خاطرات سیاه محمدرضا مبین – قسمت پنجم

ورود به عراق و اقامت چند روزه در بغداد
تا ساعت 10-9 صبح بدون هیچ تشریفات و بدون پیاده شدن ازماشین سواری و اتوبوس ها، از مرز رد شدیم. به غیر از من 2 اتوبوس پر از نفرات نیز به همین شیوه وارد عراق شدند! هرگز به ذهنم نزد که این ورود غیرقانونی به عراق برای چیست؟ چرا سازمان من و بقیه را به صورت پنهانی وارد عراق می کند؟ هرگز در مخیله ام نمی گنجید که سازمان روزی به خاطر این ورود غیرقانونی به عراق مرا به عنوان ورود غیرمجاز به عراق، تهـدید به 8 سال زندانی شدن در زندان ابوغریب عراق خواهد نمود!
بلی! فقط 6 ماه بعد در زندان های مجاهدین در اشرف به من که درخواست خروج از سازمان را داده بودم، گفتند طبق قوانین کشور میزبان، ورود غیر مجاز از مرز، 8 سال زندان دارد.
عجب! خودشان همه را بصورت غیرقانونی وارد عراق می کنند، تا روزی از این قضیه به نفع سازمان و نگه داشتن اجباری نفرات در مناسبات، سوءاستفاده کنند.
این است خشت کج سازمان پر افتخار؟؟!! مجاهدین، که می خواهد بنایی عظیم را روی این خشت کج اولیه بنا کند! من با داشتن پاسپورت چرا باید بدون مهر ورود و خروج وارد عراق می شدم؟ چرا مدارک هویتی من از همان ابتدا گرفته شد؟ چرا با این ترفند سازمان از همان اول یک دیوار بی اعتمادی بین خود و داوطلبان پیوستن به ارتش مجاهدین می کشید؟ آیا جواب جز این است که سازمان می دانست همه کسانی که ناآگاهانه به مناسبات کثیف مجاهدین وارد می شوند، به محض دیدن بی اعتمادی و تبعیض و اجبار در روابط و … درخواست خروج خواهند داد؟
بله تقریبا 99 درصد پیوستگان به سازمان، حداکثر 3 ماه در شرایط زور و اجبار رجوی، دوام می آوردند و بعد درخواست خروج می دادند، اما با مشت آهنین سازمان و رجوی، روبرو می شدند.
محتوای همه این سطور، تجارب بسیار تلخ همه ما جداشدگان از سازمان مجاهدین است، تجاربی که در گذر از شرایط بسیار سختی بدست آمده است، خوانندگان گرامی باید توجه کنند که اگر امروز سازمان بدین گونه منفور و ذلیل شده است، روزگاری، معمار شیاد آن سازمان، خشت کجی را بنا نهاده است که به این نتیجه منجر گشته است.
بگذریم! از مرز رد شدیم، اتوبوس های جدید عراقی منتظر ایستاده بودند، همه از ماشین و اتوبوس های اردن پیاده شده و پس از روبوسی و احوالپرسی سوار اتوبوس های کثیف و قدیمی عراقی شدیم.
همه قانونمندی ها عوض شد، سلاح های کلاش و کلت بین همه توزیع شد الا من! وقتی علت را پرسیدم گفتند که فعلا اینطوری است، گفتم من سربازی رفتم و آموزش سلاح دیدم، اما گفته شد، نیازی نیست، فقط بعضی ها برای حفاظت بقیه سلاح می گیرند، در صورتی که خودم شاهد بودم که به همه نفرات سلاح دادند، قضیه بقیه نفرات اینطوری بود که، سازمان پس از یک جمع بندی از فرارها در اروپا و جداشدن ها، به این نتیجه رسیده بود که صلاح است اکثر بچه هائی که با مریم عضدانلو در اروپا بودند وبه اصطلاح بال سیاسی سازمان بودند، باید به بهانه عید به عراق و اشرف بازگردانده شوند. خط فرستادن مریم به اروپا شکست خورده بود، در واقع همه این نفرات که همراه من وارد عراق شدند، حلقه های ضعیف نیروئی در اروپا بودند که به دستور مسعود رجوی، در حال بازگرداندن به عراق بودند.
به من هم سلاح ندادند چون من یک نیروی جدید الورود بودم، اعتمادی به من نبود، احتمال می دادند شاید من قصد داشته باشم، در صورت گرفتن سلاح، همه را ترور کرده و فرار، یا خودکشی کنم. البته به نظر من، این یک کار صحیح امنیتی و یک شیوه درست کاری بود، اما در بیان با تعارف و لاپوشانی خاصی گفته می شد. که می توانستند با یک توجیه دو دقیقه ای من را قانع کنند که باید اینطور باشد. اما سازمان هرگز با نفرات روراست نبود. هرگز سازمان با صداقت کارهایش را پیش نمی برد.
کل پرده های اتوبوس هم باید کشیده می شد و کسی حق نداشت بیرون را نگاه کند. حق انتخاب صندلی و جا را در اتوبوس نداشتم و باید جائی می نشستم که دستور داده می شد. همه رفتار ها هم با یک رنگ و لعاب امنیتی، موجه جلوه داده می شد. پرده های اتوبوس به این علت کشیده می شد که بعدها متوجه شدم، سازمان هرگز اجازه نمی دهد احدی، مناسبات عادی جامعه عراق را ببیند تا مبادا فیلش یاد هندوستان کند! مگر کسی فکر می کرد که سالها در کشور عراق بماند، اما اجازه نداشته باشد، یک کلمه عربی یاد بگیرد؟ یکی از مواردی که از امثال من در بعد از فرار یا خروج از سازمان پرسیده می شد، این بود که چرا شما که سالها در عراق بودید، به زبان عربی مسلط نیستید؟
خلاصه در یک اتوبوس تاریک وتنگ و سیاه، مسیر را طی کردیم، حدود 6-5 ساعت فکر می کنم طول کشید تا به بغداد و مقر سازمان رسیدیم، سردرد شدیدی گرفته بودم، چون عادت نداشتم اینطور مثل یک زندانی جابجا شوم، فقط از قسمت جلوی اتوبوس دیدم که نظامیان عراقی چندین گیت را باز کردند و وارد یک محله در بغداد شدیم. در طی مسیر کسی با من گرم نمی گرفت.
در اتوبوس از حمزه نامی که مسئول همه بود و می دانست من جدید الورود هستم، یک سئوال کردم، پرسیدم: چرا سازمان کشور عراق را برای مبارزه علیه حکومت ایران انتخاب کرده است؟
آنروز به من جوابی داده شد که اصلا متوجه نشدم، (با عرض پوزش از خوانندگان گرامی) حمزه پاسخ داد: مرگ بر خمینی!!!
هرگز ربطی بین آن سئوال و این جواب نیافتم. حتی حالا که بیست و اندی سال از آنروز می گذرد.
عقل ناقص من به این موضوع قد می داد که ورود رجوی به عراق و پیمان بستن با صدام حسین که سالها کشورش با مردم ایران جنگیده بود، یک اقدام غلط استراتژیک و یک انحراف بزرگ بود و مرور زمان نشان داد که رجوی در آن سال یک اشتباه بزرگ انجام داد. کینه شخصی بعضی از نفرات سازمان به حکومت ایران هم دست آویزی شده بود برای توجیه کارهای اشتباه سازمان.
در بغداد، در یک ساختمان قدیمی وکهنه و سیاه رنگ، اسکان داده شدم. از جمع جدا شده و و توجیه شدم که زیاد با بقیه حرف نزنم. همه رفتارها و کارکرد ها مشکوک بود. فضا خیلی خاص و همه چیز عجیب بود. برای اولین بار عکس مسعود و مریم را در هر اتاقی می دیدم. همه با گفتن لفظ برادر و خواهر به مسعود و مریم، شنونده را مجبور به یک احترام گذاری خاص می کردند. این هم یک اجبار دیگر بود.
عصر صدای اذان یک زن مرا به خود آورد، دیدم همه وضو گرفته و با عجله به سمت سجاده نماز می شتافتند، انگار اگر نماز دو دقیقه دیر می شد، دروازه نعمت و برکت خداوندی بسته می شد! هزار کار غیر شرعی می کردند، هزار کار غیر عرف جامعه می کردند، هزار دروغ می گفتند، اما قداست خاصی در ظاهر برای شعائر قائل بودند. این کار کمی عجیب بود. هزار فریبکاری می کردند، اما نماز را سرموقع می خواندند، انگار می خواهند با نماز اول وقت خواندن، استغفرا..، سر خدا را هم کلاه بگذارند! ضمنا نماز بصورت دیجیتالی خوانده می شد، بدین ترتیب که برای سجده که می رفتند، باید خیلی دقت می کردی که آیا پیشانی به مهر خورد یا نه؟ چرا که بقدری این حرکت سریع انجام می شد که آدم شک می کرد که این قسمت نماز انجام شد یا نه؟ کل نماز در چند ثانیه اقامه می شد. اشکالی هم نداشت که عکس های مسعود و مریم جلوی چشم نمازگذار و در سمت قبله نصب شده باشد!
من هم با شیوه خودم نماز خواندم. اما با حدود یکساعت تاخیر از گفتن اذان! که نمیدانم آنروز این امر، بعنوان یک کار غلط من گزارش شد یا نه؟! یک نوع رفتار کشیش گونه و مثبت نمائی زیاد در رفتار های کسانی که مسئول و مراقب ما بودند، دیده می شد…
این داستان خاص و عجیب ادامه دارد…
محمدرضا مبین – کارشناس ارشد عمران، سازه

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا