در محاصره کردهای عراق، آماده نبرد مرگ و زندگی شدیم

خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت سی و سوم
با کاک اسد به محل استقرار شبانه ، در کوهپایه ای نرسیده به” پل صدور” رسیدیم. قبل از آن ، چند راننده تانک که در چند نقطه استتار کرده بودند را ملاقات و نکات مربوطه به آنان انتقال داده شد. در یک مورد یک تانک چیفتن که دوسه روز در یک دره سنگر گرفته بود را دیدیم که خدمه اش چندین روز بود که غذا نخورده بود و دو نفر خدمه آن از خرده نان هائی خوردند که در پشت وانت مزدای من ریخته بود! پرسیدم که چرا گرسنه ماندید ؟ راننده تانک گفت که ما گم شدیم و کسی نبود تا ما را پیدا کند و بی سیم تانک هم خراب بود و نمی توانستیم به کسی خبر بدهیم! فرماندهانمان نیز پی گیر نبودند که ما کجا هستیم! دو سه روز بود که ابلاغ کرده بودند ، تماس بی سیمی ممنوع است ، که اگر بی سیم آن تانک هم سالم بود ، کسی پای بی سیم در مرکز نبود که در صورت برقراری تماس ، پاسخ بدهد! این طور موارد از کم و کاست های جدی در پراکندگی بود! با چنین اوضاعی قرار هم بود که به عملیات آخر ( عملیات سرنگونی ) برویم!
برگردم به آن کوهپایه! چون من با کاک اسد ، ارشدترین فرمانده صحنه همراه بودم ، تقریبا از تمامی اخبار در لحظه مطلع می شدم. اوضاع از این قرار بود که ، ارتباطات تمامی یگان ها با همدیگر قطع است و فقط یک مقر فرماندهی زنان در پل صدور بود که ما بصورت حضوری باید از آن خبر می گرفتیم! ساعت شش بعدازظهر بود که خبردار شدیم ، کردها ازسمت شمال ، متر به متر به سمت بغداد در حرکت هستند و در مسیر تمامی مقاومت ها را با پشتیبانی هوائی نیروهای ائتلاف در هم می شکنند!
کاک اسد گفت که بعد از نماز مغرب و عشاء ، باید به سمت پل صدور حرکت کنیم. قبل از حرکت کاک اسد گفت که دو نفر از نفرات زبده و ورزیده را بعنوان اسکورت صدا بزن و با هم به سمت پل صدور حرکت کنیم. من هم دو نفر از فرماندهان دوره تکاوری را انتخاب و از طرف کاک اسد به آنها گفتم که برای اسکورت آماده باشند! این اولین بار بود که من هم به یک فرمانده دستور حرکت می دادم! این هم از عجایب کارهای آنروز بود که کاک اسد به من این اختیار را داده بود! پس از خوردن شام و کسب آمادگی های لازم ، در یک اکیپ چهار نفره با ماشین من به سمت پل صدور در تاریکی مطلق حرکت کردیم. من فقط مجاز بودم چراغ ماشین را بصورت لحظه ای روشن و اگر مسیر جاده قابل رویت بود، با چراغ خاموش باید می رفتم. در جاده فقط ما بودیم که حرکت می کردیم ، اما صدای گلوله و انفجارهای پراکنده اغلب به گوش می رسید!
بعد از حدود بیست دقیقه از حرکت وقتی من چراغ را روشن کردم از دور دیدم که جاده توسط دو خودروی بنز و چند موتور بزرگ بسته شده است و چندین نفر تا دندان مسلح با صورت های پوشیده شده ، جاده را مسدود کرده و با چراغ قوه علامت توقف می دهند! دیگر دیر شده بود تا دور زده و سرو ته کنم! کاک اسد گفت همه اسلحه ها را از ضامن خارج کرده و به من گفت که با زدن فلاشر ، توقف کن!
نفس در سینه ها حبس شده بود! به آرامی توقف کرده و شیشه های ماشین را پائین دادم. چندین نفر بصورت مستقیم و از نزدیک ، سرهای ما را هدف گرفته بودند! یک نفر از مهاجمان نزدیک شده و به عربی جملات زیادی را گفت که من تقریبا هیچ چیز را نفهمیدم! کاک اسد هم که عربی بلد بود ، ساکت نشسته و گوش می کرد! یکی دو نفر از مهاجمان خیلی خشن تر حرف می زدند و معلوم بود که می خواهند ما را هدف قرار بدهند! بعد از چند ثانیه که برای من چند سال گذشت ، کاک اسد گفت : نحن جماعت المجاهدین!!!
یک دستم روی ماشه اسلحه که روی زانویم به سمت درب قرار داشت ، را آماده بستن رگبار کردم ، نیم کلاچ کرده و آماده حرکت فوری بودم ، آنها با هم صحبت هائی رد و بدل کردند و به یک باره ، فرمانده آنها با صدای بلند و خشنی گفت : رو ، رو ، رو …
انگار که دنیا را به من دادند ، نفسم را که حبس کرده بودم، آزاد کرده و حرکت کردم ، واقعا هم اینطوری بود! همه خودمان را حسابی باخته بودیم ، اما به روی خود نمی آوردیم! نمی دانم ، چه حساب و کتابی کردند ؟ اما هر چه بود ما زنده بودیم! مدتی بعد به پل صدور رسیدیم و کاک اسد داخل رفت و ما بیرون منتظر ماندیم! بعد از چند دقیقه برگشت! از ظاهرش مشخص بود که خبر بدی دریافت کرده است! در مسیر توضیح داد که یگان های ما در آن کوهپایه در محاصره کامل نیروهای کرد عراقی قرار دارند و این نیروها با حمایت هوائی نیروهای ائتلاف هر لحظه ممکن است که یگان های ما را مورد حمله قرار بدهند! امکان جابجائی به هیچ سمتی را هم نداریم ، قرار شد این موضوع محرمانه بماند! حدود 250 نفر به همراه 30-20 آیفای مهمات سنگین و چندین خودروی دیگر از جمله ادوات ما در منطقه کوهپایه ای بود ، به محل یگان ها رسیدیم و تمامی فرماندهان در یک نشست فوری توجیه شدند که همه را مسلح کرده و تیربارها را در نقاط کلیدی مستقر کنند! کاک اسد به فرماندهان گفت که تا نفس آخر همه باید مقاومت کنیم و هیچ نیروی کمکی هم در کار نخواهد بود! هر لحظه ممکن بود که از سه جهت مورد تهاجم سنگین زمینی و هوائی قرار بگیریم.
همه نفرات ، از جمله پذیرشی ها هم که با ما بودند به سلاح های نیمه سنگین و سبک مجهز شدند. تقریبا همه متوجه شده بودند که در وضعیت بسیار خطرناکی قرار داریم. من که از نزدیک شاهد همه اخبار و وقایع بودم ، شاید کمی بیشتر از بقیه نگران بودم ، اما قبول این وضعیت زیاد سخت نبود ، چرا که همه برای پذیرش مرگ سالها آماده شده و تمرین کرده بودیم که هر لحظه آماده ی نثار جان مان باشیم ، دقایق در تاریکی مطلق به سختی سپری می شد…
ادامه دارد …
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران ، سازه

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا