خاطرات داریوش قنواتی عضو رها یافته از فرقه رجوی – قسمت چهارم

در نشستی که برای من گذاشته بودند ژیلا دیهیم مدام میگفت سرت را بالا بگیر توی چشم جمع نگاه کن! آنها یکی یکی علیه من موضع میگرفتند و اهانت میکردند و از خواهر ژیلا درخواست مجازات انقلابی مرا می کردند. چندین ساعت این شکنجه ادامه داشت.

پس از گذشت چند روز از آن نشست به اصطلاح تعیین تکلیف من تغییر سازماندهی شدم و بدلیل فشارها سعی کردم دیگر سکوت و انطباق با سازمان را در پیش بگیرم. تا اینکه مدتها بعد همه نفرات قرارگاه ها را به مقر باقرزاده که محل نشست های رجوی بود بردند. در نشست مژگان پارسایی به مسئول اولی سازمان انتخاب شد.

من بیرون سالن ایستاده بودم و به داخل نرفتم که ژیلا دیهیم و تعدادی از مسئولین آمدند گفتند بیا داخل! نشست رهبری است. گفتم من نمی آیم. یادتان هست در قرارگاه حبیب چه بر سرم آوردید؟! رفتند یکی از فرماندهان که از همشهریهایم بود آوردند تا با من صحبت کند و هر چه با من حرف زد قبول نکردم تا اینکه ول کرد و رفت. به همین خاطر شب در مقر دوباره مرا سوژه کردند. داریوش سیف از فرماندهان مجیزگوی فرقه میگفت: من وقتی قیافه داریوش را می بینم دوست دارم یک خشاب گلوله از سر تا پایش خالی کنم. چون حس میکنم یک رژیمی روبرویم ایستاده و ژیلا هم به من فحاشی می کرد. چند روز بعد فائزه محبت کار و حسین ابر (ابریشمچی) بجای ژیلا و جواد خراسان فرمانده جدید قرارگاه هفت شدند.

آمدن فائزه همزمان بود با نشست های موسوم به “لب مرز” که در باقرزاده از صبح تا شب در چادر و خیمه برگزار میشد. باز سوژه ثابت نشست من بودم. نیروها هم به خاطر اینکه نوبت خودشان عقب بیفتد عمدا موضع گیری ها علیه مرا کش میدادند. فائزه آنقدر وقیح و دریده بود و چنان از واژه ها و جملاتی استفاده میکرد که من شرمم می آید آن را بیان کنم. بدلیل فشارهای روحی در نشست جز گریه کاری از من ساخته نبود. دیگر تحملم تمام شده بود. دست به اعتصاب غذای خشک زدم. می رفتم پشت سالن غذاخوری گریه میکردم. تعادل روحی ام را از دست داده بودم حتی گریه کردن جرم بود و باید مخفیانه این کار را انجام می دادم.

چند روز بعد دوباره تغییر سازماندهی شدم و مرا به قرارگاه یازده بردند. پروین صفایی و افشین (عبدالوهاب) فرجی فرمانده قرارگاه یازده بودند. پس از پایان نشست های “لب مرز” به قرارگاه بنیاد علوی در استان دیاله برگشتیم. اواسط سال 80 بود که رجوی یک بحث جدیدی بنام غسل هفتگی را ابداع کرد. یعنی می بایست اگر در ذهنمان مسئله جنسی خطور و یا به آن فکر می کردیم و یا خواب جنسی میدیدیم آن را مکتوب و در جمع میخواندیم و جمع هم شروع به فحاشی و تیغ کشی می کرد و می گفتند تو یک منحرف جنسی هستی! و بدتر اینکه مجبور بودی نوشته های دیگران را بشنوی و چیزهایی بود که اولین بار به گوشم میخورد.

مدتی گذشت دوباره همه نیروها را برای نشست رجوی به باقرزاده بردند. مسعود رجوی گفت از این به بعد هر کس درخواست جدایی کرد دو سال هتل ایران (اسم مستعار زندان) میماند تا اطلاعاتش بسوزد بعد او را تحویل دولت عراق میدهیم. من زیر لب گفتم دو سال زندان! که یکی از نفرات بنام مسعودی از میلیشیای جدید سازمان حرف مرا شنید و بعد از نشست آن را گزارش کرده بود و شب موقع نشست بلند شد و سر همین موضوع به من انتقاد کرد. دوباره جمع بر سرم ریخت و شروع کردند به فحاشی و کتک کاری من.

پروین صفایی از فرماندهان گفت ما فردا به اشرف بر می گردیم اما تو همین جا میمانی تا تعیین تکلیف شوی. صبح همه قرارگاه ها برگشتند و مرا تنها در سوله گذاشتند. چهار روز بعد ایرج طالشی که از فرماندهان دسته بود با چند نفر دیگر آمدند و مرا به اشرف مقر قرارگاه یازده بردند و در آنجا مرا در یکی از اتاقهای ستاد زندانی کردند. یادم می آید پنج شنبه ای مرا به اتاق پروین صفایی بردند که اکثر فرماندهان مقر هم جمع بودند. به جرم توهین به مسعود رجوی شروع کردند به فحاشی و کتک کاری من. من می افتادم زیر میز و پروین صفایی با آن کفش های زمخت مردانه اش با لگد مرا به جمع بر میگرداند. فرشاد پور کشکول میگفت اگر الان تو را نزنیم فردا آن دنیا جواب حضرت علی و امام زمان را چه بدهیم؟! آنقدر ضجه زدم و التماس کردم. پروین میگفت همه را جمع کردیم تو سالن تا تو را ببریم در جمع بزرگتر و تعیین تکلیف بکنیم. چون شب قراربود فیلم سینمایی بگذارند و به خاطر من کنسل شده بود همه نفرات مقر متناقض بودند و اگر مرا به سالن میبردند تیکه پاره ام میکردند. کوتاه آمدم و طلب بخشش کردم. پروین با توهین به من گفت از این به بعد مثل اسیر با تو رفتار میکنیم، کاری میکنیم آرزوی مرگ بکنی. نشست تمام شد و من گریه کنان نشست را ترک کردم.

به آسایشگاه رفتم با خودم فکر میکردم چگونه فرار کنم حتی اگر از اشرف موفق به فرار شوم در خاک عراق چکار کنم؟ کاملا آچمز شده بودم. با کاتر خود زنی میکردم تمام دستم را با تیغ زخمی میکردم ولی برای آنکه نفهمند آستین را بالا نمیزدم. یک بار به فرشاد فرمانده ام گفتم میخواهم به پزشک بروم گفت بیماری ات چیست؟ گفتم عصبی شده ام، کاملا هیستریکم، تیک عصبی پیدا کردم. گفت پیگیری میکنم مدتی بعد آمد مرا به ستاد نزد پروین صفایی مسئول مقر برد. پروین گفت پدر سوخته حقه باز تمارض میکنی؟ ریل اضداد خارج کشور را میروی؟ میخواهی برای سازمان پرونده سازی بکنی؟ مثل اضداد ادعا کنی که سازمان تو را هیستریک کرده؟ مشکل تو وادادگی در مقابل رژیم آخوندی میباشد و هر چه فحش و توهین لایق خودش و رهبرش رجوی بود نثار من کرد و از اتاق بیرونم کرد. به قرارگاه بنیاد علوی برگشتیم. این دفعه رجوی بحث جدیدی بنام دیگ و دیگچه  را ابداع کرد. یعنی فرد سوژه را داخل دیگ میگذاشتند تا بجوشد و بر سرش میریختند که من پایه ثابت آن بودم…

ادامه دارد

یبر (داریوش) قنواتی عضو رهایافته از فرقه مجاهدین

خروج از نسخه موبایل