گفتگوی صمیمانه با خانم مرضیه قرصی (قسمت چهارم)

گفتگوی صمیمانه با خانم مرضیه قرصی (قسمت چهارم)• خانم قرصی در صورت امکان ، لطفا در رابطه با شرایط روحی و ذهنی شوهرتان بعد از پیوستن به گروه رجوی و استقرار در قرارگاه اشرف توضیح بدهید؟ بیشتر مدنظر من مقطع پذیرش و اوایل ورودتان به اشرف است؟ • آرام هم در واقع به نوعی در […]

گفتگوی صمیمانه با خانم مرضیه قرصی (قسمت چهارم)
• خانم قرصی در صورت امکان ، لطفا در رابطه با شرایط روحی و ذهنی شوهرتان بعد از پیوستن به گروه رجوی و استقرار در قرارگاه اشرف توضیح بدهید؟ بیشتر مدنظر من مقطع پذیرش و اوایل ورودتان به اشرف است؟
• آرام هم در واقع به نوعی در تور سازمان افتاده بود چون او سازمان را آنقدر نمی شناخت و برای رهایی از بدهکاری و مشکلات مادی اسیر سازمان شد و فریب وعده و وعیدهای زندگی در اروپا را خورد. آرام شناخت بسیار کمی نسبت به سازمان داشت و اصولا فرد سیاسی نبود و یا سواد سیاسی نداشت و اینکه بگویم هوادار سازمان بود و برای سازمان در ایران کار می کرده یا سمپات آنان بوده ، نه ابدا اینطور نبود. آرام هم وقتی که وارد داستان استقرار در قرارگاه اشرف شد ، سپس فهمید که در چه وضعیت عجیبی گیر کردیم من نیز از این بابت خیلی ناراحت بودم از اینکه به جای اروپا رفتن از عراق سر در آوردیم و پسرمان سعید را به راحتی از دست دادیم ومسئولین سازمان پسرم را با توجیهات عجیب و غریب و چندش آوری که واقعا هضم آن برای تمامی مادران دنیا غیر قابل تصور است ، برای سالیان دراز از ما جدا کردند به این خاطر همسرم خیلی ناراحت بود چون می دید که من خون گریه می کردم به خصوص وقتی که مسئولین سازمان گفتند باید از سعید جدا بشویم.
• منظورتان ایامی است که به بغداد منتقل تان کرده بودند؟
• بله منظورم آن روزهای سخت و غیر قابل تحمل جدایی از پسرم و همسرم بود. به خاطر اینکه پسرم را از من جدا کردند یک هفته خون گریه کردم و دیگر اشکی برایم نمانده بود. اصلا به علت پریشانی روحی و شوکی که بر من وارد شد در این مدت غذا و حتی قطره ای آب هم نخوردم.به خودم می گفتم که کاش میمردم و این صحنه را نمی دیدم. ورود به بغداد ، مواجه شدن با زنان و مردانی بیمار و بی احساس که به جز خونریزی و کشتار هم وطنان خود به چیز دیگری نمی اندیشیدند حتی زنان مجاهد نیز در آنجا کاملا از روحیه مادرانه و زنانه تهی شده بودند و مرا که یک زن و مهمتر از آن یک مادر بودم نه تنها درکم نمی کردند بلکه به علت احساسات طبیعی و مادرانه ام مورد شماتت و سرزنش آنها قرار می گرفتم. خلاصه با آدمها و دنیایی روبرو بودم که از جنس دیگری بودند ، از جنس سنگ و بهتر است بگویم بی احساس ترین افرادی که من در آن موقع مشاهده کردم. از اینکه من هم باید همسرم را در همان اوایل ورودمان به عراق و قرارگاه اشرف طلاق بدهم و بدتر از آن پسرم سعید را نیز از دست بدهم بسیار طاقت فرسا و کمر شکن بود. همسرم به خوبی متوجه بود که روی من چقدر فشار بود اما چیزی نمی گفت زیرا جرئت و روحیه اعتراض را از او با طرز برخورد و رفتار های خاص خودشان گرفتند شاید به او هشدار داده بودند که در صورتی که بخواهیم از سازمان جدا شویم به عنوان جاسوس تحویل نیروهای امنیتی عراق خواهیم شد و در نهایت سر از زندان مخوف ابوغریب درخواهیم آورد. به این خاطر همسرم چیزی نمی گفت و ناراحتی اش را در خودش نگه می داشت. در آن موقع یکی از زنان رده بالای سازمان که حشمت نام داشت وقتی که اوضاع ناجور روحی مرا دید ، گفت که برای این چه اتفاقی افتاده؟ و مسئولین مقر بغداد به او گفتند مرضیه یک دفعه مواجه شده با این برخورد و تصمیمی که هم باید همسرش را طلاق بده و هم باید از پسرش سعید جدا بشود و به این وضع ناجور روحی افتاده است. حشمت گفت: اشکال نداره و بعد رو به من کرد و گفت: دستت را بده به من خودم تو رو میکشم تو انقلاب ایدئولو‍ژیک و نجاتت می دهم‼ من ته دلم به حرف او خندیدم به حشمت گفتم این همه قیمت و هزینه باید از زندگیم بدهم و تو علیه من حرف می زنی و می گویی دسستت را بده به من که تو را نجات بدهم. طبق دستور تشکیلات من باید بچه ام را بدهم ، از همسرم جدا بشوم و شما تمام زندگی مرا از بین بردید آنوقت چه جوری می خواهید به من کمک کنید؟‼ پس از چند روز ما را به پذیرش منتقل کردند پذیرش ما از پذیرش مردان صد متر فاصله داشت. در همان اوایل ورودمان به پذیرش ، همسرم چندین بار درخواست ملاقات داده بود تا مرا ببیند. من هم همینطور دلتنگی ام به اوج رسیده بود حالت روحی وحشتناکی داشتم احساس می کردم در خلاء عجیبی هستم ، مغزم به درستی کار نمی کرد ، باورم نمی شد که به این راحتی پسرم و همسرم را از دست بدهم. مرتب درخواست ملاقات با همسرم را می دادم اما مسئولین پذیرش مخالفت می کردند و به من می گفتند: شما باید طلاق بگیرید چه ملاقاتی! چه زندگی ای! یکبار که تازه سعید را از ما گرفته و از طریق قاچاقچیها به ایران برده بودند آرام که درخواست ملاقات داده بود برگه طلاقنامه را به او دادند و از وی خواستند تا آن را امضاء کند. باور این قضیه برای او بسیار سخت بود در آن موقع آرام گریه می کرد و می گفت اشتباه کردم به عراق آمدم و به سازمان پیوستم.
ادامه دارد……..
انجمن نجات شاخه آذربایجانغربی