل جرم را نیز به اشد مجازات برسانند! محل جرم علینقی با یکی از زنان قربانی، یک بنگال آهنی بود و سپس بنگال را با جراثقیل از جا بلند کرده و سوار تریلی کمرشکن کردند و از محلِ قرارگاه خارج کردند و سپس در نوبت بعد، با تهاجم مرگبار، توسط تانک نظامی از روی بنگال آهنی گذشتند و محل جرم علینقی را، با خاک یکسان کردند! و صدها موارد این چنینی که این جا مجال بحث همه شان نیست.
با این همه، وقتی امروز همان ترانه معروف شبانه ی فرهاد را گوش می دهم و تاریخ چند دهه قبل ایران را از سیاهکل تا به امروز، مرور می کنم، با ریشخندی به توهمات گذشته با خود نجوا می کنم، آری! سیاهکل هنوز زنده است، اما دیگر بار قادر نیست سیاهکلیان را سیاه کند و بی هیچ قیمتی به کام مرگ رهنمون کند!
پایان