پیوستن و گسستن از سازمان مجاهدین خلق

آقای علی عینکیان
رده تشکیلاتی: M قدیم
مدت اسارت در فرقه رجوی: بیست و پنج 25 سال

آقای علی عینکیان

از زمانیکه من به یاد می آورم ایرانیان به دو چیز شناخته میشدند: اول کمک به هم نوعان خود و دوم افتادگی و فروتنی. در ادامه بحث علت این یادآوری را خواهم گفت. در زمان انقلاب ضد سلطنتی مردم ایران من 16 سال بیشتر نداشتم و همانند دیگر جوانان در کشاکش انقلاب بودم و آرزوی آینده ای بهتر برای هم نوعان و هموطنان خود را داشتم. به سازمان هم با توجه به سابقه ای که در زمان شاه داشت علاقه داشتم و نشریه های آن را می خواندم و به افکار آنها تا حدودی آشنا بودم. ولی همیشه با یک چیز دافعه و زاویه داشتم و آن هم تشکیلات بود و با همان ذهن دوران نوجوانی خود به خوبی میفهمیدم که هر کس که وارد تشکیلات شود دیگر از خود هیچ اراده ای ندارد و هر چیز که سازمان به او دیکته میکند باید بدون درنگ انجام بدهد، به همین دلیل هیچ وقت وارد فعالیت ها و تشکیلات آنها نشدم و دورادور حرکت آنها را در جامعه دنبال میکردم. حتما این سئوال در ذهنتان خطور میکند که با این دید و تجربه چرا در دام تشکیلات سازمان افتاده و مدت بیست و پنج 25 سال یعنی به عبارتی بهترین زمان عمرم را در تشکیلات گذراندم و آن را تلف کردم. این را در سطور بعدی توضیح خواهم داد. در سال 1365 به امید تحصیل و آینده ای بهتر ایران را ترک کرده و با گذر از مصائبی خود را به آلمان رساندم تا بلکه بتوانم با تحصیل در آلمان زندگی خوبی را برای خودم بسازم تا در نهایت کمک کار خانواده ام باشم. تا چند ماهی در گذر از شهری به شهری برای رسیدن به موقعیتی بعنوان پناهنده سپری کردم و در نهایت در اشتوتگارت در خانه ای مستقر شدم. در آن زمان بیست و چهارساله بودم و برای اولین بار بود که از ایران آنهم به تنهائی خارج میشدم و به فرهنگ خارجیان آشنا نبودم و همه چیز برایم تازه گی داشت و اولین تجربه ام بود. تا آنجائیکه به یاد دارم من کمتر احساس درونی ام را بیان کرده ام ولی با دور شدن از خانواده احساس میکردم که به آنها علاقه شدیدی دارم و تحمل دوری پدر و مادر برایم بسیار سخت و گران بود. در دیار غریب هر زمان که در تنهائی و در سکوت خلوت خود می نشستم با دیدن ریزش برف از پشت تنها پنجره ای که رو به خیابان باز میشد و با شنیدن صدای دلنواز سمفونی بتهون بی اختیار اشک از دیدگانم در فراق خانواده ام سراریز میشد. این مطالب را از این رو بیان میکنم تا به شرایط روحی من و دیگران در آن زمان اشراف پیدا بکنید تا بتوانید حوادث بعدی را دنبال نموده و علل آن را بدانید. در هر صورت در این کشاکش ذهنی بودم که یکی از دوستانی که در آلمان با او آشنا شده بودم مرا با سازمان آشنا کرد. در ابتدا با اولین نفری که از اعضای انجمن روبرو شدم با نام مستعار فرج بود (او در حال حاضر از سازمان جدا شده و در آلمان زندگی میکند). آنچنان با من گرم گرفت و آنچنان مرا در آغوش گرفت که انگار سالیان سال است مرا میشناسد و من که در آن شرایط روحی بودم برایم خیلی جالب و دلگرم کننده بود و مرحمی بود بر زخم روحی ام. بصورتی با من روبوسی کرد که هیچوقت با افراد خانواده ام نکرده بودم. در همینجا خوب است یادآوری کنم که من نسبت به حرکات و موضعگیریهای سازمان سئوال و ابهامات زیادی داشتم و هنگام صحبت با همین فرد و طرح سئوالاتم در جواب به من گفت که نمیخواهد وارد این سئوالات بشوی تو وارد این راه شو در ادامه مسیر سئوالات برایت حل میشود. در صورتیکه در ادامه مسیر آنقدر مسائل و مشکلات دیگری سر راهم سبز شد که اصلا فرصتی برای طرح این سئوالات پیش نیامد. ابهاماتی از قبیل اینکه چرا سازمان به عراق رفته است؟ چرا مسعود با فیروزه دختر بنی صدر ازدواج کرد و بعد طلاق داد و چرا با مریم قجر عضدانلو ازدواج کرد و غیره؟ در هر صورت من با این ابهامات و سئوالات جذب سازمان شدم و بصورت عنصر حرفه ای و تشکیلاتی در آمدم و خودم را بدون هیچ چشمداشتی در اختیار سازمان قرار دادم و تمام زندگی ام را وقف سازمان کرده و به پایگاه سازمان در فرانکفورت رفتم و از صبح ساعت 0600 تا 0100صبح روز بعد کار میکردیم. یکبار میخواستم سازمان را رها کرده و به شهر خودم در اشتوتگارت بروم و زندگی ام را ادامه بدهم ولی متاسفانه خصلت بدی که در من وجود دارد و آن هم در رودربایستی قرار گرفتن بود که مانع از این کار شد. با طرح این موضوع با مسئول سازمان در پایگاهی که بودم و او با قرار دادن من در محضوریت از تصمیم خودم پشیمان شده و در پایگاه ماندم. همیشه مسعود رجوی میگوید که ورودی سازمان مانند دهانه تنگ قیف میباشد و خروجی آن مانند قسمت گشاد قیف در صورتیکه او دروغ میگوید و کاملا برعکس است. وارد شدن به سازمان راحت و آسان ولی خارج شدن از آن صعب و سخت و حتی غیر ممکن است. از طرف دیگردر آن زمان جنگ ایران و عراق بود و سازمان هم در گیر عملیات مرزی بود و تبلیغات گسترده ای در این راستا در کشورهای اروپائی برای جذب و اعزام نیرو به عراق وجود داشت. در پایگاهی که من در آن بودم تعدادی درخواست رفتن به عراق را داده بودند من هم تحت تاثیر آن فضا درخواست رفتن به عراق را دادم. از طرفی در همان زمان درگیر تناقضات درونی ام بودم که آیا این کار صحیح است یا خیر؟ ولی تحت تاثیر احساساتم قرار گرفته و تصمیمی بر اساس جو احساسی که بوجود آورده شد گرفتم و به عراق اعزام شدم.

آقای علی عینکیان

این مطالب را از این زاویه مینویسم که بدانید سازمان با چه ابزاری نیرو جذب میکند و مکانیزمهای آن در آن زمان به چه صورت بوده است و چگونه برای یک عمر افراد را بدبخت میکنند. در واقع سازمان روی پاشنه آشیل آدمها و روی نقاط ضعف آنها انگشت میگذارد و میداند که آدمها نیاز به محبت دارند و از این درب وارد میشود. البته با نفرات بسته به احوال و اوضاع آنها برخورد میکند ولی در برخورد اولیه با همه با این سلاح وارد میشود. در این پروسه چند ماهه در آلمان تشکیلات مسعود رجوی آنچنان بر روح و پیکر من مسلط شده بود که کم کم جای خانواده را در قلب من میگرفت به نحوی که پدرم که خدا او را رحمت کند و امیدوارم مرا ببخشد برای آمدن به آلمان بلیط گرفته بود و میخواست با من دیداری داشته باشد که من به او گفتم من عازم عراق هستم و بلیط خود را پس بدهد. الان که این داستان را مینوسم قلبم درد میگیرد و با خودم میگویم عجب کاری کردم و در این مدت نتوانستم حتی با پدرم دیداری داشته و یا حداقل با اوتماسی داشته باشم و او در غیاب من فوت کرد و من نتوانستم او را ببینم. تشکیلات آنچنان بر من مسلط شده بود که تصمیم گیری و فکر را از من گرفته بود و با کمال تاسف اجازه دادم که بجای من تصمیم بگیرد و مانع از دیدار من با پدرم شود. از طرف دیگر جوانی پرشور بوده و دوست داشتم که برای مردمم کاری انجام بدهم و در واقع به نوعی ماجراجو بودم و در آن زمان با دیدن ویدئوهایی که از عراق فرستاده میشد و با دیدن عملیات سازمان در عراق و با دیدن سلاح شعله این حس در من بیشتر زبانه میکشید و مرا به این سمت سوق میداد که هر چه زودتر به عراق بروم. در تیرماه 1366 وارد عراق شده و بعد از دو هفته اقامت در پایگاهی در بغداد به شهر کوت رفته و در آنجا در پادگانی بنام سعید محسن مستقر شدیم. بعد از دیدن آموزشهای پایه نظامی و دیدن دوران هنگ وارد یگانهای رزمی شدم. این روال تا بعد از عملیات فروغ جاویدان ادامه داشت. بعد از عملیات آفتاب دچار تناقضی شده بودم و آن این بود که جنگ مرزی که با سربازان وظیفه انجام میدادیم را در درون قبول نداشتم و آن را کشتن هموطنان خود می دانستم ولی جرات بیان آن را نداشتم و آن را به صورت دیگری با فرمانده مردی که داشتم بیان کردم و گفتم که من میخواهم از اشرف بروم ولی متاسفانه با انگشت گذاشتن بر همان نقاط ضعفی که در من وجود دارد و در بالا شرح دادم و اکثر نفرات در آنجا دچار همین معذوریت میباشند و با صحبتی که با من کردند من در موضع تدافعی افتاده و عقب نشینی کرده و تن به شرایط موجود دادم و از بیرون آمدن از اشرف منصرف شدم و یک موقعیت استثنایی را از دست دادم. ما انتظار داشتیم که در نشست بعد از عملیات فروغ جاویدان، مسعود رجوی آمده و در قبال شکست در این عملیات و کشته شدن بیش از 1400نفر توضیح بدهد و خودش را مقصر و مسئول این شکست معرفی نماید، ولی در کمال تعجب دیدیم که علت شکست را کم کاری ما و نیروهای تحت امرش و اینکه بلحاظ ایدئولوژیکی کم داشته ایم بیان کرد و تقصیر را به گردن ما انداخت. ماجراهای بعدی نشان داد که این کارش هدف دار بوده و مقصودی از این کار داشته است. یعنی اینکه طرح و نقشه ای برای ما چیده بود و داشت قدم به قدم مسیر آن را باز میکرد. بعد از عملیات فروغ جاویدان با توجه به تعداد زیاد کشته شده ها کمر نفرات در اثر این شکست خم شده و رمقی برای نفرات باقی نمانده بود. بعد از اعلام آتش بس مسعود رجوی دیگر چشم اندازی برای آینده نمی دید و به دنبال راهی برای خروج از این بن بست بود تا نیروهایش را در نبود عملیات مرزی با آن مشغول کند و مانع از ریزش آنها شود و به نوعی آنها را با خود درگیر و مشغول کند. لذا به دنبال راهی برای کنترل هر چه بیشتر بر تشکیلات می گشت چرا که به تجربه می دید که با مردان نمیتواند این تشکیلات را حفظ کند و مردان تا نقطه ای تبعیت دارند و از یک نقطه دیگر تبعیت محض ندارند و مقابل مسعود رجوی خواهند ایستاد. سال 1368 من در امداد اشرف بستری بودم که همه بیماران را با همان حال بیماری در یک بنگال (کانکس) جمع کرده و مسئول آن زمان حجت (محمد جواد برومند) بعد از جمع شدن همه نفرات در آن بنگال شروع به خواندن اطلاعیه ای از طرف مسعود نمود که محتوای آن اعلام مریم رجوی به عنوان مسئول اول سازمان بود. در ابتدا ما متوجه نشدیم که موضوع چیست ولی بعدها در عمل فهمیدیم که هدف از این کارها چه بوده است. در هر صورت سازمان وارد یک کشاکش درونی شده و مسعود رجوی به آرزوی خود که همانا سرگرم کردن نیروها بود رسید تا مانع از متلاشی شدن سازمان بشود. این قضایا تا قبل از عملیات مروارید و تا قبل از اولین حمله آمریکا به عراق ادامه داشت که با حرکت و مستقر شدن اکثر نیروهای ارتش در آن زمان در نقطه ای بنام نوژول در کفری (شمال عراق) ادامه داشت. در آنجا هم در شرایط بسیار بد از هر لحاظ به مدت چند ماهی مستقر شدیم تا اینکه حمله آمریکا به عراق شروع شد و در نقطه ای که عملا شیرازه حکومت عراق (رژیم صدام حسین) از هم پاشیده شده بود. سازمان با این توجیه که رژیم ایران قصد حمله به مناطق شمالی عراق را دارد نیروهای خود را در حمایت از صدام حسین و جهت سرکوب مردم به سمت شمال اعزام کرد.
بعدها گفته میشد که یک دسته از یگانهای ارتش با فرماندهی سهراب اشتباها به سمت کلار حرکت کرده و در آنجا با اکراد درگیر شده و در نهایت همه آنها کشته شدند که اجساد آنها در اشرف دفن میباشد. بعد از اتمام عملیات مروارید بحث های انقلاب ایدئولوژیک (به قول مسعود رجوی) شروع شد و سعی میکردند که همه نفرات را وارد این بحث ها نموده و مغز همه نفرات را شستشو بدهند و وارد دستگاه خود بکنند. تا قبل از این سال تقریبا نفراتیکه نمیخواستند وارد این بحث ها شوند و این بحث ها را قبول نداشتند از سازمان رفته بودند. من در ابتدا با این مسئله ساده برخورد کرده و سطح قضیه را میدیدم و نمی فهمیدم که باید سالیان سال بااین مسئله کلنجار رفته و تمام زندگی خود را در این راه بگذارم. درابتدا مسعود رجوی میگفت که هدف از انقلاب سرنگونی سریع رژیم خمینی میباشد (چرا که مسئله همه نفرات موجود در سازمان سرنگونی سریع رژیم بود) و با طرح این مسئله میخواست دهان نفرات را آب بیندازد و آنها را با این ترفند وارد این بحث ها بکند و آنها را درگیر نماید. تلخترین روزهای زندگی من در این بحث ها بوده است چرا که نفرات را درگیر خود کرده و مانع از این میشد که به موضوعات دیگر فکر کرده و به این فکر کنند که در اطراف آنها چه میگذرد و سمت و سوی حرکت به کدام طرف است. با گذشت زمان بحث هائی از طرف مریم رجوی آورده میشد که هر چه بیشتر نفرات را درگیر موضوعات شخصی و فردی میکرد و از دنیای بیرون هر چه بیشتر قطع میشدند. انقلاب هم در واقع طلاق از همسر قبلی و ازدواج ایدئولوژیک با مسعود رجوی میباشد (زنان خود را در عقد مسعود دیده و مردان همسران خود را در عقد او می بینند) و اینکه به زنان نبایستی به چشم زن نگاه کرد (زن بودن آنها صرفا به مسعود رجوی مربوط است) همه اینها زمینه ساز این مسئله بود که زنان را در حریم رهبری قرار داده و مردان را مجبور به قبول هژمونی زنان بکند. تا بدین وسیله مسعود رجوی بتواند تشکیلات خودش را نگاه دارد. در هر صورت در ادامه بحث ها و گذشت زمان تناقضات بیشتری در این رابطه به چشم میخورد و برای اینکه نفرات دچار سئوال و مسئله نشوند مسعود هدف از انقلاب که سرنگونی سریع رژیم معرفی کرده بود را عوض نموده و اعلام کرد که هدف از انقلاب رهائی زن و مرد میباشد. البته فردی نبود که جرئت کرده و از او سئوال کند که پس سرنگونی سریع رژیم چه شد و بحثی از ابتدا از رهائی مرد و زن نبود و اگر با طلاق مرد و زن از همدیگر مرد و زن رها میشوند پس معلوم نیست چرا پیامبر و سایر انبیا و امامان دست به این رهائی نزده اند یعنی اینکه مسعود رجوی از آنها بیشتر فهم میکند. اساسا هنر مسعود رجوی نشان دادن سراب سرنگونی سریع رژیم است تا اینکه بتواند نیروها را به دنبال خود بکشاند. من از زمانیکه به یاد دارم سازمان میگفت که رژیم بعد از سال 1360 دوام نمی آورد و سرنگون میشود و بعدا بحث سرنگونی رژیم در عرض دو سال را مطرح کرد و در واقع با بیان این بحث ها و با این کار دهان نیروهای خود و نیروهای سیاسی را آب می اندازد که بتواند اهداف و مقاصد سیاسی خود را پیاده کند. در سال 1370 در رژه ایکه ارتش مسعود رجوی در اشرف در خاک عراق داشت در مصاحبه ای که خبرنگاران خارجی با او داشتند در رابطه با سرنگونی از او سئوال کرده بودند مسعود رجوی جواب سئوال خبرنگار را به زبان انگلیسی داده و گفت که "زودتر از آنچه که شما فکر میکنید رژیم سرنگون خواهد شد". یعنی اینکه باز هم نشان دادن سراب و این که دهان نفراتش را آب بیندازد و آنها را با این شیوه در اشرف نگاه دارد. این تاکتیک مسعود رجوی کماکان ادامه دارد و بدینوسیله سر نیروهایش شیره میمالد. بعد از سرنگونی صدام حسین توسط ارتش آمریکا میگفت که ما وارد یک دوران گذار شده ایم و چند سالی طول میکشد و در ادامه با گذاشتن سر فصلهای کاذب و سرگرم کردن نیروها با این حرفها مانع از فکر کردن نفرات به آنچه که بر آنها گذشته و آنچه در چشم انداز وجود دارد میشود. یک سر فصل میرسد می بینی که خبری نشد و آب از آب تکان نخورد. البته در این بین بحث های دیگری نیز توسط مسعود رجوی مطرح میشد که هدف همه آنها مشغول کردن هر چه بیشتر نیروها با خود بود و همچنان میباشد. بعد از سال 1370 به بعد دیگر سازمان هر فردی را که درخواست ترک سازمان را میکرد و نمیخواست که در اشرف بماند به کشور ثالث نمی فرستاد بلکه تحویل حکومت صدام حسین میداد و او نیز او را به زندان ابوغریب می فرستاد، همانجائی که اصطلاحا به افراد در ترساندن میگویند که تو را به جائی می فرستیم که در آنجا عرب نی می اندازد. یعنی در واقع اینکه مسعود رجوی میگوید که در نشست های سرفصلی چراغها را خاموش کرده و به نفرات میگفت که هر کس که نمیخواهد در اشرف بماند برود. در واقع نفر هیچ انتخاب دیگری نداشت و مجبور بود که در اشرف بماند حتی اگر اقدام به فرار میکرد نیروهای امنیتی صدام او را گرفته و تحویل نیروهای سازمان میدادند. یک مورد آن فرهاد جواهری بود که بعد از فرار از زندان اشرف نیروهای امنیتی عراق او را دستگیر و تحویل سازمان دادند. یعنی اینکه امکان فرار و خارج شدن از اشرف به هیچ عنوان وجود نداشت. زمانی که دولت عراق توسط آمریکا ساقط شد او نیز امکانی برای فرستادن نفرات به خارج از عراق قرار نداده بود و افرادی را که از سازمان جدا میشدند در مکانی نگهداری میکردند ولی تسهیلاتی برای خروج آنها فراهم نمیکردند. تنها راه فلاحی که بوجود آمد بعد از آمدن نیروهای عراقی در اطراف اشرف بود که این امکان را به نفرات میداد که از اشرف خارج شوند و دولت عراق برای خارج شدن نفرات از عراق تسهیلاتی (بعد از فرار) در اختیار آنها قرار میداد (البته کسی در درون اشرف از این موضوع اطلاع نداشت). در انتها باید یاد آوری کنم هر فرد باید ابتدا خودش را از زندانی که در ذهنش بوجود آمده آزاد و رها بکند تا بتواند تصمیم واقعی را بگیرد و خودش را از زندان تشکیلات خلاص کند و تا قبل از اینکه دیر بشود خودش را به دنیای آزاد برساند تا از نزدیک با واقعیات بیرون آشنا گردد. افراد در داخل اشرف کمترین اطلاعی از وضعیت در خارج اشرف ندارند و به شدت از دنیای خارج از اشرف و نیروهای عراقی و خانواده ها و غیره ترسانده شده و ذهنشان بسته شده است. آنها نیاز به کمک از خارج از اشرف دارند تا صاحب اختیار شوند و خود تصمیم بگیرند که چه می خواهند بکنند. ادامه دارد…

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا