طعمه – قسمت دوم

طعمه – قسمت اول

باز به نشست برگشتم سکوت سنگین ومرگباری بر نشست سایه افکنده بود وباز صدای عفریته جنایتکار در فضای سالن طنین انداز شد:ساکت باشید بگذارید خودش حرف بزند می خواهد از دست ما دربرود تا صبح هم شده اینجا می نشینیم باید فاکت مزدوری خودت را برای خمینی ثابت کنی و اینکه چگونه نقش یک طعمه بالفعل وزارت اطلاعات را در مناسبات بازی می کردی.چند نفر را بریده ای؟محفل هایت را باید بگویی! اسامی یکایک نفراتی که تاکنون با آنها محفل داشتی وبر ضد انقلاب خواهر مریم صحبت کردی وافراد را به موضع ضدیت انداختی باید بگویی. از روابط فاسدی که با برخی بچه های میلشیا داشته ای بگو باید بگویی که به آنها طمع جنسی داشته ای زود باش حرف بزن.

سرم گیج می رفت چونکه الفاضی را می شنیدم که تاکنون نشنیده بودم احساس می کردم سالن دور سرم می چرخد چندین بار آرزو می کردم که ایکاش در عملیات ویا بمبارانهای گذشته قرارگاه کشته می شدم ولی زنده نمی ماندم تا شاهد چنین صحنه هایی وشنیدن چنین جملات رکیکی باشم باز در افکار خودم غرق شدم خدای من درست می شنوم چگونه بچه هایی که زمانی پاک ترین و رشید ترین وگل سرسبد مردم نامیده می شدند به یکباره هم جنس باز ازآب درمی آیند.چگونه یک شبه گوهر بی بدیل دیروز بریده مزدور امروز لقب می گیرد وصدها چرایی دیگر که بر مغزم کوبیده می شد احساس تهوع عجیبی به من دست داده بود می خواستم به عقب برگشته وازسالن خارج شدم که دست یکی از همان فرمانده مزدوران به پشت سرم کوبیده شد که کجا؟ الان موقع موضع گیری است کجا می روی؟چرا هیچ چیز نمی گویی؟نه فحشی! نه لعنتی!ونه تفی. سرجای خودم ایستادم ومنتظر ماندم که نشست تمام کند سوژه نشست فرمانده کاظم دیروز وطعمه،بریده ومزدور امروزبه حرف آمد من مجاهدم وهیچگاه مزدور وزارت اطلاعات نبوده ام در یک لحظه سالن منفجر شد وسیل گرگ ها به سمت او حمله ور شدند وپیراهن از تنش دریدند و باران مشت ولگد وفحش وناسزا نثار او شد.

مسئول نشست از پشت میزش بلند شد ودیگران را آرام کرد وبه سمت سوژه آمد وتفی به صورت سوژه انداخت وگفت ای خاک بر سرت! ای مزدور تو در همین نشست هم نقش طعمه را بازی می کنی وحاضر نیستی بحث خواهر وبرادر را اثبات کنی.هنوز فکر می کنی فرمانده کاظم هستی ولی کور خوانده ای اگر نشست تا یکماه هم طول بکشد مجبورت می کنم که طعمه بودن ومزدوری خودت را اثبات کنی حالا گورت را از نشست گم کن ولی حق نداری به سالن غذاخوری ویا آسایشگاه بروی و بعد خطاب به دو نفر از دلقکان گفت به بنگال می رود وفکرهایش را می کند.کاظم به همراه آن دو نفر که در کنارش او را اسکورت می کردند به داخل بنگال رفت وآنها درب بنگال را بستند.

عفریته رو به حاضرین در نشست کرد وگفت: امیدوارم از برخوردی که با این مزدور شد عبرت گرفته باشید وخوب فکر کرده وگزارش درست و حسابی در اثبات طعمه بودن خودتان همراه با فاکت های مشخص که چگونه طی این سالیان تشکیلات را به نفع وزارت اطلاعات شخم می زده اید ونقش مزدور وزارت اطلاعات را بازی می کردید نوشته و به نشست بیاورید و بعد با بیان اینکه ادامه نشست ساعت 10 شب، جلسه را ترک کرد گویی فراموش کرده بودند که چه بازی دردناکی با سرنوشت ما کرده اند و چطور ما را به خاک نیستی کشانده اند آیا آنهایی که ما را به بند اسارت خودمان کشیده بودند خودشان هم فاکت هایی به ما ارائه می دادند تا ما هم تعدادی از جنایت این جانیان آزادی را می دیدیم تا ما هم می دیدم و برای لحظه ای به خود می آمدیم که وای بر ما، ما چه کرده ایم با خودمان، با خانواده هایمان و با زندگی وجوانی مان. آیا اگر آنها هم به ما فاکت ارائه می دادند ما به این نقطه می رسیدیم یا نه؟ شاید آن موقع بازهم به دلایلی زنجیر اسارتمان را محکمتر می کردند و ما را بیشتر در عمق درونمان پناهنده می کردند پناهنده گانی که حق استفاده از اراده شان را نداشتند و باید تاوان ندانم کاری و اشتباه انتخاب کردن مسیر شان را تا ابد می دادند.

جمعیت گیج وتلو تلو خوران سالن نشست را ترک می کردند درحالیکه به این فکر می کردند که ممکن است سوژه بعدی امشب خودشان باشند عده دیگر همچنان به صندلی هایشان چسبیده بودند وحال بلند شدن را نداشتند به زحمت به سمت پله های راهرو حرکت کردم پاهایم توان بالا رفتن از پله ها را نداشت.

از کنار بنگال که می گذشتم نگاهی زیر چشمی از شیشه به داخل بنگال انداختم کاظم را دیدم که در کنار پنجره بنگال به فکرفرورفته است اوبه این فکر می کرد که تا ساعتی دیگر باید درجمع گرگ ها حاضرشود و مزدوری و طعمه بودن خود را اثبات کند این یعنی نابودی تمام هویتش. این یعنی کشیدن خط بطلان به روی تمامی سوابق گذشته.ولی چاره ای نداشت باید به مسلخ می رفت ودر پیش پای مسعود ومریم قربانی می شد باید انگ مزدور بودن،فساد اخلاقی،تمایل به داشتن رابطه نا مشروع با بچه میلشیاها را به جان می خرید تا با اثبات عدم صداقت خود،پاکبازی ومعصوم بودن رهبران عقیدتی تحمیلی را اثبات کند.

ساعت ها با خود کلنجار می رفت نمی توانست برخلاف آرمانها وپرنسیبهایش فاکت های دروغ به هم ببافد تا درستی بحث این مرحله (طعمه)را ثابت کند ولی چاره ای نداشت به ساعتش نگاهی انداخت چیزی به شروع نشست نمانده بود از هنگام آمدن دربنگال هیچ چیز نخورده بود نگاهی به دفترش انداخت هیچ فاکتی در آن نوشته نشده بود با دستش خون هایی که بر گوشه لبش خشکیده بود را پاک کرد ودکمه های پیراهنش که کنده شده بود را یک درمیان بست وزیر لب زمزمه کرد که این هم بهای این مرحله از مبارزه.

درب بنگال لحظاتی بعد بازشد مزدوران برای بردن اوبه نشست آمده بودند ازیاد آوری صحنه های بعد از ظهر بدنش می لرزید با گام های لرزان در جلو آنها حرکت کرد به داخل سالن که رسیدجمعیت روی صندلی های خود نشسته بودند با ورود او سکوت توأم با احساس ترحم به جمعیت دست داد ازمیان جمعیت گذشت و به روی یک صندلی کنار میکروفن نشست و در فکرفرو رفت. چند لحظه بعد با ورود مسؤل نشست جمعیت بالاجبار بلند شدند اوهنوز نشسته بود نام اورا صدا زد: بگو ببینم چکار کردی؟ کاظم سرش را پایین انداخته بود نمی دانست چه بگوید در یک لحظه تمامی قوایش را به کار گرفت و به آهستگی گفت چند روز فرصت می خواهم.می خواهم فکرکنم. سالن به یکباره بهم ریخت ومزدوران کف به دهان به طرفش حمله ورشدند و با شعارهای مزدور خائن گم شو، اعدام – اعدام د رسالن طنین انداز شد و عطر رهایی انقلاب مریم را به مشام همه رساند.

لحظاتی بعد کاظم در محاصره گرگهای درنده وهار مریم که می خواستند طعم رهایی از عنصر جنسیت را به او بچشانند گم شد ومانند گوشت قربانی هر تکه اش دست یک نفر بود.آری این است مفهوم جوهر بهار. با خود گفتم کجایید مدعیان دروغین حقوق بشر.

نمایندگان پارلمان های اروپایی که آن روی سکه سخنرانی مدعی دروغین آزادی در پاریس را درچهره فردی درهم شکسته و خون آلود می بینند. من با گوشت وپوست خود احساس می کنم که در پشت آن چهره بزک کرده با لبخند دروغین چه شقاوتی خوابیده است.دیگر واژه های انقلاب، رهایی و بند برایم ناشناخته و بی معنی هستند شاید هیچ دایرة المعارفی نتواند معنایش را شفاف و روشن بیان کند. با خود فکرمی کنم که چگونه باید بهای بن بست نظامی ناشی ازعزیمت تاریخ ساز به جوارخاک میهن را نسل ما بپردازد.

فقط به خاطرخودخواهی رهبری حقه بازکه حاضر نبود حتی یک انتقاد ویا اشتباه استراتژیک خود را بپذیرد ما باید درهرمرحله با پوست وگوشت واستخوان به مسلخ انقلاب وبندهای من درآوردش می رفتیم وطی نشست هایی اثبات می کردیم که این ما بودیم که اشتباه کردیم باید ازخودمان انتقاد می کردیم ولی ازآنها نه. انتقاد کردن را به ما آموختند درحالیکه خودشان این درس بزرگ را درهیچ مدرسه ای یاد نگرفته بودند ما انتقاد گرانی بودیم که فقط باید منتقدخودمان می بودیم وتمام راهکارهای آنها را با تمجید وتحسین می پذیرفتیم.

قوانینی در هر مرحله برای ما وضع می کردند که متأسفانه برای خودشان لازم الاجراء نبود یا شاید هم آنها توان اجرای آن قوانین را نداشتند، شاید ضعیف تر ازآن چیزی بودند که بتوانند از قوانین من در آوردیشان تبعیت کنند نشست ها یی که هر روزه به اجرا در می آمد و فاکت هایی که ما بیچاره گان تاریخ به صورت هر روزه اجرا می کردیم به واقع از عهده خودشان بر نمی آمد.

ادامه دارد…

علی اکرامی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا