آرمان یا حماقت، شکنجه در قرارگاه اشرف – قسمت اول

آقای قادر رحمانی عضو سابق ارتش آزادیبخش ملی بیش از دو دهه در قرارگاههای سازمان در عراق بسر برده است. ایشان در طی این سالها نمود عینی اندیشه ی منفی رهبری عقیدتی مجاهدین را با همه ی وجودش لمس کرده است. او بر این باور است تامل عمیق و پژوهشهای راستین بر بنیان واقعیت حاکم بر مناسبات درونی فرقه ی تروریستی مجاهدین در کادرها و افراد تشکیلاتی حالتی بوجود می آورد که باید آن را " اعتقاد به بی اعتقادی " نامید و افراد در این وضعیت قربانی فضا و شرایط تلخی می گردند که " تنها یک عقیده باقی می ماند و آن بازشناسی چیزهائیست که در درون تشکیلات مجاهدین وجود دارند. اینست شکلی از ادراک که امروزه در اصطلاح جامعه شناسی مدرن از آن به " الیناسیون یا از خودبیگانگی " نام می برند. زیرا که بدون آنکه افراد و کادرهای تشکیلاتی از خوش اراده ای داشته باشند در سیستمی از فریب و ریا نسبت به مفاهیم و امور غیر واقعی و پوچ سر تسلیم فرو می آورند. در برابر این تجربه ی فکری و مشاهده مستقیم روند شستشوی ذهنی و روانی انسانها " تعارض و تناقض " در درون کادرهای تشکیلاتی مستقر در قرارگاه اشرف بوضوح خود را می نمایاند و به این امر مشهود اعتراف می کند که " آنچه هست نمی تواند حقیقی، مفید و امید بخش و سازنده بوده باشد. " به این ترتیب، و به تدریج در مناسبات فرقه ای مجاهدین مفاهیمی در ذهن افراد پدید می آید که " آنچه وجود دارد مطلوب و حقیقی نیست. " این عبارت آشنایی ست که در ذهن و اندیشه ی اغلب جداشدگان مجاهدین حک شده است. و امری غیر واقعی و یا تحریک آمیز جلوه نمی کند. این است منطق مبتنی بر عقلانیت کادرهای تشکیلاتی جدا شده که بعد از سالها اسارت ذهنی و فیزیکی در مناسبات فرقه ای مجاهدین به شکلی بر انگیزاننده خود را آشکار می کند.
در معادله ی " خرد، حقیقت و واقعیت "، که جهان ذهنی و جهان عینی ما با یک رابطه ی منطقی به هم می پیوندد، خرد به صورت نیروئی دگرگون کننده و سازنده عمل می کند. در واقع " نیروی طرد وانکار خرد آدمی ست " که برای انسانها در مفهوم نظری یا عملی آن حقیقتی را می شناساند، به بیانی دیگر خرد و عقلانیت شرایطی به وجود می آورد که انسانها در آن شرایط می توانند به " هستی واقعی خویش " نائل آیند. و نخستین کوشش جدا شدگان فرقه ی مجاهدین بیانگر اثبات این واقعیت است که حقیقت نظری یا عملی ما امری عینی است و نه ذهنی.
بازگوئی واقعیتی تلخ و گزنده یعنی شکنجه انسانها در قرارگاه اشرف و آنچه که از آن به " دوران چک امنیتی " نام برده می شود نمایشی تیره و تار از پارادوکس حیرت انگیزی ست که رهبران بیمار ذهن مجاهدین در آن دست و پا میزنند و حکایت تلخ و درخوری از پیامدهای قدرت طلبی کور و بی منطق رهبری عقیدتی مجاهدین.
آرش رضایی
مسئول انجمن نجات دفتر آذرباجانغربی

قادر رحمانی: این مطلب مربوط به یکی از هزار نفری است که در چک امنیتی سال 73 مورد شکنجه و آزار و اذیت مسئولین سازمان مجاهدین آن هم مستقیما به دستور رهبرانشان مسعود و مریم قرار گرفته اند، می باشد. فرد مورد نظر سعداله س می باشد که خاطرات خود را در یک گفتگوی محفلی برایم بازگو کردهآقای آرش رضایی
با سلام
مطلبی که به ضمیمه تحت عنوان آرمان یا حماقت برای شما جهت درج در سایت انجمن نجات ارسال می کنم مربوط به یکی از هزار نفری است که در چک امنیتی سال 73 مورد شکنجه و آزار و اذیت مسئولین سازمان مجاهدین آن هم مستقیما به دستور رهبرانشان مسعود و مریم قرار گرفته اند، می باشد. فرد مورد نظر سعداله س می باشد که خاطرات خود را در یک گفتگوی محفلی برایم بازگو کرده و بدلیل اینکه هنوز تحت اسارت مجاهدین می باشد و ممکن است تحت آزار و اذیت رهبران مجاهدین قرار بگیرد در نوشته ام تنها نام او را ذکر کرده و از ذکر نام خانوادگی اش خودداری می کنم. ضمنا به خاطر اینکه چهره واقعی سازمان و رهبری آن برای همه روشن و روشنتر شود تقاضا می کنم در صورت امکان در سایت انجمن نجات درج کنید که در معرض عموم بخصوص افراد خارج از کشور قرار گیرد تا ناخواسته به تور نفرات سازمان نخورند.
ارادتمند – قادر رحمانی

آرمان یا حماقت
از بدو ورودم به سازمان طبق آموزشهایی که دیده بودم و یا مسائلی که مستقیما از مسئولین و رهبری سازمان می شنیدم، پایه را گذاشته بودم بر اعتماد و پذیرش کور کورانه هر آنچه که به من گفته می شد.
معمولا وقتی دچار تناقض می شدم کفه حق جانبی را در وجودم به سازمان می دادم چون مسعود گفته بود اعتماد کسب کردنی است و من در راه مبارزه دنبال کسب این اصل بودم و اعتراف می کنم پیشرفت هم داشتم و تا حدودی جزو مسئولین سازمان بشمار می رفتم و در تشکیلات رده من معاون نهاد بود.
معمولا انتقاداتی به من می شد که چرا در زمینه ایدئولوژیک هوای تحت مسئولینم را ندارم و بعضاً تحت مسئولین را از من می گرفتند تا رقابتی باشد بین من و سایر هم رده هایم با این حال هیچ وقت اعتراض نمی کردم چون می خواستم تشکیلاتی باشم یعنی مجبور بودم چون به خوبی می دانستم کوچکترین حرکتی از من باعث خواهد شد هزاران مارک از قبیل طعمه، بریده، خائن و مزدور و… نصیبم شود.
کم کم به زمان ورزش نزدیک می شدیم مقدار کمی باران باریده بود. تمایل بچه ها به این بود که آن روز را ورزش نروند و در اختیار خود باشند.
در حین رفتن به سمت آسایشگاه با سعداله س روبرو شدم سلام دادم، احوالپرسی مختصری با هم کردیم. از من پرسید آیا دوست دارد با او ورزش بروم؟
معمولا زمان هایی که به هر دلیلی ورزش جمعی اجرا نمی شد نفرات دو تا دو تا برای دویدن به خارج از مقر می رفتند.
سعداله س پسری بود که معمولا زیر شدیدترین انتقادات قرار می گرفت و طوری جا افتاده بود که چون او یک دنده و لج باز است به او انتقاد می کنند.
قبول کردم و گفتم می روم ویزا بگیرم تا با هم برویم بیرون مقر (ضابطه بود برای رفتن به بیرون از مقر باید ویزا می گرفتیم.) هماهنگی صورت گرفت و لباس ورزش پوشیدیم. سعداله س: من می خواهم مقداری بیشتر بدویم ولی به جایش نرم می دویم. در حین دویدن شروع کردیم به صحبت کردن، صحبت های مختلفی بود از غذای نهار و شام گرفته تا صبحانه، یکدفعه سه بار پشت سر هم سعداله س گفت: مقداری راه برویم بعد شروع کنیم.
مثل این بود که خسته شده من هم قبول کردم.
سعداله س: می خواهم پیشنهاد سازماندهی کنم که جا به جا شوم و پیش شما بیایم،
رغبتی به جواب دادن نداشتم چون در دستگاه رجوی اینگونه صحبت ها محفل محسوب می شد گفتم بهتر است با مسئولت در این باره صحبت کنی، دیدم خنده تلخی کرد و جوابم داد.
سعداله س: قادر گفتی مسئولم، مشکل من درست همینه که مسئولم مرا شکنجه کرده. خیلی برام عجیب بود داخل سازمان و شکنجه اصلا باورم نمی شد کنجکاو شدم و منظورش را پرسیدم
سعداله س: مگر تو در چک امنیتی سال 73 نبودی؟
– نه نبودم
سعداله س: چیزی هم نشنیدی؟
– نه نشنیدم
سعداله س: پس خواهش میکنم حرفها پیش خودمان بماند. کنجکاو شده بودم دوباره روی حرفش تاکید کرد و من قبول کردم.
« هر آنچه که در زیر می خوانید بدون کوچکترین تغییری در مضمون و محتوای آن را از قول سعداله س می نویسم »:
سازمانی که شعار جامعه بی طبقه توحیدی سر می داد و سازمانی که شروعش بنام خلق قهرمان بود حالا نه به یک فرد بیرونی بلکه اعضای خودش را شکنجه می کرد.سال 73 همه را به خط کردند مسئول ما شهلا کریمی بود با یک کاغذ در دست وارد سالن شد و گفت: بچه ها برادر مسعود پیام داده، می خواهیم عملیاتهای مرزی و داخله را گسترش دهیم هر کس می خواهد اسم نویسی کند، شرکت در این عملیاتها داوطلبانه است.
بعد از پیام پیش خواهر شهلا رفتم من هم مثل شما تشکیلاتی بودم و پایبند به اصول که نباید در تشکیلات تناقض حمل کنم. سوال کردم قرار بود مانور زرهی انجام دهیم حالا آیا خط عوض شده؟
در مقابل یکسری توضیحات قرار گرفتم فهمید قانع نشدم. با این جمله صحبتهایش را خاتمه داد. برادر هر چه می گویند مصلحتی در آن نهفته. خودت که می دانی این جمله هم یعنی دیگر حق صحبت کردن اضافی را نداری و تمام کن.
بعد از نهار وقتی از سالن خارج می شدم مسئولم که آن موقع مسعود اسد بود به من گفت بروم اطاق خواهر شهلا. حدس زدم که برای قانع کردنم می خواهد توضیحات بیشتری بدهد.
بر خلاف تصورم دیدم به من گفته شد که انتخاب شده ام برای عملیات داخله و از همین امروز ما را می برند برای پانسیون.
به خاطر غرور جوانی دهنم باز نشد که صحبتی کنم فقط لبخند تلخی زدم چون بیش از اندازه هــم می ترسیدم و هم اینکه من اصلاً تقاضای شرکت در عملیات را ننوشته بودم.
سوالی تو ذهنم خیلی پیچم می داد و آن اینکه چه ویژگی دارم که مرا انتخاب کرده اند ولی طولی نکشید متوجه شدم نصف مقر که در آن زمان مقر ما حدوداً 120 نفر بودیم را انتخاب کرده اند. از مسئولم مسعود پرسیدم وسائل کمد خود را جمع کنیم؟ در پاسخ گفت: نیاز نیست آنجا همه چیز به شما می دهند. دلم به حال سازمان سوخت که چرا اینهمه ول خرجی و چرا دستگاه تماماً شده مصرفی.
ساعت ده و نیم شب به ما گفتند آماده باشید. ساعت ده و نیم خاموشی بود و عجیب به نظر می رسید که چرا این وقت شب، بالاخره ساعت 11 ما را سوار آیفا کردند عجیب بود یک خداحافظی با سایر بچه ها هم نکردیم خلاصه خیلی دلشوره داشتیم.
وقتی از پشت آیفا بیرون پریدیم متوجه شدم محل پانسیون مرکز 19 می باشد.
(مقری در جنوب اشرف که قدیم ها معروف به قلعه محمود قائم شهر و مدتی معروف به هنگ حنیف که نفرات میلیشیا در آن آموزش می دیدند و این اواخر مرکز 19 نامیده می شد)
نفراتی که با من پیاده شدند اصلاً تیپ عملیاتی نداشتند چون برای عملیات کردن یک مینیموم هایی را طلب می کند.
جالب بود مجید عالمیان کنار درب وروی قلعه ایستاده بود. سوال روی سوال چون مجید داخل سازمان کارش یک چیز بیشتر نبود و همه می دانستند که او کنترل و نگهبانی افراد بریده و جدا شده از سازمان را در مهمانسرا به عهده دارد (مهمانسرا مقری بود با دیوارهای بلند و با سیم خاردار زیاد نزدیک مقر معروف به لشکر 89)
یکسری نفرات نیز داخل محوطه قلعه در رفت و آمد بودند و بعضاً به صورت افراد کینه ای و سادیسمی به ما نگاه می کردند. یا خواب می دیدم یا اینکه چیزی هست که ما خبر نداریم.
ده نفر از ما را وارد یکی از آسایشگاه ها کردند (اطاقی بود 3*6 با دیوارهای به ارتفاع 4 متر و یک پنجره کوچک نزدیک سقف که دسترسی به آن غیر ممکن بود و یک پنجره کنـــار درب آهنین به ابعاد 5/1 * 1 که با میله های آهنی حفاظت می شد) البته یک موکت کهنه کف آن بود به یکباره درب از پشت قفل شد مثل این بود که چرت همه را پرانده باشند. خدایا چه شده مگر ما زندانی هستیم.
ساده اندیشی بود فکر کنیم تمرینات عملیات داخله از همین الان شروع شده. قضیه هر چه که باشد عملیات نیست.
نفرات داخل اطاق عبارت بودند از من، حسین بلوجانی، یدالله، خسرو رحیمی، پرویز احمدی، علی باقرزاده (غلامرضا لشکری)رحیم فلاحت، حشمت و کریم و یک نفر که فقط سه روز پیش ما بود و من اصلا نفهمیدم نامش چی بود.
در بدو ورود از چشمان همه پیدا بود که چقدر متناقض هستند و طوفانی از سوالات در ذهنها رژه می رفت و جالبتر همه نسبت به هم یک بی اعتمادی خاصی پیدا کرده بودند.
یدالله خواست شوخی کرده باشد ولی کسی حال و حوصله شوخی کردن نداشت (یدالله پسـری بود قد بلند و لاغر اندام بچه ایلام و بسیار فوتبال دوست.)
خواستم توی ذوقش نخورد گفتم یداله زیاد نگران نباش از فردا همین جا یک تیم فوتبال تشـــکیل می دهیم. ولی ترکیب نفرات اصلاً فوتبالی نبود، ترکیب خاصی بود، معلم، کارگر، زندانی سیاسی سابق، از خانه فرار کرده، معتاد و حتی نفراتی بودند که برای کار به ترکیه رفته و در آنجا به تور نفرات سازمان خورده بودند.
حسین بلوجانی پسری بود کم سن و سال که از 16 یا 17 سالگی از خانه فرار کرده بود شنیده بودم یک مادر پیر و سه برادر دارد، خیلی زود رنج و تقریباً حالت عصبی داشت، به یکباره دو تا لگد به درب کوبید و بلند فریاد زد لااقل یکی لیوانی آب به ما بدهد تا بخوریم.
زنی به اسم لیدا از پشت درب صدایش در آمد:
مادر قحبه صدایت را پائین بیاور، آنقدر خواهی خورد که نفهمی از کجا خوردی.
سکوت همه جا را را پر کرده بود، آیا درست شنیده بودیم تا دیروز ما گوهران بی بدیل، جواهراتی که در هیچ کجای دنیا نظیرش یافت نمی شد، مجاهدین از خود گذشته و سر فصلها پشت سر گذاشته از طرف مسعود و مریم خطاب می شدیم. حالا چی شد به یکباره شدیم مادر…؟
باور کردنش مشکل بود. سازمانی که شعار جامعه بی طبقه توحیدی سر می داد و سازمانی که شروعش بنام خلق قهرمان بود حالا نه به یک فرد بیرونی بلکه اعضای خودش را مادر… خطاب کند باورش سخت است.
خلاصه تا صبح اگر هزار بار بگویم که این کلمه در ذهنم طنین افکن بود باز کم است و تا صبح به خاطر ترس و استرس فکر نمی کنم کسی خواب به سرش زد.
ادامه دارد…

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا