به شوق دیدار پدر به دام مجاهدین افتادم – قسمت دوم

خاطرات سید رضا لطیفی
بعد از رسیدن به شهر کراچی تاج محمد ما را به هتلی در منطقه ای بنام “لی مارکت” برد و گفت فعلا اینجا استراحت کنید. ما بی صبرانه منتظر دیدار با پدر بودیم! بهرحال در انجا روز اول را استراحت کردیم و روز بعد به همراه تاج محمد برای خرید لباس و یکسری مایحتاج به بازار رفتیم. اما روز بعد ما را به هتل دیگری که درآنجا چند نفر دیگر هم مثل ما بودند برد.
روز بعد وقتی در اتاق استراحت می کردیم تلفن اتاق ما زنگ خورد. برادرم گوشی را برداشت وبا فرد تماس گیرنده صحبت کرد پشت خط خانمی با او صحبت می کرد که بعد از معرفی خودش وبا چرب زبانی با برادرم احوال پرسی کرد و بعد از آن با من صحبت کرد وچنان که گویی دختر خاله ام می باشد گفت خوش آمدید ما نگران سلامتی شما بودیم خوشحالیم که سالم به مقصد رسیدید. اما من بطور جدی ازاو سئوال کردم پدرم کجاست وشما کی هستید ؟ که او گفت من نماینده سازمان مجاهدین خلق هستم نگران نباشید حال پدرتان خوب و الان پیش ماست! اما نمی تواند الان با شما صحبت کند شما فعلا چند روزی را استراحت کنید مجددا با شما تماس می گیرم.
ما درهتل با یکی ازنفرات که اسمش مجید و اهل خوزستان بود دوست شدیم وخوشحال شدیم که بالاخره یک هم استانی پیدا کردیم. با وی صحبت کردیم بعد از وی سئوال کردیم برای چی آمده اینجا ؟ او برایمان تعریف کرد وگفت من الان سه ماه است که اینجا هستم قراربود که برادرم بیاید پاکستان تا اورا ببینم اما نامردها به من دروغ گفتن خواستند مرا به عراق ببرند اما من قبول نکردم حالا ماندم تا تکلیفم را روشن کنند. ازوی سئوال کردیم مگر برادرت کجاست ؟ گفت سالهاست که درعراق نزد سازمان مجاهدین خلق است.
کنجکاو شدیم و از وی خواستیم بیشتر برایمان توضیح دهد که موضوع چیست؟! اصلا سازمان مجاهدین کی هست؟! چون اون زن هم به ما گفت من نماینده سازمان مجاهدین هستم. با شنیدن صحبت های مجید شوکه شدیم که موضوع از چه قراره! به وی گفتیم ما هم امدیم پدرمان را ببینیم وجریان را برایش تعریف کرده وگفتیم قراربوده ما به ترکیه نزد پدرمان برویم اما اصلا نمی دانیم چرا آمدیم پاکستان؟! مجید به سادگی ما خندید وگفت آخه شما دو نفر وقتی آمدید به سمت زاهدان به ذهنتان نزد که قراربود بروید ترکیه چرا شما را به زاهدان و مرزپاکستان می برند؟ به وی گفتیم آخه ما تا حالا بیرون از استان خودمان هم نرفته بودیم. ما فقط شوق دیدارپدرمان را داشتیم وبه همین خاطر ازآنها سئوال نکردیم.
بهرحال با شنیدن صحبت های مجید چند روز را با استرس وناراحتی گذراندیم تا اینکه سروکله تاج محمد پیدا شد ونزد ما آمد وسئوال کرد با شما تماس گرفتند؟ ما هم که ناراحت بودیم با دعوا ازوی خواستیم که برایمان توضیح دهد چرا ما را به پاکستان آوردید! پدرمان کجاست و این زنی که تماس گرفت و گفت نماینده سازمان مجاهدین هستم کیه ؟
او گفت عجله نکنید بزودی پدرتان تماس می گیرد. چند روز گذشت وباز خبری از تماس پدرم نشد و همینطور دربلاتکلیفی بودیم تا اینکه دوباره تاج محمد آمد وگفت آماده شوید تا شما را نزد پدرتان ببرم اما چون صحبت های مجید را شنیده بودیم به او گفتیم اگر با پدرمان صحبت نکینم قدمی با شما برنمی داریم تاج محمد که متوجه شک ما شده بود گفت پدرتان شرایط تماس با شما را ندارد! بنابراین قراراست من شما را نزد وی ببرم.
اینجا ما بیشتر به موضوع مشکوک شدیم وبا اصرارفراوان از تاج محمد خواستیم که موضوع را برایمان بصورت واضح توضیح دهد او که درمقابل صحبت های ما حرفی نداشت جواب داد باشه می روم فردا برمی گردم. من و برادرم حسابی درفکر فرو رفتیم و نگران بودیم.
چند رووز دیگر گذشت تا اینکه مجددا همان زن تماس گرفت. من اینبارازوی خواستم که بطور جدی حقیقت را بیان کند. او گفت پدرتان در عراق است می خواهیم شما را نزد او بفرستیم. به وی گفتم استان ما هم مرز با عراق است چه دلیلی داشت ما را به پاکستان بیآورید؟ جواب سربالا داد وگفت فقط بخاطر رعایت مسائل امنیتی بود که شما اینجا آورده شدید. ازوی سئوال کردم پدرم درعراق نزدشما چکار می کند؟! او به ما گفت می روم ترکیه برای کارو اگر شد به اروپا می روم! جواب داد پدرشما قرار نیست درعراق ماندگار شود دراولین فرصت بعد ازدیدن دوره های آموزش کاربه کمک ما به هر کشور دیگری که خواست می رود. شماهم نزد پدرتان می روید وبعد از دیدن دوره های لازم به همراه پدرتان به کشورهای اروپایی خواهید رفت.
سئوال وجواب های ما با او حدودا تا 20 روز ادامه داشت. بعد ازاین مدت تاج محمد برگه ای را برای ما آورد که ازطرف سازمان بودکه درآن یکسری نکات نوشته بود که ما باید آن را امضا و ملزم به رعایت آن باشیم. مثلا درآن برگه نوشته شده بود شما بعد ازامضا حق هیچگونه تصمیم گیری فردی ندارید واین سازمان است که برای شما تصمیم می گیرد.
ازآنجائیکه ما شک کرده بودیم ازامضا کردن برگه امتناع کردیم.دوباره بعد ازچند روزهمان زن به ما زنگ زد واصرارکرد وگفت برای رفتن نزد پدرتان باید برگه را امضا کنید که باز ما مخالفت کردیم. روز بیست وچهارم بود که تاج محمد آمد هتل وافرادی را که برگه را امضا کرده بودند با خود برد.من به همراه برادرم درهتل ماندیم. دراین مدت که هتل بودیم جریان 11 سپتامبر در آمریکا رخ داده بود. بعد ازاینکه تاج محمد نفرات امضا کننده را با خود برد. شب همان روز ساعت 2 ماموران نقاب داری به هتل ریخته ومن وبرادرم را دستگیر و به پاسگاه منتقل کردند. بعد ازدو ساعت دو زن و دو مرد بلوچ به ملاقات ما امدند وبا خود برگه هایی ازطرف سازمان آورده بردند به ما گفتند برگه را امضا کنید تا ازاینجا شما را خارج کنیم که باز با مخالفت شدید ما مواجه شدند. وقتی نا امید شدند رفتند.
پاسگاه ما را به دادگاه معرفی و به جرم ورود غیر قانونی به پاکستان برای ما حکم بریدند. لازم به ذکر است با توجه به اینکه واقعه 11 سپتامبر رخ داده بود جو برعلیه ایرانیان بود به همین خاطر چون ما عرب زبان بودیم ازترس اینکه دچار مشکلی نشویم دردادگاه خودمان را عراقی که ازحکومت صدام فرارکردیم معرفی کردیم. یک هفته بعد باز مجددا همان مرد وزن بلوچ درزندان به ملاقات ما آمده واصراربراین داشتند که برگه ها را امضا کنیم تا اززندان آزاد شویم که بازما مخالفت کردیم. به انها گفتیم حتی اگر بدانیم تا آخر عمر اینجا می مانیم حاضر نیستیم با شما درعراق برضد کشورمان همکاری کنیم.اینجا بود که فرستاده های سازمان ازهمکاری ما نا امید شده وما را به حال خود درزندان رها کرده و رفتند.
ادامه دارد

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا