پاسخ به نامه شماره هفت ابراهيم خدابنده شهريور 1385

ابراهيم عزيز سلام
بشکر خدا بالاخره آتش بس در جنگ بين حزب الله و اسرائيل برقرار شد و به نظر ميرسد که فعلا برقرار است. درباره يدالله نوشته بودی، بفکر فرو رفتم که براستي چند نفر از يدالله ها در سازمان بافي مانده اند؟ شايد نه چندان، و آنها که مانده اند در چه حال و روزی هستند؟ هاول رئيس جمهور سابق چکوسلاواکي داستاني را تعريف ميکند با اين مضمون: روزی در دوران بگير و ببندهای حزب کمونيست چک، از جلوی ميوه فروشي رد ميشدم، ديدم ميوه فروش در ميان سيب و پرتغالهايش تابلوئي گذاشته است با اين مضمون: – پرولتاريای جهان متحد شويد. – وی به فکر فرو ميرود که اين تابلو چه ربطي به سيب و پرتغال دارد و يا ميوه فروش خرده بورژوا چه ربطي به پرولتاريا دارد؟ جوابي که هاول ميدهد اينست که اين تابلو پوشي است بر بز دلي ميوه فروش. وی بجائي که بنويسد: – من ميترسم، با شما موافق نيستم ولي جرائت کاری را هم ندارم پس با من کاری نداشته باشيد – آن تابلو آبرو مندانه را آنجا گذارده که از طرفي ماموران دولتي را قانع کند که وی بي خطر است و کاری به کار او نداشته باشند و از طرف ديگر خود را راضي کند که بز دل و ترسو نيست و اگر مخالفتي با دولت نميکند بخاطر اعتقاداتش است.
اين داستان را که ميخواندم ياد دوران انقلاب ايدئولوژيک سازمان افتادم، اگر يادت باشد در آندوران هر کدام از ما بجای يک عکس چندين عکس از رهبران سازمان را در اينجا و آنجا آويزان کرده بوديم. معمولا حداقل يکی دوتا به در و ديوار آويزان بود، يکي زير شيشه ميزمان و احتمالا يکی هم مثل ون يکات در کيف بغلمان و يا آويزه گردنمان.
آيا براستي اين اعتقاد ما به انقلاب ايدئولوژيک بود که ما را وادار ميکرد عکس اين جنابان را يک در ميان اينجا و آنجا به نمايش بگذاريم و يا دليل آن چيز ديگری بود؟ آيا عکسهای چند متري خياباني صدام در دوران حکومتش در عراق و يا شاه درايران که متاسفانه امروز هم به شکلي ديگر در ايران ديده ميشود دال بر عشق وافر مردم به اين آقايان است؟
اينجا يک احساس اسلامي به من ميگويد که بايد قاعدتا عمومي کردن عکس و مجسمه آدم زنده در اسلام حرام باشد، چرا که اگرترس و يا با شک بسيار عشق انگيزه اين بزرگ نمائي باشد هر دو ميتواند يک نيمچه خدا سازی و در نتيجه شرک باشد، چرا که چه عشق عمومي به اين اندازه و چه ترس عمومي به اين ميزان، الحق فقط بايد برای خدا باشد و بس.
بگزريم تمام اين صغرا و کبرا چيدنهايم برای پاسخ به سئوال تو بود که فکر ميکردم پاسخ خود را در نامه قبلي ام داده بودم. و آن اينکه چه ميشود کرد برای کساني که در آنجا باقي مانده اند؟
معني عکسهای متعدد دوران انقلاب ايدئولوژيک يک چيز بيشتر نبود: ترس، از دو جهت:
نوع خفيف و عمومي آن اين بود که ميخواستيم مودبانه بگوئيم – بابا بخدا شما را بعنوان رهبران ايدوئولوژيک قبول داريم دست از سر کچل ما ورداريد و بيش از اين در نشستهای انقلاب ايدئولوژيک ما را زجر ندهيد. – و نوع ديگر آن ترس از خود بود و ترس از تناقضات دروني و شکهائی که بطور روزمره به ما حمله ور ميشد و برای فرار از آنها به دنبال پناهگاهي میگشديم.
خود مسئولين سازمان هم ديگر متوجه شده بودند که کسانيکه خيلي آتش دفاعشان تند است و بقول معروف سينه چاک ميدهند و همه را به باد فحش و ناسزا و احتمالا کتک ميگيرند، به احتمال زياد کمتر از ديگران معتقد به رهبر ايدئولوژيک و… هستند.
در آنجا و شايد در هر محيطي که زور و ارعاب بخشي از، و يا تماميت مشروعيت حاکميت باَشد، افراد بز دل و متناقض به اشخاصي چاپلوس و تب دار حاکميت تبديل ميشوند.
خوب تعدادی از اعضأ سازمان و يا هر کالتي از اين گونه هستند. حال ترس آنها بر عکس ترس موجود در کشور ممکن است ترس از جان نباشد بلکه ترسی از نوعي ديگر است.
ترس از روبرو شدن با دنيای بيرون، ترس تنها ماندن، ترس از برگشت به جامعه و مشگلاتي که همچون غول مي مانند. ترس از کندن چيزی که به آن عادت کرده و خود را به آن خو داده اند، ترس از دست دادن افتخارات و دست آوردهای ذهني و يا بقول سازمان کرسي های ذهني خود ساخته….
خوب اين ترسها موقعي مي شکنند که ديوار برلن خراب شود، آن مجسمه های و عکسها بشکنند و فرو بريزند، و فرد مجبور شود با واقعيت، بشکل تلخ و درد آور آن و به جبر زمانه روبرو شود. حتي مطمئن باش که در اين نقطه هم فشارروبرو شدن با اين ترس آنقدر است که بسياری مرگ را بجای آن انتخاب خواهند کرد. کما اينکه بسياری از کالتها همانطور که ميداني چنين سرنوشتي داشتند: خود کَشي جمعي. ( مگر فکر ميکني که در عمليات سازمان کم بودند کساني که آرزوی مرگ ميکردند که از اين تناقض وحشتناک بطرز آبرو مندانه ای رها شوند و با لقب شهيد از دنيا بروند. )
اما ترس از خود و روبرو شدن با خود نوع ديگری است، کساني که از بيرون و روبرو شدن با آن ترس ندارند، اما از روبرو شدن با خود و با اشتباه خود هراسمندند. و در اثر اين ترس بمرور زمان بخود قبولانده اند که بدليل اعتقاد فردی آنجا هستند و کاملا خود را و خواستها و اعتقادات و پرنسيبهای فردی خود را بفراموشي سپرده اند. ترس اينها، ترس از پذيرش اشتباه است و اينکه بخش اعظم جواني و عمر و روابط خانوادگي خود را فدای هيچ و پوچ کرده اند. بنظر من اين افراد بايد در اثر حادثه ای بيدار شوند و متاسفانه بايد بگويم اين بيدار شدن لزوما در هم افراد به يک شکل نيست و بنظر من قانون مشخصي ندارد.
فيلمي را ميديدم درباره داستان وافعي يک کالت: ( پسری از يک خانواده مرفه امريکائي جذب کالتي ميشود و همه چيز خود را رها کرده و زندگي جمعي در آن کالت را شروع ميکند. پدر و مادر پسر مربوطه در ابتدا سعي ميکنند با بکار گيری منطق و عواطف و انگيزه های مادی پسرشان را از دست کالت نجات دهند، اما بعد از مدتي به اين نتيجه ميرسند که با هر اقدامي که ميکنند فرزند خود را در راهي که فکر ميکند آزادانه انتخاب کرده است مصر تر ميکنند. در نتيجه به فردی حرفه ای مراجعه کرده و از او کمک ميخواهند. فرد حرفه ای به آنها ميگويد که متاسفانه من تنها يک راه سراغ دارم و آن ربودن فرزندتان است و بعد سپردن وی به من برای مدتي که بيدارش کنم. وی با گرفتن پولي زياد فرد را از پايگاه فرقه مربوطه ميربايد و در خانه خود زنداني ميکند. در اينجا ميتوانی شاهد شيوه هائِی باشي که او بکار ميگيرد که طرف را از خود انکاری بيدار کند و موفق نميشود. از گرسنگي دادن تا انجيل خواندن و استدلال منطقي کردن.. سر انجام به پدر او ميگويد من تنها يک برگ ديگر در دست دارم و شما بايد بهای جسمي آنرا بپردازيد. کالت به فرزند شما قبولانده که شما فاسد هستيد و پول داشتن فساد است و… من بايد اين نفرت بکار گذاشته شده توسط کالت در دل فرزندتان را در مقابل عشق به شما بگزارم، اگر بازهم شکست بخوريم متاسفانه در آخر خطيم. خلاصه وی پدر را با پسر روبرو ميکند و شروع ميکند آموزه های کالت را در باره مردم عادی منجمله پدر او تکرار کردن و بر آنها تاکيد کردن و در اوج خشم و نفرت آفرينی پدر پسر را به خاطر جرائم مرتکب شده اش از نظر کالت به کتک ميگيرد و در اين جاست که پسر نميتواند کتک خوردن پدرش را تحمل کند و به يک باره متوجه ميشود که نفرتش به پدرش مجازی بوده. و بعبارتی از يک خواب طولاني بيدار ميشود. ). خود من يادم است که در کوران تظاهرات سي تير 94 بود که پيامي از بالا به من داده شد و در آن پيام سمبل عشق و بخشش گفته بود: به کوری چشم…. تظاهرات بخوبي برقرار شد و… در اينجا بود که بيکباره با اين واقعيت روبرو شدم که وقتي ايشان صحبت از عشق ميکند منظورشان دوست داشتن کساني است که مريد وی و همسرش هستند، وگرنه مخالف، حتي مخالف خودی، مخالف در فروع و تاکتيکها وشعارها بايد چشمش کور شود و احتمالا بعد از رسيدن به قدرت قلم پايش هم خورد گردد. معني آنها از آزادی و دموکراسي مثل خيلي از کسان ديگر آزادی و دموکراسي برای ما و موافقان ماست و گرنه جاي مخالف ما گوشه زندان است. کما اينکه امروزه هم ميبينی که در مقابل دوستان ديروز و مخالف امروزشان جز تهمت و فحش و احتمالا اگر دستشان برسد شکنجه و اعدام حرف ديگری برای گفتن ندارند. باری علي رغم شک وارده در آنروز با اينحال برای من دوسال طول کشيد که بر ترس خود غالب شده، کاملا از خواب بيدار شده و خود را از آن باطلاق بيرون بکشم.
بنظر من در شرايط فعلي که تغريبا تمامي شعارهای ايدئولوژيک – سياسي و تاريخي سازمان بنوعي باطل شده و به نوعي ديوار برلن آنها فرو ريخته، مستقل از کساني که جزو از ما بهتران سازمان هستند بقيه افراد يا از نوع دوم هستند که به نظر من ديگر خدا بايد کمکشان کند که بنوعي از خواب بيدار شده و با خود روبرو شوند و يا از نوع اول هستند که تنها راه: دادن اميد و اعتماد بنفس به آنهاست که ميتوانند زندگي آبرو مندانه اي در خارج از سازمان داشته باشند. شايد اگر ميشد بنيادی تاسيس کرد که بتواند برای آنها آموزش و کار تامين نمايد به حل مسئله بسياری کمک ميشد. در اينجا متاسفانه بايد تکرار کنم که اکثر ما جدا شدگان از سازمان با بکار گيری شيوه های مشابه سازمان در افشأ و روبرو شدن با آنها نه تنها به اين افراد کمکي نکرده ايم بلکه آنها را در حضور فيزيکيشان در چار چوب فروريخته سازمان مصر هم کرده ايم.
و اما در مورد خانواده ها و دردی که کشيده و ميکشند. کاش ميشد فيلمي تهييه کرد و آنرا برای اعضأ مجاهدين به نمايش گذاشت، چرا که اغلب ما اساسا به آنها فکر نميکنيم مگر زماني که از خواب بيدار شويم و يا آنها را از دست بدهيم. در اينمورد من هر وقت به مادر و پدرم فکر ميکنم از ناراحتي وجدان بخود ميلرزم. بخصوص مادرم که خيلي مرا دوست داشت و شايد دوری من باعٍث مرگ زودرسش شد و هنوز نه ميدانم چگونه فوت کرد و نه اينکه در کجا بخاک سپرده شد و شانس آنرا هم پيدا نکرده ام که بر تربت پاکش نماز بگزارم و یا با فشردن يادواره ای از او بقلبم، برايش اشک بريزم. براستي نميدانم که برای آنها چه ميشود کرد جز دعا که روزی فرزندشان بيدار شده و آنها را و عشق آنها را دوباره بياد آورده و بسوی آنها باز گردد.
ببخشيد که اينبار تمام نامه مملو از بحث پيرامون سازمان شد، اما بهر حال اميدوارم که توانسته باشم نظر خود درباره اينکه چه ميشود کرد را برايت گفته باشم.
در ضمن يک نکته بنظرام رسيد که ميخواستم با تو در ميان بگذارم و آن اينکه نامه های تو و پاسخهای خودم را با حذف قسمتهای شخصي آن که زياد هم نيست در وب سايتم بگذارم، شايد از طرفي به کساني که خواهان دانستن هستند آگاهي بدهد و شايد هم عده اي تشويق شوند که بحث آزادی را با ما شروع کنند که کمکي به ما و به ديگران شود. در اينمورد لطفا نظرت را به من بگو و اينکه چه بلحاظ شخصي و چه بلحاظ موقعيتي که در آن قرار داری اينکار اشکالي دارد و يا خير؟
در پايان شماره تلفنم را خواسته بودی شماره آن……… است و خيلي خوشحال ميشوم که صدايت را بعد از سالها بشنوم. لطفا از قول من به خانواده سلام برسان قربانت مسعود

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا