آن سوى پرده(خاطرات طالب جلیلیان) – قسمت اول

آن سوى پرده
خاطرات طالب جلیلیان
از جداشدگان سازمان مجاهدین
فهرست:
1. مقدمه
2. آغاز ماجرا
3. عمليات چلچراغ
4. عمليات فروغ جاويدان
5. نشست تنگه و توحيد
6. جنگ امريكا و عراق و شورش هاى داخلى
7. انقلاب ايدئولوژيك (طلاق)
8. نشست ديگ
9. دستگاه قضايى
10. نشست حوض
11. فرار
12. بازگشت به عراق
13. زندان استخبارات
14. دادگاه رجوى
15. فرار نافرجام
16. زندان فُضَيليه
17. زندان ابوقُرَيب
18. تبادل
19. ديدار با خانواده
مقدمه
درباره ی ايدئولوژى و عملكردهاى سازمان مجاهدین خلق بارها سخن گفته شده و بسيارى از اعضایی كه توانسته‏اند از سازمان رهايى يابند در اين باب توضيح داده‏اند.
من نمى‏خواهم گفته‏ها را تكرار كنم. آن چه كه من بيان مى‏كنم حوادثى است كه بر من گذشته و با گوشت و پوست خود آن ها را لمس كرده‏ام. شما مى‏توانيد از لابه لاى حوادثى كه رخ داده بيش تر با طرز تفكر سازمان آشنا شويد.
آن چه مى‏خوانيد يك سرگذشت واقعى است.
آغاز ماجرا
سال 1357 بود، من در يكى از دبيرستان هاى اسلام آباد غرب مشغول به تحصيل بودم كه با سازمان مجاهدین و فعاليت هاى آن آشنا شدم. هنوز آن قدر جوان بودم كه فريفته ی شعارهاى پرطمطراق و جذاب سازمان گردم و به هوادارى از آن ها بپردازم. فعاليت من تا بيست خرداد 1360 ادامه داشت. از اين تاريخ به بعد به خاطر مسائلى كه رخ داد و فشارهايى كه بر تشكيلات وارد آمد ارتباط هوادارانى مثل من با سازمان قطع شد. از اين پس تشكيلات كه مبارزه ی مسلحانه را آغاز كرده بود به يك سازمان زيرزمينى و مخفى مبدل شد. من بعد از قطع رابطه با سازمان به انگيزه ی آموختن فنون نظامى وارد ارتش شدم. در اين جا بود كه دوباره توانستم با سازمان مرتبط گردم و فعاليت هاى سياسى خود را از سر بگيرم. مأموريت هاى من از طريق راديو يا افراد نفوذى ابلاغ مى‏شد. در آن برهه از زمان هدف اصلى سازمان مجاهدین خارج كردن هواداران از ايران و انتقال آن ها به عراق بود. براى انجام اين منظور من از موقعيت خوبى برخوردار بودم چرا كه لشگر 84ما كه در آن خدمت مى‏كردم در منطقه ايلام (ميمك، صالح آباد و مهران) قرار داشت و من به خاطر نوع كارم تعداد زيادى وسيله ی نقليه و برگ مرخصى در اختيار داشتم.
روز پنجشنبه زمان مناسبى براى فرارى دادن افراد بود زيرا مردم در اين روز براى دیدار با اهل قبور به صالح‏آباد مى‏رفتند و دژبانى عبور آن ها را تنها در اين روز آزاد گذاشته بود. من هم از موقعيت استفاده كرده، هواداران را همراه مردم تا صالح‏آباد مى‏بردم، سپس بنابر سن و سال و وضعيت فرد برايش لباس نظامى و برگ مرخصى، يا… فراهم مى‏كردم، آن ها را تا خط مقدم مى‏رساندم و پس از دادن توضيحات كامل درباره مسير آن ها را به آن سوى مرز هدايت مى‏كردم. اين كار تا آخرين ماه سال 1366 ادامه داشت. اسفند ماه بود كه سازمان به من ابلاغ كرد بايد به همراه چند تن ديگر كه وضعيت خطرناكى داشتند هرچه سريع تر به عراق بروم و به ارتش آزادى‏بخش بپيوندم. سازمان مجاهدین معمولاً برای خروج افراد و مجبور کردن آن ها به ترک خانه و خانواده از شیوه های روانی استفاده می کرد. بدین گونه که با شوک وارد نمودن و ایجاد فشار روحی و روانی به فرد اعلام می شد که احتمال دستگیری وی نزدیک است و باید هر چه سریع تر اقدام به ترک محل سکونت نماید. در ابتدا مردد و نگران وضعيت همسر و فرزندم بودم، مشكل خود را با مسئول سازمان در ميان گذاشتم اما او گفت جاى هيچ نگرانى نيست، سازمان فكر همه چيز را كرده و از آن ها حفاظت مى‏كند. به اين ترتيب تا حدودى خيال من راحت شد. نوروز سال 67 بود به سرپل سازمان در تركيه، حركت خود و چند تن از افراد را به مسئولين سازمان اطلاع دادم؛ سپس از مرز ميمك وارد خاك عراق شده، خود را به نيروهاى عراقى معرفى كرديم. نيروها ما را به مركز تيپ، مركز لشگر، و مركز سپاه بردند. در هر مركز از ما سؤال هاى زيادى در مورد جبهه و نيروهاى ايرانى پرسيدند اما در جواب آن ها فقط ابراز مى‏كرديم كه نظامى نيستيم و از چيزى خبر نداريم، من خود را يك معلم و ديگران دانش جو و مهندس معرفى كردند كه توانسته بوديم به كمك يك افسر ارتش هوادار سازمان از مرز خارج شويم. سرانجام ما را به بغداد فرستادند. يك ماه زندانى بوديم و مرتباً سؤال‏پيچمان مى‏كردند تا اين كه به اردوگاه رماديه منتقل شديم. در آن جا ما را به صليب سرخ تحويل دادند، صليب سرخ برايمان پرونده درست كرد و مقدارى پول، پتو و مايحتاج اوليه در اختيارمان گذاشت. يكى از دفاتر سازمان در اين اردوگاه مستقر بود، ما خود را به آن جا معرفى كرديم، مسئول دفتر گفت از آمدن ما مطلع بوده و وضعيت ما را از طريق مقامات عراقى پيگيرى مى‏كرده است. چند هفته‏اى در اردوگاه بوديم. تعداد نسبتاً قابل توجهى از مسئولين سازمان سراغ ما آمدند و از اوضاع اجتماعى و اقتصادى ايران سؤال مى‏كردند و كنجكاو بودند از تأثيرات جنگ بر اوضاع داخلى ايران مطلع شوند. بالاخره سؤال و جواب ها به پايان رسيد و به قرارگاه سردار در كركوك انتقال يافتيم. در آن زمان نيروهاى سازمان به دو بخش مجزا تقسيم شده بودند: يكى بخش ايدئولوژيك و ديگرى ارتش آزادى‏بخش. براى ورود به بخش ارتش، افراد مورد معاينات و سپس به ارتش ملحق مى‏شدند. البته بعدها به خاطر مسائل خاصى كه پيش آمد دو بخش در هم ادغام شد. در كركوك مرا به بخش سیاسی – تبلیغی فرستادند كه هيچ آزمايش و معاينه‏اى نداشت و مورد تشويق و تمجيد مسئولین سازمان قرار گرفتم. در آن زمان از خوشحالى در پوست نمى‏گنجيدم.
مدتى گذشت، از كركوك به قرارگاه اشرف رفتم و در تيپ صد و ده( تقسیم بندی نظامی سازمان بر اساس تقسیمات خود مجاهدین صورت می گرفت به این شکل که هر تیپ متشکل از 180 تا 200 نفر را شامل می شدبعدها این تیپ ها با همین ظرفیت به لشکر تبدیل شد. طبق تقسیم بندی ارتش های کلاسیک استعداد هر تیپ حداقل 3000 نفر است.) مستقر شدم. چند روزى كه گذشت در مورد وضعيت خانواده‏ام با مسئولين صحبت كردم و خواستم به عراق منتقل شوند. در جواب به من گفتند:”خانواده ی تو تحت حمايت سازمان و رهبرى است و به زودى از كشور خارج مى‏شوند. به خاطر داشته باش تو و خانواده‏ات همه متعلق به رهبرى هستيد و مطمئناً او بيش از تو در قِبال آن ها احساس مسئوليت مى‏كند”. اين بار نيز پذيرفتم و سكوت كردم اما چند ماهى كه گذشت طاقت نياوردم و دوباره موضوع خانواده ی خود را پيش كشيدم، اين بار نشانى و عكس آن ها را از من گرفتند و گفتند نيازى به پيگيرى شما نيست مسئله را به عهده سازمان بگذاريد. باز هم مدتى گذشت و نگرانى من رفع نشد دوباره درباره ی خانواده‏ام پرسيدم، گفتند مبناى كار سازمان بر ايثار و صداقت است، ما در مورد ايثار شما شكى نداريم، چون سال ها جان خود را كف دست گرفته دستورات سازمان را انجام داده‏ايد اما آيا شما در مورد صداقت سازمان شك داريد؟ سكوت كردم و ديگر دنبال موضوع را نگرفتم.
در قرارگاه اشرف مسئولين در ابتداخوش‏برخورد و مهربان بودند، من آن ها را افراد برجسته‏اى مى‏دانستم و از اين كه بين آن ها هستم به خود مى‏باليدم. در آن جا بين كارهاى روزانه تحت آموزش هاى عقيدتى و تشكيلاتى‏اى قرار مى‏گرفتيم كه مضمون آن ها القای شخصيت مافوق بشرى و خارق‏العاده مسعود رجوى بود. آن قدر به رجوى اعتقاد و اعتماد داشتم كه تمامى حرف ها را تمام و كمال و بى‏هيچ شك و شبهه‏اى مى‏پذيرفتم و باور مى‏كردم.
عمليات چلچراغ
مدت كوتاهى كه از استقرار من در قراگاه اشرف گذشت وارد تيم شناسايى شدم و براى انجام مأموريت به شهر بدره انتقال يافتم. بدره شهر عراقى بود كه روبه‏روى مهران در ايران قرار داشت. من يكى از نفرات شناسايى تيپ 110 بودم. قرار بود عملياتى براى حمله به مهران انجام بگيرد و تيپ ما به پاسگاه دوراجى، تنگه S و كله‏قندى حمله كند. به همين منظور وظيفه ی شناسايى منطقه به عهده من قرار گرفت. افسران و فرماندهان عراقى كاملاً در جريان عمليات بودند و نهايت همكارى را مبذول مى‏داشتند. از هر قسمتى مى‏خواستيم درون نيروهاى ايرانى نفوذ كنيم، افسران عراقى كليه مقدمات را فراهم مى‏كردند. بعد از هر رفت و برگشت بايد اطلاعات لازم را در اختيار فرماندهان قرار مى‏دادم. آن ها پرسش هاى زيادى درباره نحوه آرايش سنگرها، چگونگى عمليات و پيشروى داشتند، اين جا بود كه متوجه شدم برخلاف تصورات قبلى آن ها كوچك ترين اطلاعى از امور نظامى ندارند و حتى به اندازه يك گروهبان سوم هم از دانش نظامى برخوردار نيستند. به همين دليل هر چه من مى‏گفتم بى‏هيچ چون و چرايى مى‏پذيرفتند و هر كدام مى‏كوشيدند با مهربانى و خوشرويى رابطه خود را با من نزديك تر كنند. عمليات شناسايى نزديك به يك ماه طول كشيد و در اين مدت اكثر فرماندهان سازمان با من تشكيل جلسه مى‏دادند. در يكى از اين جلسات بود كه دريافتم سازمان پانزده قبضه توپ صد و سى ميلى‏مترى دارد و عراق براى پشتيبانى ششصد و پنجاه قبضه توپ سنگين و كاتيوشا در منطقه مستقر كرده است؛ به اين تجهيزات بايد خمپاره‏هاى 120 و 82 ميلى‏مترى يگان هاى پياده را هم اضافه كرد. با شنيدن ششصد و پنجاه قبضه توپ حيرت‏زده شدم و به مهدى برائى گفتم:”مگر مى‏خواهيد كل ايران را زير آتش بگيريد”. او در جواب گفت:”نمى‏خواهيم بچه‏هايمان از بين بروند. براى حفظ آن ها سي دستگاه تانك و نفربر زرهى از عارفی گرفته‏ايم كه از ميان آن ها بيست دستگاه نفربر زرهى MTLB و BMP1 روسى است و بقيه آن ها تانك است. اگر به نظر شما چيز ديگرى نياز داريم، بگو تا از عارفی بگيريم”!.
بعد از شروع عمليات درواقع تمام منطقه مهران را با حمایت توپ خانه عراق شخم زدند و حتى يك سنگر ايرانى هم سالم نماند. بعد از عمليات، عراقى‏ها تمام عنائم را به پشت جبهه منتقل كردند. بعد از تصرف هر منطقه يگان زنان در آن جا مستقر مى‏شد و سازمان از آن ها فيلمبردارى مى‏كرد. از اين فيلم ها استفاده تبليغاتى مى‏شد و مى‏گفتند اين زنان بودند كه رزمندگان ايرانى را شكست دادند.
بعد از عمليات رجوى و همسرش چنان تعريف مى‏كردند كه تمام پیروزی های سازمان مرهون رهبری سازمان است. مريم رجوى مى‏گفت:”عمليات پيروزمندانه سازمان در هيچ منطق كلاسيكى نمى‏گنجد و تنها تحت ايدئولوژى خاص سازمان بود كه دستيابى به چنين فتحى امكان‏پذير مى‏شد. اين ايدئولوژى كه نماد آن مسعود رجوى است و بس تمام فرمول هاى كلاسيك را درهم ريخته است”.
مسعود رجوى بعد از اين كه مثل هميشه ساير احزاب و گروه ها را مورد تحقير قرار داد گفت:”ما از همان ابتدا مى‏دانستيم چه نتيجه‏اى حاصل خواهد شد. از زمان خروج از كشور و رفتن به فرانسه تا عزيمت به عراق هر چه كرديم همه آگاهانه بوده و راه صحيح را درپيش گرفته‏ايم”. آن گاه تمام دستاوردهاى سازمان را ناشى از انقلاب ايدئولوژيك دانست و او را منشأ خير و بركت سازمان معرفى كرد. به نظر مسعود رجوى بعد از تصرف مهران كه ستاد لشگر ايران در آن جا مستقر بود ديگر نيرويى وجود نداشت كه در برابر سازمان مجاهدین پايدارى كند بنابراين عمليات بعدى بايد فتح تهران باشد. او مى‏گفت:”شعار شما بعد از فتح مهران بايد سرلوحه عمليات بعدى قرار بگيرد. يعنى بايد شعار (امروز مهران فردا تهران) به عمل درآيد”.
عمليات فروغ جاويدان
رجوى در نشست هايى كه برپا مى‏كرد اظهار می داشت كه عملكردهاى نظامى سازمان بر اساس تحليل هاى سياسى است. زيرا حركت نظامى در جهت پيش برد اهداف سياسى است و اين تحليل ها برگرفته از واقعيت هاى انكارناپذير جامعه است. پس بنيان هر حركت نظامى يا سياسى بر ايدئولوژى استوار است. ساير گروه هاى مخالف جمهورى اسلامى كه از دور مبارزه خارج شده‏اند در حقيقت از ايدئولوژى ضعيفى برخوردار بوده‏اند كه با دنياى واقعى سازگارى نداشته است. او مى‏گفت با تحليل داده‏هاى موجود به اين نتيجه رسيده‏ايم كه جنگ ايران وعراق تنها اهرم حفظ رژيم جمهورى اسلامى است و اگر جنگ به پايان برسد رژيم از هم مى‏پاشد؛ به همين دليل دولت ايران تا جايى كه مى‏تواند جنگ را ادامه مى‏دهد و زمانى آتش‏بس را مى‏پذيرد كه ديگر توانى برايش باقى نمانده است. در آن زمان است كه بايد با حداكثر سرعت به او حمله كرد و بساطش را برچيد.
بر اساس همين تحليل پس از قبول قطع نامه 598 از سوى ايران، رجوى با عجله نشست سراسری تشكيل داد و اعلام كرد كه روز موعود فرارسيده است. اكنون با انجام يك حمله ی قاطع و سريع بايد كارایران را يكسره كرد. در پى همين تفكر بود كه رجوى با صدام ملاقات كرد و نظر خود را به او قبولاند. صدام براى اين كه نيروهاى سازمان بتوانند براى عمليات آماده شوند امضاى قطع نامه را به تعويق مى‏انداخت و تعلل مى‏كرد تا يك هفته گذشت. در اين مدت عراق تعداد زيادى خودروى زرهى از قبيل تانك هاى كاسكاول كه سرعت زيادى داشت و نفربرهاى BMT1 و MTLB به قرارگاه اشرف فرستاد. تعداد زرهى‏ها آن قدر زياد بود كه براى استفاده از آن ها نيرو كم داشتيم. بعد از اين كه عراقى‏ها كاملاً سازمان را مجهز و مسلح كردند. رجوى نشستى برگزار كرد و اعلام كرد:”در جلساتى كه با سيد رئيس”(صدام حسين) داشتم او را به انجام اين عمليات راضى كردم او هنوز قطع نامه را نپذيرفته، بنابراين فرصت نداريم و بايد هر چه زودتر حركت كنيم. سرعت بالا ضامن پيروزى ما در اين عمليات است، هر چه سرعت بالاتر باشد درصد پيروزى بيش تر است”. به همين دليل او تصميم گرفت دامنه ی عمليات را محدود كند تا سطح درگيرى كم تر باشد و از سرعت نكاهد. ضمناً براى حركت مسير آسفالت در نظر گرفته شد تا در حركت خودروها و افراد ايجاد مشكل نكند. او پس از مدتى سخنرانى عمليات را چنين معرفى كرد:
نام عمليات: فروغ جاويدان
هدف: فتح تهران
تاكتيك: شهاب = (حداكثر سرعت)
رجوى قبل از عمليات به افراد گفت حتى اگر به احتمال يك درصد هم پيروز نشديم جاى نگرانى نيست؛ اين دولت نمى‏تواند بيش از شش ماه دوام بياورد زيرا تضادهاى درونى بعد از جنگ آن را از هم مى‏پاشد.
عمليات بر اساس چنين تحليل هايى طراحى شد. سازمان كليه هواداران خود را از اروپاا فراخواند و آن ها را بدون کوچک ترین آمادگی و آموزش نظامی به جبهه فرستاد. بسيارى از اين افراد تا آن زمان سلاح به دست نگرفته بودند و سازمان هم براى آن ها هيچ نوع آموزشى در نظر نگرفته بود. تصور آن ها از اين جنگ آن قدر دور از ذهن بود كه برخى به جاى كوله‏پشتى، کیف سامسونت برداشته و كت و شلوار و كراوات خود را همراه آورده بودند.
به هر حال عمليات در سوم تیرماه 1367آغاز شد. رجوى عمليات را بر دو عامل استوار كرده بود: 1- سرعت 2- محدوديت سطح درگيرى
نتيجه = سطح مقطع درگيرى(Vسرعت)
اما در ميدان نبرد همه چيز دگرگون شد. نيروهاى ايرانى در تنگه چهارزبر راه را بر نيروهاى سازمان سد كردند و آن ها را وادار به توقف نمودند. در نتيجه سرعت مورد نظر به صفر رسيد. آن گاه از دو سوى جاده به نيروها حمله كردند، به اين ترتيب سطح درگيرى به جاى عرض جاده به طول جاده كشيده شد و مقطع وسيعى را دربرگرفت. حاصل چنين نبردى شكست سخت قواى سازمان و انهدام آن بود.
بعد از عمليات فروغ جاويدان رجوى به دنبال بهانه‏اى براى توجيه اشتباهش مى‏گشت. در حقيقت از سال پنجاه و هفت به اين طرف كار او همين بود. رجوى آن قدر براى رسيدن به قدرت عجله داشت كه امكان تحليل واقع‏بينانه وقايع را از دست مى‏داد. او رخدادها را آن گونه كه مى‏پسنديد تحليل مى‏كرد و نه آن گونه كه واقعاً بودند و تاوان اشتباه‏هاى او را ديگران با خون خود مى‏پرداختند. بعد از يك هفته نشستى برپا شد. رجوى اعضای سازمان در قرارگاه اشرف را جمع كرد و مورد تعريف و تمجيد قرار داد. او گفت:”هر كدام از شما به اندازه ی بيست نفر جنگيدند در حالي كه من قدرت هر كدام از شما را برابر ده نفر مى‏دانستم. در چنان محشرى هر كدام از شما بايد پنج بار كشته مى‏شديد و اگر زنده بازگشته‏ايد، رحمت خدا بوده كه دوباره شما را به من و مريم بازپس داده است. شما تاريخ را ورق زديد. رشادت هاى شما از ابتداى بشريت تاكنون بى‏نظير بوده، شما نام مجاهد خلق را جاودانه كرديد. اگرچه به ظاهر پيروز نشديد اما آينده ایران را از بين برديد. شما خودتان را تثبيت كرديد”.
بعد از سخنرانى رجوى، چند نفر از فرماندهان و نفرات از جمله مهدی ابریشم چی – ابراهیک ذاکری – محمود مهدوی هم بلند شده بناى تعريف و تمجيد را گذاشتند. بعد از عمليات افراد سرخورده و مأيوس شده بودند و برخى هم درصدد جدا شدن از سازمان بودند اما بعد از اين نشست جان تازه‏اى گرفتند، ديگر احساس گناه نمى‏كردند بلكه مدعى بودند نهايت سعى خود را كرده‏اند و اگر شكست خورده‏اند ايراد از برنامه‏ريزى و تصميم‏گيرى بوده است. طبق هرم تشكيلاتى تنها كسى كه مى‏توانست خط مشى سازمان را طراحى كند رجوى بود و در آن زمان او هيچ تحليلى از اوضاع نداشت تا بتواند طرح مناسبى ارائه كند. روز به روز بر تعداد كسانى كه نسبت به سازمان مسئله دار می شدند، افزوده مى‏شد. تنها فكرى كه به ذهن رجوى خطور كرد اين بود كه تقصيرات را از گردن خود باز كرده به گردن افراد بياندازد. براى دستيابى به اين هدف نشست ديگرى برپا شد كه او نام آن را تنگه و توحيد گذارده بود.
نشست تنگه و توحيد
بعد از اشتباهى كه رجوى در مورد عمليات فروغ مرتكب شد مدتى به دستور او تمام كارهاى سازمان تعطيل گرديد و فرماندهان موظف شدند تا تك‏تك افراد را وارد بحث تنگه و توحيد كنند. منظور از تنگه و توحيد آن بود كه چون افراد به وحدت كامل با رهبر خود نرسيده بودند و به جاى كوشش در راه دستيابى به خواست رهبرى به فكر حفظ جان خود بودند تا خود را نجات دهند. در تنگه چهارزبر شكست خوردند. رجوى مى‏گفت اگر افراد نتوانند بر نيازهاى جنسى خود غلبه كنند، زن و فرزند را كنارى نهاده، با رهبر يگانه شوند هر حركتى هم از جانب سازمان صورت بگيرد محكوم به شكست است و وضع همان‏گونه خواهد شد كه در عمليات فروغ پيش آمد. بنابراين افراد بايد يك به يك برخاسته از كم‏كاري ها و ترس و اضطراب هاى خود در حين عمليات سخن مى‏گفتند و به هر نوعى مى‏توانستند آن را به مسائل شخصی ربط مى‏دادند. هر كسى مى‏توانست خود را بيش تر بكوبد و مورد تحقير قرار دهد مورد تشويق بيش ترى قرار مى‏گرفت و رده تشكيلاتى و پست و مقام او ترقى مى‏كرد.
به اين ترتيب رجوى نشان داد كه كاملاً به بن‏بست رسيده است و نمى‏تواند از عمليات فروغ و دلايل شكست در آن تحليل منطقى و قابل قبولى ارائه كند. شعارها آغاز شده بود. ماجراجوئي هاى رجوى به نقطه اوج خود مى‏رسيد. ماجراجوئي هايى كه سرمايه فراوانى را از ميان برده بود و جوان هاى زيادى را به خاك و خون كشيده بود.
مرحله دوم انقلاب ایدئولوژیکی آغاز شد و همه زن ها و مردها می بایست از هم طلاق گرفته و حلقه ازدواج خود را به رهبری هدیه می دادند. رجوی یکی از دلایل شکست عملیات را گرفتار شدن در مسائل خانوادگی می دانست راه علاج و برون رفت را جدا کردن خانواده ها می دانست.
مدتى كه از نشست هاى تنگه و توحيد گذشت، تأثير خود را از دست دادند. دوباره سير جدا شدن از سازمان رو به صعود نهاده بود و اين‏بار تمامى سطوح سازمان را دربرمى‏گرفت. رجوى براى مقابله با اين پديده نشستى ديگر گذاشت. به دنبال اين سخنرانى مقاومت خانواده ها و بالطبع برخورد و ریزش نیرو شروع و تعدادی از این افراد درخواست جدا شدن از سازمان کردند که با برخورد و آزار و اذيت افراد جداشده از سازمان آغاز شد. رجوى آن ها را اعم از زن و مرد و كودك بدون هيچ‏گونه امكاناتى در اختيار نيروهاى عراقى قرار مى‏داد و در نهایت به کمپ های پناهندگی عراق به نام رمادیه و التاش فرستاده می شدند.
علاوه بر آن ترس از بالارفتن ميزان علم و آگاهى افراد و در نتيجه ترغيب آن ها به مخالفت با سازمان باعث شد كه تمام كتابخانه‏هاى مراكز را جمع كنند. آن ها ادعا مى‏كردند، مى‏خواهند كتابخانه‏هاى كوچك مراكز را جمع كرده و به يك كتابخانه بزرگ مركزى تبديل كنند. ولى كسى از مكان اين كتابخانه اطلاعى نداشت، فقط رابط ها محل كتابخانه را مى‏دانستند، اما هر بار سراغ رابط را مى‏گرفتيم، مى‏گفتند فعلاً اين جا نيست، به مأموريت رفته. وقتى او را پيدا مى‏كرديد و از او كتاب مى‏خواستيد، مى‏گفت:”امروز نمى‏توانم كتاب بدهم، فقط روزهاى دوشنبه كتابخانه داير است”. روز دوشنبه مى‏گفت:”مسئول كتابخانه مركزى به مأموريت رفته و معلوم نيست كى بازمى‏گردد”. خلاصه، گرفتن يك كتاب تبديل به امرى محال شده بود. به مرور كتاب هاى خود سازمان را هم جمع كردند.
به خاطر دارم روزى از يكى از بچه‏ها كه تازه از خارج آمده بود، يك كتاب حافظ گرفتم. ما فرصت چندانى براى مطالعه نداشتيم و اگر احياناً كسى را در حال مطالعه مى‏ديدند به سرعت كارى برايش درست مى‏كردند، اما بين صرف شام تا خواب فرصت كوتاهى وجود داشت كه مى‏توانستم حافظ بخوانم. يك بار در نشست يگان چند نفرى از اين كار من انتقاد كردند و من جواب آن ها را دادم. مسئول يگان، اعظم حاج حيدرى به من گفت:”برادر طالب، خواهر مريم حرف آخر را زده است”. بعد يكى ديگر از اعضاء كه ليسانس شيمى بود خواست سخن اعظم را علمى‏تر بيان كند. او رو به اعظم كرده و گفت:”خواهر اعظم! هر پديده‏اى داراى يك روند تكاملى است، اين روند تا آن جا ادامه پيدا مى‏كند كه پديده به كمال نهايى خود دست يابد، آن گاه جنس آن تغيير مى‏كند. خواهر مريم تا حد تكامل تمام پديده‏هاى علمى و فلسفى پيش رفته و در حقيقت ديگر چيزى براى پژوهش و جستجو باقى‏نمانده. بشريت بايد صد سال تلاش كند تا به حدى از شعور و آگاهى برسد كه افراد سازمان رسيده‏اند و اين افراد بايد صد سال بكوشند تا به حد خواهر مريم برسند، زمانى كه كل بشريت به نقطه درك خواهر مريم برسند آن گاه جهان دچار يك تغيير كيفى كامل مى‏گردد. در حال حاضر اين نكته را تنها برادر مسعود درك مى‏كند!!. اين عقيده بهانه‏اى بود تا جلوى مطالعه افراد رابگيرند.
گاهى اوقات سازمان نشريات و برنامه‏هاى راديو، تلويزيونى خود را هم كه به خارج سازمان عرضه مى‏شد، سانسور مى‏كرد. بعد از مدتى تمام راديوها، ضبط صوتها و نوارها جمع شد. خصوصاً نوارهاى شجريان و شهرام ناظرى كه مزدوران ایران به حساب مى‏آمدند، ممنوع اعلام شد. تنها نوارهاى مجاز، نوار انقلاب ايدئولوژيك بود.
جنگ امريكا و عراق و شورش هاى داخلى
(اعزام فرزندان به بهانه ناامن بودن و جدا کردن از خانواده در راستای فروپاشی خانواده)
قبل از جنگ عراق و امريكا تقريباً تمام نيروهاى سازمان در قرارگاه اشرف مستقر بودند. هنگام تهديد امريكا قرارگاه اشرف تخليه شد و همه به قرارگاهى در منطقه نژول در حومه شهر كردنشين كفرى منتقل شديم. اين منطقه بسيار وسيع و حاصلخيز بود. نيروهاى عراقى قبلاً روستاهاى كردنشين را با لودر و بولدوزر تخريب كرده بودند. همه‏جا آثار توپ و خمپاره، تراكتور و موتورهاى سوخته آب ديده مى‏شد. به خوبى مشخص بود روستائيان مورد شبيخون قرار گرفته‏اند و غافلگير شده‏اند. منقطه نژول در اختيار سازمان قرار گرفت و تأسيسات زيادى در آن ساخته شد. رجوى مدعى بود يك ميليارد تومان در آن جا خرج كرده است. پس از استقرار يگان ها پرچم سازمان در وسط قرارگاه برافراشته شد تا منطقه مورد بمباران امريكائي ها قرار نگيرد. علت جاي گيرى سازمان در نژول جلوگيرى از ورود چادرنشين ها و گله‏دارهاى كرد به منطقه خودشان بود. براى رسيدن به اين هدف عراق به سازمان تراكتور و امكانات كشاورزى مى‏داد تا با استخدام كارگر از اهالى بومى به كشت گندم و جو بپردازد و مانع از زمين‏دار شدن بوميان گردند.
سرانجام حملات امريكا شروع شد. بمباران آن قدر شديد بود كه جلوى هر نوع عكس‏العملى را از نيروهاى عراقى گرفت. ظرف چند هفته كليه منابع آب و برق، سيستم‏هاى ارتباطى، نيروى هوايى عراق و پل هاى ارتباطى منهدم گرديد. در شهرها از آب و نان و سوخت خبرى نبود. در حالى كه سازمان قبلاً آذوقه و سوخت ذخيره كرده بود. با قطع شدن سيستم هاى ارتباطى آن چه از ارتش عراق باقى مانده بود از آب و غذا و سوخت بى بهره ماند. افسرهاى ارشد ارتش به يگان هاى ما مراجعه مى‏كردند و از ما نان مى‏خواستند. به عنوان نمونه افسرى به ما مراجعه كرد و گفت روزى سه عدد نان به من بدهيد و بولدوزر مرا سوخت بزنيد درعوض هر چه قدر بخواهيد برايتان خاك‏ريز مى‏زنم. سرانجام صدام تسليم خواست هاى امريكا شد و حملات قطع گرديد.
ما تا پايان حملات امريكا در نژول مستقر بوديم كه يك باره به يگان ها آماده‏باش كامل دادند. ابتدا تصور كرديم بايد به ايران حمله كنيم اما در جلسه‏اى كه با يگان گذاشتند، گفتند قرار است دولت ایران به ما حمله كند. كمى بعد متوجه شديم كردها در ارتفاعات شهر طوزخرماطو سنگربندى مى‏كنند. من خودم اين امر را به چشم ديده بودم. بعد از مشاهده عمل كردها، توپخانه ما كه آن موقع محسن مقدرى فرمانده آن بود ارتفاعات را زير آتش گرفت و چند خودرو زرهى از يگان ما در نزديكى شهر طوز مستقر شد. با ديدن اين وضع يكى از فرماندهان كرد كه مرد ميان‏سالى بود با يك پرچم سفيد از ارتفاعات پايين آمد و با فرمانده خودروهاى زرهى ما وارد مذاكره شد. مرد كرد گفت:”چرا ما را زير آتش گرفته‏ايد ما كه با شما كارى نداريم، اگر مى‏خواهيد به ايران حمله كنيد راه باز است، ما حاضريم حفاظت شما را تأمين كنيم تا از طوز عبور كنيد. مگر شما انقلابى نيستيد، ما هم مثل شما با ديكتاتورى مبارزه مى‏كنيم كه فرزندان ما را كشته”. اما نماينده سازمان در جواب او گفت اگر حتى يك تير شليك شود ما شهر را ويران مى‏كنيم. سپس مراتب را به مسئول بالاتر خود گزارش كرد و آن ها نيز بوسيله بى‏سيم با فرمانده كردها صحبت كردند و آن ها را تهديد كردند كه شهر را نابود مى‏كنند. سرانجام يگان عراقي ها به منطقه آمد و شهر را زير آتش گرفت. كردها نيز به آتش آن ها پاسخ مى‏دادند. شهر صحنه درگيرى بين كردها و عراقي ها بود كه رضا كرمعلى با جيپ لندكروز در حين عبور از وسط شهر تير خورد و كشته شد. مرگ او بهترين بهانه را به دست سازمان داد تا شهر طوزخرماطو را با تانك مورد حمله قرار دهد. حمله به شهر طوز با شدت هر چه تمام تر صورت گرفت و حتى به زن ها و كودكان هم رحم نكردند، حمله چنان بود كه وقتى ما از شهر عبور مى‏كرديم خيابان اصلى و بسیاری از ساختمان هاى آن كلاً منهدم شده بود. سازمان، شهر را از كردها پس گرفت و تحويل عراقي ها داد، آن گاه به سمت شهر كفرى حركت كرد. اتحاديه ميهنى كردستان به رهبرى جلال طالبانى اين شهر كردنشين را تصرف كرده بود و قرار بود لشگر ما يعنى لشگر 15 رااز كردها پس بگيرد. اما مأموريت ما لغو شد و بازپس‏گيرى كفرى به عهده مهوش سپهرى گزارده شد كه خودش هم كرد بود. طبق گفته بچه‏ها، لشكر سپهرى در چند كيلومترى شهر مستقر مى‏شود و براى كردها پيام مى‏فرستد كه شهر را تخليه كنند اما آن ها پاسخ مى‏دهند كه براى فتح شهر شهيد داده‏اند و به اين سادگى آن را تخليه نمى‏كنند و اضافه مى‏كنند اگر مى‏خواهيد به سمت ايران برويد مى‏توانيد از گذر كنار شهر عبور كنيد ما هم هيچ مزاحمتى براى شما ايجاد نمى‏كنيم. سپهرى در پاسخ مى‏گويد ما دوست داريم فقط از وسط شهر رد شويم. سپس دستور حمله را صادر مى‏كند. در اين نبرد كردها قتل‏عام شدند بعد از كفرى نوبت جلولا، كلار و خانقين بود كه سازمان بايد براى عراقي ها تصرف مى‏كرد. اين شهرها براى صدام كمربند امنيتى جبهه شمال محسوب مى‏شدند. سازمان براى تصرف اين شهرها تدارك وسيعى ديده بود و هوانيروز و توپخانه عراق را هم در اختيار داشت. صدام مركز سپاه دوم، هوانيروز، پادگان و زاغه مهمات شهر جلولا را در اختيار سازمان گذاشته بود و تمامى نيروهاى خود را در اين مناطق تحت‏الامر سازمان قرار داده بود. من خودم ديدم كه افسران عراقى از فرماندهان ما دستور مى‏گرفتند. يك بار كه من با يك دستگاه خودرو هينو براى آوردن قطعات يدكى زرهى به مركز سپاه دوم عراق رفته بودم، آدرس انبار قطعات را از يكى از مسئولين سازمان كه آن جا مستقر بود گرفتم، او گفت به عراقي ها می گوییم تا قطعات را بار بزنند. من هم همين كار را كردم، عراقي ها مرا”سيدى” خطاب مى‏كردند.
در اين نبردها كارگران سودانى تحت امر سازمان بودند، قبضه‏هاى كاتيوشا به صورت كنتراتى در اختيار آن ها قرار مى‏گرفت و در اِزاى هر شليك پول دريافت مى‏كردند. شليك بيش تر به معناى پول بيش تر بود. در اين گروه تنها زاويه‏ياب ها از افراد سازمان بودند. به اين ترتيب شهرهاى كردنشين به طور گسترده ای مورد حملات توپ خانه ای قرار می گرفت.
حملات از چند محور صورت گرفت و توانستيم ارتفاعات شهرهاى جلولا و خانقين را به راحتى تصرف كنيم اما حمله به كلار تحت فرماندهى حميد سهرابى با شكست مواجه شد زيرا كردها استحكامات محكمى در اين منطقه ساخته بودند. تمام افراد تحت امر حميد در نبرد كشته شدند اما رجوى بعدها اعلام كرد اين افراد راه را گم كرده‏اند و نيروهاى كرد پس از تجاوز به آن ها همه را به قتل رسانده‏اند.
هنگام تصرف خانقين، نيروها كمى وارد خاك ايران شدند و يك يگان را به اسارت گرفتند. تنها چهار نفر از افراد اين يگان به قرارگاه اشرف رسيدند به جز اين يگان، تعدادى از كردها هم در منطقه سليمان‏بك و كفرى به اسارت درآمده بودند كه در اختيار نيروهاى عراقى گذاشته شدند و آن ها هم بلافاصله كردها را تيرباران كردند. تنها بيست اسير كرد در اختيار سازمان باقى ماند كه از آن ها فيلمبردارى كردند و مجبور شدند از خواهر مريم و برادر مسعود تعريف و تمجيد كنند و به جلال طالبانى ناسزا بگويند. سپس اين فيلم را به نفرات سازمان نشان دادند و مدعى شدند كه نور خواهر مريم آن ها را هم منقلب كرده است. بعد از پايان گرفتن حملات به پادگان جلولا كه سازمان اسم آن را بوانزلى گذاشته منتقل شديم. مدت يكسال در انتظار حمله به ايران به سر برديم اما هيچ خبرى نشد و دوباره شك و ترديدها آغاز گشت.
در تمامى اين نبردها افراد با اكراه و ناراحتى عمل مى‏كردند، آن ها مى‏گفتند جاه‏طلبى‏هاى صدام حسين به ما ارتباطى ندارد و دليلى وجود ندارد كه به قتل عام كردها بپردازيم. رجوى براى ترغيب افراد به قتل و آدم‏كشى مى‏گفت كردها، افراد ما را مى‏ربايند و پس از تجاوز به قتل مى‏رسانند. او مدعى بود كه براى حفظ قرارگاه اشرف و ايجاد مسير حركت به طرف ايران بايد با كردها جنگيد. اين سخنان برخى از افراد را تا حدودى راضى مى‏كرد اما بودند كسانى كه مخالف جنگ با كردها و شيعيان عراقى بودند، آن ها سياست سازمان را زير سؤال مى‏بردند و مى‏كوشيدند تا بتوانند از سازمان جدا شوند.
مشكلات بين سازمان و كردهاى عراق مربوط به اين حملات نمی‏شد. سال ها پيش زمانى كه سازمان در منطقه كردستان عراق مستقر بود، پايگاه‏هايى در سليمانيه برپا كرده بود و از آن جا به داخل ايران نفوذ میكرد و عمليات مورد نظر خود را انجام میداد. اتحاديه ميهنى به سازمان گفته بود می‏تواند از منطقه استفاده كند منتهى با اين شرط كه پاى اطلاعات عراق را به آن جا باز نكند و براى نيروهاى اتحاديه خطرى به وجود نيايد؛ اما بعدها متوجه میشود كه اطلاعات عراق تحت پوشش سازمان جاسوسى میكند و بر اساس اخبار به دست آمده به نيروهاى اتحاديه ضربه میزند. نماينده اتحاديه با ابراهيم ذاكرى در اين مورد صحبت میكند و به او می‏گويد ديگر حق ماندن در منطقه ما را نداريد. ذاكرى با رجوى كه در آن زمان در پاريس بود تماس میگيرد و موضوع را در ميان میگذارد. رجوى با همان بينش خودخواهانه خود میگويد ما براى مبارزه با ايران از هيچ كس اجازه نمیگيريم. آن گاه سازمان براى قدرت نمايى در برابر كردها به مانورهايى در سليمانيه دست میزند. اتحاديه هم در مقابل با آن ها درگير شده و حدود ده نفر از اعضاى حزب را میكشد و چند بار هم در مسير كركوك، سليمانيه براى خودروهاى سازمان كمين میگذارد. سرانجام رجوى عقب نشينى میكند. او دستور مى‏دهد تمام پايگاه را منفجر كنند و آن جا را تخليه نمايند. بعد از اين رخدادها رجوى راديوى سازمان را در خدمت تبليغ بر عليه اتحاديه ميهنى میگيرد و او را مزدور اجاره‏اى مینامد.

انقلاب ایدئولوژیك (طلاق )مرحله سوم

بعد از عملیات فروغ، بحران خلیج فارس و سركوب شورش هاى داخلى عراق سازمان با دو مشكل روبرو شد: یكى كمبود نفر و دیگرى بازگشت تشنج بین افراد. اعضاء از خود مى‏پرسیدند آیا سیاست ها و برنامه‏ریزی هاى رجوى درست است، آیا مسیر صحیح رادر پیش گرفته‏ایم. حركت بعدى چه خواهد بود و باید چه عكس‏العملى در قبال آن نشان داد.

براى حل مشكل اول نشست هایى به نام راه ‏گشایى برگزار شد. از جمله مطالبى كه در این نشست ها عنوان گردید عضوگیرى بود. رجوى مى‏گفت: “هرگاه هر یك از شما توانستید ده نفر دیگر را به عضویت سازمان درآورید من بلافاصله عملیات سرنگونى را آغاز مى‏كنم”. در پى این سخنان هر یگان جلسات توجیهى جداگانه‏اى برگزار كرد تا افراد را به تبلیغ براى سازمان ترغیب كند. در یكى از این جلسات كه من هم حضور داشتم محمود عطایى عضو كادر مركزی سازمان نیروهایى را كه باید به سازمان جذب شوند، چنین اولویت بندى كرد:

– 1از افراد و زندانیان سیاسى حذر كنید و براى جذب آن ها نیرو صرف نكنید. محمود مى‏گفت آن ها افرادى آگاه هستند و خودشان مى‏توانند موانع موجود بر سر راهشان را بردارند. در عمل هم هر كدام از افراد سیاسى كه وارد سازمان مى‏شدند، خیلى زود اعلام جدایی مى‏كردند. آن ها مى‏گفتند این سازمان، سازمان قبلى نیست و صد و هشتاد درجه از اهدافش منحرف شده است. هرگاه این عده عملكرد سازمان را زیر سؤال مى‏بردند، رجوى آن ها را همدست شكنجه‏گران ایران خطاب مى‏كرد.

2- براى جذب دانشگاهیان و دانشجویان انرژى خرج نكنید. زیرا آن ها هم قادر به حل مشكلات خود هستند.

3- بین تهرانى و شهرستانى، اولویت با شهرستانى‏ها است.

4- بین شهرستانى و روستایى، اولویت با روستایى است.

5- بین دیپلمه و دانش‏آموزان راهنمایى، اولویت با دانش‏آموزان است.

6- بین زن و مرد اولویت با مرد است.

به این ترتیب كم‏سوادترین افراد و ساده لوح ترین اقشار جامعه دردستور جذب سازمان قرار گرفتند. زمانى كه در ستاد موتورى مشغول به كار بودم باید براى آموزش و تعلیم رانندگى افراد پرونده‏اى تهیه مى‏كردم. در این پرونده میزان تحصیلات، سوابق رانندگى در ایران و نتیجه معاینه چشم افراد ثبت مى‏شد. به این ترتیب دریافتم از هشتاد نفر افراد یك محور مدرك 60% آن ها زیر سیكل بود؛ 20% دیپلم و 20% داراى تحصیلات دانشگاهى بودند و حتی دو نفر از فرماندهان سیكل داشتند.

اما به هنگام تبلیغات براى این كه چنین وانمود كنند كه افراد سازمان همه تحصیلكرده‏اند. چند تن انگشت‏شمار از اعضا را كه از خارج به سازمان آمده بودند، جلوى دوربین قرار مى‏دادند تا با خبرنگارها به زبان هاى انگلیسى، فرانسه یا آلمانى صحبت كنند. در غیر این مواقع اگر كسى مى‏خواست درباره مطلبى به صورت علمى و منطقى صحبت كند روشنفكرمآب و لیبرال خوانده مى‏شد و سركوب مى‏گردید.

رجوى براى حل مشكل دوم و مسدود كردن راه مخالفت و پرسش هاى مختلف افراد موضوع تازه‏اى را پیش كشید. او مدعى شد كه ایراد كار نه در ایدئولوژى، نه در سیاست گذاری هاى او و نه در عملیات انجام شده است بلكه مشكل در خود افراد است. او مى‏گفت تك‏تك شما باید ثابت كنید كه خالص و تمام عیار در اختیار سازمان و اهداف آن هستید، تا زمانى كه خلوص كامل نداشته باشید نمى‏توان دولت ایران را ساقط كرد و قدرت را به دست گرفت. رجوى مى‏گفت تمام حواس شما پیش زن و فرزند است. كسى كه یك پایش در خانه است و یك پایش در میدان مبارزه موفق نخواهد شد، خصوصاً شما كه همه دنیایتان را زن تشكیل مى‏دهد. اگر افراد متأهل یك زن دارند، مجردها در ذهن خود حرم سرا دارند. بنابراین باید زن خود را طلاق دهید تا تمام حواس شما به مبارزه باشد.

در آغاز مسئله طلاق جنجال زیادى برپا كرد، عده‏اى مخالف طلاق دادن همسر خود بودند اما با تحقیر و توهین وادار به این كار شدند. سرانجام همه خانواده‏ها به جز مریم و مسعود متلاشى شدند. مسئله طلاق تحت بند الف نام‏گذارى شده بود و تا مدتى افراد را به خود مشغول ساخت. با این انقلاب تمام زن ها در تملك رهبرى بودند و آدم جرأت نمى‏كرد حتى از مادر خود صحبت كند چون امرى ضد ارزش تلقى مى‏شد. بعد از مدتى دوباره آب ها از آسیاب افتاد و باز هم شك و تردیدها آغاز شد. هربار رجوى بند تازه‏اى را مطرح مى‏كرد و افراد را سرگرم مى‏ساخت. به هر حال من هم با این كه خانواده‏ام در عراق نبودند در امر طلاق شركت كردم و همسرم را غیابى طلاق دادم. مدتى گذشت و من باز موضوع خانواده‏ام را با مسئولین مطرح كردم، به آن ها گفتم من در بند الف شركت كردم اما خانواده من افراد عادى هستند آن ها از لزوم این اقدام انقلابى چیزى نمى‏دانند و مثل همه احتیاج به وسایل ابتدایى زندگى دارند. آیا سازمان فكرى به حال آن ها كرده است؟ مهناز بزازى كه مسئله‏ام را با او درمیان گذاشته بودم در پاسخ من گفت: “اولاً آن ها خارج از كشور هستند و به چیزى نیاز ندارند؛ ثانیاً مسئولیت آن ها دیگر به عهده تو نیست، بعد از بند الف آن ها ناموس رهبرى هستند و تو حق نزدیك شدن به آن ها را ندارى. شما باید واقعاً از صمیم قلب به انقلاب ایدئولوژیك پاى‏بند باشید و با تمام وجود آن را لمس كنید”. در آن زمان فكر مى‏كردم رجوى یكى از مردان بزرگ تاریخ ما در ردیف ستارخان، میرزاكوچك‏خان یا مصدق است و افتخار مى‏كردم كه در ركاب او خدمت مى‏كنم. در آن لحظه فكر مى‏كردم به خاطر نجات میهن فداكارى مى‏كنم و این ایثار و فداكارى را وظیفه خود مى‏دانستم. در هر صورت گذشته از همه این حرف ها وقتى گفتند خانواده‏ام در خارج از كشور هستند خیالم راحت شد اما بعدها متوجه شدم كه رجوى و یارانش دروغ گوى دورویى بیش نیستند، آن ها اصلاً از خانواده من خبر نداشتند و مدت ها مرا فریب مى‏دادند.

گفتم كه رجوى براى سرگرم كردن افراد بندهاى مختلفى را مطرح كرده بود و طى آن افراد را با مسائل تازه‏اى سرگرم مى‏ساخت، یكى از این بندها مربوط مى‏شده به حذف مردان از مسئولیت ها و جایگزین كردن زن ها به جاى آن ها. رجوى مدعى بود كه این كار در راستاى احقاق حق زنان و بازگرداندن حقوق از دست رفته آن ها طى تاریخ انجام مى‏دهد. هر كس كه با این مسئله مخالفت مى‏كرد قرون وسطایى، مردسالار و داراى مشكل جنسى خوانده مى‏شد. اما در حقیقت رجوى مى‏خواست با این كار مردانى را كه ممكن بود روزى در برابر او قد علم كنند، كنار بگذارد و خطر آن ها را از میان ببرد، از طرف دیگر به خاطر فضاى خاص آن جا و محیط عراق زن ها نمى‏توانستند از سازمان ببرند و با اهداف آن مخالفت كنند چرا كه سازمان بریده‏ها را تحویل عراقی ها مى‏داد و مشخص است كه رفتار آن ها با زنان چگونه مى‏توانست باشد. براى همین زن ها ناچار بودند در سازمان بمانند و با تمام قوا بكوشند تا آن را حفظ نمایند بلكه خود در امنیتى نسبى به سر برند. به اضافه این كه مطابق فرهنگ ما زنان سربه‏راه‏تر و فرمان‏بردارتر هستند و كم تر دست به مخالفت مى‏زنند.

مى‏ توان گفت بیش ترین نیروى سازمان صرف حل مشكلات درونى خود مى‏شد تا مسائل سیاسى و مبارزه علیه ایران، بگذریم، تمامى این كارها تا مدتى پاسخگوى مشكلات درون سازمان بود. دوباره مخالفت ها و سؤال و جواب هاى افراد شروع شد. این بار رجوى براى سركوب افراد مسئله دیگرى را مطرح كرد. او نشست هایى را برپا ساخت كه به نشست دیگ معروف بودند.

ادامه دارد …..

منبع
دکمه بازگشت به بالا