آقای رییس جمهور…خداحافظ

آقای رییس جمهور…خداحافظ



آقای رییس جمهور سلام. امشب که داشتم دیروقت به خانه بازمی گشتم، توی خیابان اصلی ماه را دیدم. بدر کامل بود. بزرگ و نورانی. به خودم گفتم زودباش آرزو کن که با اولین نگاه به ماه کامل هر آرزویی جانب خداوند برآورده می شود. خدایا تو بودی، شاهد و ناظر، که گفتم هر آرزویی تنها برای خودم بخواهم خودخواهی است و عین نامردی. پس از خدا خواستم چراغ افسرده و بی فروغ خانواده های بسیاری از هموطنانم را چون ماه کامل پرنور و درخشنده نماید. عزیزانشان را بازگرداند تا باز پیچک های چسبی بکارند، دیوار ها سبز شود، چراغانی کنند و عروسی بگیرند. زندگی کنند، زندگی عادی، سرشار از همه ی عادتها و خوبی های زندگی.
آقای رییس جمهور، خودم را معرفی نکردم. من را می شناسید؟ من همانم که از شما و از فاکت شما عبور کردم! از خاتمی زدگی سیاسی و ایدئولوژیک! از اینکه شما توانستید علم آنها را بخوابانید، مثلا گذشته بودم.
راستی شما به دور دوم انتخابات و چهارسال دوم رسیدید؟ نرسیدید. شوخی نمی کنم، حتما نرسیدید چون او اینطور گفته بود. گفته بود نمی رسیدید، حذفتان می کنند. جنگ می شود و خودش و زنش به تهران می آیند. رسیدید؟ حالا او کجاست؟ همسرش چه شد؟ برای او با گمشده، خوار، ترسو ، فراری، خائن و… جمله می سازند. و شما با سربلندی به پایان دوره ی دوم ریاستتان بر جاودانه میهنم نزدیک می شوید.
من چه می خواستم و چه می خواهم؟ سربلندی میهنم که خود داستان دیگری است و حالا فقط می نویسم که بدانید شما چه بوده اید و چه کرده اید و تاریخ درباره ی شما چه خواهد گفت. و ما چه بودیم و چه کردیم و چرا از تاریخ می ترسیم که اینگونه می خواهیم آن را وارونه و مجعول بسازیم.
شما آمدید و میلیونها ایرانی با شما آمدند که با تنگ نظران و قدرت طلبان و تمامی مشکلات جنگیدید و خواستید که میهنم، جاودانه ایرانم سربلند باشد به نام ایرانی و نه به نام او و آن های دیگر… از آزادی گفتید، از مردمسالاری، از نقد اندیشه و…از هویت فردی.
و ما چون سخن گفتن نمی دانستیم – و یا بهتر بگویم…حرفهامان انقدر بی بها بود که به پشیزی نمی ارزید- سلاح گرفتیم. از آزادی گفتید و ما خمپاره آوردیم و در خیابانهای تهران دخترکان بی گناه کارگر را غرق خون نمودیم. از عشق و از دوست داشتن یاد می دادید که بجای مرده باد و مرگ بر، شعر زندگی بسراییم اما ما بمب آوردیم و ترور.
خوب آخر، ترسیده بودیم. همه ی دروغهایمان اینک نقش بر آب می شد و کسی آمده بود از جنس روز که با مردم حرف می زد و ما را هر روز بیش از پیش بی اعتبار می ساخت. خودمان را پشت دیوار های قلعه ی اشرف پنهان کردیم و پس بر صدا هم سلاح کشیدیم چون صدای شما هر روز رسا تر می شد. به گوشها پنبه گذاشتیم. آنگاه یاران خودمان را بجرم دگر اندیشی زدیم و به زندان افکندیم و کشتیم.
آقای رییس جمهور، اینها همه ی حکایت ما نیست که اگر بگویم سالها کتاب می شود روایت اشک و آهی. اینچنین بود که من به شما رای ندادم و از خاتمی زدگی هم گذشتم و مجددا انقلاب کردم. شما ماندید و پیش و باز هم پیشتر آمدید و در دلهای همه ی مردم ایران ماندگار شدید. خواهید دید که نامتان و یادتان جاویدان ماندگار خواهد شد و افتخاری خواهد بود بر تارک تاریخ کشورم. و ما ماندیم عقب رفتیم و کوچک شدیم، با هراس ها، حصار ها و خودزنی هایمان و انبوه شکستها.
شما امید را هجا کردید و بر دیوار ها نوشتید و ما بت پرست شدیم. از آن دو تصویری خیالی ساختیم، خدایگانی پرداخته ی اهریمن که با دیدنشان مستانه در زمین خدا قهقهه زند.
آقای رییس جمهور، شما دارید می روید…خدا به همراه، دست حق همراهتان و ما به یادتان هستیم، تا همیشه. آنها کجایند؟ اربابشان صدام کجاست؟ یکی گریخته و به گوشه ای خزیده و کاش استغفار کند( که این خیال من باطل است) و آندیگری را چندی پیش به خفت و خواری از مامنش بیرون کشیدند و او چون بانوی خون آشام قصه ها، فرمان به سوزاندن دخترکان بی پناه سرزمینمان داد تا در برابر چشمان بی فروغ غریبه ها بسوزند و پرپر شوند تا او رهایی یابد و ننگ و لعنت ابدی را بجان خرید، باشد تا مادران سیاه پوش از سجاده ها سربرگیرند.
آی مردم، خاتمی دارد می رود. آی بچه ها…خواهر، برادر، فرمانده…خاتمی دارد می رود و یک دنیا دل بدرقه ی راهش می شود. دل های همه ی بازگشتگان و آزاد شدگان هم. رهایی یافتگان! خاتمی دارد می رود و ما یک دنیا سخن از او آموخته و تجربه کرده ایم و من یادگرفتم که خودم برای خود بیندیشم و نگذارم برایم اندیشه کنند و من از خاتمی یاد گرفتم. من که به او رای ندادم و از او عبور کردم و فاکت خاتمی زدگی نوشتم و خواندم و نمی خواستم که بماند، به بهانه ی او هم مردمم را به بمب و خمپاره و گلوله می بستم تا بلکه صدای آزادی را خاموش کنم،… بازگشته ام. آزاد و شادم و به لبخند رییس جمهور لبخند زده ام و نگاهم بدرقه ی راه خاتمی است که در دلها جاودانه شد و دشمنانش از خاکستر خودسوزی شدگان، خاکستری و خاک بر سر.
او می رود و من دوستش دارم و در انتخابات آزاد قلبم هم به او رای دادم و دستش را فشرده ام. آقای رییس جمهور، بسلامت. شما در دلهای ما می مانید و دوستتان داریم. سربلند باشید، مثل همیشه شجاع و استوار
آقای رییس جمهور خداحافظ، آقای خاتمی…سلام.


sa.nejat@nejatngo.com


 

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا