روایت تلخ یک ازدواج و طلاق در تشکیلات مجاهدین خلق – قسمت پایانی

در قسمت قبل گفته شد که رفته رفته صف بندی اعضا در پایگاه جلال زاده به دو طیف انقلاب کرده و انقلاب نکرده تغییر کرد و تلاش میشد نفرات انقلاب نکرده در انزوای هر چه بیشتر تشکیلاتی قرار بگیرند تا تکانی بخورند. وضعیت محمود از همه بدتر بود. دو هفته ای بود که همسرش دیگر به دیدن او نمی آمد و هیچ گونه پیامی هم نمی فرستاد.

محمود همانند دیگر نفراتی که هنوز وارد پروسه انقلاب نشده بودند همچنان با خود کلنجار می رفت و بدنبال پیدا کردن گره کور “همه چیزش” بود که از طرف مسئولین بعنوان پیش شرط درک مسئول اولی مریم و ورود به نشست ها بود. بیش از دو هفته بود که از همسرش بی خبر بود وهیچ کس هم بدرستی پاسخ سوال های او را نمیداد. به مرور زمان تعداد اعضای باقیمانده دریافتند “همه چیز” همان همسر است که باید برای فهم و درک انقلاب مریم و مسئول اول شدن او از آن گذشت و طلاق داد.

فرقه و نفی روابط خانوادگی

از اعضای انقلاب نکرده در پایگاه جلال زاده فقط محمود باقی مانده بود که تحت هیچ شرایطی نمی خواست از همسرش جدا شود. چندین بار از طرف مهدی ابریشمچی و عباس داوری با او صحبت شد که خود را تعیین تکلیف کند که چه تصمیمی در نهایت قرار است بگیرد. ولی هر بار محمود عنوان می کرد به وقت بیشتری برای فکر کردن نیاز دارد و هنوز موضوع بحث و ضرورت طلاق را نفهمیده است. یک بار در نشست عمومی اعضای مستقر در جلال زاده به بیان تناقضاتش در مورد موضوع انقلاب پرداخت و در حضور جمع گفت: من مسئولین قدیمی برادر را ذیصلاح تر از مریم می دانم. چون مریم سابقه تشکیلاتی آنچنانی ندارد و احساس می کنم به صرف ازدواج با برادر مسعود به این سمت انتخاب شده است.

تناقض بعدی اش این بود که مسئول اولی مریم چه ربطی به مسئله طلاق دیگر اعضا دارد! نمیشود مریم مسئول اول باشد و بقیه اعضا از همسرانشان جدا نشوند؟ این یک تناقض در راس و بدنه است، راس سازمان مسعود و مریم با انقلاب ازدواج کنند و ما بقی اعضا با استناد به همین انقلاب مجبور به گرفتن طلاق شوند؟ مهدی ابریشمچی که دید تحت هیچ شرایطی محمود حاضر به ورود به پروسه انقلاب و بحث طلاق نیست تمامی مسئولیت های او را گرفت و گفت از این به بعد کار تو فقط دیدن نوارهای نشست های انقلاب است و هیچ کار دیگری نمی کنی.

محمود با همین وضعیت ضربه سهمگین دیگری دریافت کرد وقتی که به او گفتند همسرش از او داوطلبانه طلاق گرفته و دیگر حاضر به دیدن او نیست بدجوری به لحاظ روحی و روانی بهم ریخت. هنوز باورش غیر ممکن می نمود. محمود علیرغم فشارهای تشکیلات هیچگاه وارد پروسه انقلاب بصورت جدی نشد و هنوز عاشقانه همسرش را دوست داشت و بیشتر وقت خود را به نگاه کردن به عکس های او و مرور خاطراتی که با هم داشتند می گذراند. رفته رفته به عنوان یک عنصر غیرفعال در تشکیلات و ضد انقلاب مریم به او نگاه می شد. در تمام مدت به این فکر می کرد که یک نشستی پیش بیاید تا او بتواند در اشرف یکبار دیگر همسرش را ببیند و علت اینکه یکطرفه و بدون اطلاع از وی طلاق گرفته را بپرسد تا اینکه زمانش فرا رسید.

برای تعمیق انقلاب نشستی با حضور مسعود و مریم در سالن اجتماعات برگزار شد. کلیه اعضای مستقر در جلال زاده با یک مینی بوس به اشرف رفتند. محمود در تمامی لحظات مسیر بغداد تا اشرف به این فکر می کرد که با چه طرح و برنامه ای همسرش را ببیند؟ بعد از انجام بازرسی های معمول همه وارد سالن شدند. چشمان محمود در سالن و سمت محل نشست زنان می چرخید تا شاید همسر سابقش را ببیند. در یک فرصتی که در نشست اعلام تنفس شده بود، وی از سالن خارج شد . بعد از مدتی همسرش را دید و با وی احوالپرسی مختصری کرد که این حرکت او از چشمان مامورینی که برای کنترل او گذاشته بودند پنهان نماند. بعد از اینکه نشست رجوی تمام شد و اعضا به بغداد و پایگاه جلال زاده برگشتند اعلام شد فردا بعد از ظهر شریف با نفرات نشست دارد.

ساعت 6 بعد از ظهر روز بعد همه در زیر زمین جلال زاده نشسته و منتظر مهدی ابریشم چی بودند که از اشرف به جلال زاده بیاید و نشست را شروع کند. به محض اینکه ابریشمچی پشت میزی که روی سن قرار گرفته بود نشست، گفت: می خواهم یکایک بیایید و بگویید از نشست رهبری چی گرفته اید؟ چند نفر بلند شده و پشت میکروفن قرار گرفته و صحبت کردند. محمود اما همچنان در سکوت بود تا اینکه عباس داوری یادداشتی به ابریشمچی داد و بلافاصله وی اسم محمود را صدا زد که پای میکروفن بیاید. محمود به سختی از صندلی بلند شد و تلوتلو خوران سمت میکروفن رفت. همه اعضای شرکت کننده در نشست می دانستند که محمود هیچ رغبتی برای صحبت کردن در مورد انقلاب ندارد.

مهدی ابریشمچی گفت خوب بگو از نشست رهبری چی گرفتی؟ محمود بعد از مکث کوتاهی گفت چیزی متوجه نشدم. با گفتن این جمله اوباش رجوی که برای برهم زدن تعادل روحی روانی و شکستن افراد منتقد و مسئله دار به این نشست ها می آمدند، شروع به دادن فحش و ایجاد داد و فریاد بر سر محمود کردند؛ که این ضد انقلاب هنوز حاضر نیست از آن عفریته (نامی که رجوی بر همسران اعضا بعد از جریان طلاق گذاشته بود) دست بکشد. او هنوز دارد به خیانت هایش به رهبری ادامه می دهد. در این لحظه مهدی ابریشمچی با اشاره دست، چماقداران خود را مجبور به سکوت کرد و گفت این حرف های شما در مقابل عمل زشتی که او در جریان همین نشست رهبری انجام داده هیچ است! اگر بگویم سقف فرود می آید . بعد رو به محمود کرد و گفت: به این جمع بگویم چه عمل کثیف و خیانت آمیزی مرتکب شدی تا تیکه تیکه ات کنند؟ محمود همچنان به سکوت خود ادامه داد. ابریشمچی خطاب به جمع شرکت کننده در نشست گفت همین دیروز در حالیکه اکثر نفرات در نشست با رهبری بیعت دوباره می کردند و بر سر مسئله طلاق بعنوان تنها راه رهایی خودشان و سرنگونی رژیم تاکید داشتند، این خائن در سالن دربه در بدنبال همسر سابقش بود تا مجددا آن احساسات و عواطف شرک آلود و خاطرات زندگی ننگین مشترک گذشته را در او زنده کند و از پشت به رهبری خنجر بزند.

بعد با عصبانیت و داد و فریاد به محمود گفت: مگر نمی دانی که همسر گذشته ات دیگر در حریم رهبری است و بر تو حرام است؟ با این کارت چه هدفی را دنبال می کردی؟ بعد سکوت کرد و صحنه را به سگان هار و درنده خود سپرد تا حق مسعود و مریم را از حلقوم محمود بیرون بکشند! آنها محمود را در میان خودشان محاصره و از هر طرف به او حمله ور شدند. مشت و لگد بود که نثار محمود میشد. پیراهنش پاره و خون از گوشه لبش سرازیر بود. بعد از چند دقیقه بدستور مهدی ابریشمچی همه از اطراف محمود کنار رفتند و ابریشمچی سوال کرد، خوب حالا بگو چی گرفتی؟ محمود در حالیکه به زحمت روی پای خود بند بود و به آرامی قطرات خون را از گوشه لبش پاک می کرد. گفت هنوز چیزی متوجه نشدم. باز سر و صدا از ته سالن بلند شد. ابریشم چی گفت: می روی با خودت حسابی فکر می کنی و در نشست بعدی جواب می آوری.

نشست تمام شد. محمود به زحمت خودش را از پله های طبقات جلال زاده بالا می کشید و بسمت اتاقی که در آن قرنطینه بود رفت. به دستشویی رفت تا آبی به سر و صورتش بزند. از آینه چهره درهم شکسته و قطرات خشکیده خون در گوشه لبش را دید. باورش نمیشد! به یادش آمد روزی که از ایران با هزاران شوق و امید و برای اخذا دکترا با هزینه مالی خانواده اش به آمریکا رفته بود و در آنجا با مجاهدین آشنا و با چه شوق و انگیزه ای به امید آزادی و رفاه مالی مردمش و استقلال ایران به این جریان پیوسته و با همه وجودش تلاش و فعالیت می کرد. او دیگر تحصیلات را کنار گذاشته و تمام وقت در خیابانهای واشنگتن و بوستون و تگزاس مشغول جمع آوری کمک مالی برای سازمان بود. حالش از خودش بهم می خورد. باز به یاد همسرش افتاد که تا همین چند وقت پیش چه امید و آرزوهایی برای آینده داشتند. با نگاه به آینه تمامی خاطرات گذشته و روزهای زندگی مشترک برایش بار دیگر تداعی شد. با تمام وجود پشیمان بود. احساس می کرد همه زندگی اش را در انتخاب مسیر غلطی که آرمان مجاهدین خلق بود باخته است. وی در انتظار لحظه ای خود را تسکین میداد که بتواند از این جهنم خودساخته بگریزد.

اکرامی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا