سران مجاهدین راه هرگونه رساندن پیام به برادر اسیرم را بسته اند

برادری دارم که سالهاست اسیر و گرفتار است، با اینکه می دانم کجاست اما دیدار که هیچ بلکه نمی گذارند صدا و نامه ام هم به او برسد، آخر او اسیر نامردمانی است که هرچند به دروغ اما به قول خودشان دنبال آزادی مردم ایران بودند اما متاسفانه سالهاست که عده ای از فرزندان همین مردم را با دروغ و فریب به بند کشیدند!! می خواهم به برادرم بگویم دوستش دارم و برای دیدن دوباره اش و بازگشتش به آغوش خانواده لحظه شماری می کنم، می خواهم به اوبگویم اگر چه براثر خیانت وجنایت سران مجاهدین قطع نخاع ومجبورشدی تا آخرعمر بر روی ویلچر بنشینی اما با امید به داشتن زندگی بهتر تو هم می توانی راه نجاتی از اسارتگاه سران رجوی برای خود پیدا کنی، ولی چه کنم که مسئولین سازمان مجاهدین همه راههای رساندن این پیام را به روی تو بسته اند. نام برادراسیرم  فریدون زارع است.
وقتی صدام معدوم به خاک سرزمینم تجاوزکرد وچشم طمع به آب وخاک میهنمان دوخت همه مردم ایران ازکوچک وبزرگ وبا دست خالی هم قسم شدند تا چشم طمعکار این فتنه گر تازه به دوران رسیده را دربیآورند ودست کثیف اورا ازخاک سرزمین مادریمان کوتاه کنند. برادرمن هم یکی ازهمین مردم بود که درسال 65 برای دفاع از خاک وطنش به یکی ازجبهه ها رفت اما در تاریخ 24/7/67 وی درحمله گروه خیانتکار سازمان مجاهدین خلق در شهر مهران ودرحالیکه او را اول مجروح می کنند با خود به اسارت می برند، گروه خودفروخته ای که ما مردم ایران تا ابد آنها را بخاطرهمدستی شان با صدام درجنگ تحمیلی نخواهیم بخشید.شرم وننگ ابدی برآنان باد.
آری برادرم درحمله گروه خبیث رجوی به مرزهای کشورم ازناحیه گردن مورد اصابت گلوله قرار می گیرد ولی افراد رجوی بدون توجه به این مسئله  اورا با خود به اسارت می برند طوریکه تا مدتها بی هوش بوده وما هم بی خبراز وضعیت او.
وقتی جنگ تحمیلی تمام شد و با بازگشت اسرا به خاک وطن خبری ازآمدن برادرم نشد!! بعدا متوجه شدیم که وی زنده ولی در اسارتگاهی بنام اشرف است! وقتی این موضوع را فهمیدم سال 82 پی گمشده خود به عراق سفر کردم بدون اینکه مسیری بلد باشم و یا بدون اینکه آشنایی داشته باشم، با هرزحمت و بدبختی خود را به این کمپ رساندم.وقتی خودم را به نگهبان درب ورودی اشرف معرفی کردم وگفتم که برای چی آمدم،ابتدا با بی شرمی تمام وجود برادرم را حاشا کردند،اما من اصرارکردم و گفتم که می دانم برادرم اینجاست فقط می خواهم برای ساعتی اورا ببینیم، تلخی روزگار را ببینید که من  برای ساعتی دیدار با برادرم مجبور بودم به چه کسانی التماس کنم!! تا اینکه بعد ازساعت ها معطلی مرا نزد برادرم بردند اما وقتی به او رسیدم صحنه نشستن اوروی ویلچربرایم دردآور وناراحت کننده بود و خیلی برایم دردناک بود که اورا دراین وضعیت ببینم وبی اختیار گریه کردم که چرا او دراوج جوانی باید روی ویلچر بنشیند؟! فریدون می خواست برایم تعریف کند که چگونه اینطور شده اما ظاهرا ازچیزی ترس داشت چون همواره یک یا دو نفراز افراد سازمان درکنار ما بودند!انگار دردی درسینه داشت که می ترسید آن رابیان کند چون هرچه سئوال می کردم که چه اتفاقی برایت افتاده،فقط نگاهم می کرد ومی گفت درعملیات مجروح شدم. طی سه روزی که نزد او بودم، به او اصرارکردم بیا برگردیم ایران نزد هر دکتری که لازم باشد تورا می برم تا تورا معالجه کند،افرادی که از سازمان همراه او بودند با کمال پررویی و با طعنه پاسخ می دادند حالا توهم مهمان ما باش!! برادرم فقط می گفت برای مداوا دیر شده و مجبورم تا ابد روی همین ویلچر بنشینم.اصرارمن فایده ای نداشت بالاخره مجبور شدم با چشمانی اشکبار و بدون او کمپ لعنتی اشرف را ترک کنم.مدتها بعد نفراتی که ازآن کمپ خارج شده بودند توضیحاتی به من دادند که علت آن سکوت وترس برادرم را فهمیدم.او قبل ازاینکه جسمش روی ویلچر باشد ذهنش روی ویلچربسته وقفل شده بود،. بعد ازآن چند بار خواستم برای دیدن او به عراق وکمپ اشرف بروم ولی نشد تااینکه درسال 88  به همراه دیگر خانواده ها رفتم جلوی کمپ اشرف.اما مسئولین سنگدل کمپ درنهایت بی رحمی ما را با سنگ می زدند وهزاران توهین وتهمت نثارما می کردند!!  فقط به این دلیل که می خواستیم با عزیزانمان دیدار داشته باشیم!! ازآن دیدارآخرالان قریب به12 سال گذشته و خبری از او نداریم.مادر پیرم هرروز و شب گریه می کند نمی داند که فرزندش دست جانورانی اسیراست که بویی ازانسانیت نبرده اند. اما وقتی این روزها ازمرگ و میرهای پشت سرهم افراد اسیردرمجاهدین براثر بیماری خبردارمی شوم این مسئله بدتر مرا نگران وضعیت برادرم می کند،گفتم که مسئولین "سازمان به اصطلاح مجاهدین خلق "ملاقات با برادرم که هیچ، بلکه حتی صدا و نامه ام هم را نمی گذارند که به او برسد!! بنابراین برآن شدم تا حداقل نامه ای بنویسم و آن را روی سایتها بزنم تا یکباردیگر وجدانهای بیداردرجهان را از ظلم وستم وجنایتی که رجوی درحق برادرم روا داشته که علیرغم ناتوانی جسمی به اجباراو را درعراق و در کمپ لیبرتی نگه داشته آگاه سازم،می خواهم بگویم آنچه که برای رجوی ارزش ندارد انسانیت و جان انسانها است، می خواهم بگویم که اگر اقدامی فوری برای نجات برادرم وامثال اوکه درکمپ لیبرتی گرفتارلجبازی های رجوی شدند صورت نگیرد بزودی او همه آنها را که به انواع واقسام بیماری ها مبتلا هستند به بهانه مسخره محاصره پزشکی به کام مرگ فروخواهد برد.
آری ما برادرمان را دوست داریم،واین حق ماست که بعد ازاین همه سال اسارت اورا درکنار خود داشته باشیم تا شاید با نثار محبت به او بتوانیم زخم خیانت وجنایتی که رجوی طی سالیان برجسم وروح او وارد کرده به مرورالتیام بخشیم. یک باردیگرازتمامی وجدان های بیداردردنیا وتمامی مجامع حقوق بشری درخواست دارم تا ما را برای رسیدن به این خواسته به حق وانسانی خود یاری دهند.
من وخانواده ام منتظرکمک و یاری شما هستیم
نادر زارع از شهرستان اندیمشک
 

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا