خاطرات داریوش قنواتی عضو رها یافته از فرقه رجوی – قسمت سوم

گفت یک سر این فلش مجاهد است و یک سر دیگرش پاسدار.تو کدام هستی؟

در مقر مجاهدین خلق هر چند وقت یکبار ما را به نشستی میبردند و از بیوگرافی و پروسه ام سوال میکردند. یکی از زنان سازمان میگفت چرا اینقدر دیر آمدی؟! تا حالا کجا بودی؟ غرق زندگی طلبی بودی؟

در مقر اطلاعات سازمان، مسئولین آنجا با لحن تند و عصبی به من گفتند یک سری ابهامات در بیوگرافی و پروسه ات وجود دارد و مرا سوال پیچ کردند که در نهایت گفتم من اشتباه کردم آمدم چون فکر نمی کردم چنین مناسباتی داشته باشید. مسئول آنجا که زنی بنام حمیده شاهرخی بود به من گفت نکند میخواهی بروی خارج؟ ما کسی را به خارج نمی فرستیم! جواب دادم من با خارج کشور چکار دارم. میخواهم برگردم ایران. او با ماژیک یک فلش کشید و گفت یک سر این فلش مجاهد است و یک سر دیگرش پاسدار. تو کدام هستی؟! گفتم هیچ کدام. میخواهم برگردم پیش خانواده ام.

شروع کرد به هتاکی و فحش و ناسزا و بقیه جمع هم او را همراهی کردند. آنقدر به من فشار آوردند که فقط گریه میکردم. بعد مرا به ضلع جنوب شرق اشرف موسوم به اسکان بردند و در یک واحد اسکان زندانی کردند. درب و پنجره ها را با میله گرد از بیرون جوش کاری کرده بودند و دور واحد هم دیوار بلندی بود. یک کیوسک نگهبانی در ورودی واحد بود و یکی از کادرهای سازمان نگهبان آنجا بود. چند روزی کاری با من نداشتند. فقط غذا می آوردند و می رفتند. بعد از چند روز نگهبان آمد و گفت برای اینکه حوصله ات سر نرود برایت نشریه می آورم. نشریه مجاهد خلق را آورد اما من به آن دست نزدم. روز بعد آمد و گفت چرا استفاده نکردی؟ گفتم این نشریه خودتان است نمی خواهم بخوانم. گفت یک نشریه دیگر می آورم. رفت و نشریه نبرد خلق مربوط به چریک های فدایی اقلیت را آورد. گفتم این که چکیده نشریه مجاهد است! او عصبانی شد و گفت ما روزنامه رژیم نداریم! و رفت.

یکی از کادرهای قدیمی سازمان بنام صادق که ترک زبان بود و در سازمان به (و اما پاکستان) شهرت داشت، چندین روز نزد من می آمد و برایم کار توضیحی می کرد. از سازمان و مبارزه میگفت. یک روز صادق مرا به اتاق مسئول مق ربنام لعیا خیابانی برد. وی شروع به صحبت کردن کرد و مرا تشویق به ماندن در مناسبات کرد. گفت سفارش میکنم به تو فشار نیاورند. تا کی میخواهی اینجا بمانی؟ فکر نکن خروج از سازمان به همین سادگی هاست. خلاصه طوری مرا مغزشویی کرد که در مقابلش کم آوردم و به انفرادی برگشتم تا اینکه مجبور شدم اعلام کنم در مناسبات می مانم.

سه روز بعد لعیا خیابانی مرا صدا زد و گفت تو را به قرارگاه حبیب می فرستم و خودم هم به مسئول آنجا سفارش کردم که زیاد به تو فشار نیاورند و همان موقع با خودرو دوکابین به سمت قرارگاه حبیب واقع در بصره حرکت کردیم. در بین راه در قرارگاه العماره توقف کردیم و به سالن غذا خوری رفتیم. در آنجا یکی از همشهری هایم به دیدن من آمد و بعد از کمی استراحت به سمت قرارگاه حبیب رفتیم. هم زمان با ورودم به قراگاه حبیب حمله هوایی شد و به سنگرها که در کنار خاکریز حفر کرده بودند رفتیم. در پادگان حبیب دو قرارگاه 7 و 10 بود که اکثرأ بچه های جنوب بودند. من در قرارگاه 7 سازماندهی شدم و تحت مسئول فردی بنام ضیا مقدم قرار گرفتم.
چند روز اول کاری با من نداشتند و من در نشست پاسیو بودم. بعد یک نوار از مریم رجوی از بندهای انقلاب بنام “مفت خوری” پخش کردند. بعد از آن همه نفرات می بایست فاکت هایشان را پروژه و ثابت میکردند که مفت خور هستند! و خودشان را به اصطلاح روسیاه جمع میکردند و می گفتند عمر چریک شش ماهه و اینکه تا آنزمان شما شهید نشده اید را دال بر مفت خوری می دانستند. دوباره به من گیر دادند که فاکت های مفت خوری ات را بنویس اما من چیزی برای نوشتن نداشتم. برای روحیه دادن و نوک قله بردن برخی از همشهریهایم که در قرارگاه 10 حبیب بودند را برای کار توضیحی به نزد من فرستادند.

در مناسبات مجاهدین مدام به ذهن من گیر می دادند. همه لحظات زندگی من در حافظه و ذهنم بود و تبدیل به نوستالژی شده بود و به کرات به من میگفتند باید حافظه ات را پاک کنی! حافظه تو حامل ارزش های بورژوازی و ارتجاعی میباشد. باید ارزشها و فرهنگ مجاهدین را جایگزین آن کنی. واقعا دچار هیستریک روحی و روانی شده بودم من که در جامعه عادی یک زندگی آرام و بدون دغدغه داشتم در بیابانهای عراق اسیر فرقه رجوی شده بودم که هر روز یک بحثی را برای مغزشویی کردن ما بامبول میکردند. ای کاش فقط از ما بیگاری می کشیدند که میشد تحمل کرد اما مستمرا مغز ما را با بحث های بیهوده به کار میگرفتند. با خود فکر میکردم اگر رجوی توانایی آن را داشت یک تراشه تو مخ هر کدام از ما کار میگذاشت تا بطور کامل یک ربات شویم .

با پیروزی دوباره محمد خاتمی و جناح اصلاح طلب در سال 80 مسعود رجوی یک بحث جدیدی بنام خاتمی زدگی را آغاز کرد. او در دور نخست ریاست جمهوری محمد خاتمی تحلیل سیاسی کرده بود و می گفت به زودی رژیم از هم میپاشد و به دور بعد نمیرسد و حالا اکثر اعضای سازمان دچار پارادوکس شده بودند و رجوی به تکاپو افتاد تا یک جوری بحران ایجاد شده در درون مناسباتش را جمع کند. بنابراین نشستی گذاشت و با یکسری تحلیل های کشکی به نفرات ناراضی خواهان جدایی مارک خاتمی زدگی و طعمه رژیم زد و در نشست های حاشیه ای هم مسئولین روزها و ساعت ها همه را در جمع سوژه می کردند و به آنها فحاشی می کردند و بحثی را به نام “طعمه و انسان لب مرز” برپا کرده بودند.

من دچار کابوسهای شبانه شده بودم و در خواب وحشت زده با جیغ بیدار میشدم که باعث اعتراض تن واحدهایم می شد. بطوریکه تخت خواب مرا جابجا و به انتهای آسایشگاه منتقل کردند. یک روز مرا به ستاد فرماندهی قرارگاه حبیب نزد ژیلا دیهیم که مسئول ستاد بود بردند. ژیلا گفت چرا در مناسبات اکتیو نیستی؟ مسئولینت از تو راضی نیستند! به او گفتم من فکرهایم را کرده ام نمیتوانم ادامه بدهم میخواهم از سازمان جدا شوم. ژیلا گفت روزی که تو را از لعیا تحویل گرفتم مشکلات تو را به من گفت. بعد از این یک جزوه از زندگینامه یکی از اعضای کشته شده سازمان بنام آرام گفتاری را به من داد و گفت پروسه ای شبیه به تو داشت که حتی به زندان ابوغریب رفت و در آنجا برای تامین مایحتاج صنفی خود او را با طناب به داخل چاه سبتیک زندان میفرستادند و با سطل چاه را تخلیه میکرد و چنان خار و خفیف شد تا اینکه ابراز ندامت و درخواست بازگشت به مناسبات را کرد و سازمان هم منت سرش گذاشت و او را برگرداند. بنابراین تو حواست باشد. قلوس بازی در نیار! که تو هم را هم به زندان مخوف ابوغریب می فرستیم.

بعد از این او به خاطر اینکه مثلا مرا خام کند یک خودنویس به من داد و گفت بیا این مال دخترم است، هدیه برای تو. اما من باز بر جدایی از سازمان اصرار داشتم که عصبانی شد و گفت برادر حمید ببرش تا تعیین تکلیفش کنیم. فردای آن روز ساعت 9 صبح همه کارها تعطیل و به سالن اجتماعات رفتیم. حتی از قرارگاه 10 هم آمده بودند. ژیلا گفت همانطور که میدانید ما نفرات پذیرشی را یک دوره امتحانی به قرارگاه می آوریم و اگر احراز صلاحیت شدند می مانند. بعد گفت این نشست پیرو نشست 380 میباشد و به جمع کد داد که اشل نشست در چه سطحی میباشد. (منظور نشریه مجاهد شماره 380 میباشد که در سال 73 اسامی عده ای از نفرات که خواهان جدایی از سازمان بودند را منتشر کرد و به منظور سرکوب و زهر چشم گرفتن از بقیه نفرات، اعتراف اجباری دال بر اینکه نفوذی و مأمور رژیم هستند را منتشر کردند.) بعد ژیلا گفت داریوش بیا روی سن و حرفهایی که دیروز در ستاد به من زدی را برای جمع بازگو کن.
من هم که دیگر برایم مهم نبود صادقانه گفتم نمی توانم در مناسبات شما بمانم و میخواهم برگردم پیش خانواده ام در ایران و به جمع گفتم مرا آوردند اینجا تا از شما زهرچشم بگیرند. وقتی این را گفتم مسئول نشست عصبانی شد و جمع را تحریک کرد تا با فحاشی بر سر من داد و فریاد کنند و زیرسیگاری و نمک دان سلف سرویس و هر چه دم دستشان بود به سوی من پرتاب کردند. عده ای از نفرات به من حمله کردند و مرا کتک کاری کردند. لباسهایم را تکه پاره کردند. یکی از زنان صورتم را چنگ می زد! کار به جایی رسید که عده ای از زنان مجبور شدند دیوار گوشتی دور من بزنند تا دیگر مانع حمله به من بشوند.

جواد خراسان از فرماندهان با سنجاق قفلی لباسهای پاره شده مرا وصل کرد و گفت چون خواهران شورای رهبری در نشست هستند شئونات باید حفظ شود. بعد چند ساعت ژیلا دههیم جمع را دعوت به آرامش کرد. اما همچنان دیگر مسئولین جمع بر سرم فریاد میزدند و مرا پاسدار مزدور، تیرخلاص زن، شکنجه گر نفودی، خائن خطاب می کردند و با ریختن آب دهان به سر و صورتم میگفتند حکمت اعدام است. هر کسی میگفت خودم تیر خلاص توی سرت خالی میکنم. فضا طوری شد که دیگر تعادل روحی ام را از دست داده بودم. سرم گیج میرفت، چشمم سیاهی میرفت، احساس میکردم میان گله حیوانات وحشی درنده گیر افتاده ام. گریه میکردم، می لرزیدم.

ژیلا مدام میگفت سرت را بالا بگیر توی چشم جمع نگاه کن! آنها یکی یکی علیه من موضع میگرفتند و اهانت میکردند و از خواهر ژیلا درخواست مجازات انقلابی مرا می کردند. چندین ساعت این شکنجه ادامه داشت. نفرات حاضر در سالن به نوبت میرفتند آنتراک و تازه نفس برمیگشتند. یکی از زنان مسئول بنام مهین میگفت تو نفوذی رژیم هستی، آمده ای اطلاعات جمع آوری کنی! زن دیگری می گفت تو آمده ای نفرات سازمان را طعمه کنی. ژیلا مسئول نشست که فکر می کرد در من تغییری ایجاد شده گفت: داریوش حرف جمع را شنیدی؟ نکته ای داری بگو. که باز گفتم من اشتباه کردم من اصلا از اول نباید به سازمان می آمدم که دوباره جمع به خروش در آمد. داد و فریاد! مزدور خمینی صفر صفرت میکنیم و یکی یکی پشت میکروفن می آمدند و با سر دادن شعار مرگ بر مزدور رژیم و درود بر رجوی جای خود را به بعدی میدادند. من واقعا دیگر بر اثر فشارهای وارد شده کم آوردم، حالت تهوع داشتم و با خودم می گفتم تا کی میتوانم تحمل کنم؟ وقتی رهایم نمی کنند که از سازمان خارج شوم باید فکر فرار باشم. این بود که ساکت شدم. ژیلا گفت داریوش حرفت را بزن. از انتقادات جمع چی گرفتی؟ من گفتم اشتباه کردم، غلط کردم، تناقض دوران داشتم. در زندگی طلبی غرق شده بودم. اهرم انقلاب خواهرمریم را ول کرده بودم، جاذبه های بورژوازی مرا مجذوب خود کرده بود. ژیلا که فکر می کرد پیروز شده رو به جمع گفت میبینید قدرت جمع که معجزه میکند. دوباره نفرات یکی یکی پشت میکروفون آمدند و گفتند انقلاب خواهر مریم معجزه می کند. برادر داریوش را از حلقوم دشمن بیرون کشید و این گونه نشست تعیین تکلیف من به پایان رسید و آش و لاش به آسایشگاه برگشتم.

ادامه دارد …

یبر ( داریوش) قنواتی عضو رها شده از فرقه مجاهدین

خروج از نسخه موبایل