پروسه ی جذب و جدایی غلام رضا حمید پور

پروسه ی جذب و جدایی غلام رضا حمید پور


زمستان 1381:


بیش تر از یک سال بود که ازدواج کرده بودم و 2 ماهی می شد که دخترم به دنیا آمده بود اختلاف من با خانواده ی همسرم مخصوصاً بعد از به دنیا آمدن بیتا شدت پیدا کرده بود. خانواده ی همسرم می خواستند که در تهران زندگی کنیم ولی من به دلیل مشکلات اقتصادی در منزل پدرم هم به سختی روزگار می گذراندم. مدتی بود که همسرم به حالت قهر در منزل پدرش بود. چند بار مرا تهدید به طلاق کرده بود،من از طلاق متنفر بودم.. مدت ها پیش که بیکار بودم تنها سر گرمی من در خانه رادیو بود و بیش تر به برنامه های فارسی زبان گوش می کردم ،شماره تلفن های سازمان را از طریق رادیو داشتم. موقعی که همسرم حاضر نشد به خانه برگردد من هم با شماره تلفن انگلستان تماس گرفتم و شماره خودم را به آنان دادم. چند بار تلفنی با من صحبت کردند و بعد یک آدرس ایمیل به من دادند. چندین بار با هم چت کردیم و بالاخره در بهمن 1381 ایران را به مقصد آنکارا ترک کردم. موقعی که به آنکارا رسیدم با تلفنی که قرار بود تماس بگیرم ( سوئد) تماس گرفتم و فردا صبح هتل مرا عوض کردند و به هتل یل دیز  در میدان الوس رفتم. عصر همان روز شخصی به نام علی معروف به علی آنکارا با همراه داشتن ویدئو و چند حلقه فیلم به دیدن من آمد. و هر روز او چند فیلم، کتاب و روزنامه ی خودشان را برایم می آورد. با دیدن فیلم ها حس می کردم دردسر برای خودم درست کرده ام. من فقط به خاطر لجبازی با خانواده ی  همسرم و مشکلات اقتصادی به آن جا رفته بودم. من فکر می کردم  اگر جنگ اتفاق بیفتد آن ها نمی توانند در عراق بمانند و مجبورند به کشورهای اروپایی و امریکایی بروند. چندین بار تلفنی با همسرم صحبت کردم و با هم آشتی کردیم. با علی آنکارا صحبت کردم که من نمی خواهم به عراق بروم و بر می گردم.او هر چه قدر صحبت کرد به خرجم نرفت. بعد از رفتن علی آنکارا چندین بار زنی به نام فروزنده که در تلفن های قبلی هم با او صحبت کرده بود با من تماس گرفت و ساعت های طولانی صحبت کرد ولی من قبول نکردم که به عراق بروم. اخرین حرفی که به من زد این بود که من موقعی که با آن ها صحبت می کردم تلفن منزل ما کنترل بوده و اگر من برگردم مطمئناً هم برای خودم و هم برای خانواده ام دردسر درست می شود. دچار تردید شده بودم  و نمی دانستم چه کار کنم. روز پنج شنبه  علی آنکارا با من در مورد رفتن صحبت کرد و گفت می خواهی بروی مشکلی نیست فقط بدان که هم جان خودت را به خطر می اندازی هم جان خانواده ات را ولی اگر  به ایران برنگردی هیچ مشکلی پیش نمی آید. قبول نکردم که به عراق بروم و آن روز علی آنکارا با چند نفر که قرار بود به عراق بروند حرکت کرد وقتی برگشت زیاد با من صحبت کرد و آن موقع دیگر قبول کردم که به عراق بروم. در ضمن علی آنکارا تأکید کرد که بعد از شش ماه اگر خوشم نیامد آن ها مرا تحویل UN خواهند داد تا بتوانم در هر کشوری که دوست دارم زندگی کنم. چند هفته ای را در آنکارا بودم. هتلم را باز عوض کردند و در آن مدت به عکاسی و یک آزمایشگاه ( جهت آزمایش HIV) رفتیم تا این که در تاریخ 25/11/81 علی آنکارا دنبالم آمد ودوباره با هم به هتل یل دیز رفتیم. آن جا دو نفر دیگر بودند ما را با هم آشنا کردو به سمت شهر قاضی انتب حرکت کردیم. حدود ساعت 5/2 صبح بود که به آن جا رسیدیم. قبل از حرکت از آنکارا علی آنکارا پاسپورت های ما را گرفت  و به زنش داد و گفت اگر در مسیر کسی از شما پرسید چه کسی هستید بگویید عراقی هستیم. آن شب را در یک هتل در شهر قاضی انتب ماندیم و فردای آن روز حدود ساعت 5 عصر بود که علی آنکارا ما را به ایستگاه راه آهن برد و وقتی سوار قطار شدیم سر پاس های ما را به ما تحویل داد. مدارک ما از سفارت عراق تهیه شده بود که نام من بشار علی اصلان بود. در داخل قطار فرصت برای صحبت زیاد بود. یکی از آن دو نفر هادی اهل آریا شهر ( تهران) بود ، دیگری حسن جباری بود که پدرش به جرم هوادار بودن در زندان بود و خواهر و عمویش در عراق بودند. ما بعد از عبور از مرز سوریه وارد عراق شدیم. ما را به یک رستوران بردند و در همان جا از ما امضا گرفتند و بعد از شام حرکت کردیم.ساعت 2 بامداد بود که وارد قرارگاه اشرف شدیم. ما را به قسمتی به نام ورودی بردند. د ر آن جا اشخاصی به نام های عباسعلی ، فرهاد مستفوی ، علی ابریشم  ،محمد صادقی بودند که وسایل ما را گرفتند وگفتند باید لباس نظامی بپوشیم،بعد ما را به یک واحد در ورودی بردند تا چند روز آن جا بودیم و حق بیرون آمدن نداشتیم. و بعد از آن یک نفر آمد یکی یکی ما را صدا کرد و بیوگرافی ما را خواست. قبل از شروع به کار او ،عباسعلی هم ما را صدا کرد و برگه هایی را به ما داد که امضا کردیم. آن موقع گفت که تا خرداد 84 طبق امضای خودتان باید بمانید و وقتی به او گفتم علی آنکارا به ما گفته که اگر به هر دلیلی نخواستید آن جا بمانید بعد از 6 ماه می توانید بروید ، گفتند او اصلاً عضو ما نیست و فقط قاچاقچی است. عباسعلی هم تکه کلامش این بود که اعضا سازمان همگی مسلمان و شیعه هستند و این باعث افتخار ماست. وقتی رفتم برای نوشتن بیوگرافی به آن ها گفتم که من به شما دروغ گفتم که مسلمان هستم. من لائیکم. من هر چه قدر گفتم آن ها گفتند که در فرم های قبلی تو نوشته ای که شیعه هستی و همان برای ما سند است. من هم گفتم که آن موقع حقیقت را نگفتم. هر چه قدر گفتم قبول نکردند و گفتند این را می گویی که نمانی. و آخرین حرفشان این بود که اصلاً مهم نیست ما حتی این جا کمونیست هم داشتیم که با دیدن ما مسلمان شد. موقع نوشتن بیوگرافی چند بار برگه هایی که نوشته بودم پاره کردم و بعدش آن قدر معذرت خواهی و التماس می کردند که در اصل مرا در رو دروایسی انداختند دوباره نوشتم ، علت این که ناراحت می شدم این بود که به من می گفتند تو زن و بچه داشتی و معتاد هم نبودی و تحت تعقیب هم نبودی ما می دانیم که تو را وزارت اطلاعات فرستاده. تو خودت اعتراف کن ما اصلاً کاری با تو نداریم. آری بعد از این که بیوگرافی  ام تمام شد چند روز در همان واحد بودیم. در این مدن من دعوایم شروع شده بود و حرفم این بود که نمی خواهم آن جا بمانم که من گفتند هر وقت پشت گوشت را دیدی از عراق بیرون می روی!! عباسعلی می گفت تو دیگر درباره ی ما اطلاعات داری و اگر بخواهی بروی باید 2 سال در خروجی بمانی و 8 سال هم در زندان ابوغریب و بعد آن موقع به جرم  ورود غیرقانونی تو را تحویل ایران خواهند داد . یک شب بعد از ساعت 22 بود که گفتند یکی از مسئولین سازمان می خواهد شما را ببیند. اول حسن جباری را بردند( نام مستعار  او در سازمان جاوید است) و بعد از او هادی ( نام مستعار رضوان) را بردن. بعد نوبت من شد وارد اتاق که شدم کلاً 2 نفر را می شناختم. عباسعلی بود و دیگری همان که بیوگرافی ما را پرسید که نامش مجید بود و بقیه را آن موقع اصلاً نمی شناختم. در بالا فهیمه اروانی بود که کنار او فرشته و نرگس در کنار دیگر سعید نقاش و عبدی بودند. موقعی که به فهیمه گفتم می خواهم برگردم. جر و بحث ما شروع شد و او داد می زد که او یک نفوذی است و… و بعد هم به او فحش دادم و مرا از ان جا بردند و در یک واحد محبوسم کردند. روزانه غذای مرا به همراه سیگار پشت در می گذاشتند و اگر غذا نمی خوردم همان را بر می گرداندند. در ان مدت هیچ کس حتی با من حرف نمی زد. کم کم داشتم دیوانه می شدم. در آن جا هم هیچ چیز نبود که خودم را سرگرم کنم. دست به اعتصاب خشک زدم که یک هفته طول کشید دچار خون ریزی معده شدم. دکتر حمید برای معاینه ام آمد و گفت من برایت فقط دارو می دهم. میل خودت است می خواهی آب و غذا بخور یا اصلاً نخور. دیدم اعتصاب هم کارساز نیست و اگر آن جا هم بمیرم خانواده ام یک عمر چشم به راه من خواهند بود و  دنبالم خواهند گشت. تصمیم گرفتم غذا بخورم. تا اول فروردین 1382 آن جا بودم. موقعی که امریکا به عراق اعلان جنگ داد دیدم در محوطه ورودی دیگر رفت و آمد به آن صورت وجود ندارد تا این که آیدین آمد و مرا دید و گفت همگی داریم اشرف را خالی می کنیم تو این جا می مانی؟ یا این که با ما به زمین می آیی؟ فکرکردم اگر ان جا بمانم احتمال ان که در بمباران کشته شوم زیاد است ولی در زمین شاید بتوانم فرار کنم گفتم مرا هم ببرید. آیدین یک متن آورد و گفت با خط خودت این متن را بنویس تا تو را هم ببریم و نامه برای خود مسعود بود. در اول فروردین 1382 سعید نقاش و عبدی مرا به پذیرش 83 بردند. همان روز مرضیه هم با فهیمه اروانی آمده بود. بعد از چند روز ما را به زمین های امام ویس بردند و مسئول مستقیم من عزت ماسوری بود هر کجا می رفتم سایه به سایه ی من می آمد. حتی موقعی که توالت می رفتم پشت سرم بود. به ما اسلحه دادند ولی به هیچ وجه فشنگ و مهمات ندادند. دو بار بمباران شدیم بعد از سقوط کامل عراق پرچم های سفید روی ماشین ها و تانک ها و سنگرها نصب شد. من هم از این بهانه استفاده کردم و همان جا اسلحه را تحویل عزت ماسوری دادم و تا حرفی می زدند می گفتم شما همیشه شعارهای ضد امپریالیستی داده اید و الان تسلیم امپریالیسم شده اید. از بچه هایی که با هم در زمین بودیم دو نفر دیگر هم به ایران بازگشتند. یکی جلال سلمانی اهل تبریز و دیگری سرمست محسنی که در قلعه حسن خان زندگی می کند. ما را که شب به سمت فلیق 2 حرکت دادند تا حدود 2 هفته آن جا بودیم و بعد به اشرف برگشتیم. در آخرین شبی که در فلیق بودیم عزت ماسوری سر شام صدایم زد و مرا نزد رقیه عباسی برد که آن شب در آن جا نرگس و نیره و عزت و سعید چاوشی و رقیه بودند. هر چه گفتم کم تر شنیدم تا این گه گفت تو برو من به آئین نامه نگاه کنم ببینم چه کار باید بکنم. چون تو پذیرش هستی نمی دانم باید در مورد تو چه تصمیمی بگیرم و فردا صبحش به ما گفتند برای یک هفته به اشرف می رویم و بعد از یک هفته به این جا بر می گردیم در این راه عزت ماسوری گفت یکی از بچه ها که اهل همدان بده موقع تنظیف سلاح بی احتیاطی کرده و کشته شده و گلوله از زیر گلوله وارد جمجمه شده موقعی که به اشرف رسیدیم ما را در محوطه ورودی جمع کردند همه پذیرشی ها آن جا بودند. در آن جا متوجه شدیم که یکی از بچه های پذیرشی به نام مجید ( ممد مهدی امینی – اهل کرمانشاه) موقع آمدن به فیلق 5 نفر را کشته و یکی را زخمی کرده بود و موقع فرار خودش هم کشته شده بود که آن ها جسدش را در بیابان ها رها کرده بودند و بعد از دو سه روز بود که دیدیم یک دفعه بالای اشرف پر از هلی کوپتر و جنگنده های امریکایی شد و تانک های امریکایی دور اشرف تشکیلاتی را محاصره کردند. هر کس به طریقی از امریکایی ها کمک می خواست. سر همین مسئله نادر رفیع نژاد چند نفر از بچه های تشکیلاتی را تیر کرد که با چوب  و چماق به جان بچه ها افتادند بعدها فهمیدیم که آن هیاهو به خاطر خلع سلاح سازمان بوده است ما را به زور به پذیرش جدید که رو به روی قرارگاه 4 بود ، بردند صبح ها ساعت 6 بر پا بود و بعد صبحانه و دستور 1 ساعت کار و بعد کلاس های شستشوی مغزی!!! تا موقع ناهار و بعد از ناهار تا ساعت 3 استراحت بود و از 3تا 4 با ز هم کلاس های شستشوی مغزی و بعد شام و بعد عملیات جاری ( تفتیش عقاید) و ساعت 11خواب. هیچ کس حق نداشت به خانواده فکر کند و  یا در موردش حرف بزند هر کس اگر چیزی از خاطرات یا احساس خودش بیان می کرد در جا به او مارک می زدند و می گفتند نفوذی است و برای شل کردن پای بچه ها از این حرف ها می زند در ان مدت به دلیل فشار هایی که تحمل می کردم دچار افسردگی شدید شدم. قبلاً هم یکی دو بار موقعی که نشست بود با صحبت هایم باعث به هم ریختن نشست شده بودم به همین خاطر آن ها به من تذکر داده بودند که حق حرف زدن در مرد آن موضوعات را ندارم ( خط موازی با امریکا و… ) و به همین علت تا بیماری افسردگی مرا دیدند هر روز یک مشت قرص های قوی اعصاب و آرام بخش به من می دادند. بیش تر اوقات یا خواب بودم یا اگر هم بیدار بودم حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشتم از بیش  تر کلاس های شستشوی مغزی راحت شده بودم و چون موقعی که از قیلق به پذیرش برگشتیم به عزت و رضا مرادی و  زهرا مهر صفت  سعید نقاش و نادر رفیع نژاد در یک نشست د راتاق زهرا گفتم که من یهودی هستم و تا حالا صدایم را در نیاورده بودم و موضوع مراجعه به سفارت اسرائیل جهت مهاجرت را پیش کشیدم. کلی بحث کردیم و آخر کار گفتند اگر حرفت را قبول کنیم و تو درست بگوئی این جا ما فقط مسلمان و شیعه داریم و تو هم باید مسلمان بشوی و اگر پیش بچه ها این حرف را بگویی سرت را زیر آب می کنیم. من هم تا آسایشگاه رفتن به بچه ها اسم اصلی خودم را گفتم. دیگر خیالم راحت شده بود چون اگر حتی مرا می کشتند بالاخره چند نفری بودند که مشخصات اصلی مرا می دانستند و به خانواده ام خبر می رسید. بعد از یک مدت دیدم به قرص های اعصاب اعتیاد پیدا کرده ام. شروع کردم به کم کردن قرص ها و بالاخره دیگر نخوردم ولی قرص ها را جمع می کردم و نگه می داشتم. در طی دوره پذیرش 2 بار ضد اطلاعات رفتم و بازجویی شدم و توهین و تهدیدهای زیادی شنیدم. در تابستان 1382 بتول رجائی که مسئول پذیرش اشرف بود صدایم کردو گفت نامه ات که متن آن راجع به پس گرفتن انگشتر و عکس های بچه ات بود را من امروز خواندم. نامه های قبلی اصلاً به دست من نرسیده بود. خیلی تعجب کردم د ر مورد قضاوتم در مورد آن ها یک لحظه تردید کردم. یک ساعت نشد که انگشترم که یادگار ازدواجم بود و عکس های فرزندم را تحویلم دادند. ظهر همان روز بعد از ناهار رضا مرادی شروع به صحبت کرد و گفت  امشب برای گرفتن ID کارت پیش امریکایی ها می رویم و… آن موقع بود که فهمیدم جریان چه بوده شب ما را برای گرفتن  کارت بردند هنگامی که نوبت من رسید با سعید واجد که مترجم سازمان بود پای یکی از میزها رفتیم تا پیش افسرامریکایی رسیدم به فارسی احوال پرسی  کرد. من هم گفتم مترجم نمی خواهم و می خواهم تنها صحبت کنم. سعید واجد را فرستادند رفت و من با امریکایی ( جی) صحبت کردم و از ان ها خواهش کردم که نگذارند آن ها مرا به پذیرش برگردانند. جی با یک ژنرال صحبت کرد و سپس به من گفتند به علت این که الان جا برای نگهداری من ندارند ناچارم که برگردم ولی دو هفته دیگر مصاحبه شروع می شود و آن موقع ان ها مرا نگه می دارند حتی  حاضر شدم که در یکی از زندان های عراق بمانم ولی قبول نکردند. بعد از گرفتن کارت یک ماه گذشت ولی مصاحبه انجام نشد. روحیه ام را کاملاً از دست داده بودم.  دیگر کاملاً ناامید شده بودم. روزهای آخر پذیرش بود. آخرین روزهایی که در پذیرش بودم جشن ترخیصی گرفته بودند و بعد از جشن بچه ها را در گروه های مختلف پذیر ش  به قرارگاه فرستادند. من از صبح آن روز اعلام کرده بودم که به ارتش نمی روم مرا شخصی به نام احمد صدف  با ماشین به سمت ضد اطلاعات برد و من همراه شخصی به نام شهروز با نام مستعار سیامک  که  اهل کرمان بود در یک واحد زندانی بودیم.مرا بعد از 2 هفته به ضد اطلاعات بردند و چندین روز پی درپی از من بازجویی کردند که نام بازجوها به قرار زیر بود : محمد رضا موزورمی – مهدی – قاسم – سهیلا شعبانی و حمید. حر ف آن ها این بود که من باید اعتراف کنم که اگر واقعاً ویزا و اقامت اسرائیل را گرفته بودم چرا به عراق آمده ام؟ به من اعلام کردند که از نظر ما ok هستی که به ارتش بروی و مرا تحویل مسئول پذیرش دادند. آن ها با من چندین نشست چند ساعته داشتند که نامشان به قرار زیر است:


سعید نقاش – رضا مرادی- فرید ماهوچی- عادل- عباسعلی- ابتدا به زبان نرم صحبت کردند ولی وقتی دیدند من قبول نمی کنم به ارتش بروم در آخر نشست گفتند که به ارتش می بریمت 48 ساعت وقت برای فکر کردن خواستم. بعداز این که مرا به محل بازداشتم برگرداندند همه قرص هایم را که نزدیک 80 الی 85 قرص بود خودم  و وقتی چشمم را باز کردم دیدم در یکی از اتاق های بیمارستان اشرف که دست کمی از زندان نداشت هستم. بعد از 2 ساعت مرا مرخص کردند و مهدی فیروزان و ارایم مرا از در پشتی سوار آمبولانس کردند و به بازداشتگاه بردند شب هم می خواستم با ملحفه خودم را خفه کنم که آمدند و نگذاشتند تا صبح بالای سرم بودند. صبح من و سیامک را به خروجی بردند. چون سیامک شاهد خودکشی من بود  دیگر بدون این که نشست برایش بگذارند با من به خروجی آمد. در واحد خروجی یک نفر دیگر بود با نام مستعار امیر که از نظر ذهنی هم نرمال نیست( کم دارد) و الان هم در کمپ است. تا 40 الی 45 روز در آن جا بودیم تا این که گفتند امریکایی ها می خواهند ما را ببینند. وقتی به سالن ورزش رفتیم دیدم نزدیک به 60 نفر آمده اند. به امریکایی ها هم گفتیم که محدود هستیم و مثل زندانی با ما برخورد می شود و حق دیدن دوستانمان را از ما گرفته اند. سرهنگ هیبرت امریکایی اعلام کرد که آزادید هر کاری بکنید ولی دعوا راه نیندازید و امریکایی ها هر روز به ما سر می زدند تا این که چند روز نیامدند و مجاهدین از نیامدن ان ها سوء استفاده کردند و در چند مورد برخورد بدی با بچه ها داشتند. ما هم شب همه ی لباس های نظامی را جمع کردیم و بالای یکی از پشت بام واحد ها اتش زدیم دیدیم ان ها دارند فیلم برداری می کنند. بچه ها به علی ابریشم حمله کردند و دوربین هندی کم او را شکستند. در همین حال ان ها به امریکایی ها اطلاع داده بودند که افراد ساکن در خروجی دست به شورش و تخریب زده اند. دیدیم یک تانک امریکایی جلوی در خروجی ایستاد و نزدیک به 15 نفر سرباز امریکایی با اسلحه هایشان که سمت ما نشانه رفته بودند به سمت ما می آمدند.وقتی دیدند آرام نشسته ایم با ما کاری نداشتند و یک نفر که زبان انگلیسی را خوب صحبت می کرد ( سید علی جعفری ) را به نمایندگی از طرف خودمان برای صحبت پیش امریکایی ها فرستادیم. او موقعی که همه جریان را توضیح داد و تکه های دوربین را به امریکایی ها تحویل دادیم از ما خواستند که آتش را خاموش کنیم و دیگر آرام باشیم. تا دو روز دیگر ما را منتقل خواهند کرد. ما هم  خواستیم ما را هر چه زودتر از ان جا ببرند. حتی اگر هیچ امکاناتی هم نباشد ما راضی هستیم. بعد از دو روز همه ما را به سمت ضلع شمالی اشرف درست بالاتر از مزار و نرسیده به سوله های مهمات در تعدادی کانکس که مال سازمان بود اسکان دادند تا مدت ها آن جا وضعیت مان خوب بود تا این که دیدم امریکایی ها هم قصد آزادی ما را ندارند. تصمیم به اعتصاب گرفتیم. بعد از یک هفته ژنرال نووتنی به دیدن بچه ها آمد و یک سری صحبت ها شد ولی در مورد تعیین تکلیف جوابی نداشت. شب همان روز سرهنگ هنری که از افراد MI بود و ظاهراً از افراد CIA بود داخل کمپ آمده بود. ولی سیروس طائفی به او حمله کرده بود و به دلیل همین کار سخت گیری امریکایی ها شروع شد.هومن و پدرش ( محمد و احمد قره محمدی) زیر آب همه را زده بودند و یک شب گارد به داخل کمپ ریخت و نزدیک به چهل نفر را دست بند و پا بند زدند و با وضعیت توهین آمیزی آن ها را به داخل سوله ها بردند که بعدها بچه ها تعریف می کردند شرایط بسیار بدی در داخل سوله ها حاکم بوده در ابتدای ورودمان از خروجی به کمپ من همان پسر جوانی را که موقع گرفتن کارت ID دیده بودم و با من صحبت کرده بود را دوبار دیدم و او هم از افراد MI بود.برخورد بسیار متین و مودبی با همه داشت. به جز او یکی هم به نام فرانک بود که پدرش اهل تبریز بود و مادرش کانادائی بود. او هم بسیار آدم مؤدب و خوبی بود. ولی متأسفانه دو مترجم ایرانی در آن جا داشتیم به نام خانم پریا و یک مرد به نام آریا ( نام اصلی هری) که همیشه به نفع امریکایی ها کار می کردند تا به نفع بچه ها.


چند روز به ژانویه مانده بود که برایم از امریکا هدیه ای رسید. چند بسته شیرینی ، یک سی دی موسیقی ، چند عدد شمع و یک شمعدان به همراه یک کارت پستال که روی آن نوشته شده بود: روزهای نو را به شما تبریک می گوییم. امیدواریم به زودی شما را از نزدیک ببینیم. از طرف مریم و…


واقعاً هنوز هم نمی دانم این نامه را چه کسی برای من فرستاده ولی حدس می زنم از طرف جی بوده زیرا موقع خداحافظی مرادید و گفت فراموشتان نمی کنم. نزدیک نوروز 83 بود که ما را به چادرها بردند. امکانات صفر بود.  چند روز بعد دعوا در کمپ در گرفت. بچه هایی را که به سوله ها برده بودند به چادرها آورده بودند و آن موقع که همگی دور هم بودیم چند نفر بودند که بچه ها می گفتند به جز هومن و پدر شان ها هم زیر آب بچه ها را زده اند. به همین علت آن چند نفر را حسابی زدند و هر دو طرف را از کمپ بیرون بردند و بعد همگی را دستبند زدند و وسائل شخصی ما را کلاً از ما گرفتند و حتی لباس های مان را بردند و در عوض یک لباس یکسره آبی رنگ تن ما کردند و نفری فقط یک پتوی نازک به ما دادند. دقیقاً عصر چهارشنبه سوری 1382 بود. روزهای سختی را می گذراندیم یعنی دوران سرگرد وایب بدترین دوران ما در کمپ امریکایی ها بود. بعد از نوروز 83 بود که تلفن به کمپ آمد و توانستیم به خانواده زنگ بزنیم. همان موقع تازه مصاحبه وزارت امورخارجه داشت تمام می شد  و کسانی که واقعاً از سازمان متنفر بودند و به هر دلیلی نتوانسته بودند جدا شوند در مصاحبه دیگر به سازمان برنگشتند. با زیاد شدن افراد کم کم امکانات هم آمد و وضعیت کمی بهتر شد. در روزهای بعد تعدادمان بیش تر شد یعنی در 30 ژوئن ( مرداد یا تیر 83) نزدیک به 200 نفر دیگر از سازمان آمدند. در طی این مدت چندین فرار موفق هم در کمپ انجام گرفت تا این که اولین گروه را به ایران فرستادند و بعد هم گروه دوم و بالاخره نوبت ما رسید. بعد از یک مصاحبه تصویری با نمایندگان عراق که ما اعلام کردیم ما خودمان داوطلبانه به ایران می رویم ما را رأس ساعت 2 صبح از کمپ خارج کردند تا این که صبح نزدیکی مرز رسیدیم و صبح ساعت 10 حرکت کردیم و ظهر در خسروی بودیم و وارد ایران عزیز شدیم.. بدترین و تلخ ترین خبری که در آن دوران داشتیم حادثه دلخراش زلزله ی بم بود که تا چند روز همه را محزون و غمزده کردو بهترین خبری که در این مدت شنیدیم خبری بود که راجع به تأسیسات هسته ای ایران از شبکه 1 سیما پخش شد در این موفقیت چند دانشمند خانم هم  در کنار مردان بودند که با دیدن این تصاویر بچه ها همگی جشن گرفتند.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا